cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

•میکائیل•

پارت‌گذاری بصورت منظم و مرتب میباشد.

Show more
Advertising posts
23 990
Subscribers
-7724 hours
+977 days
+80430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

sticker.webp0.18 KB
👍 1
Repost from N/a
. -کدوم بی شعوری فردای شب حجله‌ش میاد مدرسه آخه!؟ دخترک از شدت درد رسما به گریه افتاده بود. -من ! لادن پوفی کشید. -وا کن در و ببینم. نمیری اون تو! خونریزیت زیاده؟ به سیل خون زیر پایش نگاهی انداخت. -خیلی زیاد. نواربهداشتی میخوام یه عالم لادن! لادن بی‌توجه غر زد. -شوهرت چه طوری گذاشت بیای از خونه بیرون با این وضعیت؟ الانم مثل شمر نشسته تو ماشین جلوی در. -خبر نداشت اومدم. زنگ زدم گفتم حالم بده باورش نمیشد. به خدا زنده زنده پوستم و میکنه . لادن صدایش را پایین‌تر آورد. ولی شوهرت چه ماشینه باکلاسی داره، مهان! گفتی چیکاره‌‌‌ست؟ با صورت از درد جمع شده جواب داد. -وکیله ! -شوهرت خرپوله، مهان؟ صورتش را به در سرویس بهداشتی مدرسه چسباند. _خفه خون بگیر لادن! بذار همه فکر کنن بابامه! -چرا؟ میترسی اخراجت کنن؟ آخه شوهر به این باکلاسی و خرپولی درس و میخوای چیکار دیوونه! برو عشق و حال... دخترک از درد روی شکم خم شد . -آی من دارم میمیرم چی میگی تو! لادن بی‌مقدمه در سرویس را تا انتها گشود و با دیدن حجم خون روی زمین هینی کشید. -خاک بر سرم. زن شدن این همه خون و خونریزی داره؟ من بمیرمم شوهر نمیکنم. با غصه به صورت تنها رفیق و همرازش نگاه کرد. -دارم از درد میمیرم، لادن. دخترک با حس چندش داخل رفت و در حالی که سعی می‌کرد پایش را روی خون نگذارد غر غر کرد. -خاک بر سرت! کی فردای شبی که زن شده پا میشه میاد مدرسه؟ -امتحان داشتیم ! من باید درس بخونم برم دانشگاه. امیر حسین وکیله اونوقت من که زنشم هنوز دیپلمم ندارم. -چند تا نوار بهداشتی میذاشتی مانتوت کثیف نشه . در حالی که تکیه‌اش را به لادن می‌داد نالید: -همبنم با بدبختی از دفتر گرفتم -الان با این حالت چطوری میخوای از جلوی دفتر رد شی ؟ ایمانی تیزه...نگات کنه میفهمه این رنگ و روی پریده از پریود ... حرف لادن به پایان نرسیده صدای ناظم بد عنق مدرسه آه از نهاد هر دو نفرشان درآورد. -اینجا چه خبره، دخترا!؟ دخترک مثل برق سرش را بالا گرفت. -پریود شدم خانم ایمانی. اومدن دنبالم. لادن بدتر از خودش هول شده بود. -باباش اومده دنبالش به خدا. جلوی در تو ماشینه! چپ چپ نگاه کردنش به لادن فایده‌ای نداشت. کار از کار گذشته بود. -توالت و به گند کشیدی. این همه خونریزی تو هر ماه داری صداقت؟ پس چطور هرماه حالت بد نمیشد. گفت و جلو آمد و از بازوی دخترک چسبید و با سر به لادن اشاره کرد. -برو بگو بابای صداقت بیاد داخل ببینم دخترش و دکتر برده برای این مشکلش یا نه؟ لادن ناچار دوان دوان بیرون دوید. -خانم ایمانی توروخدا. از بابام خجالت میکشم خانم. میشه هیچی بهش نگید؟ -بیا حرف نباشه. اینجوری که نمیشه. این یه مساله‌ی طبیعیه. التماس فایده نداشت. کمی بعد امیر حسین کت شلوار پوش با اخم‌های در هم کشیده مقابل در دفتر با چشم‌هایش خط و نشان می‌کشید. امروز دادگاه داشت. -آقای صداقت مهان رو دکتر بردید برای این مشکل؟ نگاه هاج و واج امیر حسین هنوز به مهان رنگ پریده‌ای بود که با نگاهش التماس می‌کرد. -مشکات هستم سرکار خانم. دخترک مثل یخ وسط چله‌ی تابستان وا رفت. حتما اخراجش می‌کردند آن وقت خانه نشین می‌شد و مادر امیر حسین به آرزویش می‌رسید. ایمانی با بهت به مهان نگاه کرد: -مگه نگفتی پدرت اومده دنبالت؟ امیر حسین هیستریک خندید. -گفتی پدرتم!؟ پرسید و جلو آمد و بازوی دخترک را کشید. نمی‌دانست دخترک احمق چه در آبمیوه‌ی دیشبش ریخته که بعد از خوردنش نتوانسته بود مانع حس مردانه‌اش باشد و وقتی به خودش آمده بود که کار از کار دخترک گذشته بود. -نیستید؟ امیر حسین بی‌توجه به دخترک تشر زد. -غلط خودت و کردی فرار کردی اومدی مدرسه معرکه گرفتی؟فکر کردی دیگه دستم بهت نمیرسه بی‌شعور؟ دخترک ترسیده و آرام ناله میکرد: -غلط کردم، امیر حسین. امیر حسین بی‌توجه بازویش را فشرد و خطاب به ناظم پرسید. -مشکلش چیه، خانم؟ لادن بلبل زبانی کرد: -خب از دیشب خونریزی داره، آقا وکیل! خیلی درد کشیده. شمام انگار نه انگار. دلش می‌خواست زمین دهن باز کند و او را در خودش بکشد. نمی‌دانست کجا گناه کرده بود که حالا باید به عنوان تاوان وسط دبیرستان دخترانه داستان همبستری ناخواسته‌اش با زن کم سن و سال احمقش را از زبان یک دختر بچه می‌شنید. -برسیم خونه روزگارت و سیاه میکنم، مهان! یه کار میکنم از سایه‌ی شوهرت هم بترسی به جای اینکه واسه بغلش خوابیدن گند و گه تو غذاش بریزی و گیجش کنی! ایمانی ناباورانه بازوی لادن را کشید: -این آقا چه نسبتی با صداقت داره مگه؟ امیر حسین در حالی که مهان رنگ پریده را سمت در می‌کشید زودتر از لادن جواب ایمانی را فریاد کشید. -شوهرشم! خانم صداقت هم از فردا دیگه مدرسه نمیاد! خودم میام پرونده‌ش و میگیرم. https://t.me/+JothAHvwww1kZjZk https://t.me/+JothAHvwww1kZjZk پارت واقعی رمان. کپی ممنوع❌
Show all...
👍 2
Repost from N/a
_ بعد مدرسه‌ت برو به آدرسی که برات فرستادم یارو وحشیه اما خرپوله سگ اعصابه ولی اگه راضیش کنی پول خوبی بهت میده لب گزیدم و برای نیکی تایپ کردم _ من میترسم _ احمق جون دو روز التماس میکردی آدرسش رو برات پیدا کنم حالا میترسی؟ معلم که به طرفم اومد ترسیده گوشی رو توی کیفم انداختم و دیگه جواب ندادم بعد از زنگ آخر از مدرسه بیرون زدم که گوشیم زنگ خورد جواب که دادم نیکی جیغ زد _ خاک تو سرت پروا اگه نری بخدا خودم میام به زور میبرمت میدونی چقدر بدبختی کشیدم تا تونستم برای امشب اوکی بگیرم؟ بغضم گرفته بود نیکی نمیدونست درد من چیه نمیدونست اسم مردی که فکر میکنه قراره امشب فقط همخوابه اش باشم توی شناسناممه! _ احمق جون دخترا از خداشونه یه شب با این یارو سر کنن تو ناز میکنی؟ برو دعا کن قبولت کنه بدبخت! مکثی کرد و با کنجکاوی ادامه داد _ اصلا تو شایان‌خان رو از کجا میشناختی که گفتی برات جور کنم بری خونه‌ش؟ میدونی یارو چه قدر دبدبه کبکبه داره؟ کلی محافظ و نگهبان داره! بغضم رو قورت دادم کی باورش میشد اسم این مرد توی شناسنامه ی من باشه؟ اما نه با ازدواجی عاشقانه! اون مرد حتی برای عقد حاضر نشده بود و همه چیز غیابی انجام شد بابا کارگر شایان‌خان بود در ازای کاری که بابا براش انجام داده بود وصیت کرده بود من رو عقد کنه و مواظبم باشه اما اون حتی یادش به من نبود حالا که جایی برای رفتن نداشتم مجبور بودم سراغش برم تلفن رو قطع کردم و تاکسی گرفتم و آدرس دادم مقابل عمارت بزرگ پیاده شدم به طرف مردی که دم در ایستاده بود رفتم _ شما صاحب اینجا رو می‌شناسید؟ میدونید چطور میشه باهاش صحبت کرد؟ مرد از بالا تا پایین نگاهم کرد _  با کی کار داری دخترجون؟ بی توجه به اخم و نگاه پر تحقیرش لب زدم _ من با شایان بهرام کار دارم ... مرد با این حرف قهقهه زد و با تمسخر گفت _ با شایان خان؟ اگه کلفت و خدمتکاری نیاز نیست آقا رو ببینی این کارا به عهده ملیحه خانمه! اگه جایی برای رفتن داشتم قطعا یک ثانیه هم تحمل نمیکردم اما راهی نداشتم با همون صدای لرزونم جواب دادم _ من همسرشم مرد نیشخند زد _ برو دختر جون خدا روزیتو جای دیگه ای بده! تا قبل تو دخترا ادعا میکردن دوست دخترن آقان تو دیگه با این سر و ریختت چه اعتماد به نفسی داری که خودتو زن شایان خان معرفی میکنی‌؟ اجازه نداد حرف دیگه ای بزنم و زیر بازوم رو گرفت _ بی‌سروصدا خودت بیا برو تا زنگ نزدم بیان جمعت کنن آقا مثل من با چنین دخترایی آروم برخورد نمیکنه دیگه کنترل اشکهام دست خودم نبود میخواستم شناسنامه ام رو از کیفم بیرون بیارم و نشونش بدم که همون لحظه در باز شد و ماشین غول پیکری از پارکینگ عمارت خارج شد کنار در ترمز زد و شیشه های دودی پایین رفت و کسی صدا زد _ چه خبره اینجا عباد؟ این دختر کیه؟ مرد بی توجه به من به اون طرف دوید و جلوش خم شد _ هیچی آقا یه دختره ست نشسته اینجا از چندساعت پیش شیشه رو پایین تر آورد و حالا میتونستم چهره ی مردونه ش رو ببینم و همینطور زنی که روی صندلی جلو کنارش نشسته بود دسته پولی به طرف عباد گرفت _ بیا این و ببر براش ... عباد که انگار از دست و دلبازی آقاش حرصش گرفته بود گفت _ راستش از همون دخترای همیشگی ان اقا که هر کدوم یه ادعایی میکردن اما این یکی دیگه خیلی توهمیه اقا خودش و همسر شما معرفی می‌کرد زن با عشوه گفت _ولش کن عزیزم ... بهش میخوره بدبخت بیچاره باشه پشت دستم و روی چشمام کشیدم و جلوتر رفتم دیگه طاقت نداشتم بیشتر از این حرفاشون رو بشنوم و سکوت کنم عباد با دیدنم که جلو میرفتم ابروهاش بالا پرید خواست جلوم رو بگیره که دست بردم توی کیفم و شناسنامه ام رو بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم ابروهای مردی که حالا شک نداشتم همون شایان بهرامی هست که اسمش توی شناسناممه بالا پرید و عباد زیر بازوم رو گرفت _ بیا برو دختر جون ... شایان اما شناسنامه رو از دستم گرفت و بازش کرد در همون حال که کوله ام رو روی دوشم نگه داشته بودم و دست عباد رو کنار میزدم با پوزخند گفتم _ نمی‌دونم بابام با چه اعتمادی من و سپرد دست مردی مثل تو که حتی حاضر نشد بعد عقد غیابی بیاد سراغی از همسرش بگیره گره از ابروهای شایان باز شد و بلافاصله صفحه دوم شناسنامه رو چک کرد انگار تازه فهمید کی هستم که به سرعت در اتومبیلش رو باز کرد اما من چند قدم بلند عقب رفتم منتظر نموندم حرفی بزنه و گفتم _ فقط زحمت بکش زودتر کارای طلاق غیابی رو هم ردیف بکن شایان‌خان بعد به عشق و حالت برس! نمیخوام بیشتر از این اسمت توی شناسنامه‌ام باشه https://t.me/+VWaVEsQaJrU3NDI0 https://t.me/+VWaVEsQaJrU3NDI0 https://t.me/+VWaVEsQaJrU3NDI0
Show all...
👍 3
Repost from N/a
#پارت_۳۰۰ صدای نفس نفس زدنش لبخندی روی لبم می نشاند. _این چیه فرستادی؟؟ _لوکیشن محضر.. نفس هایش از پشت گوشی سنگین می شود و من به خوبی حس می کنم. _تو چنین غلطی نمی کنی میدونم.. نیشخندی کنج لبم جاخوش می کند. _می تونی بیایی و از نزدیک ببینی تا باورت بشه.. _آرامشششششششش.. صدای نعره ی از ته دلش که شک ندارم گلویش را زخم می کند دلم را خنک می کند. نیشخند روی لبم عمیق تر می شود. _می بینمت.. می گویم سپس تماس را روی نعره هایش قطع می کنم و گوشی را هم خاموش می کنم. *** نگاهم به نگاه فرزاد برخورد می کند. نگاه او هم پر از اضطراب و نگرانی است.. زیرلب نامم را هجی می کند. و من با تمام دلشوره ای که به جانم نشسته است قصد کوتاه آمدن ندارم! لذت انتقام همچون ماری دور گردنم چمبره زده.. و رو به آن مردی که نقش عاقد را دارد می گویم: _خودشه بازکنید.. مرد رو به آبدارچی محضر اشاره می زند در را باز کند. در باز می شود. نفس در سینه ام حبس می شود. _ برای بار سوم می پرسم آیا بنده وکیلم؟ پلک روی هم می فشارم. پس چرا قدرت نگاه کردن در چشمانش را ندارم.. مگر قرار نبود زل بزنم در نگاهش و با بی رحمی کامل اینکار را انجام دهم پس چرا حالا توانش را ندارم؟! _بله.. زیر چشمی نگاهش می کنم.. زیرپلکش هیستریک وار نبض می گیرد. عاقد می گوید: _به میمنت و مبارکی ان شاء الله به پای هم پیر بشید! و لای دفتر جعلی اش را می بندد.. ظرف عسل را برمی دارم.. برخلاف تصورات ذهنی ام اینبار نه داد می زند و نه فریاد.. و تنها نگاه می کند.. رو به عاقد می پرسد: _تموم شد؟ _بله به میمنت و مبارکی خوشبخت بشن! می بینم نگاه ثابت مانده اش روی فرزاد را.. فرزاد دوست صمیمی من و رادین است. نگاهش را به هر سمتی می چرخاند جز چشمان رادین و من این مورد را خیلی خوب می فهمم.. نگاهش پر درد است.. نگاه همان مرد غریبه ای که قصد داشتم با این اتفاق انتقام بگیرم.. خیال می کردم دلم خنک می شود.. اما.. پس چرا من هم دارم پا به پای نگاه او می سوزم.. چرا قلبم درد می کند؟! دلشوره ام هردم بیشتر از قبل می شود.. اما بی توجه به حال و روزم ظرف عسل میان دستم را بالا می آورم. حالا که پا در این راه گذاشته ام قدم آخر را هم برمی دارم. انگشت کوچکم را داخل عسل فرو می کنم.. سایه اش روی جسمم می افتد. نگاهش روی من و فرزاد در گردش است. انگشتم را مقابل دهان فرزاد می گیرم. پایش را لگد می کنم تا دهان مبارک را باز کند. اما فرزاد با همان نگاه پایبن افتاده توجهی نمی کند. سرم را بالا می گیرم و نگاهش می کنم.. یک لحظه ترس تمام وجودم را دربرمی گیرد. نگاهش.. نگاهش طوری است که وحشت را به جانم می اندازد.. طوریکه یک لحظه فقط یک لحظه ی کوتاه از کرده ی خود پشیمان می شوم. اشک به چشمانش نشسته است.. و با همان نگاه لبخندی روی لبش می نشاند. و همراه لبخندش یک قطره اشک روی گونه اش سر می خورد. قلبم طوری مچاله می شود که از شدت دردش نفسم بند می آید. نگاه دردناکش اینبار روی فرزاد می نشیند. لبخند دردناکش عمیق تر می شود. یک لحظه پلک روی هم قرار می دهد. و یک قدم فاصله را بامن طی می کند و درست رخ به رخ من قرار می گیرد. دستش را داخل جیب کتش فرو می برد. سرش را کنار گوشم قرار می دهد. _زیبا بودی و حالا تو این لباس سفید زیباترم شدی.. نگاهم به طرفش می چرخد. دلم به دنبال اندکی پیروزی می گردد تا نثارش کنم.. اما نیست.. انگار هیچ پیروزی نیست.. گفته بودم انتقام می گیرم.. گفته بودم انتقام خون پسرکم را که توسط او مُرده بود را می گیرم. از او.. رادین افشار.. مردی که تا چند ماه پیش شوهرم بود. و حالا هیچ نسبتی با من ندارد! و من در جواب جمله اش تنها می گویم: _می دونم.. یک لبخند دیگر به همراه یک قطره اشک دیگر نثارم می کند. اینبار لبهایش را به گوشم می چسباند. _ولی من خودخواهم.. یه خودخواه عاشق که از بچگی دیوونه ی تو بود.. کسی که اجازه نمی داد تو مال کسی دیگه ای بشی.. و بی هوا زانوهایم شل می شود. نگاه گردم خیره ی نگاه اشک آلودش می شود. اشک هایش یکی پس از دیگری روی گونه هایش سر می خورند. دهانم برای ذره ای اکسیژن باز می شود و نگاهم روی چشمان خیسش ثابت می ماند. چاقو را از زیر سینه ام بیرون می کشد. و باری دیگر از پشت در همان قسمت زیر سینه ی چپم فرو می کند و زیر گوشم پچ می زند. _گفته بودم قطع می کنم ضربان قلبتو اگه بخواد برای یکی دیگه بزنه.. https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0 https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0 https://t.me/+maBmNkibwyBiYjg0
Show all...
👍 3
Repost from N/a
_ مادر این بچه عفونت کرده، دیشب تا صبح ناله میکرد... نگران چشم به در اتاق دخترک دوخت که پیرزن ادامه داد: _ گناه داره طفل معصوم، کسی رو نداره... پاشو ببرش دکتری چیزی بچه از درد به خودش میپیچه. دخترکش درد داشت؟ بی طاقت سمت اتاق رفته و آشوب را مچاله شده روی تخت دید. سمتش رفته و بازویش را چنگ زد. _ چرا نگفتی درد داری دورت بگردم؟ آشوب خجالت زده لب گزید و سیخ نشست. زیر دلش تیری کشید و از درد ناله ای کرد. _ چیزی نیست آقا عاصف، شما خودتونو نگران نکنین. دست زیر چانه ی آشوب برد و نگاه خیسش را شکار کرد. _ نبینم چشمات اشکی شه دردونه، بریم دکتر؟ آشوب وحشت زده سری به چپ و راست تکان داد. به دست عاصف چنگ زده و ملتمس پچ زد: _ نه نه توروخدا... دکتر نه... از دکتر میترسم، همش اذیتم میکنن... تجربه ی تلخی از دکتر داشت. با همسر سابقش که برای معاینه ی بکارت رفته بود، دکتر طوری معاینه اش کرد که تا چند روز درد داشت. عاصف که ترسش را دید موهایش را نوازش کرده و آرامش کرد. _ باشه قربونت برم، دکتر نمیریم... میذاری خودم ببینم چه بلایی سرت اومده؟ دخترک هینی کشیده و گونه هایش از شرم سرخ شد. _ وای خاک بر سرم، نه آقا عاصف خودش خوب میشه. عاصف گونه اش را بوسیده و به آرامی روی تخت خواباندش. _ از من خجالت میکشی دورت بگردم؟ مثل اینکه یادت رفته من شوهرتم! مچ پایش را لمس کرده و دخترک از شرم لرزید. _ پاتو باز کن خوشگلم، ببینم کجات درد میکنه. آشوب عرق شرم میریخت و ممانعت میکرد که مرد خودش پاهایش را به آرامی باز کرده و شورتش را پایین کشید. _ توروخدا آقا عاصف... خجالت میکشم... نکنین توروخدا... با دیدن بین پایش خیس عرق شده و حس های مردانه اش بیدار شدند. آشوب را به خاطر بی کسی اش عقد کرده بود و تا کنون حتی نگاهش هم نکرده بود. اما حالا که تن ظریف و هوس انگیزش را میدید از خود بی خود شده بود. انگشت عاصف بین پایش را لمس کرده و نفس دخترک حبس شد. _ آخ... _ جونم دردونه... درد داری؟ آشوب بغض کرده سر تکان داد. _ هم میسوزه هم میخاره آقا عاصف... عاصف کمی از انگشتش را داخل فرستاد و دخترک بیتابانه به خود پیچید. _ وای... وای آقا عاصف... پیچ و تاب تنش از لذت بود و مرد مقابلش را دیوانه کرد. _ تو که منو کشتی بلای جون، نمیتونم جلوی خودمو بگیرم... تحملم کن آشوبم... به سرعت کمربندش را باز کرده و خودش را بین پای آشوب جا داد. دخترک ترسیده تقلایی کرد. _ چیکار میخوای کنین آقا عاصف؟ توروخدا... من میترسم... _ نترس خوشگلم، از من نترس... هم درد تو رو خوب میکنم هم خودمو، یکم تحمل کن تا تموم شه قربونت برم... خودش را بین پایش کوبید و آشوب از درد و سوزش جیغی کشید. _ وای درد دارم... آقا عاصف نکن... توروخدا... آی مردم... لبهایش را به دندان گرفته و حرکاتش را سریع تر کرد. _ جونم جونم... الان تموم میشه دورت بگردم، تحمل کن... صدای عزیز را که از پشت در شنیدند، هر دو خشکشان زد. _ مادر اون طفل معصوم خیلی کوچیکه تحمل دم و دستگاه تو رو نداره، سخت نگیر بهش! برم واسه عروسم کاچی درست کنم... در میان هلهله ی عزیز دوباره صدای جیغ های دخترک بالا رفت... https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk قرار نبود بهش دل ببنده، همسن پدرش بود... ولی آشوب کوچولومون طوری آقا سیدو بی تاب می‌کنه که هر شب هر شب...🔥😍💦 https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk https://t.me/+mvK4xhiu8i0wNjRk
Show all...
👍 3
سرگرد امیریل ، یه پلیس فوق خشک و جدی اما به شدت هات وسکسی و جذابی که از بچگی عاشق دخترعموی خودش میشه، تنها دخترخاندانشون و برای بدست آوردنش اون رو به خونه ی خودش میبره و جرش میده و ...🔥💦🔞 https://t.me/+odRV-u1-QqoyODM0 دختره زبون درازی میکنه براش و و...💯👅💦
Show all...
sticker.webp0.25 KB
Repost from N/a
عوارض خطرناک خود ارضایی در زنان. ترسیده به متن‌هایی که یکی پس از دیگری روی صفحه تلویزیون و قسمت سرچ گوگل‌ام به نمایش در می‌آمدند نگاه می‌کردم و ضربان قلبم اوج می‌گرفت. ( تیرگی دور چشم... سرگیچه و ضعف... بی اختیاری در ادرار... عدم لذت از رابطه جنسی... عفونت‌های مکرر...) با استرس لبم را گاز گرفتم و لب زدم: _ چه غلطی کنم آخه؟ چه جوری خودمو خالی کنم خب؟ صدای چرخش کلید باعث شد از جا بپرم. آنقدر هول کردم که فراموش کردم گوشیم همچنان به تلویزیون وصله و گوگل محتویات جذابی به نمایش نگذاشته. با آمدن یکباره وریا، ترسیده گفتم: _ سلام پسرعمو! جدی نگاهم کرد، انگار که متوجه شد بی شک یک جای کارم لنگ میزند! کیفش را مقابل در روی زمین گذاشت و زیر لب جواب سلامم را به سردی داد. از آنجایی که رسما بلد نبودم کمی خوددار باشم، هول کرده لبخند زدم و گفتم: _ چیزه... تا شما دوش بگیرین من چیزمو میارم براتون. یعنی ناهارمو... دستپخت خودمه یعنی. انگار که مطمئن شد من سعی دارم چیزی را مخفی کنم. از حرکت ایستاد و مستقیم نگاهم کرد. _ چی شده ویان؟ عمیق و مصنوعی لبخند زدم و در حالی که سعی داشتم با بدن ظریفم، صفحه 50اینچی تلویزیون را پوشش دهم، جواب دادم: _ هی... هیچی! شما بفرمایید... من میز و میچینم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد همین که خواست از کنارم عبور کند، نیم نگاهش به تلویزیون افتاد. خون داخل رگ‌هایم یخ بست و نفسم به شماره افتاد. اخمی روی صورتش نشست و بلافاصله با دست به کنار هولم داد. _ این مزخرفات چیه سرچ کردی؟ کم مانده بود به گریه بی‌افتم... با بغض نالیدم: _ هیچی به خدا... هیچی نیست... وریا با اخم نگاهی به سرتاپایم کرد. _ خود ارضایی هیچی نیست؟! یکهو چیزی به ذهنم آمد و بلغورش کردم تا بلکه از این وضعیت خلاص بشم. _ برا دانشگاهمه... تحقیق دانشگاهه.. وریا جلوتر آمد و یک تای ابرویش را بالا داد. _ از کی تا حالا توی رشته‌ی مدیریت بازرگانی درمورد خودارضایی و موضوعات پزشکی تحقیق می‌کنن؟! لعنتی به حواس پرتم فرستادم. اصلا یادم نبود وریا هم یکی از اساتید من است در دانشگاه و از همه درسها خبر دارد. به شکل خنده داری خواستم سر و ته قضیه را جمع کنم: _ چه بدونم من... یکی از استادا گفت دیگه... اخم های وریا در هم رفت و دستش بندِ بازوی نحیفم شد. _ نکنه اون مرتیکه رحمتی کثافت همچین چیزی گفته ها؟؟؟ من وریا نیستم فردا حیثیت اینو نبرم جلو هیئت علمی دانشگاه! دیگه واقعا می‌خواستم گریه کنم... به خاطر هوسم داشتم کل زندگی آبروی خودم و پسرعموم رو به باد فنا می، دادم. _ نخیررررر... خانم کرامتی گفته... استاد تنظیم خانواده! مشکوک نگاهم کرد و گفت: _ تو این ترم تنظیم خانواده بر نداشتی ویان! دیگه به من که نمیتونی بگی! راست میگفت... اصلا انتخاب واحدم هم خودش انجام داده بود. سر پایین انداختم و لب زدم: _ تو رو خدا به بابام چیزی نگو پسرعمو... اگه بفهمه نمیذاره بیام تهران دانشگاه... برم میگردونه داهات... غلط کردم اصلا... فقط... فقط... دست زیر چانه م گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم. _ رک و پوست کنده حرف بزن ویان. من من نکن. تو خود ارضایی میکنی؟ آنقدر آرام پرسید که صداقت اشک شد و دور چشم‌هایم حلقه زد. خجالت زده سرم را پایین انداختم و بغض کرده لب زدم: _ یکم... همیشه نیست به خدا... گاهی فقط... _ چرا بهم نگفتی ویان؟ چرا نگفتی نیاز جنسی داری؟ با گریه نگاهش کردم و نالیدم: _ به شما؟ شما اصلا به من و نیازهای من فکر میکنی مگه؟ دیوار به دیوار اتاق من با خانومتون رابطه جنسی دارین و من بیچاره تا خود صبح با صداتون زجر میکشم. کک تون میگزه؟ اصلا مگه مهمه که منم نیاز جنسی دارم؟ مهمه مگه پسرعمو؟ سرم را بلافاصله در آغوش گرفت و حرصی زیر گوشم خواند. _ حلالم کن ویان... محرممی و ازت غافل بودم. گناهت گردن منه... خودم قرار میدم تن داغ کرده‌تو... دردت به سرم... https://t.me/+v5A5oyrMou0xNTk0 https://t.me/+v5A5oyrMou0xNTk0 https://t.me/+v5A5oyrMou0xNTk0 https://t.me/+v5A5oyrMou0xNTk0 https://t.me/+v5A5oyrMou0xNTk0 🔞پارت واقعی رمان✋ #عاشقانه #پایان_خوش #استاد_دانشجویی #همخونه‌ای #مثلث_عشقی
Show all...
Repost from N/a
#مهیاس_1 - فردا بعد اذان صبح بابامو اعدام می کنن اون وقت تو الان از من سکس میخوای؟ پولو بده برم، قول میدم رضایت که دادن با پای خودم بیام تو تختت. نیشخندی زد. - منو هالو فرض کردی تو؟ ببینم نکنه فکر کردی لاپات از طلاست که یه میلیارد و ششصد میلیون بیارزه؟ با عجز نالیدم: - وقت زیادی ندارم ارباب. تو رو خدا... دستش رو به نشونه ی سکوت بالا برد و گفت: - من خدا مدا حالیم نیست. خیریه هم باز نکردم همینطوری زرتی پولو بدم دستت، تا از جنس مطمئن نشم پولی بالاش نمیدم... با چشم و ابرو به لباس های تنم اشاره کرد و ادامه داد: - لخت شو، اول باید ببینم بدنت چیزی برای راضی کردنم داره یا نه؟! با چشم های ریز شده نگاهم کرد. - شنیدم عقد پسر عموت بودی و پس فرستادنت ور دل ننه و آقات، باید مطمئن بشم عیب و ایرادی حداقل بدنت نداره! لبم رو به دندون گرفتم و نالیدم: - آخه ارباب... عصبی غرید: - یا لخت شو یا گم میشی میری بیرون. الان که کارت گیر منه هی ناز و غمزه میای از کجا معلوم پولو گرفتی فرار نکنی؟ خوب گوش کن دختر جون من تا مطمئن نشم هیکلت همونیه که میخوام و دو برابر پولی که بهت میدم سفته امضا نکنی یه ریالم نمیدم بهت. حالا دیگه خوددانی! چاره ی دیگه ای نداشتم. اول از همه شالم رو از سر برداشتم و در حالی که سعی می کردم به چشم هاش نگاه نکنم، پرسیدم: - لخت بشم کافیه دیگه؟ میدی پولو؟! سری تکون داد. - آره. آب دهنم رو قورت دادم و چشم بستم تا حداقل جایی رو نبینم و با نهایت سرعتی که داشتم قبل از پشیمونی مانتو و شلوارم رو در آوردم. صدای قدم هاش رو شنیدم، پشت سرم ایستاد و چنگی به بالا تنه ام زد. - احمق متوجه نشدی گفتم لخت شو؟ از کی تا حالا به لباس زیر داشتن، میگن لخت شدن؟! هلم داد سمت میزش و مجبورم کرد خم بشم. - دستاتو بذار روی میز، پاهاتم کامل باز کن. نگران لب زدم: - چی کار می کنی؟ گفتی فقط لخت بشم که. پوزخندی زد. - تو واقعا احمقی یا خودتو زدی به خریت؟ باز کن پاتو ببینم. حس بدی داشتم. اونقدری که می خواستم بیخیال همه چی بشم و برم اما باید خفت رو به خاطر نجات بابا تحمل می کردم. خودش لباس زیرم رو پایین کشید، پاهام رو از هم باز کرد. چشم هام رو بسته بودم و منتظر بودم تمومش که یهو بین پام تیر کشید و از درد جیغ بلندی زدم. انگار که یه سوزن تیز به گوشت بین پام زده باشن درد از همون نقطه سمت تمام بدنم پخش شد. دستام از درد مشت شد و نالیدم: - ولی قرارمون این نبود... توجه به حرفم نکرد. تا خون بین پام رو دید و شکه لب زد: - تو... تو باکره بودی؟ چطور ممکنه ؟! مگه شوهر نداشتی؟! ادامه رمان👇👇 https://t.me/+YohmQDBMIXE2Yzdk https://t.me/+YohmQDBMIXE2Yzdk مهیاس دختر روستایی که به خاطر جور کردن دیه قتلی که پدرش انجام داده، مجبور میشه خودش رو به ارباب اردلان بفروشه! مردی که حتی پشه ماده از دست هوسرانی هاش در امان نیست و فقط یه خط قرمز داره سکس با دختره باکره!
Show all...
Repost from N/a
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟ بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود. هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود. - دلت اومد آخه؟ این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟ مادرش حقیقت را میگفت مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود مادری کرده بود همسری کرده بود اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ... نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید - هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته... از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره! -زنت؟ سارا مرده پسر... کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟ زهرخندی میزند - زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟ من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره حرف هایش بی رحمانه بود همانند کتک هایش مشت و لگد هایش.. هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت... - نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده... از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد. دخترک رفته بود؟ کجا؟ جایی را داشت مگر؟ او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش اما حالا ... چند دقیقه ای میگذرد در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید.. خواهرش سوفی بود تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد - داداش مامان چی میگه؟ تو مانلی رو کتک زدی؟ دستشو شکستی؟ کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد -اون لباس رو من بهش دادم. من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی.‌..مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده.... چیکار کردی تو داداش؟ چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟ دندان روی هم چفت میکند - برمیگرده ... جایی رو نداره بره ... برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ... خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود... دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ... https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0 https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0 https://t.me/+SA2_fEpewEVkZjc0
Show all...
👍 1