cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🌻 مستانه 🌻

هر گونه کپی و نشر بدون اجازه پیگرد قانونی دارد اینجا چنل اصلی رمان #مستانه ما در هیچ پیام رسان داخلی فعالیت نداریم

Show more
Advertising posts
8 391
Subscribers
-724 hours
-57 days
-9330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید
Show all...
Photo unavailable
🌸خدا را که دارم.... 🌸انگار کسی دستی به قلبم میکشد 🌸انگار کسی میگوید 🌸خیالت راحت من هستم... 🌸و من تمام دلشوره هایم را میسپارم به باد... @Delbar_Mastane
Show all...
Photo unavailable
اتفاقی عجیب در لیگ برتر/ فساد در بازی دیشب هم دست بردار نبود متن بیانیه سازمان لیگ نسبت به گل پرسپولیس منتشر شد ادامه خبر .
Show all...
Photo unavailable
❣تا خدا هست پریشان نشود خاطر من)!💚
Show all...
00:19
Video unavailable
اخذ مدارک دانشگاه آزاد واحدهای معتبر تهران کارشناسی، کارشناسی ارشد، دکترا با استعلام Telegram : 👇👇👇👇 @irantahsilatorg4 Instagram : 👇👇👇👇H¹³ Https://instagram.com/irantahsilat.org4
Show all...
- یا باهام میای امارات یا هرشب که اونجام باهات ویدیو کال میکنم لخت میشی با خودت ور میری تا من ارضا شم چشم گرد کرد و تلفن را وحشت زده پایین آورد. حاج بابایش داشت اخبار نگاه می‌کرد و نقره خانم در آشپزخانه بود. آب دهانش را قورت داد و با لکنت گفت: - اُ... استاد... من... من نمی‌تونم این کلاس ها رو شرکت کنم. صدای خسته‌ی حسام در گوشی پیچید: - سوگند؟ حوصله ندارم الان وایسم نازتو بکشم. فردا صبح ساعت هشت پرواز دارم امارات. یه جلسه مهم از طرف شرکته با یه کشور عربی می‌خوایم قرارداد ببندیم. نمیدونم کی برمیگردم و میخوام تو رو با خودم ببرم. رنگ سوگند با دیوار پشت سرش فرقی نداشت. حاج بابا توجهش جلبش شد. عینکش را درآورد و با دقت نگاهش کرد. - خوبی بابا؟ از استرس به سرفه افتاد. حسام عصبی غرید: - جمع کن خودتو سوگند! چه مرگته؟ لب گزید و ترسیده از عصبانیت حسام، سریع به خودش مسلط شد. با لبخند لرزانی گفت: - خوبم بابا جان... حاج بابا مشکوک پرسید: - کیه زنگ زده؟ سوگند به نفس نفس افتاده بود. حسام با تشر گفت: - خنگ بازی درنیار! مثل آدم بگو استاد حکیمی پشت خطه! حرف حسام را که تکرار کرد، گل از گل حاج بابایش شکفت. با ذوق گفت: - سلام برسون بابا... بگو تشریف بیارید خونه در خدمت باشیم جناب حکیمی. خیلی وقته منور نکردید خونه ما رو... سوگند مات به حاج بابایش نگاه کرد. و حسام دوباره تشر زد. - سوگند مثل آدم رفتار کن وگرنه خدا شاهده پامیشم نصف شبی میام دم در خونتون خرکش می‌برمت. گیج بازیا چیه درمیاری؟ به خودش آمد و تصنعی به حسام تعارف زد: - استاد... حاج بابا میگن تشریف بیارید. حسام جدی گفت: - بزن رو اسپیکر! نفس سوگند یک لحظه از استرس قطع شد. بلند گفت: - چی؟ حسام سعی کرد به خودش مسلط باشد. شمرده شمرده تکرار کرد: - میگم بزن رو اسپیکر! با دست لرزان کاری که گفت را انجام داد. حاج بابا سریع پیشدستی کرد: - سلام جناب حکیمی... میگم تشریف بیارید اینورا خوشحال میشیم. - احوال شریف حاج آقا ستوده؟ ممنون از تعارفتون. ولی راستش من فردا باید برم شیراز برای یه سمینار‌. بعد از اونم کلاس های ده روزه فوق برنامه‌اس قراره اجرا شه، انشالله بعدش مزاحمتون میشم. حسام با چشم گرد شده به تلفن خیره شد. واقعا این مرد شیطان را درس میداد! حاج بابایش با کنجکاوی گفت: - به سلامتی... چی هست کلاسا؟ - والا در اصل برای همین به سوگند جان زنگ زدم. میخواستم اگه امکانش باشه توی این دوره شرکت کنه، برای کنکورش فوق العادس! سوگند لب گزید. برای کنکورش فوق العاده بود یا زیر شکم حسام حکیمی؟ حاج بابایش وسوسه شده گفت: - مطمئنه این سفر جناب حکیمی؟ سوگند با اطمینان گفت: - خیالتون راحت باشه. سرپرست این سفر خودم هستم! و حاج بابای بیخبر از همه جا با لبخند گفت: - خب اگه شما هستید که عالیه... خیالم تخته. اگه زحمتی نیست کارهای سوگند هم کنید این ده روز تحت سرپرستی خودتون بیاد شیراز! طفلک نمی‌دانست این سرپرستی مختص تخت خوابش هم بود! و قرار بود دخترک به اصطلاح چشم و گوش بسته‌اش را به سفر خارجه ببرد و در بهترین هتل هفت ستاره‌ی عربی، هرشب ترتیبش را به بهانه‌ی کنکور بدهد! سوگند پیروز گفت: - چشم خیالتون راحت باشه. من اوکی میکنم. فقط سوگند جان وسایلش رو آماده کنه، ساعت دو صبح پروازه من یک ساعت دیگه میام دنبالش. دوباره چشم نیلای گرد شد. حاج بابا اشاره زد خودش با سوگند هماهنگ شود. و سوگند بهت زده تلفن را به گوشش چسباند و سریع در اتاق چپید. بهت زده گفت: - حسااام؟ واقعا؟ - چی واقعا؟ ببین تو مثکه حسام حکیمی رو دست کم گرفتی بچه! من یه گردان آدمو سر انگشتم میچرخونم! حاج بابای تو که آب خوردنه. سوگند با استرس پوست لبش را کند و گفت: - مگه نگفتی صبح ساعت هشت پروازه؟ پس چرا به باباحاجی گفتی یه ساعت دیگه میای؟ و صدای خبیث حسام که در گوشی پیچید: - میخوام بیام الان ببرمت آپارتمانم، یه راند تو ایران بکنمت، یه راند هم تا رسیدیم امارات! https://t.me/+HAlNxOrGXqhkYmQ0 https://t.me/+HAlNxOrGXqhkYmQ0
Show all...
پارت جدید
Show all...
Photo unavailable
از امروز تا پایان این ماه قیمت vip تخفیف خورده و از 40 هزار تومان به 30 هزار تومان رسیده دقت کنید این قیمت فقط تا پایان ماه همینه و دوباره به قیمت قبل برمیگرده _برای عضویت تو کانال vip 😌👇 مبلغ 30 هزار تومن به شماره کارت 💳 5022 2913 1692 4933 به نام "کرمی" واریز کنید و عکس از فیش ارسالی رو به آیدی: @ad_yasi ارسال کنید و تا دریافت لینک لطفا صبور باشید
Show all...