cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

Advertising posts
316
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
+330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پست مدرنیسم. یکی ازم می‌پرسه فرق مدرنیسم و پست مدرنیسم چیه و همه چیز توی ذهنم می‌لرزه تا شبیه نقاشی‌های رنسانس بشه و از هم بپاشه. نمادها. چشمامو باز می‌کنم و وسط یه بیابون با یه بلیط به ناکجا «متولد» میشم. فلش بک‌ها مثل صاعقه هجوم میارن؛ خودم رو می‌بینم که روی آب شناورم و یه کتاب رو چسبوندم به سینه‌ام. مثل یه هدف. یه چیزی که بشه بخاطرش زنده موند، که بخاطرش زندگی کرد. صاعقه‌ها به همون سرعت ناپدید میشن. حالا دارم سقوط می‌کنم. خبری از تمثیل و تشبیه و تفسیر نیست و قراره بخورم زمین. قراره درد داشته باشه. چشمامو می‌بندم، انگار که با بستنشون قراره از دردش کم بشه. اما نمی‌رسم. سقوط ادامه داره. داستان‌ها توی ذهنم می‌چرخن. آلیس میره توی حفره خرگوش و سقوطش تا ابدیت طول می‌کشه. هوا سرد میشه. هوا که سرد میشه زمان وایمیسته. زمان، یه مفهوم. مفهوم‌ها هم یخ می‌زنن. همه چیز که قندیل ببنده اونموقع سقوط مرگباره. حالا اینجام. زل می‌زنم به قندیل‌های یه غار که احتمالا اجدادم توش نقاشی ‌می‌کشیدن و کنار آتیش می‌رقصیدن. زل زدن به قندیل ها باعث میشه بفهمی یخ زدن زمان یعنی چی، چون هر لحظه ممکنه نوک تیزشون فرود بیاد روی وجودیتت توی رویا. یاد تو می‌افتم. رویا از هم می‌پاشه. الآن فقط من‌و توییم، نشستیم روی نیمکت رو‌به‌روی آبنما. فواره میره بالا و میاد پایین. دستم رو می‌گیری و می‌پرسی چرا انقدر سردن. فواره میره بالا. دست راستم رو می‌ذاری توی جیب چپت. فواره یخ می‌زنه. دستم گرم میشه. یه بوسه روی گونه‌هام و حالا سقوط از هر وقتی نزدیک‌تره. دارم می‌افتم. توی گوشم زمزمه می‌کنی «من قلبتو توی سطل آشغالی می‌خوام» و بعد بلند می‌خندی. میگی «هیچکس قرار نیست نجاتت بده». خودم می‌دونم. می‌دونستم درواقع. ذات پست مدرنیسم بی ثباتیه. یه نفر با دو متر ریش جلوم ظاهر میشه و میگه «درحالى‏که علم مدرن دنبال پیدا کردن حقایق غایى و ذرات بنیادین بود، علم پست‏مدرن احتمالات پیش‏بینى نشده و الگوهاى در حال ظهور رو پیش بینی می‌کنه». تو بهش میگی«کی از تو پرسید آخه؟» و به من نگاه می‌کنی. از نگاهت می‌فهمم چی می‌خوای بگی. میگم ازت ناراحتم. سکوت. میگم انقدر ناراحتم که نمی‌دونم باید با این ناراحتی چیکار کنم. «تو تنها کسی نیستی که ناراحته» و بعد غیب میشی، شاید برای همیشه. فواره میاد پایین، بالاخره. من سقوط می‌کنم. سقوط می‌کنم و می‌افتم وسط کلاس بهداشت روانی دستم رو بلند می‌کنم و می‌گم نمیشه با یه ایده جنگید.
Show all...
یهو یادش افتادم.
Show all...
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
اگه می‌پرسین نتیجه‌ی این چی شد:
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
if you're asking why I don't write:
Show all...
Repost from Wanna
Photo unavailableShow in Telegram
آرمیتا گراوند (۱۳ فروردین ۱۳۸۵ - ۶ آبان ۱۴۰۲)
Show all...
حالمبد
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
Show all...
🫶🏻
Show all...