cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

اوݐـاڪـ🍷/𝕠𝕡𝕒𝕜 🩸

﷽ رمان اوپاک🍷🩸 به قلم: نرگس_ک نویسنده: طلسم سیاه🖤تابینهایت باهمیم🫶♾️ میراث تاریکی🖤🥀 کامل شده میلیاردر بد من💰❤️‍🔥: در حال تایپ هر روز جز جمعه.

Show more
Advertising posts
484
Subscribers
No data24 hours
-47 days
-1730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۱۷ از فادیا فاصله گرفتم و سمت میترا چرخیدم. ابوالفضل: وسایلمونو جمع کن! از اینجا میریم! میترا: چی؟ سمت لباسام رفتم و حوله مو برداشتم. ابوالفضل: البته نه همه چیز! فقط چیزای مهم که یه مدت کارمونو راه بندازه بردارین... میترا: ابوالفضل... ابوالفضل: بقیه چیزا رو اون طرف می گیریم! میترا: اون طرف؟ سمت حموم رفتم که دستمو از پشت کشید. میترا: داری چی کار می کنی ابوالفضل؟ ابوالفضل‌: چی کار می کنم؟ دادم بهت توضیح میدم چه کارایی رو انجام بدی و اگه اجازه بدی، می خوام برم یه دوش بگیرم! میترا: کجا میریم؟ ابوالفضل: بعدا میترا! چرخیدم که صداش بلند شد. میترا: بعدا وجود نداره! من به خاطر تو از شهر و کشورم گذشتم و حالا یه توضیح به من نمیدی؟ ابوالفضل: صداتو بیار پایین! برعکس اون، صدای من آروم بود! ابوالفضل: بچه رو بیدار می کنی! دوباره پشتمون بهش کردم و درو روش بستم! بعد از دوش گرفتن، بیرون اومدم و دیدم هنوز فادیا خوابه و میترا توی اتاق نیست! لباسامو پوشیدم و همونطور که نم موهامو می گرفتم، کنار جسم خوابیده فادیا نشستم. ابوالفضل: این کارا که سهله، به خاطر خوشبختی تو آدم هم می کشم دختر بابا! نمی‌ذارم تو هم مثل ما سختی بکشی، قول میدم... گونه شو بوسیدم. ابوالفضل: خیلی کم مونده بابایی... خیلی کم! در آروم باز شد و داداش ناصر توی چارچوب ظاهر شد. ناصر: می تونم بیام؟ سر تکون دادم که اومد تو و درو بست. ابوالفضل: چی شده؟ ناصر: من با فئودور صحبت کردم؛ قبل از شما میرم! ثانیه ای چشم بستم و بعد باز کردنشون، از جام بلند شدم. ابوالفضل: چرا اونوقت؟ @opaknovel
Show all...
👏 1
#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۱۶ همون لحظه موبایلم زنگ خورد! بدون قطع اتصال چشمایم با فئودور، موبایلمو بیرون آوردم که اسم میترا رو دیدم. فئودور: بهشون بگو جایی برای نگرانی نیست اگه نمی خوای واقعا نگران بشن! اخمی کردم و در حالی که از در با ناصر بیرون می رفتم، تماس و وصل کردم. ابوالفضل: بله؟! میترا: ابوالفضل؟ شما حالتون خوبه؟ دو نفر... ابوالفضل: خودم بهشون گفتم موتور ها رو بیارن. جایی برای نگرانی نیست، مامان هم نگران نکن. از خونه تا وقتی من بر می گردم، هیچکدومتون، تاکید می‌کنم میترا، هیچکدومتون پاشو بیرون نمیذاره! میترا: الان بدتر نگرانم کردی... ابوالفضل: گفتم چیری برای نگرانی نیست! الانم باید قطع کنم. میترا: خیلخب. مواظب خودتون باش! ابوالفضل: شما هم! سوار تاکسی که دم در بود، شدیم و ما رو مستقیم به یه درمانگاه برد و خودشم رفت. با کلی سر و کله زدن با پلیس‌هایی که دلیل وضعیت داداش ناصرو می خواستن، بالاخره ردشون کردم برن. با تموم شدن کار پرستار، با ناصر یه تاکسی گرفتیم و برگشتیم خونه و من خوب میدونستم تازه این شروع ماجراست! درو باز کردم که مامانم و میترا سریع سمتمون اومدن. زهرا: این چه سر و وضعیه ناصر؟ ناصر: چیزی نیست مادرم. نگران نباش! سریع زیر بازوی ناصر و گرفت و رفتن. منم رفتم توی اتاق که میترا هم پشت سرم اومد. نفسی گرفتم و کتمو در آوردم. نگاهم به فادیا که خوابیده بود افتاد و لبخندی رو لبم نشست. نزدیکش شوم و موهای ابریشمیشو از روی صورتش کنار زدم. میترا: نمی خوای چیزی بگی؟ @opaknovel
Show all...
🔥 4
00:08
Video unavailableShow in Telegram
اما حالا خیلی زوده😔😂🤌
Show all...
3.01 MB
#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۱۵ فئودور: صد البته با کل خانواده و کمکی که ما باهاتون می فرستیم! روشو از من گرفت و به آدماش اشاره کرد که ناصر رو ول کنن! ناصر با آزاد شدن دست هاش، با احتیاط، سمت من قدم برداشت و کنارم ایستاد. فئودور: توی نیویورک،کلی آدم هست که تشنه یه مثقال از این مواد هان! کافیه اونا رو برای ما پیدا کنین و سر قیمت خوب، باهاشون معامله کنین و به ما خبر بدین تا، براتون محموله ها رو بفرستیم! بزاقمو قورت دادم و پلکی زدم. ابوالفضل: ما به تنهایی از پسش برنمیایم! خیلی خونسرد نگاهی بهم انداخت و سیگار دیگه ای روشن کرد. فئودور: پس برای خودتون آدمای معتمد پیدا کنین! عصبی و کلافه اخم کردم. ابوالفضل: چطور؟؟ شونه بالا انداخت. فئودور: اونو دیگه خودتون باید حل کنین! دود سیگارشو بیرون فرستاد. فئودور: در ضمن؛ هر گونه خیانتی برابر با مرگه! فراموش نکنین، آقایون! نفس منو ناصر برای ثانیه ای قطع شد! با گرفتن بازوی ناصر، سمت در حرکت کردم. فئودور: راستی! وسط راه متوقف شدیم! فئودور: یه ماشین منتظرتونه! چون برادرت حالش خوب نیست، درست نیست با موتور برین. پس گفتم موتور هاتونو ببرن خونه تون و خودتون هم با ماشین اول یه سر به درمانگاه به خاطر این درگیری ساده که کمی برادرتو زخمی کرده بزنین و بعد برگردین خونه! ابوالفضل: تو آدماتو فرستادی خونه من!؟ @opaknovel
Show all...
2
#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۱۴ سرمو نچرخوندم که دست فئودور به پشت سرم اشاره کرد! ناچار چرخیدم که دیدم ناصر بین دوتا از آدماشه! فئودور: براتون پیشنهادی دارم؛برای هردوتاتون! آروم سرمو سمتش برگردوندم. فئودور: مثل اینکه برادر بزرگتر، توی پیدا کردن مشتری های بهتر، تبهر داره! تو هم... سمت من قدم برداشت. فئودور: تو هم خوب بلدی با آدما چطور... کنار بیای! نگاهشو این بار به ناصر داد. فئودور: میخوام دوتا برادر، با هم همکاری کنین و ... با ما شراکت! ابوالفضل: چه شراکتی؟ ناصر به سرفه افتاد. نگاهی بهش انداختم اما فئودور هنوز به من خیره بود! انقدر سرفه کرد که صورتش رو به کبودی می زد! فئودور: مگه کورین؟ یکیتون بهش آب بده! آروم گفت اما تن هر کسی با لحن سردش به لرزه افتاد! یکی از آدماش سریع یه بطری آب برای ناصر آورد! فئودور: این کار مثل کار الانت نیست پسر جون! گوشت با منه؟ با جمله آخرش، سریع نگاهمو بهش دادم! فئودور: با ما شراکت میکنین و می بینین چطور تو چند ماه، زندگیتون زیر و رو میشه! ابوالفضل: میخوای برای ... فئودور: میخوام وارد آمریکا بشین! نگاهم رنگ تعجب به خودش گرفت و فئودور هم متوجه شد! @opaknovel
Show all...
1
00:14
Video unavailableShow in Telegram
لب دره، شدی چتر نجاتم❤️‍🩹 @opaknovel 🍷🩸
Show all...
4.03 MB
‏والا بخدا که ما کسخل مسخل نیستیم که با وجود بی‌لیاقت بودنتون، سریع سین می‌کنیم، جوابتونو درست میدیم، کارای بدتون رو می‌بخشیم، سگ خورد، فراموش هم می‌کنیم. ننه بابامون اینجوری تربیت کردن دیگه. گفتن خوبی کن، از یه جایی برمی‌گرده. شما به گاو بودن خودت ببخش. @opaknovel 🍷🩸
Show all...
- برای بعد دعوا : گر تو گرفتارم کنی، من با گرفتاری خوشم (مولانا) - وقتی انلاین نیست و منتظرشین بیاد : دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی (مولانا) - وقتی میخواد از پیشتون بره : تو جان منی، وداع جان آسان نیست (سعدی) - وقتی ازتون میخواد راجب مشکلاتتون حرف بزنید و شما نمیخواید : گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی @opaknovel 🍷🩸
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
گفته بودم که☺️🤌
Show all...
👍 1
میگفت: "هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت، هیچ آدمی برای من اون آدمی نشد که من برای آدمای زندگیم بودم..." و من عمیقا فهمیدم که این چی میگه. @opaknovel 🍷🩸
Show all...
👍 3
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.