cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

Mamatin.aylmobi

ممـتین.آیلـمبـی |Mamatin.aylmobi ترشحات مغز مریضم..😀 رمـان ها: شیفـته عشق{تمام شده} . Admin:Aylin چرخه گردون{در حال نوشتن} Admin:mobina الانم سختمونه ولی.. میرسیم به جایی که حقمونه!❤💙

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
201Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

1401/6/16😂🖤
Show all...
خب اینم پارت دو 🌚... ببخشید دیر شد باز سیمکارتم بازیش گرفت :)) امیدوارم خوشتون بیاد 🙂♥️
Show all...
یادته بم توجه نمیکردی؟! صبحا زود میرفتی شبا دیر برمیگشتی... اگه هم خونه بودی سرت تو گوشیت بود ، نمیدونم محل نمیزاشتی... منم احساساتم به طرز عجیبی زیاد شده بود و با کوچیک ترین چیز اشکم در میومد... وقتی میدیدم دیگه دوسم نداری همش گریه میکردم و تو خودم بودم... نمیدونم متوجه میشدی یا نه ولی منم دیگه زیاد تو خونه نمی‌چرخیدم چون تو اتاقم بودم :)!.. یعنی اتاقمون... رو تختی که یه زمانی عشق بازی هامون و به چشم میدید... وقتی حال بدیام زیاد شد گفتم شاید مریضی ای چیزی گرفتم رفتم دکتر آزمایش دادم... وقتی جواب و گرفتم و رفتم پیش دکتر ، اولش گفت اشتباه شده و دوباره آزمایش گرفت... بار دوم هم میمیک صورتش تو همون حالت متعجب بود ولی دیگه نمیتونست بگه اشتباه شده... گفت چند لحظه صبر کنم و رفت از اتاق بیرون بعد از چند دقیقه اومد و سعی می‌کرد آمادم کنه... یدفعه برگشت گفت حامله ای!... (تکخند) باورت میشه؟! گفتم مگه میشه؟! من پسرم حتما اشتباهی شده... ولی کامل قضیه رو برام توضیح داد... گفت تعداد انگشت شماری مرد تو دنیا هستن که رحم دارن و از اون تعداد انگشت شمار تعداد خیلیی کمی هستن که میتونن توی اون رحم از یه بچه نگهداری کنن!.. گفت خدا خیلی دوست داشته :)! ولی نمی‌دونست که خدا روشو از من برگردونده... بعد از اون احساساتم به کل بهم ریخت! اگه فرزاد نبود از غصه میمردم... تو که نبودی حواست بهم باشه :)... بغلم کنی بگی چیزی نیست، باهم از پسش برمی‌آیم، متین من قویِ... این بیشتر حالم و بد می‌کرد!.. بعد از اون تصمیم گرفتم به یه مناسبت الکی جشن بگیرم و بگم بیا تمومش کنیم این دوریو.. واسه همون واسه روز مهندس با بچه ها کلی برنامه چیدیم... خودمم با اون حالم کلی کار رو دوشم بود ولی چون قرار بود تورو بهم برگردونه با جون و دل انجامش میدادم... فرزاد حواسش بهم بود ولی نمیتونست جلوم و بگیره! بعدم که تو اومدی و اون قشقرق و راه انداختی... وقتی گفتی "دیگه نمیخوام ببینمت" فرو ریختم!... همش دنبال این بودم که بدونم چرا؟! من چیکار کردم که لایق این رفتارتم؟! مگه غیر از عشق چیزی بهت دادم؟! داشتم دیوونه میشدم... اونجوری جلوی بچه ها خوردم کردی و من حتی نمیتونستم کلمه ای حرف بزنم!.. بعد فهمیدم که چه حرفایی پشتم بهت گفتن... نیومدم سمتت چون بهم برخورد! خیلی بهم برخورد! تو بدون اینکه بهم بگی باور کردی! اینکه بهم باور نداشتی باعث شد بهم بر بخوره و نخوام ببینمت!..‌ بخاطر اینکه قبل از باور کردن اون حرفا نیومدی صحتش و از خودم بپرسی باعث شد نخوام ببینمت... واسه همین سمتت نیومدم تا مث همیشه خودت اشتباهت و بفهمی و بیای پیشم... نیومدم تا از تو چشام و حقیقت و بخونی و بفهمی اشتباه کردی... ولی مث اینکه چشت و کور کرده بودن! وقتی نبودی فرزاد همش بود!... نمیزاشت غصه بخورم... نمیزاشت حالم بد شه و زیاد بهت فک کنم... همش شادم می‌کرد چون سامان گفته بود مواظبم باشه‌... واسه همین خیلی بهش مدیونم :)... خیلی بهش بدهکارم... الانم که اومدی فک کردم بالاخره حقیقت و فهمیدی!... فک کردم اومدی تا دوباره باهم باشیم ،  اما وقتی گفتی میخوای وسایلت و جمع کنی و بری برای بار دوم شکستم :)!‌... استرسی هم که باعث این حال شد بخاطر حضورت بود... هنوزم روم تاثیر داری :)... خب این تمام ماجرا بود... مجبور نیستی بمونی! فک نکن مسئولیتی در قبال من داری!... اگه هنوز فک میکنی اون حرفا راسته و بهم اعتماد نداری میتونی از همون راهی که اومدی برگردی... اما اگه قانع شدی اینجا همیشه یجا برات هست :)!... وقتی حرفام تموم شد متوجه دستی که رو گونه کشیده می‌شد و اشکام و پاک می‌کرد شدم!.. من کی گریه کردم؟! سرم و بلند کردم و چشای بغضیِ ممدم و دیدم... اون لبخند قشنگش که چال گونش و به رخم می‌کشید دوباره رو صورتش بود :)... ممد : مگه میشه نمونم دورت بگرده ممد؟! مگه میشه ممد نیمه جونشو ول کنه؟! مگه ممد دیگه طاقت دوریِ جوجش و داره؟! میمونم باهم بچمون و بزرگ میکنیم :)!... خواستم چیزی بگم که صدای فرزاد از دم در اومد و توجه منو ممد و به خودش جلب کرد ، با لبخند قشنگی گفت : فرزاد : احساس میکنم تو زندگی قبلیت یه کشور و نجات دادی... تو این زندگی هم به عشقت رسیدی هم میتونی ازش یه بچه داشته باشی :)..‌ رسما به توجهی که خدا بهت داره حسودیم میشه... و با حرفاش باعث شد سه تامون قهقهه ای از جنس شادی و خوشی رو سر بدیم... چون دراز کشیده بودم و بخاطر قهقهه شکمم تکون می‌خورد، شکمم  درد خفیفی گرفت که با خنده یکم سمت جلو خم شدم... متین : آخخ (با خنده)... ممد تا صدام و شنید نظرش جلب شد و با قیافه ای ترسیده گفت :
Show all...
مرتیکه تیکه مینداخت/: با هم خندیدیم و مشغول خوردن چایی هامون شدیم... همه چی قشنگ بود... فرزادی که از ذوق همش نگاهمون می‌کرد تا مطمئن بشه صحنه رو بروش واقعیه..‌ ممدی که همش حواسش بهم بود تا کمبودی نداشته باشم... و منی که یک‌شبه به تمام آرزوهام رسیده بودم و زیر این همه توجه داشتم ذوق مرگ میشدم :)))... THE END 🌚✨
Show all...
ممد : خوبی؟! چیشد؟! درد داری؟! خندم و خوردم و لبخند ذوق زده ای زدم :)... ذوقی که بخاطر نگرانیِ ممد نسبت بهم ، یکباره وارد وجودم شد... با همون لبخند به آرومی زمزمه کردم : متین : خوبم... صدام و که شنید چهره نگرانش با یه لبخند قشنگ رو لبش تغییر حالت داد... امشب قصد جونمو داشت با اون خنده قشنگاش :)).. با همون لبخند خم شد و رو شکمم که کمی جلو اومده بود رو بوسید و گفت : ممد : بابایی رو اذیت نکن دیگه باشه؟! لبخندم عمق گرفت و خنده تو گلویی کردم... به تبعیت از من اونم خنده تو گلویی کرد و رو پیشونیم و بوسید... و فرزاد بود که بدون هیچ صحبتی به حرفامون گوش میداد و لبخند دندون نمایی رو صورتش بود... توجهم که بهش جلب شد یه لحظه خجالت کشیدم..‌ این اینجا بوودددد؟! رو بهش گفتم : متین : به چی عین بز زل زدیی؟! ممد و فرزاد جفتشون به خجالت دخترونم خندیدن :)... اگه قبل بارداریم فرزاد اینطوری به عشق بازی هامون نگاه می‌کرد نهایت سری به تاسف تکون میدادم ولی حاملگی باعث شده بود بخاطر این قضیه حسابی سرخ و سفید شم /: فرزاد : گاوین نمیفهمین کنار هم چقد قشنگین عین دخترا قهر میکنین... حالا که دارم دوباره خنده های از ته دلتون و میبینم تِر نزن تو حس و حالممم ، درکک کن خوشحالمممم همه اینارو با لحن ذوق زده ای گفت که دوباره جمع رفت رو هوا... ممد دوباره توجهش بهم جلب شد و با لبخند به خنده‌ام نگاه کرد... نگاه نافذ ممد باعث شد خندم و جمع کنم و کمی سرم و پایین بندازم... چشماش و رو اینکه فرزاد هنوز تو اتاقه بست وخم شد و بوسه ای رو لبم نشوند :))... بعد از دوماه دوباره طعم فوق العاده لب های مرد زندگیم رو داشتم میچشیدم... ته خوشبختی بوددد... ممد فهمید نفس کم آوردم به آرومی لباش رو از رو لبام برداشت و پیشونیش و به پیشونیم تکیه داد... تو حسای قشنگ دست و پا میزدم که صدای رو مخ فرزاد اعصابم و عصبانی کرد :/... فرزاد : هعییی چقد شما بی چشم روییددد.... جلو مننن؟! خجالت نکشید لباساتون و درارید عملیاتم شروع کنیددد... ممدی که مث من از جفت پا پریدن فرزاد وسط حسای قشنگمون حسابی عصبی شده بود ، با اعصابی خط خطی سمت فرزاد برگشت و گفت : ممد : تا نمیریدی تو حس قشنگم ول نمی کردی نهه؟! دیوث بعد دوماه لبای قرمزش داره بهم سیگنال " من مال توام ، فتحم کن " می‌فرسته فک میکنی میتونم دست رد به سینه سیگنالم بزنممم/: فرزاد که از اولم شوخی کرده بود قهقهه بلندی زد و همونطور که از اتاق بیرون می‌رفت گفت : فرزاد : میدونم داداش راحت باش جاهای دیگشم فتح کن... و دوباره خنده رو از سر داد... با این حرفش لب گزیدم و سرم و پایین انداختم.... ممد سمتم برگشت و خجالتم و دید ، گفت : ممد : ناراحت نشو عشقم گاوه /: نگاهی به سرم انداخت و وقتی دید دیگه داره تموم میشه فرزاد و صدا کرد..‌ فرزاد : بلهه؟! فرزاد تو آشپز خونه بود و صداش کامل نمی‌رسید پس ممد مث خودش بلند گفت : ممد : سرمش داره تموم میشههه ، چجوری درش بیارم من بلد نیستممم... دوباره صدای داد فرزاد بود که تو خونه پیچید : فرزاد : ممد گاوی یا تخته سنگ خورده تو سرتتت؟! تو نمیدونی رشته دبیرستانی من تجربی بوددد؟! سرم درآوردن و دیگه بلدم کههه ممد خندید و گفت : ممد : باشه آقای دکتررر پاشو بیا سرم و دراررر فرزاد : چایی و روشن کنم میاام ممد دیگه چیزی نگفت و به من نگاه کرد... آروم دستم و گرفت و گفت : ممد : پاشو عشقم ، پاشو بشین تا فرزاد بیاد سرمت و در بیاره... سری تکون دادم و با فشردن دستش سعی کردم پاشم... وقتی نشستم ممد اومد کنارم و منو به خودش تکیه داد... روی سرم و بوسید و منو به خودش چسبوند :)).. منم که حالا جایگاهم و پیدا کرده بودم بیشتر بهش تکیه کردم و سرم تو سینش بردم... بویی کشیدم و از بوی شیرینش لذت بردم..‌ چه بوی خوبی میداد! واقعا بوییدنش برام لذت بخش بود... سرم و بیشتر به سینش فشردم و عمیق بو کشیدم... فرزاد اومد و سرم و از دستم کشید: متین : هیسسسس ممد : هیشش دردت به جونم تموم شد... ممد پاشد و کمک کرد پاشم... تا پاشدم خم شد ، زیر زانو هامو و گرفت و بغلم کرد... دوباره آغوش گرمش واییی :)).. منو اینهمه خوش بختی محالههه... دوباره سرم و تو سینش فرو بردم و بو کشیدم و ممد منو تا پذیرایی حمل کرد... روی مبل نشست و منو رو پاش نشوند... به پشتیِ مبل تکیه داد و از جلو به سینم فشاری وارد کرد که باعث شد منم بهش تکیه بدم... فرزاد با سینی چایی اومد و با دیدنمون لبخند قشنگی زد و گفت : فرزاد : بفرمایید چایی... فک کنم بهترین چایی عمرتون باشه خلاصه چاییِ بعد آشتییووو...
Show all...
part 2 #matin با سردرد بدی چشام و باز کردم... هنوز چشام یکم تار بود، بعد از چند بار پلک زدن اوکی شد... همین که اومدم سرمو بچرخونم و موقعیتم رو درک کنم به دستم فشار ریزی وارد شد!... سرمو برگردوندم و با فرزادی مواجه شدم که چشاش میخنده و داره دستم و فشار میده :))... فرزاد : حالت خوبه؟! دیگه درد نداری؟! لبخند بی‌حالی زدم و با صدای ضعیفی گفتم : متین : خوبم :)... فرزاد با لبخند شیرینی جوابم و داد... بعد از چند ثانیه سکوت تازه ماجرا یادم اومد!... علت استرسی که منجر به بیهوشی بود "ممد" بود!... حضور ناگهان ممد تو خونه باعث شد الان اینجا باشم!... یعنی... یعنی هنوز اینجاس؟! نکنه فهمیده!!!... اگه اینجا باشه چی بهش بگمم؟! فرزاد که تغییر حالت یهوییم رو دید گفت : فرزاد : چی شد؟! با چشایی که هر لحظه امکان بارش داشت گفتم : متین : ممد ... هنوز هس؟! لبخند ملیحی زد و با دستاش موهام و نوازش کرد : فرزاد : آره.. هس :)... انگار یه چیزی تو دلم هری ریخت پایین! متین : ف..فهمید؟! بازم همون لبخند و تحویلم داد : فرزاد : آره ... فهمید ، ولی قضیه رو کامل بش نگفتم ؛ گفتم هر وقت خودت خواستی براش تعریف کنی :)... با استرسی که تو صدام هم پیدا بود پرسیدم : متین : ری اکشنش چی بود؟! ناراحت شد؟! عصبانی شد؟! چیزی گفت؟! نکنه بد... فرزاد : وای متین یدقیقه زبون به دهن بگیر/: ناراحت نشد دورت بگردم تازه خوشحالم شد :") حالا الان میاد خودت باش حرف میزنی میفهمی... سریع دستش تو دستم گرفتم و گفتم: متین : نه .. ن..نیاداا.. من‌ من نمیدونم باید چی بگم! ن..نزاری بیاد!!... بازم ازون لبخند قشنگاش که معنی اطمینان میداد رو زد و دستم و بوسید : فرزاد : نترس عزیزم ممدهه... و خنده کوتاهی کرد... فرزاد : هنوز همون ممده :) نمیدونی چقد بیقراری می‌کرد متین ... الان منتظره ازت اجازه ورود بگیرم.. با فکر اینکه ممد نگرانم شده ، پروانه های تو قلبم شروع به پرواز کردن :)))... یعنی هنوز براش مهمم؟! حس خوبی که بهم رسید باعث شد لبخند ملیحی بزنم :))... لبخندم از چشای فرزاد دور نموند!: فرزاد : نه مث اینکه توام خوشت اومده... و دوباره خنده کوتاهی کرد... فرزاد : بگم بیاد؟! با کمی تعلل سر تکون دادم... فرزاد با چشایی که دیگه از فرط خوشحالی کم مونده بود صدای خندش هم بیاد با هیجان فشار ریزی به دستم وارد کرد و از اتاق خارج شد... استرس زیادی داشتم که باعث شده بود کف دستام عرق کنه اما درد نداشتم! فک کنم بخاطر آرامبخش باشه حتما هنوز اثرش نرفته... اما خب نمیتونم خوشحالیم و انکار کنم :))... اینکه ممد منو با شرایط خاصم پذیرفته و قراره دوباره کنارم باشه ، باعث می‌شد بخوام جیغ بزنم اما هنوز کمی بی‌حال بودم.... چشمایی که بخاطر کم شدن استرسم بسته بودم با صدای در باز شد و نگاهم به سمت در کشیده شد... ممد با چشای زیباش زل زده بود بهم و انگار میخواست بهش اجازه بدم بیاد تو :))... با لبخند کمرنگی سرم و تکون دادم که اومد تو اتاق و رو تخت نشست... سرش پایین و بود و زمین و نگاه می‌کرد اما انگار بعد از یکم خود درگیری ، با خودش کنار اومد و سرش و بلند کرد... یه نگاه کوتاه اما عمیق به صورتم انداخت و دستم و گرفت... بوسه ریزی که ازش عشق می‌بارید رو دستم نشوند  که لبخندم پر رنگ تر شد :))... نگاه عمیقی به چشام انداخت و با لبخند محزونی گفت : ممد: خوبی؟! با همون لبخند ملیح با صدای ضعیفی گفتم : متین: خوبم :)... لبخند غمگینش لحظه ای شاد شد و "خوبه" ای گفت اما بعد از کسری از ثانیه لبخندش دوباره غمگین شد : ممد: راسته؟! لبخندم جمع شد و سرم و پایین انداختم... بعد از دوماه دوری دیگه مث قبل با ممد راحت نبودم که راجب همه چی باهاش حرف بزنم... دستم که تودستش بود و فشار کمی داد و سؤالش و تکرار کرد : ممد: راسته؟! همونطور که سرم پایین بود خیلی آروم سرم و به نشونه "اوهوم" بالا پایین کردم... ممد : آخه چطوری؟! نمیخوای توضیح بدی؟! با سؤالش آدرنالین خونم شروع کرد زیاد شدن... با فکر به اینکه بالاخره قراره بفهمه یه نفس فوق عمیقی کشیدم و سعی کردم استرسم و با اینکار قطع که نه ،  حد اقل کم کنم... با همون سر افتاده شروع کردم توضیح دادن: متین: سه ماه پیش بود آخرین رابطمون درسته؟! و نگاه کوتاهی به قیافش انداختم تا تاییدش و بگیرم... سرش و تکون داد و مشتاق به باقیِ حرفام گوش داد... متین : یکماه بعد از اون رابطه هی حالم بد میشد... همش سر گیجه و حالت تهوع داشتم ، همش دوست داشتم بخوابم و به اندازه دو نفر بخورم... همش زیر شکمم تیر می‌کشید ولی خب تو نبودی تا دردم و بهت بگم...
Show all...
پارت اول 🙂😂💙 قرار نبود اینقد زیاد بشه ولی شد 🚶🏻‍♂️... اگه جاهای دیگش کات میزدم بد میشد خلاصه بپذیرید دیگه (:🧬✨ دوسش داشته باشید خودم خیلی دوسش دارم! اگه‌حمایتم کنید وسط درسام خوشحالم میکنید 🙂!
Show all...
ممد که کمی گیج شده اما تا حدودی هم قانع ، لبخند زیبایی بخاطر وجود یک فرشته در زندگیش زد... فرزاد بعد از اینکه صحبتش تمام شد سرش را بالا گرفت و منحنی لبخند شیرین رو لب های ممد را دید :)... از ته دل خوشحال شد که ممد پذیرفته نسبت به متین مسئول است... بعد از کمی خیره شدن به هم در آغوش هم حل شدن و رفع دلتنگی کردن... دیگر غریبه نبودند :))...
Show all...
فرزاد با آخرین نگاهی که به متین انداخت و از راحتی جایش مطمئن شد سمت ممد برگشت و همچنان ممد را با قیافه ای بهت زده دید!... انگار که روح مرحوم فردوسی را روبه روی خود میبیند/: فرزاد که نزدیکی تخت متین نشسته بود از جایش برخواست ، بوسه ای برادرانه روی پیشانی متین کاشت و به سوی ممد رفت... بازو ممد را در دست گرفت و اورا با سمت پذیرایی کشاند... رو مبلی در همان نزدیکی نشاند و به آشپزخانه رفت تا لیوانی آب برای مهمانی که روی مبل بود ، ببرد!... آب را دست ممد داد و گفت : فرزاد : اینو بخور حرف می‌زنیم... ممد با نگاه سردرگمی به فرزاد خیره شد... همانطور که در چشمان زیبای فرزاد زل زده بود آب را خورد و لیوان را به دست فرزاد سپرد... تشکر زیر لبی ای کرد و با نگاهش به فرزاد فهماند که همچنان منتظر توضیح است!... فرزاد نگاه نگران ممد را می‌شناخت! یکسال باهم زندگی کردند اما... دوست داشت زبان ممد را بکار گیرد!... دوست داشت ممد نگرانیش را نسبت به متین ابراز میکرد :))... دوست داشت بار دیگر ممد ، متین را گردن گیرد :") پس قیافه حق به جانبی به خود گرفت و روی کاناپه روبه روی ممد نشست!... پا روی پا انداخت و گفت : فرزاد: چرا اونجوری نگاه میکنی؟! ممد که انگار به این همه نگرانیش توهین شده باشد قیافه پوکری به خود گرفت و گفت: ممد : تو نمیدونی من چمه؟/: بگو چش شده؟! فرزاد پوزخند مضحکی زد و یک تای ابرویش را بالا داد: فرزاد: مگه برات مهمه/: غریبه نبودین مگه؟! چرا باید بابت حال یه غریبه نگران باشی؟!‌ ممد از این رفتار فرزاد واقعا خسته شده بود! با اینکه فرزاد تمام ماجرا را می‌دانست اما اینطور ممد را به بازی گرفته بود باعث می‌شد احساس کند مورد تمسخر قرار گرفته/: ممد : فرزاد تو منو نمیشناسیی؟! فرزاد: راستیتش نه :)) من محمد روشنفکر و نمیشناسم! من با ممد روشنفکر زندگی کردم چه انتظاری ازم داری :)؟ ممد لبخند غمگینی زد و گفت : ممد : من هنوز همون ممدمااا شما تحویل نمی‌گیرید =) و فرزاد با نگاهی شبیه به نگاه ممد گفت : فرزاد : نه دیگه تو اون ممد نیستی! ممد خار تو پای متینش می‌رفت زمین و زمان و بهم می‌دوخت! تو محمدی، که سعی داری نگرانیت و عادی جلوه بدی :)) من نگاهتو میشناسم ممد! میدونم الان چه حالی داری... اما تا درست و درمون نگی چی میخوای بهت نمیدمش :)... ممد سرش را پایین انداخت ... نمی‌دانست باید چه کند!... او هنوز نتوانسته بود متین را از قلبش اخراج کند اما نمی‌خواست دوباره وابسته متین شود!... حرمت ها شکسته بود ، حرف ها زده شده بود ... این امکان نداشت!... اما از طرفی ممد حسابی گیج بود و نمی‌توانست نگران پسرکش نباشد :))... موضوع بچه هنوز برایش گنگ بود و نمی‌توانست مسائل را تفکیک کند!... اما لحظه ای خواست باری دیگر متین را کنارش داشته باشد :))... دلش برای ممدِ متین بود تنگ بود =]]... فرزاد هم که غریبه نبود! پس می‌توانست نقابش را بردارد!... سرش را بالا گرفت و چشمان مشتاق فرزاد را دید.. دیگر نتوانست تحمل کند بغضی که از همان اول ماجرا بیخ گلویش بود سر باز کرد و به بد ترین نحو سکوت اتاق را شکست!... فرزاد اول متعجب شد اما بعد حال برادرش را درک کرد :))... از جایش برخواست و کنار ممد نشست!... سر ممد را بغل کرد و پشتش را مالش داد تا آرام شود... بعد از اینکه کمی آرام شد سرش را از سینه فرزاد دور کرد و به چشمان خوشحال فرزاد زل زد :") کمی فین فین کرد و با صدای بغض آلودی گفت : ممد : حالا فهمیدی حالمو :)؟! تورو خدا بگو قضیه چیه دارم دیوونه میشم! بچه؟! اصن مگه میشه؟! و با صورتی سردرگم به فرزاد خیره شد تا جوابش را بگیرد... فرزاد کمی در چشمان عسلیِ ممد نگریست ،نفس عمیقی کشید ، سرش را پایین انداخت و شروع به تعریف کرد : فرزاد : خب ... آره بچه :) ی بچه از جنس متین :)) نمیدونم میدونی یا نه ولی ممکنه! یسری مردا هستن که قابلیت بارداری دارن... شاید یک درصد از مردم اینجوری باشن و باید خداروشکر کنی که متینم شامل اون یک درصده ♡ خدا خیلی دوسش داشته که داره یه فرشته مث خودش بهش میده :)) اینکه چجوری و کی شد و نمیتونم بهت بگم اگه خودش خواست میگه ولی اینو ازم داشته باش... متین الان خیلی شکنندس،  سامان هم اشاره کرد!... اون به "تو" نیاز داره... باید کنارش باشی مثل همیشه مراقبش باشی تا حالش خوب باشه :))... از وقتی فهمید ؛ سامان بهش گفت استرس و ناراحتی  براش سمه اما همش به این فکر میکنه که چرا نتونست بهت بگه! همش ناراحته و غصه میخوره... گریه میکنه بی قراری میکنه! تو که میشناسیش یذره بچس :))... حالا که بارداره حساس تر شده و سر هر چیزی گریه میکنه و این اصن براش خوب نیست! ما نمیتونیم مث تو مراقبش باشیم ممد! لطفا باش :) همین...
Show all...
زندگی ای در وجودم :") #ravi پشت در بود ... نمی‌توانست استرسش را انکار کند... رویارویی با کسی که تمام زندگیش بود و حالا غریبه ترین فرد زندگی پس از دو ماه واقعا سخت بود!... همزمان که فکر می‌کرد جواب شخصی که قرار است پشت آیفون بپرسد "کیه؟!"  را چگونه دهد،  نفسی عمیق کشید و زنگ خانه را به صدا در آورد... اما رشته افکارش با صدای تیک باز شدن در پاره شد!... مثل اینکه منتظر کسی بودن که بدون چون و چرا در را گشودن!... خلاصه اوکه بدش نمی‌آمد پس در را باز کرد و وارد ساختمان شد...‌ سوار در آسانسور به مقصد طبقه دوم منتظر ماند که بالاخره به مقصد مورد نظر رسید و از آسانسور خارج شد... پشت در ایستاد!.. بعد از یکم جدال با خود در رابطه با صحبت هایی که قرار است رد و بدل شود به آرامی در زد و با نفس فوق عمیقی سعی کرد استرسش را خاموش کند و منتظر بماند... از داخل خانه صدای " من باز میکنم" آشنایی آمد ولی خیلی زمان برای فکر کردن نداشت زیرا لحظه ای بعد در گشوده شد و چهره ای بهت زده نمایان شد..! چشمان فرد مقابل کم مانده بود از حدقه بیرون پرتاب شوند!... انتظار دیدن حاج حافظ شیرازی را داشت اما این گزینه را هرگز!!... صدایی از آشپز خانه که به آنها نزدیک میشد آمد... فرزاد: عباااسسس بیاید تو دیگههه متین چرا خشکت زده نمیخوای دع... اما با دیدن فرد پشت در فرزاد هم در بهت فرو رفت!... اما زود تر از بقیه به خودش آمد و با صدایی که سعی در نلرزیدن داشت پرسید : فرزاد : اینجا چیکار میکنی؟! شخص پشت در هم با صدای فرزاد از بهت خارج شد و نگاهش را از آن پسرک گرفت و به فرزاد دوخت... _دعوت نمیکنی بیام تو؟! فرزاد نگاهی به متینی که هنوووز در کمال تعجب و با چشمانی گشاد به فرد پشت در خیره بود کرد و دستش را روی شانه اش گذاشت تا از بهت خارج شود و کارش جواب داد... متین از بهت خارج شد و سرش را پایین انداخت!... فرزاد با کمی تامل از جلوی در کنار رفت و با نگاهش فردپشت در را به خانه دعوت کرد... متین رفت و روی گوشه ترین جای پذیرایی روی مبل نشست و به جوراب های باب اسفنجی اش خیره شد و فرزاد هم همان نزدیکی روی یکی از مبل ها نشست... فرد مهمان هم به تبعیت از آنها روی مبل روبه روییِ فرزاد نشست!... فرزاد : خب آقا ممد نمیخوای بگی اینجا چیکار میکنی؟! ممد : حتما مگه باید دلیل داشته باشه؟! فرزاد با پوزخند ملیحی جواب ممد را داد: فرزاد : اگه دو سه ماه پیش این سوالو میپرسیدی میگفتم خونه خودتونه این چه حرفیه ولی الان بله باید دلیل داشته باشی :") ممد که از رفتار سرد فرزاد ، کمی دلخور شده بود به آرامی گفت : ممد : اومدم وسایلمو بردارم... به وضوح پوزخند روی لب فرزاد و برق اشک در چشمان متین را دید... صدای ناله  مانندی از دهان متین خارج شد و دستش را روی شکمش گذاشت که توجه ممد و فرزاد را به خود جلب کرد!... فرزاد با صدایی هول کرده و نگران پرسید : فرزاد : حالت خوبه متین؟! و متین که قیافه اش درد را فریاد می‌زد اما برای نگران نشدن فرزاد لبخندی روی لب خود نشانده بود با صدایی ضعیف گفت: متین : خوبم داداش نگران نباش :) فرزاد : مطمئنی؟! متین برای اطمینان خاطر دادن به فرزاد با لبخند ملیحی سرش را به معنی تایید بالا پایین کرد... فرزاد که قانع نشده بود اما برای گیر ندادن به متین چیزی نگفت نگاه معناداری به ممد انداخت و سرش را پایین انداخت... ممد نگران شده بود اما خب نمی‌خواست به روی خود بیاورد... برای خارج شدن از فضای سنگین اتاق خطاب به فرزاد گفت: ممد : حالا که اومدم‌نمیخوای برام یه چایی بیاری؟! و تکخندی زد... فرزاد نگاهی به چهره پریشان متین کرد و با کلافگی سری تکون داد... قصد داشت بلند شود که ناله ای دیگر از سوی متین به گوش هایش رسید!... دیگر واقعا نگران شده بود!!... فرزاد: ببین میگم خوب نیستی!! قرصات و خوردی؟! چیزی اذیتت میکنه؟! ممد که فکر می‌کرد قضیه معده متین است و با قرص حل می‌شود کمی از نگرانی اش کاسته شد... و متین همچنان برای اطمینان خاطر فرزاد با صدایی ضعیف و لبخندی دردناک گفت : متین: خوبم فرزاد خوبممم قرصامم الان میخورم... اصن همین الان من میرم آشپز خونه هم قرصام و میخورم هم چایی میارم خوبه؟! خوبه را بلند گفت که تایید ممد هم بگیرد... در چشمان ممد نارضایتی ای دیده نمیشد پس یعنی اوکی را از ممد گرفته بود اما فرزاد که نگران حال متین بود میخواست مخالفت کند که متین با چشمانی مهربان به او زل زد و گفت : متین : جنگ که نمیخوام برم داداشم میرم آشپز خونه قرصامم میخورم دیگه:))... فرزاد دیگر حرفی نزد و متین این هم اوکیی از سمت فرزاد حساب کرد...‌
Show all...