cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

♡عشق خواستم اما پدر شدم♡

Show more
Advertising posts
794
Subscribers
No data24 hours
-137 days
-8230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
𔔀 🔥با این رمانهای جذاب و سکسی 𔔀🔞😱توی عید خوش بگذرون ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇساواش ෆ بانو 𔔀اروتیک_اسلیو_تریلر 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+J_qUfAozu6c1YzZk ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇآوا ෆ ناشناس 𔔀تخیلی_رازآلود_فانتزی 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+MpsBbFE3erthOTQ0 ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇآرامان ෆ نلا 𔔀فانتزی_ماورائی_معمایی 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+4S1iHEWUblxhZDRk ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇرامَن ෆ سورنا 𔔀امگاورس_فانتزی_رازالود 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+Nl4HGCUHBnpmMWNk ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇهانیس ෆ شروین 𔔀عاشقانه_مافیایی_پلیسی 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+9HoUUlgmh-Y2YTU0 ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོنوا ෆ رایان 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇهیجانی_دانشجویی_طنز 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+tm-_y2KGP5BhNjdk ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇیوهان ෆ یونگ 𔔀گی_مافیایی_عاشقانه 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+7chT8FIk-zM2ODc8 ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇامپراطور ෆ سه جونگ 𔔀امپرگ_عاشقانه_تاریخی 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+mKBYBKiTetc5NTRk ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇیهوه ෆ ساموئل 𔔀عاشقانه_انگست_بی‌ال 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+G6D-LpNwL2sxNGRk ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇگلرخ ෆ امیر 𔔀انتقامی_عاشقانه_جنایی 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+hHj7ObyfeDhiZDM0 ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇحسام ෆ مهسا 𔔀درام_خون‌آشامی_صحنه‌دار 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+by-DOea1pccxNmZh ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇیوتاب ෆ عدنان 𔔀عاشقانه_مافیایی_تخیلی 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+eEmQTJ3vXDMyOTg0 ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇآیوی ෆ سرن 𔔀عاشقانه_فانتزی_ماجراجویی 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0 ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇساحل ෆ اردلان 𔔀عاشقانه_مافیایی _هیجانی 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+tBG3x3hyq39mNzZk ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇیوکی ෆ سانگاکو 𔔀ورزشی_عاشقانه_تناسخ 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+m5UoO1ty2nM2YWNk ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇسورا ෆ حسام 𔔀فانتزی_عاشقانه_جنایی 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+whvnu6vX3s8yNjU0 ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇهیلا ෆ دایان 𔔀عاشقانه‌_بیبی‌گرل_هم‌خونه 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+VOkgQcPMklQ1MWE0 ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇگیسو ෆ اِرمیا 𔔀عاشقانه_درام_ازدواج‌اجباری 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+JlZD0bEbPzZjZWJk ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇآرمیلا ෆ آرسین 𔔀عاشقانه_مافیایی_بزرگسال 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+2CMIYhTI2z01Zjg5 ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇآلیس ෆ ناشناس 𔔀عاشقانه_فانتزی_هیجانی 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+nnvGfkoEIS9hMWZh ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ 👒ٍٰٰٖٖ‌ٍٍٍۘۘஇآرام ෆ طوفان 𔔀مافیایی_بزرگسال_عاشقانه 🌷သོـٍْْ‌ْ‌ٍٍْۘသོhttps://t.me/+REIqOBm-OEBmMzZk ⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽⇁↽ @ashian_roman
Show all...
【⋆⊱  #پارت_۱۸۵ ⊰⋆】 اما وقتی وارد جمع شدم و اوضاع رو قاراشمیش دیدم، تصمیم گرفتم یه جوری جمع و جورش کنم تا بیش‌تر از این حوصله‌ام رو سر نبرند و بتونم به درد خودم بنالم. یه جورایی مجبور به تظاهر شدم تا همه چی خوب پیش بره و به هدفم برسم. مسلما اگه دعوا راه می انداختم مسلما این قصه تا شب هم تموم نمی‌شد و شاید تهشم کشون کشون منو با خودشون می‌بردند. من بارها تو همچین شرایطی قرار گرفتم برای همین بار اولی نبود که بین شلیل و هلو گیر می‌کردم‌. این برای من مثل یه رالی تکراریه که برام چیز تازه و گیج کننده‌ای نداره اما آپشنی که دایان رو کرد بدجور جدید و ناشناخته بود، برای همین قشنگ نوماییده شدم. نمی‌دونم بعد از اون جنگی که به پا کردم، دایان باهام چه‌ جوری برخورد می‌کنه؟ اما هر جور که باشه من باید مثل قبل جدی باشم تا دست کمم نگیره و یکم ازم حساب ببره! درسته که حالم خوب شد اما درد اصلیم که به این راحتیا خوب نمی‌شه! خیلی سعی می‌کنم مثبت فکر کنم یا کلا بهش فکر نکنم اما یهو یادش می‌افتم و افکار منفی سراغم میان. امیدوارم بابا حالش خوب باشه و افکار منفی من تاثیر گذار نباشن! لباسای تنم رو با لباس راحتی عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم. اصلا نمی‌تونم آروم بگیرم. انگار اون آرامش کوتاه مدت و ناپایدار بود. در همین حین صدای تقه‌ای از در به گوشم خورد و به دنبالش صدای دایان: - هیلا؟ هنوز ازم دلخوری؟ چشمامو بستم و خودمو به اون راه زدم که مثلاً خوابم و از دنیا بی‌خبرم. چند بار صدام زد و بعد دیگه صدایی ازش نشنیدم. فکر کنم منصرف شد و رفت. یهو صدای کشیدن دستگیره در اومد و صدای قدم‌هایی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند! نوازش انگشت‌های به روی صورتم رو حس می‌کردم و بعد صدای نگرانش بود که گوش‌هام رو قلقلک داد: - هیلای من، باهام قهر نکن. تو که می‌دونی من نمی‌تونم طاقت بیارم. بذار چشم‌های قشنگتو ببینم. یا ابالفضل! این چه سخنان گهر باری بود؟؟ الانه که قلبم بپاچه بیرون و لوم بده!
Show all...
🌚 11🐳 2
【⋆⊱ #پارت_۱۸۴ ⊰⋆】 راهمو سمت حیاط پشتی کج کردم و به دایانی که خیلی ناز خجالت کشیده بود، فکر می‌کردم. اصلا اون صحنه از جلو چشمام کنار نمیره! انصافا دایان کیوت‌ترین و قابل تحمل‌ترین پسری هست که تا حالا دیدم. چون هر پسری بهم درخواست می‌داد یا واسه خواستگاری می‌اومد، یه ویژگی رو مخ داشت که منو روانی می‌کرد. اما دایان همه جوره لطیف و جذاب بود. اینجور نبود که یه شخصیت ثابت و خشک داشته باشه. اون می‌تونست به گرمی تابستون و به سردی زمستون باشه. در کل شخصیت منعطفی داره! درک و فهم و مسئولیت‌پذیریش هم جای حرف زدن نداشته؛ بلاخره تو این مدت اون مراقبم بوده. اما هنوزم باورش برام سخته که اون بهم دست درازی نکرده. حتی وقتی که من، تو اون ورژن‌های عجیب، خودمو بهش می‌انداختم؛ نه تنها خودداری می‌کرد و جلوی خودشو می‌گرفت، بلکه منم سر عقل می‌آورد. صد البته که اگه اون موقع خود واقعیم بودم هیچ وقت دست به چنین کارهای خجالت‌آوری نمی‌زدم و کمالاتم رو حفظ می‌کردم. حالا که بهش فکر می‌کنم رفتارهای دایان واقعا جای تحسین داره. اون وقت من باهاش اون‌جوری برخورد کردم. هر چند تقصیر خودش بود که من به اون روز افتادم و کلی بهم ضرر زد ولی خب چیزی هم برام کم نذاشت. اون لحظه وقتی حافظه‌ام برگشت بدجور قاتی کردم و خاطرات مختلفی تو ذهنم غوغا کردند برای همین کمی طول کشید تا رو دور بیام و همه چی رو هضم کنم. میشه گفت تو خلسه فرو رفته بودم و هنوز دوزاریم نیفتاده بود که دقیقا چه خبره و باید چی کار کنم... . به همین خاطر با سخنرانی‌های سوگند یه تلنگری بهم وارد شد و کم کم تونستم یه چیزایی رو نشخوار کنم. انصافا خیلی هم خوب حرف می‌زد و پای همه رو وسط می‌کشید و با تجزیه و تحلیل اتفاقات و پیش آمدها، ذهن خام و طوفانی منو آماده کرد. منم تا حدودی باهاش راه اومدم اما واقعا می‌خواستم یکم شر کنم و دق و دلیم رو خالی کنم تا دلم خنک شه.
Show all...
🌚 10
【⋆⊱ #پارت_۱۸۳ ⊰⋆】 زمان مایه تیله که رسید، سوگند خودش اصرار کرد که حساب کنه و منم دیگه نتونستم بیش‌تر از اون تعارف کنم و قبول کردم. الان یکی به این جغله بدهکارم! از کافه که بیرون رفتیم رو به سوگند کردم و گفتم: - اگه ناراحت نمی‌شی، یه وقت دیگه بیایم بیرون چون الان زیاد رو به راه نیستم که بتونم... . با خنده‌‌ای که کرد حرفم رو قطع کردم و سوالی نگاهش کردم که گفت: - اسکل! من گفتم بریم بگردیم تا حال تو خوب بشه ولی اگه الان بهتری پس بریم خونه. اصلا حلق در چشمانم اشکه زد! این دختر چقدر ماه بود و من نمی‌دونستم. باید از این به بعد بیش‌تر بهش توجه کنم. توی راه بیش‌تر با هم حرف زدیم و همین باعث شد تا حس بهتری نسبت بهش پیدا کنم و بفهمم با اون داداش بی‌کله‌اش خیلی فرق داره! *** وقتی که رسیدیم، سوگند فقط تا دم خونه عمه سیمین همراهم اومد و گفت که می‌خواد بره خونه و درساشو بخونه! زنگ رو زدم و عمه سیمین درو باز کرد. خب، منم بهش میگم عمه، دیگه نمی‌شه کاریش کرد. عمه با دایان به استقبالم اومد و با چهره شاد و مهربونش گفت: - هیلا جان، الان بهتری؟ به نظر سرحال میای! با تمام وجود لبخندی عمیقی زدم و چند قدم سمتشون برداشتم و گفتم: - بله، خیلی خوبم. ببخشید که نگرانتون کردم و بهتون زحمت دادم. منو تو بغلش کشید و گفت: - این حرفا چیه؟ تو مثل دختر خودمی، مال دایان خوشگلمی! مگه نه عزیزم؟ این حرفش بدجور خجالت‌زده‌ام کرد. نگاهی به دایان که کنار عمه ایستاده بود، انداختم که سریع روشو‌ برگردوند. فکر کنم اونم بدجور خجالت کشیده. کمی بعد عمه منو از خودش جدا کرد و گفت: - امروز از لحاظ روحی خیلی خسته شدی، برو یکم استراحت کن. موقع شام صدات می‌کنم. - خیلی ممنون عمه جون! از عمه جون گفتنم لذت برد و خندید. البته منم اولین باره به کسی میگم عمه جون؛ چون عمه‌های خودم انقدر باهام خوب نبودند که بهشون عمه جون بگم. به خاطر همین فقط عمه صداشون می‌زدم.
Show all...
9🌚 2
【⋆⊱ #پارت_۱۸۲ ⊰⋆】 به صندلیش تکیه داد و چشم غره‌ای بهم رفت. نکنه اینطور برداشت کرده که من به اون اشاره می‌کنم و منظورم از خاطرخواه خودشه؟ اگه اینطور برداشت کرده که یعنی بدجور کشتی‌هاش رو غرق کردم. خب به من چه؟ می‌خواست رو دایان کراش نزنه تا به این هلاکت نیفته! حالا نه که من دایانو زندانی کردم، واسه همین بر این باورند که من تسخیرش کردم و ادعای مالکیت می‌کنم. بی‌خود نیست که اون داداش خُلش که دهنش مارک نداره، هر چی از دهنش در اومد بارمون کرد. سکوت کوتاه مدتی که مایه آرامشم بود رو سوگند شکست و گفت: - اصلا چه ربطی داره؟ این همه آدم هستند که با اشخاص محبوبی قرار می‌ذارند و کیفشو می‌برند. چشم‌هامو تو کاسه‌اش چرخوندم و پوکر جواب دادم: - یعنی با دایان فیض ببرم و عشق کنم؟ یهو بگو دوست دخترش بشم دیگه! قشنگ رنگش پرید و دست و پاشو گم کرد: - چ... چی؟! دوست دخترش؟! من فقط منظورم این بود که... که یه جورایی... ام، بهش بیش‌تر اهمیت بدی و ... خلاصه که تنهاش نذاری تا افسرده بشه... . اون مشاور و سخنران خوبیه اما اصلا بازیگر خوبی نیست. انگار داره با خودش کلنجار می‌ره تا دایانو فراموش کنه اما هر بار هر بار قلبش آتیش می‌گیره و دوباره جذب دایان می‌شه! تو این سن و سال عاشق شدن به جور شمشیر دولبه‌ست و ریسک کردن سر این شمشیر ممکنه هزینه‌های زیادی رو به دنبال داشته باشه و زندگی فرد رو‌ در تنگنا قرار بده. دوباره توجهم رو به سوگند دادم که بدون لحظه‌ای درنگ، بستنیش رو تند تند می‌خورد و با نی هم هورت می‌کشید. نگاه خیره منو که دید دست از خوردن کشید و کمی خجالت زده گفت: - توام زود بخور تا از دهن نیفتاده. هنوز یه سری جاها هست که باید بریم. باشه‌ای گفتم و با لبخند معناداری که بیش‌تر هولش می‌کرد، مشغول خوردن شدم‌. درسته، بهتره منم سریع تمومش کنم تا این بچه بره به عشق و عاشقیش برسه. هر چند، من دایانو به هیچ‌‌کس نمی‌دم!
Show all...
6🐳 2
【⋆⊱ #پارت_۱۸۱ ⊰⋆】 داخل یه کافه شدیم و پشت میزی نشستیم. بی‌توجه به سوگندی که مشغول سفارش بود، سرمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم. من دایان رو سرزنش کردم اما در واقع خودم از اونم بدترم. الان واقعا نمی‌دونم چی کار کنم و کجا برم! کم مونده بود خوابم ببره که صدای آروم سوگند به گوشم خورد: - هیلا، خوب نیست اینجا سرتو بذاری روی میز و بخوابی. بلند شو یه چیزی بخور تا حال و هوات عوض شه! - نمی‌خورم. اصرار نکن‌‌. - تو که هنوز ندیدی چیه! بی‌حوصله سرمو از رو میز برداشتم و به بستنی رو میز چشم دوختم. آه! بستنی... اونم تو این هوا که آدم می‌چایه! سوگند واقعا تو موقعیت شناسی صفره. حداقل باید یه چیز گرم سفارش می‌داد. رو به سوگند کردم و گفتم: - آخه کی تو این هوا بستنی می‌خوره؟ هوس مریضی کردی؟ درحالی که پوکر بستنیش رو می‌خورد، جواب داد: - مریض شدن بهتر از افسرده شدنه! بخور مغزت یخ بزنه تا دردات فراموش بشن. به زور یه حرکتی زدم اما کم کم به خاطر مزه‌اش شل شدم و با لذت مشغول خوردن شدم. بیا قبول کنیم که تموم این اتفاقات مجازاتم بوده تا یکم آدم شم. کمی بعد آروم‌تر شدم و حالم بهتر شد. سوگند هم از فرصت استفاده کرد تا سر صحبت رو باز کنه: - میگم اینطور که فهمیدم دایان تو رو دوست داره. آیا توام همون‌قدر دوستش داری؟ هاه؟ در وهله‌ی اول از این سوالا پرسید؟! اون اصلا چیزی از مقدمه چینی حالیش نیست! اصلا چرا اینو پرسید؟ یعنی هنوزم دایانو دوست داره؟ سعی کردم جوری رفتار کنم که اطلاعات خاصی دستش ندم و در کمال آرامش گفتم: - مگه مهمه؟ این چیزا هیچ دردی رو دوا نمی‌کنه! تا اینو گفتم، تو فاز جدی رفت و ابروهاش بهم گره خوردند: - نم نمنه؟؟ خیلی تابلویه که یه چیزایی بین شما دوتاست اما هیچ حرکتی نمی‌زنید! با یادآوری اینکه به خاطر دایان تو چه هلاکتی بود، خنده آرومی کردم و گفتم: - هیچ دلیلی نداره که من با اون وارد رابطه بشم؛ مخصوصا که کلی هم خاطرخواه داره!
Show all...
6🐳 2
【⋆⊱ #پارت_۱۸۰ ⊰⋆】 سوگند که می‌دید پسرا چطوری از من می‌ترسند، غش غش می‌خندید و حالاتشون رو توصیف می‌کرد: - اصلا همین که نگاهش کردی، بدجور خودشو قهوه‌ای کرد و رنگش پرید! فکر کنم شب خوابش نبره! لبخند ملیحی در جوابش دادم و اون به ناچار خودش بحث رو ادامه داد: - قبلا انقدر سرسنگین و ترسناک نبودیا! اون هیلای گوگولی و مخملی کجا رفت؟ مخملی؟؟ من؟! مگه خرگوشی چیزیم؟ اصلا گوگولی چه سمی بود؟! همه اینا تقصیر دایانه چون لباسایی که بابام فرستاده رو... . با یادآوریش سر جام خشکم زد. آره، بابا مفقود شده و حتی معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. من حتی نتونستم درست و حسابی باهاش حرف بزنم! آخرین باری که باهاش تلفنی حرف زدم، اصلا حرفای قشنگی نزدم و دق و دلیم رو سرش خالی کردم. با این حال اون سرزنشم نکرد و هم‌چنان باهام خوب برخورد کرد. صدای سوگند رو می‌شنیدم ولی متوجه نمی‌شدم که چی می‌گه چون بدجور تو خودم رفته بودم. بله، من هیچوقت از هدیه‌هایی که اون برام می‌فرستاد، استفاده نمی‌کردم و بهش طعنه می‌زدم و می‌گفتم: « حالا که خودت نیستی، این آشغالا رو هم نفرست. من پدری مثل تو رو نمی‌خوام.» با این وجود، هیچکس به حقیقت رابطه ما پی نبرد و همه تصور می‌کردند که ما یه پدر و دختر عالی و نمونه هستیم. حالا اون دیگه نیست، اصلا معلوم نیست کی برگرده یا شایدم هیچوقت برنگرده. همشم تقصیر منه! اگه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته... . کم کم اشکام روی گونه‌هام جاری شدند و تلپ، روی برف‌ها می‌افتادند. سوگند خیلی نگران شد و منو تو بغلش گرفت و گفت: - هیلا جون، چی شدی؟ چرا گریه می‌کنی؟ دهنمو با دستم پوشوندم تا صدای هق هقم درنیاد و بی‌صدا اشک ریختم. سوگند که حال خرابم رو دید، سوال اضافه رو جایز ندونست و گفت: - بیا بریم یه جا بشینیم. دستش رو پشت کتفم گذاشت و منی که عاجز از هر گونه واکنش اضافه و قضاوت بودم به تبعیت ازش، با قدم هایی سُست همراهش رفتم.
Show all...
8🐳 1
【⋆⊱ #پارت_۱۷۹ ⊰⋆】 دنبال سوگند رفتم تا یوقت خونه رو سرم خراب نکنه و هیلا رو سرم الوار نشه! سوگندم به جای اینکه به خودش زحمت بده و اتاق هیلا رو ازم بپرسه، با صدای تقریبا بلندی گفت: - هیلا فامیلات رفتنا! نمیای بریم بگردیم؟ دلتم شاد میشه! ولی ما تازه از بیرون اومدیم و امکان نداره. الان هیلا حوصله تفریح داشته باشه. در کمال ناباوری من، در به آرومی باز شد و هیلا تو چهار چوبش قرار گرفت و با لبخند ملیحی رو به سوگند گفت: - باشه، بریم. دیگه لباساش رو عوض نکرد و با همونا دنبال سوگند رفت. مثل اینکه تحمل زیر یه سقف موندن با منو نداره و می‌خواد هر جور شده ازم دور بشه. سوگند که دیگه آروم گرفته بود، رو به من کرد و پرسید: - تو نمیای؟ خیلی آروم در جوابش گفتم: - نه، می‌خوام یکم استراحت کنم. حواست به هیلا باشه. *هیلا* دایان همراهمون نیومد اما بدجور با حسرت به من خیره شده بود. مثل اینکه بدجور تو پرش زدم و سرد برخورد کردم. اما چطور می‌تونم تو این شرایط خونسردیمو حفظ کنم و باهاش به به و چه چه کنم؟ سوگند از نیومدن دایان ناراحت شد؛ اینو به راحتی می‌شد از حالت چهره‌اش فهمید. اون واقعا دایانو دوست داره؟ دیگه نتونستم جو رمانتیک و تراژدی رو تحمل کنم و بدون اینکه منتظر سوگند بمونم، به راهم ادامه دادم که صدای سوگند تو گوشم پژواک شد: - هیلا، وایسا منم بیام. بدون اینکه بایستم یا سمتش برگردم گفتم: - اگه دیر بجنبی، نمی‌تونی پا به پای من بیای. و واقعا همین‌طور هم شد! قدم زدن با سوگند خیلی سخت‌تر از چیزی بود که تصورشو می‌کردم. اون آروم راه می‌رفت و هر پاساژ و لباس فروشی که می‌دید، بهش سرک می‌کشید. بدتر از همه اینکه پسرا خیلی مزاحمش می‌شدند و دنبالمون می‌اومدند. اما کافی بود که من نگاهشون کنم تا از ترس درجا خودشونو خیس کنند و خیال مخ زنی از سرشون بپره! آه! درسته، وقتی منم با اون لباسای کیوت همراه دایان بودم، همه دلشون می‌خواست مخمو بزنن و درسته قورتم بدن ولی الان همه چی فرق کرده!
Show all...
6
【⋆⊱ #پارت_۱۷۸ ⊰⋆】 خونه رو روی سرش گذاشت و داد زد: - چی کار می‌تونم بکنم؟ چی‌ کار می‌تونم بکنمممم؟؟ بعد راهشو کج کرد تا بره که دنبالش رفتم و گفتم: - حرفاتو زدی؟ حالا حرفای منم بشنو! تو خودت به من چراغ سبز می‌دادی برای همین منم پا پیش گذاشتم اما وقتی بهت درخواست دادم، بدجور ردم کردی. اومد چیزی بگه که نذاشتم و حرفمو ادامه دادم: - اصلا می‌دونی بعد اون من چه حالی شدم؟ فکر می‌کنی چرا طلسم خریدم؟ چون نمی‌خواستم از دستت بدم. هر چند وقتی بهم حقیقت رو گفتی، درجا اون‌ شربت رو هم خوردی برای همین من نتونستم کاری کنم. روش بیش‌تر دقیق شدم. لب پایینش رو گاز می‌گرفت و با دستاش لباسش رو چنگ می‌زد. صداش زدم که روشو‌ برگردوند و گفت: - نمی‌خوام چیزی بشنوم. اینو گفت و راهشو‌ کشید تا بره. فکر کنم کلا افسرده‌اش کردم! دنبالش رفتم اما با صدای در، سر جام متوقف شدم. سعی کردم هیلا رو اولویت قرار بدم و دنبال اون برم اما فرد پشت در بدون مکث و پی در پی به در می‌کوبید و چاره‌ای برام نذاشت. آخه الان وقت مزاحمت بود؟! نفسم رو با صدا بیرون دادم و راهم رو کج کردم تا درو باز کنم. فقط امیدوارم سوگند نباشه. درو که باز کردم با چهره بشاش و پرانرژی‌ سوگند مواجه شدم. سگ تو این شانس! آخه چرا با اعصاب و روان من بازی می‌کنید؟ همین‌جور بهش خیره مونده بودم که گفت: - چرا عین طلبکارا نگام می‌کنی؟ فقط اومدم بگم فامیلای هیلا رفتند! کمی سرشو‌ کج کرد و به داخل خونه سرک کشید و پرسید: - پس هیلا کو؟ رفت بخوابه؟ به چهارچوب در تکیه دادم و با افسوس جواب دادم: - شاید، نمی‌دونم. احتمالا زیاد رو به راه نیست! منو کنار زد و بدون تعارف داخل شد و گفت: - پس رو به راهش می‌کنیم! به دنبال حرفش سمت اتاقا دوید و منم هاج و واج از پرروییش تماشاش می‌کردم‌. اگه هیلا دو روز با یکی مثل سوگند وقت بگذرونه، اون وقت باید فاتحه خودمو بخونم. درسته، هیلای بالغ هم یه همچین ورژن پررویی بود و من پیشش عاجز می‌شدم اما پیش هیلای جوجه شیر می‌شدم و گاهی براش قلدری هم می‌کردم.
Show all...
5
【⋆⊱ #پارت_۱۷۷ ⊰⋆】 آه! مدتی می‌گذره! خیلی وقته که توسط هیلای واقعی به چوخ نرفتم. تا الانم که توسط ورژن‌های مختلفش نوماییده شدم. از جاش بلند شد و یقه‌ام رو چسبید و غرید: - به خاطر تو، خیلی از کارهام عقب مونده و چه فرصت‌های مناسبی که از دست ندادم. من حتی توبه‌ام رو شکستم و نتونستم سر عهدی که با خدا بستم بمونم. نتونستم برای آخرین بار با بابام صحبت کنم. با پوششی که تو عمرم نداشتم، تو همه جا گشت زدم. اون لباس‌ها و موهایی که قشنگ برای اون پسرا نمایان شد. وقتی که تو منو حموم کردی و منو با اون وضع دیدی... . بقیه حرفاشو با اشک و لب‌های لرزون می‌زد و منم بدون هیچ واکنشی بهش گوش می‌دادم و تماشاش می‌کردم. کم کم دست‌هاش از یقه‌ام شل شدند و کمی بی‌جون گفت: - شاید از نظر تو و خیلیا چیز مهمی نباشه ولی... برای من همه چیز بود! برای من خیلی مهم بود! کم مونده بود تعادلش رو از دست بده که محکم تو بغلم گرفتمش و با تأسف گفتم: - هر بلایی خواستی می‌تونی سرم بیاری اما اینو بدون؛ وقتی پای تو وسط باشه، خودخواهی من حد و مرز نداره! واسه همین ناخواسته بهت صدمه زدم چون عطش زیادی برای به دست آوردنت داشتم. اگه بازم تنهام بذاری، هیچ تضمینی نمی‌کنم که دوباره دیوونه بازی درنیارم. همین‌طور که تو بغلم بود، گفت: - حتی تو این شرایطم حرف خودتو می‌زنی، واقعا یه خودخواه تمام عیاری. حلقه‌ی دستام رو تنگ‌تر کردم و غمگین گفتم: - فقط خودخواهیم منو به تو نزدیک‌تر می‌کنه، چون من جذابیت دیگه‌ای ندارم. چند تا مشت به قفسه سینه‌ام زد و تقلا کرد تا از بغلم بیرون بیاد: - بذار برم. نمی‌خوام ریختتو ببینم، پسره‌ی چلغوز و دوزاری! اون واقعا داره بهم فحش می‌ده؟ خیلی بانمکه! اولین باره می‌بینم هیلا فحش ‌می‌ده چون تا اون‌جایی که یادم میاد؛ اهل فحش و این حرفا نبود. دست‌هام رو از دور کمر و کتف‌هاش شل کردم و گفتم: - همه اینایی که گفتی تقصیر من بوده نه تو و دیگه همشون گذشته. پس دلیلی نداره به خاطرش چشماتو خیس کنی و دهنتو به فحش آلوده کنی. به جاش فکر کن که چه کاری می‌تونی انجام بدی.
Show all...
6