cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمانهای عاشقانه

Show more
Advertising posts
926
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

منتظر رمان جدید باشید💜
Show all...
👍 16
😍
Show all...
👍 8
رمان جدید بزارم براتون؟!
Show all...
ارتباط با نویسنده @aa_mm_330
Show all...
دوستان عزیزم به دلایلی مجبورم دیلیت اکانت بزنم چون امکان عضویت در هیچ چنل و گروهی برام فعال نیست. از فردا ادامه داستان هانیه را در لینک زیر پارت گزاری خواهم کرد https://t.me/+7DedYt6bPow4MTFk
Show all...
دوستان عزیزم ممنون که کامنت میزارید🌸🌸
Show all...
داستان هانیه کلا 390 پارته و در کانال عضویتی کامل شده ست حق عضویت 40 هزار ارتباط با نویسنده @a_m_330
Show all...
پارت هدیه 245 کامیار اومد و از پشت گرفتش و عقب کشیدش. +چت شده ژاله؟! ... ولش کن. ژاله همچنان با خشم بهم نگاه می کرد و می خواست به طرفم حمله ور بشه. _خیلی کثافتی هانیه... خیلی عوضی هستی.... رذل ترین آدمی هستی که توی تمام عمرم دیدم... تو مثلا دوستم بودی.... تو که میدونستی اون نامزد منه و چقدر دوستش دارم.... آخه بین این همه آدم، چرا تو؟! صداش کم کم از خشم به هق هق تبدیل میشد.... ژاله ذاتا یه دختر اروم بود و اهل خشونت نبود. کامیار سعی می کرد آرومش کنه و حالا اونو توی بغلش گرفته بود. +کافیه عزیزم.... اروم باش. ژاله با عجز بهش نگاه کرد و هق زد. _کامی بگو اینا همه ش دروغه... بگو من دارم اشتباه می کنم. دلم براش سوخت و برای خودم بیشتر، که هر دو قربانی بودیم.... اشک هام اروم راه گرفته بود که ترانه با تنفر بهم نگاه کرد. _هفت ماهه صیغه شدی و ما باید تازه بفهمیم؟!... تو چه مارموزی هستی دیگه!... شیطونم درس میدی. نمیدونستم چی شده و اونها چطور متوجه شدند؟!... یعنی کسی اون برگه ی صیغه نامه رو بهشون نشون داده بود؟! چیزی برای گفتن نداشتم.... مثلا می گفتم برای جور کردم هزینه ی عمل قلب مامانم صیغه شدم؟!... بعد نمی گفت مامانت که ماههاست مرده و چرا تا الان با کامیار ادامه دادی؟! ژاله راست می گفت چرا بین این همه ادم با دوست پسر اون؟!...من که از اولش هم میدونستم اونها با همند. کامیار همینطور که دستش دور ژاله بود به من گفت: هانیه برو توی اتاق. به معنی باشه سرمو تکون دادم و با قدم هایی که سنگین بودند به اتاق رفتم و لبه تخت نشستم.... صدای هق زدن های ژاله دلم رو ریش می کرد و کاری از دستم برنمی اومد. کامیار هم اومد و بعد از اینکه لباس هاشو عوض کرد دستشو بین موهاش کشید. +خودتو ناراحت نکن... وقتی تو وارد زندگیم شدی ژاله میدونست که قرار نیست اینده ای با هم داشته باشیم.... اون هیچ وقت نامزد من نبوده و من هیچ وقت بهش قول ازدواج ندادم. با صدایی که به سختی از گلوم خارج میشد گفتم: ولی اون راست میگه من خیلی رذلَم... باید وقتی به خواستگاریش رفتی و نامزد کردید از زندگیت می رفتم. لبخند پر از محبتی به روم پاشید. +نه... من حتی وقتی به خواستگاریش رفتیم هم بهش گفتم امکان نداره خانواده ام راضی بشند و دلشو خوش نکنه. نگاه پر مهرش بهم ارامش میداد و دلم رو اروم می کرد اما من از این به بعد چطور می تونستم به دانشگاه برم و تو روی همکلاسی هام نگاه کنم؟! کامیار از اتاق بیرون رفت و صدای اروم حرف زدنشون اومد و دقایقی بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم.....
Show all...
داستان هانیه کلا 390 پارته و در کانال عضویتی کامل شده ست حق عضویت 40 هزار ارتباط با نویسنده @a_m_330
Show all...
244 اونشب کامیار پیشم موند... چون تا دیروقت بیدار مونده بودیم تا نزدیک های ظهر خواب بودیم.... با صدای زنگ ممتد در پلک هامو باز کردم و نگاهم به ساعت دیواری افتاد که یه ربع مونده به یازده صبح رو نشون میداد... کامیار هم بیدار شده بود و هر دو با تعحب بهم نگاه کردیم.... صدای زنگ چند ثانیه قطع شد و دوباره به صدا دراومد..... کامیار دستی به گردنش کشید و از تختخواب پایین اومد و به هال رفت... به تازگی تختخواب و چند تا تیکه وسایل دیگه برای خونه خریده بودیم و خونمون تازه حال و هوای یه خونه ی واقعی رو گرفته بود. منم با کنجکاوی و نگرانی چادر خونگیم رو روی سرم انداختم و پشت سرش رفتم.... کامیار درو باز کرد و در کمال تعجب ژاله و ترانه رو دیدم که پشت در بودند. با چشم هایی از حدقه بیرون زده بهشون نگاه کردم و رنگ از صورتم پرید... انگار که به دیده هام اطمینان نداشته باشم چند بار پلک زدم اما متاسفانه همه چیز واقعی بود. نگاهم به ژاله افتاد که صورتش سرخ بود و تند و عصبی نفس می کشید و کامیار که تیشرت و شلوارک خونگی تنش بود و معلوم بود تازه از خواب پریده. ترانه نیشخندی روی صورتش نشونده بوده و چیزی نمی گفت اما ژاله با  صدایی که از خشم دورگه شده بود جلوتر اومد و گفت: اینجا چخبره کامیار؟!... تو چرا اینجایی؟! تیشرت کامیارو گرفت و جیغ کشید. _میگم چرا اینجایی؟!.... چرا حرف نمیزنی؟! یه لحظه نفسم بند اومد و حس کردم تمام شریان های حیاتیم قطع شده... تلو خوردم و یک گام به عقب رفتم.... انتهای چادرم به پام گیر کرد و از سرم افتاد....چنگی بهش زدم تا دوباره روی سرم بندازم اما دیگه دیر شده بود و اونها متوجه تاپ و شلوارک کوتاهی که تنم بود شدند. هنگ بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم... اصلا اونها اینجا چیکار می کردند؟!... ادرس اینجا رو کی بهشون داده بود؟! کامیار هم دست کمی از من نداشت اما اون خیلی زود به خودش مسلط شد و در اپارتمان رو بست. +چته؟!... چرا داد میزنی؟! ژاله عصبی خندید و نگاهشو بین ما دو تا چرخوند. _هه... داد نزنم؟!... وای خدای من، اصلا باورم نمیشه.... فکر می کردم تمام اون عکس ها دروغ و فتوشاپ باشه اما حالا.... جلوتر اومد و مثل کسی که دیوونه شده باشه نگاهی به سر و وضعم انداخت و به طرفم حمله ور شد. _توی آشغالِ کثافتِ هرزه، چطور تونستی با نامزد من...
Show all...