cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

اِلـــارُز

نویسنده: طوفان خاموش ( پریسا )

Show more
Advertising posts
26 119
Subscribers
-3324 hours
-107 days
+32430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆‌‌
Show all...
😭
Show all...
Repost from N/a
-چرا بهش گفتی من دوست دخترتم؟ میدونی چه گندی زدی؟ اصلا میدونی اون کی بود؟ خونسرد نگاهم کرد و گفت : میدونم! -نه نمیدونی.... معلومه که نمیدونی... اون... اون امیرحسینه... شوهر سابقم... پدرِ بچه‌ای که همه فکر میکنن مُرده! اگه بفهمه من اینجا بودم.... وای خدا... منو می‌کشه... رستا رو ازم میگیره مطمئنم.... کیفمو از روی مبل اتاقِ کارش چنگ زدم و قبل از این که از کنارش رد بشم بازومو گرفت -وایسا شادی! دلیلی نداره بترسی... من سر حرفم هستم... منو قبول کن و توی افتتاحیه به عنوان پارتنرم باهام بیا. من جون خودت و بودنِ دخترتو تضمین میکنم. نمیذارم امیرحسین نزدیکت بشه -تو اصلا نمیفهمی من چی میگم... کافیه امیر من و تو رو باهم ببینه... اون موقع مطمئن میشه وقتی زنش بودم بهش خیانت کردم دستشو روی بازوم آروم بالا و پایین کرد و گفت : خب بفهمه! مگه به همین جرم مجازاتت نکرد؟ مگه نگفتی یه جوری زد، که همه خیال کردن خودت و بچه باهم مُردین! هنوز نگرانشی؟ فرار کردی و رفتی؟ خیال میکنی تا کِی میشه فرار کرد؟ پیش من، جات امنه با تلخندی گفتم : من حتی پیش خونوادم جام امن نبود! من خیانت نمیکنم دستش هنوز بند بازوم بود تا دوباره نقش زمین نشم قدمی جلو اومد با دلهره، یه قدم عقب رفتم گردن کج کرد و پرسید: هنوز متعهدی به شریک من؟یا نکنه طلاق نگرفتین؟ هوم؟ صدام به زور از گلوم در اومد: نه... -پس اسمشو خیانت نذار. به من بگو شهراد؛ نگو دکتر! قبل از این که جوابی بهش بدم دستش دور کمرم حلقه شد و از ترس و شوک به خودم لرزیدم -امیرحسین لیاقت نداشت.... به تو خیانت کرد... تویی که حتی با این رنگ پریده و صورت لاغر، انقد قشنگی که آدم نفسش بند میاد... به من اعتماد کن.... انتقام تهمتی که بهت زدن رو بگیر. اون موقع هیچکس ازت حمایت نکرد، بذار من بشم حامیت.... اسمت که بیاد کنار اسم شهراد سرلک کسی جرات نمیکنه بهت چپ نگاه کنه... بدون این که پلک بزنم نگاهش میکردم که جلو تر اومد و نفسشو روی صورتم حس کردم دستی که روی بازوم بود بالا اومد و روی گونه‌ام نشست -حق تو و دخترت این نیست که توی یه اتاق جنوب شهر زندگی کنین... هرکی ندونه، من خوب میدونم که نورچشمیِ دوتا خونواده بودی دخترحاجی! نباید الان از صبح تا شب به عنوان یه کارگر خدماتی کار کنی و تهش هیچی به هیچی! نمی‌ذارم شادی فرصت فکر کردن بهم نداد، فرصت جواب دادن رو هم! فاصله رو به صفر رسوند و لب گذاشت روی پیشونی سردم هر دو دستش کمرم رو محکم گرفت و حسی به من القا کرد که تا حالا تجربه نکرده بودم... حمایت...پناه...محبت! قطره های اشک روی صورتم راه افتادن که بلاخره ازم جدا شد نوک انگشتشو روی رد اشکام کشید و لب زد : یکسال پیش که دیدمت.... فرق داشت با الان. زنِ رفیقم بودی با یه شکم گرد و قلمبه.... اون موقع فقط یه "خوش به حال امیر چه خانم خوبی داره " بودی؛ الان دیگه فرق داره... نخواه که ولت کنم... شادی! هق هقم بلند شد که سرمو به سینه‌اش چسبوند و دستش نوازشوار روی کمرم بالا پایین شد بریده گفتم: من... میترسم... امیر اگه بفهمه.... -ششش... من نمیذارم! به خودت بیا دختر. بشو همون دخترِ قوی و محکم... قبل از نامردیِ امیرحسین. انتقام بگیر از تک تک آدمایی که از پشت بهت خنجر زدن و تو رو از زندگیِ خودت بیرون کردن لبشو اینبار روی شال به هم ریخته‌ام گذاشت و زمزمه کرد : من کمکت میکنم... تو فقط با من باش درست همون لحظه در باز شد و صدای امیر به گوشم رسید : شهراد؟ نمیای پایین؟باید کار اوستا رو تایید کنی شهراد دستمو گرفت و خیره به چشمام گفت: با من میای عزیزم؟ مُرد اون شادیِ ضعیف و آروم قسم خوردم تلافی کنم... همه باید تاوان میدادن... حق با شهراد بود... شادی رو، غرور و شخصیتش و ابروش رو، زیر پا له کرده بودن... نمیشد من تنهایی تاوان بدم! لبخندی بهش زدم و گفتم : میام سر چرخوندم سمت امیر که ابروهاش به هم نزدیک و دستاش مشت شده بود هم قدم با شهراد جلو رفتم و همین که کنار امیر رسیدیم، انگشتشو روی سینه‌ی پهن امیر زد و محکم گفت : نبینم دم پَر ناموسِ من پیدات بشه یا بخوای قلدری کنی امیرحسین! شادی از حالا، تا همیشه کنار منه... https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 https://t.me/+rm_U4b0AZyU0YTg8 #پارت_واقعی_رمان🔥
Show all...

Repost from N/a
#پارت_889 - دختره سیبیلاش از من بیشتره...اصلا سر و شکلشو دیدی مادر من ؟ با تمسخر می گوید و حین آنکه دکمه های پیراهن مردانه اش را باز میکند رو به مادرش ادامه میدهد - بعد میگی برو باهاش شبت رو صبح کن؟ با این آخه؟ - مار بزنه اون زبونتو پسر ، صداتو بیار پایین طفل معصوم میشنوه ... تک خندی میزنه و پیراهنش را از تن بیرون میکشد - میگم که بشنوه ، که خام حرفای شما نشه و خیال کنه با بزک دوزک من آدم حسابش میکنم و میکشمش زیرم که به خواسته اش برسه و شما ببندیش به ریشم ... از جوابش هدیه باز هم چشم غره می رود - خدا مرگ بده منو این چه طرز حرف زدنه؟ این دختری که داری پشت سرش اینجوری حرف میزنی ناموسته ، چندساله نامزدته ، محرمته... دست سمت کمربند شلوارش میبرد و بی اهمیت به حضور هدیه سگک آن را باز میکند یک دوش گرم احتیاج داشت - اون دختر واسه من هیچی نیست هدیه ... مکث کوتاهی میکند - اگرم این یکی دوساله سکوت کردم و گذاشتم شماها هر جور دلتون میخواد بتازونید سر این بوده که خیال میکردم خودش انقدر عقل و شعورش برسه که راهشو بکشه بره زهرخندی میخند و سپس ادامه میدهد - ولی دیدم نه طرف آویزون تر از این حرفاست و حتی چشم به خشتک ما داره ... هدیه رنگ به رنگ میشود و او بی اهمیت شلوارش را از پا درمی آورد با یک لباس زیر مردانه در اتاق چرخ میزند و همانطور که به سمت حمام می رود می گوید - جای اینکه هزار و یک نقشه بریزی ببندیش به زندگی من بفرستش بره دنبال آینده اش ، از من واسه این دختر شوهر درنمیاد هدیه... دستگیره درب حمام را پایین میکشد و هنوز وارد آن نشده است که هدیه می گوید. - میفرستمش بره یعنی قبل از این صحبتا خودش گفت میخواد که بره ولی ... - ولی چی؟ هدیه نیم قدمی جلو می آید - گفته قبل رفتن میخواد باهات حرف بزنه ... اخم میکند و هدیه کفری می توپد - بعد از این همه مدت اینکارو که میتونی بکنی؟ببین چی میگه ... -  دوش بگیرم باشه .. - نمیشه ، بلیط داره ، باید بره ترمینال... ابروهای مرد بالا می پرد دخترک واقعا قصد رفتن داشت؟ لبخندی از سر رضایت میزند و می گوید - خیله خب بگو بیاد هدیه که به قصد صدا کردن کمند بیرون می رود او شلواری میپوشد و منتظر دخترک روی تخت می نشیند چند دقیقه‌ای میگذرد و بالاخره تقه ای به در اتاق کوبیده میشود - بیا تو صدای باز شدن درب اتاق را میشنود ، نگاه از صفحه تلفن همراهش میگیرد سر بالا میکشد و این مردمک های مات مانده نگاهش است که میخکوب چهره معصومانه دخترکی میشود که در این یکسال حتی یکبار هم حاضر نشده است نگاهی به او بی اندازد.. قفسه سینه اش سخت و سنگین بالا و پایین میشود و دخترک جلو می آید ... بسته در دستش را گوشه تخت کنار مرد میگذارد و بی توجه به نگاه خیره مردی که حیران مانده میخکوبش شده بود می گوید - هزینه دانشگاهمه که این چند وقت شما پرداخت کرده بودین... دستانش را درهم می پیچد و بی آنکه حتی یکبار دیگر به مردی که دلش دیدن دوباره آن دو تیله عسلی رنگ را میخواست ادامه میدهد - فقط میخواستم همین رو بهتون بدم و بابت این مدتی که دورا دور هوام رو داشتین تشکر کنم ...امیدوارم که بهترین ها براتون اتفاق بیفته و کسی تو زندگیتون بیاد که از ته دل دوسش داشته باشین ، خداحافظ . می گوید خداحافظی اش را میکند و بی هیچ حرفی پشت به مردی که تمام این مدت نادیده اش گرفته و نخواسته بودش میکند و از اتاق بیرون می رود... https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8 https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8 https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8 https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8 https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8 https://t.me/+a9teTQznjQIxOWE8
Show all...
Repost from N/a
چشمان معصوم و مظلومش را با ترس به مرد دوخت. -بزارین برم، من نمی خوام اینجا باشم...! حسام الدین لبخند زد. چشمانش به محض دیدن دلبر کوچولویش برق زد. - اما.... من می خوام تو هم زنم باشی...! دخترک ابرو درهم کشید. -ولی آقا شما متاهلید، خانومتون... حسام وسط حرفش پرید. -متاهل بودن من اصلا مهم نیست، مهم اینه که دل من... تو رو می خواد...! گلی سر پایین انداخت. این مرد توی مستی دخترونگیش رو گرفته بوده و حال هم می خواست از آب گل الود ماهی بگیرد تا باز او را داشته باشد. -اقا من اونقدر بی وجدان نیستم که بخوام نفر سوم یه رابطه باشم.... و بدتر این کار خیانت به کمند خانومه...! حسام داشت صبرش لبریر می شد و عصبانی. -چی میگی بچه...؟ چه نفر سومی چه خیاننی که زنم خودش بایکی دیگه روهم ریخته...! گلی دهانش باز ماند. اما باورش نمی شد. -دروغ میگی که منو متقاعد کنی...؟! حسام دست توی موهایش کشید. -چه دروغی دختر... اصلا چرا باید دروغ بگم...؟! امشب زنم با یه مرد دیگه دیدم، اونم وقتی داشت می بوسیدش...! قدمی جلو آمد و ادامه داد. -من خودم دارم این وسط می سوزم و زیر فشار غیرتی که داره له میشه به تو پناه اوردم... خواهش می کنم تو دیگه دست رد به سینم نزن...! گلی از این مرد می ترسید. او را نمی خواست. -اقا حسام شما و من.... یعنی نمیشه... شما و من خاطرات خوبی نداریم که اومدین سراغ من...! حسام ابرو درهم کشید. -اومدم دنبالت چون خودم اولین نفری بودم که باهات خوابیدم و فتحت کردم... فکر کردی میزارم دختری که زیر خودم زن شده رو بزارم گیر یه مرد دیگه بیفته...!!! گلی حیرت زده به عصبانیت یک دفعه ای مرد خیره شد و صورت سرخش باعث شد رنگش بپرد... -شما... شما... اون شب... منو.... مست کردی...! حسام نزدیک شد که گلی بدتر از ترس داشت سکته می کرد. دخترک سمت در رفت تا از آنجا خارج شود که حسام مانع شد و زودتر در اتاق را بست. برایش مهم نبود توی شرکت هستند. کتش را دراورد و روی مبل راحتی انداخت. - زدم بالا گلی، آوردمت که یه دل سیر خودمو توت خالی کنم و بعدش.....می تونی بری...! گلی قدمی عقب رفت. -ا... اشتباه اومدین.... من... من... فاحشه نیستم...! حسام اخم کرد. -من می خوام زنمو بکنم...! -اقا حسام من زنت نیستم...! مرد پوزخند زد. -اون شب خودم صیغه رو بینمون خوندم و تو هم قبول کردی... اخ گلی دوست دارم یه شب دیگه مثل اون شب تکرار بشه و بیای زیرم... اه و ناله هات هنوز توی گوشمه...! گلی آنقدر عقب رفت تا به دیوار خورد. وحشت زده به حسام نگاه کرد. اشکش چکید... -اقا حسام تو رو خدا... حسام پیراهنش را هم درآورد و به گلی چسبید... دست بالا بردو شالش را از سرش کشید. توی چشمان سبز ابی اش خیره شد و با داغی که از تنش بیرون میزد، لب زد. -بزار باهات آروم شم... می خوامت... بهت نیاز دارم...! گلی تقلا کرد و گریان خواست هلش بدهد که حسام جفت دو دستش را گرفت و گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و بلافاصله توی گالری اش فیلمی را که می خواست پلی کرد و جلوی چشمان گلی گرفت. -بخوای جفتک بندازی.... فیلم سکسمون که فقط اه و ناله ها و تصویر توئه رو میدم به حاج خانوم و ننه آغا...!!! زود باش لخت شو و برو روی میز...! https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0 https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
Show all...
Repost from N/a
. _اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر! رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد. مادر معین اینجا چه می کرد! - چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟ نفس در سینه اش حبس شده بود‌. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد. - ب...بله سهیلا خانوم ببخشید. گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد: - ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟ خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت - پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه... نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود. مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد. - رعنا برو بیرون از مغازه! ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت. - حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم‌... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید - که نمیدونی هان؟ تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟ بیا ببین! مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد. معین بود! خاتون به شانه اش کوبید - ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من... من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره... یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد. مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت. - م... معین! با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد... سرش به دوران افتاده و صدای مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید - زن بیوه کارش خونه خراب کردنه - خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل! - سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها... ناباور جلو رفت. - ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟ بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود. دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند... بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد - باتوام معین؟ من از راه به درت... - همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه... شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد. - بریم حاج خانوم تموم شد... معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد... #پارت https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
Show all...
عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆‌‌
Show all...
عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆‌‌
Show all...
عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆‌‌
Show all...
عزیزان افزایش قیمت وی آی پی در پیش داریم جا نمونید از تخفیفمون شرمندتون بشیم ❌👆‌‌
Show all...