cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

بوسه‌ی فرانسوی. مهدیه‌افشار

🖤🤍 عشق خاکستریه ترکیب سفیدی روی تو و سیاهی روح من پارت‌گذاری منظم و روزانه کانال عمومی رمان‌های من 👇🏻 @mahdieaf_novel

Show more
Advertising posts
34 019
Subscribers
-9124 hours
-3257 days
+10130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

تو vip ما از پارت 350 رد شدیم و رمان تو اوج هیجان قرار داره. داستان پرررر از هیجان و اتفاقات پیش‌بینی نشده‌اس🤯 در صورت تمایل برای عضویت در vip مبلغ 37 تومان رو به شماره حساب زیر واریز کرده 6280231531791936 زری محمدزاده بانک مسکن فیشتون رو به آیدی زیر بفرستید و در اسرع وقت لینک رو دریافت کنید @adtabline
Show all...
تو vip ما از پارت 350 رد شدیم و رمان تو اوج هیجان قرار داره. داستان پرررر از هیجان و اتفاقات پیش‌بینی نشده‌اس🤯 در صورت تمایل برای عضویت در vip مبلغ 37 تومان رو به شماره حساب زیر واریز کرده 6280231531791936 زری محمدزاده بانک مسکن فیشتون رو به آیدی زیر بفرستید و در اسرع وقت لینک رو دریافت کنید @adtabline
Show all...
تو vip ما از پارت 350 رد شدیم و رمان تو اوج هیجان قرار داره. داستان پرررر از هیجان و اتفاقات پیش‌بینی نشده‌اس🤯 در صورت تمایل برای عضویت در vip مبلغ 37 تومان رو به شماره حساب زیر واریز کرده 6280231531791936 زری محمدزاده بانک مسکن فیشتون رو به آیدی زیر بفرستید و در اسرع وقت لینک رو دریافت کنید @adtabline
Show all...
تو vip ما از پارت 350 رد شدیم و رمان تو اوج هیجان قرار داره. داستان پرررر از هیجان و اتفاقات پیش‌بینی نشده‌اس🤯 در صورت تمایل برای عضویت در vip مبلغ 37 تومان رو به شماره حساب زیر واریز کرده 6280231531791936 زری محمدزاده بانک مسکن فیشتون رو به آیدی زیر بفرستید و در اسرع وقت لینک رو دریافت کنید @adtabline
Show all...
تو vip ما از پارت 350 رد شدیم و رمان تو اوج هیجان قرار داره. داستان پرررر از هیجان و اتفاقات پیش‌بینی نشده‌اس🤯 در صورت تمایل برای عضویت در vip مبلغ 37 تومان رو به شماره حساب زیر واریز کرده 6280231531791936 زری محمدزاده بانک مسکن فیشتون رو به آیدی زیر بفرستید و در اسرع وقت لینک رو دریافت کنید @adtabline
Show all...
Repost from N/a
-نصف دخترای شهر عطش اینو دارن که حداقل یه شب تا صبح رو تخت من باشن. دلشون میخواد که من با همین دستام، لخت شون کنم و اینقدر نقطه به نقطه تن شون و به بازی بگیرم، تا از شدتِ لذت خمار و بی تاب بشن. قرمز شدنِ صورتِ دخترک رو از نظر میگذرونه.. گوشه لب ها و چشم هاش به چینی از تمسخر دچار میشن و یه لنگه ابروش بالا میره. دستاش و بهم میکوبونه و غَراتر ادامه میده: -حالا تو، از بین اون همه دخترای رنگارنگ و همه چیز تمومی که ناخن کوچیک شون هم از نظرِ زیبایی و ثروت نیستی، این شانس و داشتی که مهمون عمارتِ من باشی. شانس آوردی دختر جون! این حرفها... تک به تک این جملات- شنیدنش برای این دختر دردآوره و منزجر کننده. و نازگل، این درد و داره به خوبی حس میکنه.. با همه وجودش. و نمیدونه که به چه گناهی مستحق تحمل این حرف‌هاست!؟ چونه‌اش محکم بین انگشتای آران فشرده می‌شه. جوری که سرِ نازگل با این کار بالا میاد، تا احتمالاً نگاهِ پایین افتاده‌اش تصاحب بشه. -پس سعی کن از این شانس درست استفاده کنی و دختر خوب و حرف گوش کنی باشی! مثل اینکه اونقدر فشار بر روی چونه ی ظریفِ دخترک زیاد هست که اینبار بدونِ تعللی کوتاه، آروم، اما ناباور از همه چیز- ' بله ای ' رو زمزمه میکنه‌. -خوبه... درست بعد از این تاکیدِ کوتاه، نگاهی اسکن وار به سر تا پای نازگل میندازه و درست یه موضوع دیگه برای سرکوبش پیدا میکنه. -دوباره که این شالِ مسخره رو انداختی سرت.. مگه نمیفهمی وقتی بهت میگم خوشم از این اَدا و اصول ها نمیاد- یعنی چی! هنوز اجازه ی حَلاجیه جمله ش رو به دخترک نداده که با یه حرکت، شالِ آبی رنگ رو از روی سرش میکشه و خرمنِ موهای قهوه ایه نازگل برای مرتبه دوم این مرد رو کمی، شگفت‌زده میکنه. تا به حال این حجم از پُر پشتی و بلندیِ مو رو در دخترای اطرافش ندیده. اما اونقدر حس تنفر و انزجار از ظاهر نمایی هایِ این دختر در وجودش غالب هست، که اجازه هیچ گونه تمرکزی روی این شگفتی رو واسش باقی نمیذاره. لب های نازگل تکون میخورن، میخواد حرفی بزنه دخترک، اما انگار کلمه ای پیدا نمیکنه. آران، نگاهِ تیزش و ازش میگیره و با قدم های بلند خودش رو به شومینه ی اتاق میرسونه و شال داخلِ دستش رو پرت میکنه درونِ شعله های نارنجی رنگِ آتش. صدایی از دخترک بلند نمیشه، جز هق هقی ممتد و اعصاب خرد کن! - از صدای گریه خوشم نمیاد.. پس ساکت شو! اینقدر لحنش محکم و پرصلابت هست که نازگل دستش و جلوی دهنش میذاره تا صدای هق هقِ ناباور و ترسیده ش از خشمِ عجیبِ این مرد، کمی بی صدا بشه.. -برو یه قهوه تلخ واسم درست کن بیار کارت دارم. زود باش! دخترک با شنیدنِ این جمله، فرصت رو غنیمت میشمره تا زودتر از مقابلِ این مرد دور بشه، بلکه بتونه نفس لرزون ش رو آزاد کنه. https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
Show all...
Repost from N/a
- خانم شما لباس و سوتینتو دربیار.. آقا شما هم سینه ایشونو فشار بدید تا شیر بیرون بزنه! با خجالت و شرم نفس بلندی کشیدم و بدون نگاه کردن به صورت آوش خان لب زدم: - نی.. نیازی نیست.. من خودم.. به بچه شیر میدم.. صدای قدم های محکم آوش خان نشون میداد نزدیکم شده اما من همچنان نگاهمو از برادرشوهرم که خودشو جای شوهرم جا زده بود، گرفتم - نمیشه که عزیزم شما بچه دستته همسرتون باید کمکتون کنن! دهن باز کردم تا بازم مخالفت کنم که اینبار صدای بم آوش خان بلند شد - پروانه الان لباسشو درمیاره! در مقابل لحن دستوریش لبمو گزیدم و بدنمو منقبض کردم و اونم وقتی مکثمو دید روی صورتم خم شد و آروم پچ زد: - نکنه میخوای من لختت کنم که منتظری مامان کوچولو؟! نگاهم که به چشماش خورد نفسم رفت و برای همین سریع نگاهمو گرفتم که یهو دستشو روی لبه لباسم گذاشت و از سرم بیرون کشید با نفس بند اومده چشمم روی صورت برادرشوهری که چند دقیقه بیشتر نشده بود که بعد از چند سال از خارج اومد بود و با دیدن منی که کیسه آبم پاره شده بود منو رسوند بیمارستان اما بعد مجبور شد خودشو جای شوهرم جا بزنه، بستم همین که دستش روی بند سوتینم نشست مثل برق گرفته ها از جا پریدم و ناخودآگاه گفتم: - نکن! فکش سفت شد و همون لحظه پرستار قدمی جلو اومد - چیزی شده؟ اگه سینه هات درد میکنه روغن بیارم تا قبل از شیر دادن شوهرت ماساژ بده؟ با وحشت به صورت قرمز شده آوش خان نگاه کردم و با تندترین حالت ممکن گفتم: - نه نه! درد نمیک.. بند سوتینم که یهو باز میشه بیشتر از قبل غرق شرم و عرق میشم و سریع سمت آوش خان که با رضایت سوتینمو روی تخت میندازه برمیگردم هین میکشم و ناخواسته دستمو روی سینه برهنم میذارم اما اون دستمو پس میزنه و با قفل کردنش توی دست خودش نگاه خیره به بالاتنم میندازه با اشکایی جمع شده گوشه چشمم سر پایین میندازم که صدای پرستار دوباره بلند میشه - آقا دستتونو روی هاله تیره سینه فشار بدین تا اول برای شیر دهی آماده بشن بعد من بچه رو میدم بغلتون! قطره اشکی ناغافل از چشمم میریزه که همون لحظه دست آوش خان روی سینم میشینه - اشک نمیریزی بیوه برادرم! از خداتم باشه به قول شما خانزاده فرنگ رفته دست روی تو و سینت گذاشته اما گریه نه! بدون اینکه بتونم خودمو کنترل کنم هق میزنم که یهو نیشگونی از نوک سینم میگیره و صدای داد پر درد من بلافاصله بلند میشه - ای بابا من که گفتم برات روغن بیارم عزیزم! الان میام زود.. پرستار که بیرون رفت نگاهمو اشکیمو سمت آوش خان که با بی شرمی سینمو دستمالی میکرد دوختم - تو رو خدا آوش خان شما نامحرمی! با نیشخند و توی یک حرکت گازی از سینم گرفت که دوباره از درد جیغ کشیدم - جیغ نکش کوچولو! بچه رو بیدار میکنی.. به جاش تا دلت میخواد آه بکش اما جیغاتو بزار برای وقتی که روی تختمی! - آ.. آوش.. خان.. صورتشو توی گردنم فرو کرد که همون لحظه در باز شد اما آوش خان لیسی به گردنم زد و ... https://t.me/joinchat/vPw6yojj8FU4Zjdk https://t.me/joinchat/vPw6yojj8FU4Zjdk دختره تنها توی خونه کیسه آبش پاره میشه که چند دقیقه بعدش برادرشوهرش بعد از چند سال از خارج برمیگرده عمارت و با دیدن پروانه اونو میبره بیمارستان😱🔥 اونجا مجبور میشه خودشو شوهر پروانه معرفی کنه اما بیا ببین چطوری به عنوان شوهر کمکش میکنه تا به بجه شیر بده و خودشم ...❤️‍🔥🔞🔞🔞❗️
Show all...
پروانه ام 🦋

نویسنده : صدف ز (بچه مشد) پارت گذاری منظم 🤗 آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد ... 🍷

Repost from N/a
مردای مذهبی، تو سکس هات‌ ترن! چشم‌غره رفتم و از کنار گلسا گذشتم. _ وای خفه شو ها… خندید و با شیطنت گفت: _ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمی‌کنن. تحت فشارن. به خاطر همین عطششون بیشتره! بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود. _ همین شوهر صیغه‌ای تو، بهش یه‌کم رو بده. ببین چطوری تحریک می‌شه! این دختر هم دلش خوش بود. رابطه‌ی من و کیسان خیلی رسمی بود… _ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چه‌طوری آب از لب و لوچه‌ش آویزون می‌شه! سرم رو با افسوس تکون دادم. _ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اون‌وقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟ شونه بالا انداخت. _ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری. ممه‌هاتم گرد و خوش حالتن. سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمی‌تونه ازت بگذره! _ یاالله! با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونه‌شون. _ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست. حرفامون رو شنید؟! رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم. نمیدونستم چه‌قدر از حرفا رو شنیده... _ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه‌. بی آبروم کردی گلسا! و بلند گفتم: _ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام! +++ خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود. _ براتون غذا بکشم آقا؟ همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد: _ چای کافیه. _ چشم الان میارم! تمام فکرم به صحبتای گلسا بود. یعنی راست می‌گفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟ راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟ فقط میخواستم این رابطه‌ی رسمی رو تموم کنم. میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه... انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده. کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینه‌م. _ وای سوختم... درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بلند بلند جیغ میزدم. کیسان زود خودشو رسوند و فنجون‌های پخش زمین و وضعیت من‌و که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده. _ وای سید... سوختم... آخ... _ صبر کن، صبر کن ببینم! پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم. با دستش دو طرفشو کشید و پاره‌ش کرد. _ حواست کجاست پروا خانم؟ سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم. بی‌درنگ خودم درش اوردم و ناله می‌کردم. تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه. آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت: _ الان پماد سوختگی رو میارم... دستم‌و دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. _ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست. صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد. _ الان می‌برمت روی تخت. نفس نفس می‌زد و من مطمئن شدم گلسا درست می‌گفت... من‌و روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره. با چهره‌ی مظلومی گفتم: _ کنارم نمیمونی؟ چشمای داغشو رو تنم چرخوند. _ داری چیکار میکنی پروا خانم؟ دستشو روی سینه‌م گذاشتم. _ مگه حلالت نیستم سید؟ https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصه‌ی ما، نجیب‌ترین مرد دنیاست. اون به خاطر بی‌پناهی پروا، بهش کمک می‌کنه و تو خونه‌ش راهش می‌ده و فقط بینشون یه صیغه‌ی محرمیت خونده شده اما پروا نمی‌خواد این رابطه تا ابد این‌جوری بمونه و هر بار یه جوری سعی می‌کنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره...‌ 🤪👅💦 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
Show all...
Repost from N/a
- قلم دستت بشکنه واس چی زدیش؟ به غر غر های عزیز ناچار گوش می‌داد و پر اخم و ناراحت و عصبی روی پله های خانه نشسته بود و عزیز ادامه داد: - دختر مثل برگ گل نازک مثل برگ گل پاک روش دست بلند کردی؟! مثلا زنته اسمش کنار اسمت سالی یه بار از تهران میای ببینیش اونم میگیری می‌زنیش! معید عصبی غرید جوری که صدایش به گوش دخترک خیره سر برسد: - زن من نیست عزیز زن من نیست خدا شاهده خودشم شاهده شب حجله انگشت من به این بچه نخورد، به زور بستیش به ریش من! که الان نشسته به ریشم می خنده... آیه صدای پسر عمه ای که مثلاً شوهرش به حساب می‌آمد و شنیده و در حالی که گریه می‌کرد در اتاقش را باز کرد: - پس بی‌جا می‌کنی منو می‌زنی تو که هیچ‌کارمی! مگه چیکار کردم؟ داداش دوستم اومده بود دنبالم! معید داغ کرده نیم خیز شد! - تو خیلی بیجا کردی با پسر غریبه نشستی تو یه ماشین.... چیکارته که ببرت بیارتت؟ اون طوریم نگاهت کنه؟ شوهرت نیستم ولی اسمت که تو شناسنامم هست اسم من بی‌غیرت میشه زبون نفهم! آیه پله ها را پایین آمده و با حرص در سینه ی شوهر غیرتی اش کوبید. - تو چی هر روز با هزار تا دختر تو اینستا استوری می‌ذاری؟! واسه تو عیب نیست؟ معید نگاهش در چشم های عسلی که با گریه قشنگ تر شده بودند چرخید. دخترک بزرگ شده بود! دیگر هیچ شباهتی به آن دختر بچه ی پنج سال پیش نداشت آن موقع که ۱۵ سالش بود. - تو آیدی اینستای منو از کجا آوردی؟ آیه هیچ نگفت و معید نگاهش روی قرمزی صورت آیه نشست. عزیز هم نگاهش می کرد... - دستت بشکنه معید رد دستت رو صورت بچه آخه! معید کلافه چشم بست. زیاد محکم نزده بود دخترک پوستش زیادی سفید بود. آیه با حرص دماغش را بالا کشید - طلاقم بده، اون موقع که نشستم پای سفره عقدت بچه بودم اما الان که هیچی بینمون نبوده طلاقم بده.... من نمی خوامت معید پوزخند حرصی زد - لابد اون پسره یه متری و نیمی و می خوای! گفته و خیره در چشمان دخترک نچی کرد - بشین خوابشو ببینی طلاقت بدم بری زن اون پسره بشی عزیز لا اله الا الله گویان طرف آیه را گرفت: - خب مادر شما که زن و شوهر نیستین... طلاقش بده شناسنامه سفید براش بگیرم بره اقبالش یه جای دیگه باشه... پسره رو من می شناسم خونواده داره... آقاست... تو لیاقت سیب سرخ گاز نخورده نداشتی... سیب سرخ! واقعا هم دخترک سیب سرخ بود و معید حالا ساکت مانده بود. دلش نبود هیچ جوره دخترک را طلاق دهد نه حالا که اینقدر بزرگ شده بود. طلاقش می داد تا ان پسرک با یک متر قد مالک دخترک شود! با حرص سمت در رفت - اقبالش با منه عزیز... پاشو برو لباساتو جمع کن با من میای تهران خونه ی من سر زندگیت! https://t.me/+nP3sOz-E39ZmMmY8 https://t.me/+nP3sOz-E39ZmMmY8 -برو وسایلتو بچین تو اتاقم! آیه خوشحال از این که بالاخره تهران را دیده بود و قرار بود در تهران زندگی کند و درس بخواند شال را از سرش کشیده و خرمن طلایی هایش را رها کرد - تو اتاق تو؟ من میرم اتاق کناری ما که زن و شوهر نیستیم منم اومدم درس بخونم پسر عمه... گفته و سمت اتاق مهمان رفت و نشنید غرش معید را... - شب یه زن و شوهری بهت نشون بدم خیره سر! https://t.me/+nP3sOz-E39ZmMmY8 https://t.me/+nP3sOz-E39ZmMmY8 https://t.me/+nP3sOz-E39ZmMmY8 https://t.me/+nP3sOz-E39ZmMmY8
Show all...
حِیــــران

یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

👍 3