cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

•میکائیل•

پارت‌گذاری بصورت منظم و مرتب میباشد.

Show more
Advertising posts
24 129
Subscribers
-5124 hours
+3497 days
+17230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید👆😘
Show all...
پارت جدید👆😘
Show all...
sticker.webp0.39 KB
👍 3
Repost from N/a
-چرا میزنیش؟؟ گولش زدی.. از نامزدش جداش کردی... الان برای چی دست روش بلند میکنی بی وجدان... https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk تسمه‌ای که با آن دخترک را تا حد مرگ کتک زده بود را رها میکند. خون روی دستانش نشان میداد اوج بی‌رحمی‌اش را... -باباش مامانمو کشت... زندگیمو نابود کرد. خودش خر شد... خودش خواست بیاد زیر من... سرش را سمت اتاق برمیگرداند و فریادش خانه را پر میکند... -بیاااا بهار... ببا بگو خودت نشستی زیر پام... بیا بگو خودت نامزدتو پر زدی که بیای زیرم.... هق‌هق‌های جگر آبکنی میشود جوابِ سوالش. او خواسته بود انکار نمیکرد... و این مرد را حریص تر میکرد. حریص تر برای گرفتن جانش... -باباش داره میاد... توعه نامرد عوضی لیاقتشو نداری... قهقه میزند. بلند و سرسام آور.... بهارش را میخواستند ببرند؟؟ مگر میتوانستند؟؟ مگر جهنمش را دوست نداشت؟؟ -خوب گوشاتو باز کن خاله. این دختره رو هیچ‌کس نمیخواد... میدونی چرا؟؟ هومم؟؟ نزدیک میرود و فریاد میزند. میخواست حرف های تحقییر آمیزش به خوبی در روح و تن دخترک بنشیند... حالش را خوب میکرد... مسکنش بود تحقییر کردن و توهین کردن دخترکِ مظلوم -چون فیلم زیرخواب بودنش با من درومده... چون صدای ناله‌هاش قشنگ تو فیلم افتاده... هیچ کس یه هرزه‌ی عوضی‌و نمیخواد... -ه...همه فهمیدن که ف...فیک بوده آقا سهیل. میخوام... میخوام ازت جدا بشم https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk پارت بعدیش سهیل داره التماس میکنه که بهارکش نره🥺💔
Show all...
بهارعاشقی

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس 👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️

Repost from N/a
. - این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی! دخترک نگاهی به لباس‌های کوردی رنگی‌اش انداخت و دستی به دامنش کشید. - ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو.... مستانه با فیس و ادا چهره‌اش را جمع کرد. - صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم! دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت.... اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد... - چشم... مستانه خانم... در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود. _ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟ بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد. _ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب. حرصی چشم غره‌ای رفت و با طلبکاری پاسخ داد: _ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی! لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست. تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود. دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید. _ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت. با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت: _ اما... من... من نمیتونم خانوم! مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید: _ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟ _ چه خبره اینجا؟ باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید: _ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه. وریا نگاهی به چشم‌های اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت: _ دستتو بکش مستانه! طلبکار نگاهش کرد. _ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره... با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید: _ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟ _ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟ به خاطر این دختره‌‌ی داهاتی سر من داد می‌زنی؟؟ وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت. _ این دختره‌ی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه! حواست باشه داری چه گوهی میخوری. حرصی خندید و گفت: _ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش! در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد. سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد: _ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟! عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست! پس قد سهمت حرف بزن! ❌پارت رمان❌ ادامه😱👇 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 #خلاصه: وریا خسروشاهی. پسر کورد غیوری که تن به ذلت رسم ناف‌بری نداد، حتی به قیمت بدنام شدن دخترعمویش ویان! به تهران رفت، استاد دانشگاه شد و همان‌جا ازدواج کرد. حالا بعد از چندسال برادر کوچک‌تر وریا مسئول کشیدنِ جورِ برادر بزرگ‌تر خود شده! باید ویان را عقد کند که در شب نامزدی رسوایی به پا می‌شود...! ویان را در آغوش وریا می‌بینند.... عاشقانه‌ای جنجالی و ممنوعه از https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8 https://t.me/+sg2obez2g2UwYWY8
Show all...
Repost from N/a
نمیذاره به بچش شیر بده و بچش......❌😭 _ سینه هاش عین سنگ سفت شده مادر، نمیتونه بچشو شیر بده... مرد با بدخلقی دستی در هوا تکان داد. _ به جهنم، بذار جفتشون بمیرن من خوشحال ترم... مادام با گریه روی صورت خود کوبید و شیون سر داد. _ خدا رو خوش نمیاد دورت بگردم، اون بچه چه گناهی کرده که بین شما مونده؟ بچته مادر، یه کاری کن... دندان هایش را به هم فشرد. از کجا معلوم بچه ی او باشد؟ نمیتوانست به پیرزن بگوید بعد از ماه ها، زنش را بچه بغل از زیر مردهای شهر جمع کرده. روزهای آخر که مدام از او فراری بود، کی وقت کردند بچه بسازند؟ حتما در یکی از زیر خوابی هایش پس انداخته! کلافه از گریه های نوزاد و مادام سرش را میان دستانش گرفت. _ الان چیکار کنم مادام؟ برم سینمو بذار دهنش شیرش بدم؟ مادرش که فرار کردنو خوب بلده، عرضه نداره بچشو شیر بده؟ من باید جورکش اون بیشرف شم؟ مادام ملتمس به پایش افتاد. گریه های آن کودک از گرسنگی تنش را میلرزاند. _ روی منِ پیرزنو زمین ننداز، پاشو مادر دور سرت بگردم... پاشو یکم #سینه هاشو #بمال بلکم شیرش درآد. من دستام قوت نداره، از منم خجالت میکشه... تو مردشی، محرمشی... تف به این مرد بودن. زنش یک روز بی خبر فرار کرد و حالا بعد ماه ها بچه به بغل پیدایش کرده بود... آن هم در فاحشه خانه! مردانگی ای هم مانده بود مگر؟ ناچارا بلند شد و سری به تایید تکان داد. _ باشه مادام باشه، دست از سرم بردار دیگه دارم میرم. وارد اتاق شد و در را محکم به هم کوبید. _ قبل پس انداختن تولت مادری یاد میگرفتی که همه رو زا به راه نکنی! آشوب که با کودکش درگیر بود و پا به پایش اشک میریخت، سرخورده سر پایین انداخت. _ اگه مزاحتم چرا برم گردوندی؟ من که داشتم زندگیمو میکردم... عاصف کنارش نشست و با نفرت به آن موجود کوچک که از گریه سرخ شده بود نگاهی انداخت. پشت دستش را آرام به لبهای لرزان دخترک کوبید و دندان قروچه ای کرد. _ زیر این و اون خوابیدن زندگیه؟ گوه بگیرن اون زندگیو هرزه ی آشغال! کودک را از آغوشش جدا کرد و با حرص گوشه ی تخت گذاشت. _ دراز بکش ببینم، مگه اون بی ناموسا سینه هاتو برات نمیمالیدن که سفت شده؟! فقط لاپاتو حراج کرده بودی؟ آشوب در حالی که حواسش به کودکش بود، دراز کشید و مرد پیراهنش را بالا داد. آشوب از خجالت و ترس به خودش لرزید. _ چیکار میخوای کنی؟ بچم داره خفه میشه... الان وقتش نیست عاصف، تو رو خدا... مرد پوزخندی زد و با تمام خشمش مشغول مالیدن سینه هایش شد. _ من تفم تو صورتت نمیندازم توله سگ، فکر کردی میخوام با کسی که کل مردای شهر تستش کردن بخوابم؟! دخترک از درد سینه هایش ناله ای کرد و به دستان تنومند مرد چنگ انداخت. _ آخ عاصف... آرومتر... آی درد داره... _ ببند دهنتو کثافت، واسه بقیه ام همینجوری #ناله میکردی که میزدن بالا؟! از ناله های دردناکش داشت تحریک میشد، لعنت به او که هنوز دوستش داشت. آشوب نالان پچ زد: _ من اونجا فقط کلفت بودم، آخ ای عاصف... من گند و کثافتشونو میشستم... چرا باور نمیکنی؟ مایعی سفید از نوک سینه اش بیرون زد و عاصف هنوز هم داشت به کارش ادامه میداد. خودش او را زیر مردی دیده بود، چه چیز را باور میکرد. _ خودم دیدم زیر اون یارو، خودم دیدم... خفه شو آشوب... آشوب هقی زد و دستان عاصف را محکم تر چسبید. _ اون تو حال خودش نبود داشت بهم تجاوز میکرد... اونجا پره از این آدما... گناه من چیه؟ نگاه خیره ی مرد را روی سینه هایش دید و لب زد: _ به خدا بچه ی خودته عاصف، با چنگ و دندون نگهش داشتم... شب قبل از فرارم، بهم گفتن داری ازدواج میکنی، رفتم که زندگیتو کنی... من به خاطر تو، از دوست داشتن خودم گذشتم... اون پسر، بچه ی خودته... به مرگ خودش قسم بچته... حواسشان نبود و چند ثانیه ای میشد که صدایی از کودک در نیامده بود. آشوب بی هوا بلند شد و با دیدن کودک رنگ پریده و آرامش جیغی زد: _ بچم... یا خدا... بچم مرد... بچمممممم.... شیرشو نخورد خوابید... گشنه خوابید... خدایا... عاصف به سرعت کودک را در آغوش گرفت و لبش را به سینه های آشوب چسباند اما... https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk https://t.me/+8CXCqDw5LXw5YjJk #ممنوعه🔞 #بزرگسال🔞 #رابطه‌تو‌بارداری🔞
Show all...
👍 2
Repost from N/a
_کی باکرگی دختر منو گرفته؟ ترسیده دامن مادرم رو چنگ زدم و کشیدم. _ مامان بیخیال شو. تورو خدا ابرومو نبر. بازوم رو گرفت و تکون محکمی بهم داد، با ابروهای شیطونیش زل زد بهم و گفت: _ تو مگه ابرو هم داری؟ هرزه ی سگ زیر گوش من به کی حال میدی. اونم مجانی. من تو این خونه ی خراب جون نمیکنم که تو یواشکی بدی. هقی زدم و التماسش کردم. ولی اون هرزه بود! اره مادر من هرزه بود و خانه ی فساد داشت، خودش هم مشتری رد می کرد و یه جورایی واژن طلای مردا بود. من رو برای یه پیرمرد نگه داشته بود که برای پردم پول خوب بده ولی من... _ الت سیاهای بی مصرف، بگید کدومتون به دختر من دست درازی کرده. پرده ی این جونورو گذاشته بودم واسه شیخ. همه ی دخترای توی فساد خونه بهم زل زده بودن، به منی که با وجود مادری هرزه جسارت عاشق شدن رو داشتم و همون... _ من زدم...پرده ی تنگ دخترت سهم الت سیاه من شد، از شیخ هم پولدارتم. با شنیدن صدای غریبه ای به عقب برگشتم و با دیدنش نفسم رفت. این...این کیه؟ با پوزخند و کت شلوار شیکش اومد جلو. _ نه...مامان این نه من... با گرفته شدن شورت قرمز توریم لال شدم. تو جیبش بود. مامانم عصبی غرید. _جنده ی سگ، می کشمت. به ارواح خاک اون پدر تخم سگت میکشمت. با گریه روی زمین نشستم. _ من با این نبودم. مردی که نمیدونستم کیه جلوی پام زانو زد و شورتم رو گذاشت روی پام. _ اسمم اریاست، یادت رفت؟ تو کل مهمونی بهم چسبیدی و گفتی عشقم نرو. نفسم بند اومد. اون شب چون نامزدم ولم کرده بود قرص خوردم و بعدش با این... _ دختر من فروشی بود. _ من میخرمش، برای یک شب هم نه! برای همیشه!!! https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk وقتی نامزدم ولم کرد نفهمیدم چی شد ولی وقتی به خودم اومدم که زیر یه غریبه داشتم ناله میکردم و ازش می خواستم ارضام کنه... فرداش چیزی یادم نمیومد! مادرم که رییس فاحشه خونست فهمید و از اونجایی که واژن دست نخورده ی من برای یه سگ پیر گرو گذاشته شده بود مادرم می خواست من رو بکشه تا این که اون اومد... مردی که من رو زن کرد، اون خشن جذاب و وحشیه و با پیشنهاد پول بیشتر من رو خرید و... https://t.me/+2S39VM58OUUzZmFk
Show all...
👍 2
پارت 👆
Show all...
sticker.webp0.21 KB
Repost from N/a
_مادر جون من پاهام درد میکنه بیا این ظرف صبحونه رو براشون ببر......ماشالله نوه ام بنی اش قویه حتما تا الان عروسش......وااای خاک به سرم منم جلوی تو چی میگم.....ببر قربونت برم اون ریز میخندید و من قلبم از حرفش داشت تیکه تیکه میشد ولی باید باور کنم دیگه محمد طاهایی نیست به زور سه طبقه را بالا رفتم و رسیدم به بام از پشت دیوار شیشه ای اتاق محمد طاها به شیدایی که با یه لباس خواب بی سروته رو تخت خوابیده بود نگاه کردم با فکر دیشبشون تموم تنم یخ کرد به شیشه کوبیدم که چشماشو باز کرد و بهم گفت برم داخل رفتم صدای آب میومد حموم بود _سلام....صبح بخیر _سلام عزیزم ببخشید من دراز کشیدم دیشب محمد خیلی اذیتم کرد هنوز خسته ام چرا فکر کردم داره برای من نمایش بازی میکنه یه نمایش دردناک که تا عمقمو میسوزوند _خو....خواهش میکنم سینی رو گذاشتم رو میز جلوی مبل و خواستم برم که.... _شیدا یه حوله برام بیار صداش از توی حموم اومد و من انگار تو خلسه رفتم....اون نامرد بود یا من اصلا نباید عاشقش میشدم اصلا مگه میشه همه ی اون حرفا و کاراش دروغ بوده باشه _نیا عزیزم صبر کن منم میام پیشت چقدر یه آدم میتونه بیشعور و عقده ای باشه که این حرفا رو جلوی بقیه بزنه _ریحانه جان برو از اتاق حوله بیار برامون به حرفش گوش دادم تا فقط ازشون دور باشم دستمو سمت قفسه ی حوله ها دراز کردم داشت میلرزید محکم پلکامو بستم سعی کردم نفسام منظم بشه ولی مگه میشد برای کسی که عاشقی و زنش...... _آروم....آروم باش....چیزی نیست _آروم باش با شنیدن صداش ترسیده برگشتم تمام تنش خیس بود و فقط یه شلوار پاش بود نمیخوام بیشتر از این چشمش بهش بیوفته.خواستم برم بیرون که راهمو سد کرد _تو این عمارت به این بزرگی تو باید برام صبحونه بیاری؟ اینکه دیشب تن یه زن دیگه رو لمس کرده بود ازش بدم میومد و اصلا نگاهش نمیکردم _به خاطره عروسیه دیشب همه تو خواب نازشونن مادر جونم به من گفتن بیارم _نباید قبول میکردی..‌‌.من که دیروز بهت گفته بودم تا چند ماه حق نداری بیای بام..... حتما به خاطره ندیدن این وضعشونه با حرص بالاخره رومو برگردوندم و به چهره ی خونسردش زل زدم تار میدیدمش و این یعنی بازم اشکام بدون اجازه میخواد بریزه _گفتم که کسی نبود الانم برو کنار میخوام برم عین یه دوئل به همدیگه زل زده بودیم که یه دفعه صدای شیدا بلند شد _بیا دیگه محمد طاها تنهایی کیف نمیده من با صداش نگاهم کشیده شد سمت در حموم ولی اون انگار نه انگار نه خودش تکون خورد نه چشماش ذره ای از صورتم کنار رفت دستشو آورد بالا تا اشک گوشه ی چشممو پاک کنه که صورتمو عقب کشیدم و با طعنه گفتم _زنت صدات میکنه نمیخوای بری با هم کیف کنید لبخند زد از اون لبخندای معروف خودش که حالا حالا مهمون لباش نمیشد انگشتشو دوباره بالا آورد و کشید کنار چشمم و مست اون لمس کوچیک انگشتاش که همیشه برای آروم کردنم پیش قدم میشدن _اینو فقط به تو میگم نه هیچ کس دیگه.....هیچ چیز اونطوری که تو فکر میکنی نیست _من چیزی که میبینمو باور میکنم اینکه زنت همین الان صدات کردبرای...... نتونستم ادامه بدم و یه نفس عمیق کشیدم تا خودمو جمع و جور کنم _اون صیغه ام که برای راحتیه من خونده بودی رو باطل کن نمیخوام فردا بگن من خراب شدم رو زندگیه یه نفر دیگه..... لحن خونسردش جدی شد _تو باید اون چیزی که من بهت میگمو باور کنی چون هیچ وقت بهت دروغ نمیگم.....اون صیغه هم میمونه بینمون..... کنار رفت _الانم میتونی بری.....یادت نره تا یه مدت این بالا نیا دوست ندارم اذیت بشی اذیت بشم؟میرم ولی شهر خودمون پیش مادرم نمیتونم بمونم و عشق بازیا این دوتا رو ببینم..... https://t.me/+9hfCjm8ScmM4ZjA0 https://t.me/+9hfCjm8ScmM4ZjA0 پارت واقعی رمان❤️
Show all...
👍 1
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.