|مـَرااَزیـادنَبـَر✨🖤|
-بوی زُلف او حواسم را پَریشان کرد و رفت...🖤* -ن.شهبازی🖋🤍 -مرا از یاد نبر🕊💕 -پارتگذاری:هرشب🌌 ناشناسمون: https://t.me/BChatBot?start=sc-382111-hiKZGTs 🪐✨
Show moreThe country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
259
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
🎞 سریال خارجی بازی ماهی مرکب / بازی اسکویید
🎞 Squid Game
💿 فصل اول قسمت 2
@Autumnliiiife 🪐✨
@Vip_HD_Video S01E02.720p.WEB-DL.HardSub.mp4452.57 MB
100
#مرا_از_یاد_نبر
#پارتدویستوپانزدهم
- بله. حالا که داره میشه، کاملا هم جدیه!
- خب چه کاریه؟!
با صدای بلندی گفت: این همه درس خوندم که حالا بشم منشی صد من یه غاز یه مردیکهی پولدار و پولپرست؟!
- ببینم گلنار، شما مشکل مالی دارید؟!
سرش را تکان داد و گفت: مگه وضع خونه زندگیمون رو ندیدید؟!
آنها در مرکزی زندگی میکردند و انگار نه انگار که وضعیت مالیشان بود بود، یا حالا مشکل جدیای داشتند که پدرش مجبورش کند تا کار کند.
- گلنار...
نزدیکش شدم و گفتم: من کمکت میکنم.
- بهت یه مقدار پول میدم.
چشمغرهاش را نثارم کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! به من چرا میدی؟ برو به بابام بده.
- خب تو بگو من یه کار پیدا کردم حقوقش هم همینقدره!
- یعنی تو هرماه میخوای به من پول بدی؟!
سرم را تکان دادم.
- ما دوستیم گلنار... اینجور جاها به درد هم نخوریم، پس کجا به درد همدیگه بخوریم؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: ای وای طناز! نمیفهمی... تو که میخوای هر ماه به من پول بدی، فکر اینجاش رو هم کردی که من چطوری باید به تو برگردونم؟!
- خب برنگردون.
- دیوونه شدی؟!
هستی هم جلو آمد و گفت: خب منم تا جایی که بتونم کمک میکنم.
- شما هم دلتون خوشِها!
بینیاش را بالا کشید. از حالت حرف زدن و صورتش معلوم بود که جلوی ریختن اشکهایش را گرفته بود.
- دیگه چیکار باید بکنیم گلنار؟ اصلا چند سال بعد که کار پیدا کردی، یا اصلا هر وقت داشتی بهمون پس بده.
سرش را تکان داد و گفت: نمیشه. بچهها نمیشه!
- پس میخوای بری کار کنی؟
- کار که عار نیست.
- کار عار نیست، اما تو نمیخوای کار کنی!
- یعنی داری میگی منشی بودن بده؟!
نفسعمیقی کشیدم و گفتم: کی گفت بده؟! اتفاقا خیلی هم خوبه. دارم میگم خواستهی تو مهمه، تو زندگی تو تاثیر داره. اینکه داری بهخاطر خواستهی پدرت از هدفت میگذری بده، این بده!
سری تکان داد و گفت: خودم یه کاریش میکنم. قراره خواهرم و عموم باهاش صحبت کنن، آخه اونقدرا هم نیستیم که نتونیم خرج خونه در نیارم. اما میگه سخت میشه!
- خب خواهرت چرا کار نمیکنه؟ تو داری درس میخونی...
- اون ازدواج کرده اصلا یه جای دیگه زندگی میکنه. یه دختر هم داره، باز بیاد برای ما کار کنه؟
هستی عینکش را از جلو چشمانش برداشت و گفت: اصلا میخوای بیا تو شرکت بابا اینا...
- میگم نمیخوام کار کنم هستی!
- بهخدا فقط دوساعته. میای کمک دست بازدید کننده میایستی بعد میری.
گلناری که در فکر فرو رفته بود گفت: تو از کجا میدونی که همچین نیرویی میخوان؟
- پدرم به برادرم گفت، خب منم شنیدم.
سرش را تکان داد و گفت: نمیدونم. تا فردا بهت خبر میدم.
10000
خدا رو شکر که طلسم شکست🤌🏻🤲🏻😂
اگه تا کامل شدنش نت داشتم که امشب میذارمش، اگرم نه که فردا بلافاصله بعد از بیدار شدنم❤️
7000
بچهها سلام...
مطمئنم که الان حسابی از دستم شاکی هستید و بهتون حق میدم. یک بار یا دوبار دیگه هم این بینظمی پیش اومده و همهش تقصیر کمکاری من بوده.
اما ذهن یه نویسنده هم گاهی اوقات خسته میشه و دقیقا، این روزا روزای خستگی ذهن من هست. هیچ ایدهای ندارم که بخوام بنویسم و بدتر، حس نوشتن ندارم. وقتی که بهش هم فکر میکنم، انگار یکی داره تو سرم فریاد میکشه و باعث میشه که سردرد بگیرم.
نمیدونم اگه قول بدم، میتونم بهش عمل کنم یا نه، اما فردا تمام زورم رو میزنم تا بتونم یکی دوپارت بنویسم:]
الان هم خواهرم داره میگه انقدر که تو نوشتی، همه فکر میکنن پارت اومده😂💔
7300
#مرا_از_یاد_نبر
#پارتدویستوچهاردهم
- واقعا؟!
گلنار با دهان پر این حرفش را بر زبان میآورد و بعد با خجالت، دستش را جلوی دهانش میگذارد. لبخند خندهداری میزنم و میگویم: بازم نمیدونم، السا میگفت!
اینکه تمام حرفهای السا را تکذیب میکرد، برایم عجیب بود.
- ساعت چنده؟!
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم و میگویم: هشت و نیم. تا کی میتونید بمونید؟!
- فرقی نداره.
گلنار هم سر تکان میدهد و میگوید: اگه من رو برسونید، من هم مشکلی ندارم.
سرم را تکان دادم که گفت: میای بریم پیش بهزاد؟!
با خنده چشمغرهای به قیافهی مشتاقش رفتم و گفتم: دیوونه شدی؟!
- دیوونه چیه؟! میگیم استاد جان سلام، اومدیم عیادت.
هستی خندید و رو به گلنار کرد.
- دیوونه فکر میکنی ما رو به یاد میاره؟! ما فقط تو یه کلاس با اون بودیم!
- تو سالن دانشگاه که همدیگه رو دیدیم.
خندیدم و گفتم: حتی فکرش رو هم نکنید! الان پدر و مادرش همه باید بیمارستان باشن.
- یعنی فقط به همین دلیل ما رو نمیبری عیادت؟!
- گلنار جان! به خدا من نمیتونم این شوخیهات رو جدی نگیرم. همهش فکر میکنی جدیای!
- شوخی کجا بود طناز؟! خب جدیم.
هستی از روی چمنها بلند شد و مانتواش را تکاند.
- یعنی عاشق این پیشنهاد های به جات شدم گلنار. گفتی بیایم رو چمنا بشینیم، پر از گل و لای شدیم رفت! حالا هم بریم بیمارستان، با سر و صورت بر افروخته بر میگردیم.
خندیدم و گفتم: حالا این اسکول میگه جدیه، تو چرا باور میکنی؟!
گلنار لبخند نصفه نیمهای میزند و به گوشهای زول میزند. هستی سریع کنارش مینشیند و پایش را تکان میدهد.
- گلنار؟! چی شد؟! شاید این دیوونه بهت گفت اسکول ناراحت شدی؟!
با صدای کوتاهی خندید و گفت: نه بابا. یهو یاد یه چیزی افتادم.
- چی؟!
نگاهی به هستی انداخت و رو به من گفت: اون وقت از نظر این خانم، فضول منم!
سرم را تکان دادم و گفتم: حالا منم عضوی از شمام، بگو!
اینکه تمام حرفهایم، تمام زندگیام، تمام درگیریهایم را در یک روز به این دو نفر گفته بودم، عادی بود؟!
- هیچی بابا! یه پروژه رو باید تحویل بدم.
- شوخی میکنی جان هستی؟!
گلنار سری تکان داد که هستی دوباره گفت: به خاطر پروژه یهو پژمرده شدی؟!
خندید و سرش را تکان داد.
- بهتون نگفتم مگه؟! پروژهی کاریه!
- چه کاری؟!
شانهای بالا انداخت و گفت: کاری که به اجبار بابام باید انجام بشه.
به سمتش خم شدم و دستم را روی پایش گذاشتم.
- دختر مگه شهر هرته؟! مگه میشه؟!
8100
خب رونمایی فردامون از کیه؟🥱💙Anonymous voting
- پرتو💜
- نفیسه💙
- علیرضا🧡
- سهیل🤍
- مهدیه💚
6400