cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان گناهکار | Gonahkar Roman

Show more
Advertising posts
269
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Join @HipHap for proxy
Show all...
00:13
Video unavailableShow in Telegram
00:13
Video unavailableShow in Telegram
چنل رپیمونم جوین بدید جدید ترین موزیکارو میزاریم @HipHap
Show all...
رمان و به صورت فایل بزارم یا قسمتیAnonymous voting
  • فایل
  • قسمتی
0 votes
گناهکار کیهAnonymous voting
  • من
  • تو
  • او
  • ما
  • شما
  • انها
  • همه
0 votes
00:13
Video unavailableShow in Telegram
• #Season5 • #Part36 • #Arsham : روی تختم نشستم..به ارومی دراز کشیدم..یه چیزی تو تنم فرو رفت..یه شیء کوچک ولی نوک تیز..با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..یه گیره ی سر بود..برداشتم و تو دستم گرفتم..مشکوکانه نگاهش کردم..کی روی تختِ من خوابیده بود؟!..این گیره ی سر..ولی ی زود به خاطر اوردم..این گیره متعلق به اون دختر بود..دخترِ گستاخ و زبون درازی که با نگاهه مغرور و بی پرواش به روی هر کس شالق می زد..ولی روی من جواب نمی داد..چون می تونستم اونو توی مشتم بگیرم و کنترلش کنم..گیره رو تو دستم چرخوندم..چرا رهاش کردم؟..چرا تا سرحد مرگ عذابش ندادم؟..وقتی سرش فریاد کشیدم حس ارامش بهم دست داد..وقتی نگاه وحشت زده گریانش رو دیدم حس کردم اون چیزی که می خواستم و ارومم می کرد در من ارضا شد..و اون چاقو..بی نهایت دوست داشتم که روی بازوش حتی شده یک خراش ِعمیق ایجاد کنم، کاری که اون با من از روی ترس کرد من با اگاهی و از عمد بکنم..ولی فقط تونستم به دستم فشار بیارم..برعکس همیشه اینبار تردید کردم و افکاری که در ذهن داشتم رو عملی نکردم..گیره رو تو دستم مشت کردم و فشردم..انگار داشتم گردن اون دختر رو تو دستام فشار می دادم..ولی اون تردیدم و بعد هم رها کردنش با قصد بود..اگر همون موقع زجرش می دادم لذتش آنی بود و..تمام می شد ولی ذره ذره..به نظرم ایده ی عالی بود..مخصوصا االن که برای این ایده دلیل داشتم..اون دختر حاال حاالها نمی تونه از دست من فرار کنه..یا حتی خالصی پیدا کنه..باهاش خیلی کارها داشتم..نه از سر انتقام..نه..من انتقامم رو همون شب روی همین تخت ازش گرفتم..ولی کاری که من بعد باهاش داشتم..فراتر از این حرف ها بود..آرشام هیچ کاری رو بی دلیل و بی بهانه انجام نمیده..و زمانی که انجامش داد..هیچ کس از دستش رهایی نخواهد داشت،هیچ کس!
Show all...
• #Season5 • #Part35 • #Arsham : با عصبانیت پرونده را روی میز کوبیدم..منشی با این حرکتم وحشت زده نگاهم کرد..دستام رو مشت کردم و از اتاق بیرون زدم..صورتم از عصبانیت سرخ شده بود..زیر لب غریدم:گردنش و خُرد می کنم..مرتیکه ی پست فطرت..در اتاقش رو با خشم به شتاب باز کردم..پشت میزش بود و با تلفن حرف می زد..با عجله از رو صندلی بلند شد..نگاهش که به صورت سرخ شده از خشم من افتاد لرزان گوشی را گذاشت..--ق..قر..قربان..چیزی شده؟!..صدای خانم منشی باعث شد با خشم برگردم و سرش فریاد بزنم..--اقای رئیس من که..-خفه شو و برو بیرون..زود باااااش..رنگ از رخش پرید..با ترس عقب گرد کرد و پشت میزش نشست..دندونام و روی هم فشار دادم و در رو محکم پشت سرم بستم..نگاهش کردم..صورتش به سفیدی می زد..بی رنگ و مات..از سر خشم پوزخند زدم..کالفه دور خودم چرخیدم..صداش عذابم می داد..عذاااااب..--ق..قربان چرا..من که..خودش هم نمی دانست چی می خواد بگه..می ترسید..هراس داشت..از کاری که کرده بود..نعره ای از سر خشم کشیدم و به طرفش رفتم..قبل از اینکه کاری بکنم از ترس عقب عقب رفت.. به دیوار چسبید..یقه ش رو تو دستام گرفتم..دستام مشت شده بود..فشار دادم..محکم..به طرف گردنش..دوست داشتم خُردش کنم..بشکنم و از هستی ساقتش کنم..فریاد زدم: چرا کثاااااافت؟..از کی دستور می گرفتی؟..بگو تا خفه ت نکردم..حبیب تا همینجا دخلتو نیاوردم بنال و بگو کاره کی بوده؟..خودت یا کسِ دیگه؟..وحشت زده لباشو تکان می داد ولی حرفی نمی زد..انگار الل شده بود..بلندتر داد زدم: چرا خفه خون گرفتــــی؟..بگو تا خفه ت نکردم ..بگو چرا بهم خیانت کردی؟..چرااااا؟..با دادی که سرش زدم به حرف اومد..تنش گوشه ی دیوار می لرزید و یقه ش تو مشتم بود..وحشت زده لب باز کرد وگفت: به خدا کار من نبود قربان..من..محکم تکانش دادم و کمرشو کوبیدم به دیوار..فریادش بلند شد..مشت محکمی به صورتش زدم..انقدر قوی که خون تو دهانش جمع شد و با مشت دوم به هوا پاشیده شد..دیوار سفید اتاق از خونش رنگین شد..با همین دو تا مشت توان و مقاومتش تحلیل رفت و روی زمین افتاد ..ولی ول کُنش نبودم..باید اعتراف می کرد که اون اشغال کیه؟!..گردنش رو گرفتم..با خشم فریاد زدم و سرشو روی میز کوبیدم ..بلند نالید..به گردنش فشار اوردم..-بگو پست فطرت..از کی دستور می گرفتی؟..چرا تو گروهه من نفوذ کردی؟..بگو کثافت..بگوووووو تا خردش نکردم..به گریه افتاد..یک مرد تقریبا 40 ساله..2 سال برای من کار می کرد و 1 سال بود که بهش اعتماد کرده بودم..ولی نه در هر زمینه ای از کارم..فقط اون چیزهایی که می تونست بهش مربوط باشه..ولی حاال دستش برام رو شده بود..اینکه تموم مدت ادمه یکی دیگه بود و به من خیانت می کرد..فشار دستمو بیشتر کردم..صدای "تیریک.. تیریک" مهره های گردنش رو به راحتی می شنیدم..با خشم غریدم: می دونی سزای کسی که به من و افرادم خیانت می کنه چیه؟..می دونــــی؟..صداش اروم به گوشم رسید..نالید و گفت: براتون..توضیح ..میدم..لبامو به گوشش نزدیک کردم..با خشم ولی زیر لب گفتم: نترس..االن نمی کشمت..نه تا وقتی که بهم نگفتی اون کیه..ولی وقتی بگی..نمی دونم چی میشه..دو تا احتمال وجود داره..یا زنده ت میذارم..و یا..به درک واصلت می کنم..همه چیز بستگی به خودت داره..پس بگو..اون کیه؟..د حرف بزن کثافت..سرشو بلند کردم..رو به روم نگهش داشتم..چشماش باز نمی شد..از گوشه ی پیشونیش خون جاری بود..زیر لب و ناتوان همراه با لکنت گفت:با..باشه..م..میگم..او..اون. .م..منصوری ِ..ا..او..اون..رئیسه ..منه..با شنیدن اسمش خشمم دو برابر شد..اتیش گرفتم..واین حرارت و التهاب شعله ور شد و کنترلمو از دست دادم..فریاد زدم و خیلی محکم پرتش کردم سمت دیوار..کمرش محکم با دیوار برخورد کرد..نالید و نقش زمین شد..برگشتم..صورتم خیس از عرق بود..کالفه چشمامو بستم..نفس نفس می زدم..نمی خواستم اروم باشم..نمی خواستم با چند تا نفسِ عمیق خودمو از این التهاب خالص کنم..این اتش ِخشم باید همینطور شعله ور باقی می موند..بهش نیاز داشتم..برای خالص شدن از شر منصوری باید خشمم رو دو برابر می کردم..می کشمت منصوری..نابودت می کنم..مرگت به دستای من حتمیه..تالش 1 ساله ی من رو به تباهی کشوندی..ازت به همین اسونی نمی گذرم..هرگزاین کارو نمی کنم..هرگز..زنگ زدم دو تا از بچه های گروه امدند و جسمِ نیمه جونش رو از تو اتاق بردند..به بقیه هم سپردم اونجا رو مرتب کنند.
Show all...
• #Season5 • #Part34 • #Delaram : - چاقو..درست مثل همونی که اونشب باهاش بازوم رو زخمی کردی..زخمی که هنوز هم جاش هست..یادگاری از ضرب دسته یه دختره جسور که با گستاخی جوابه هر مردی رو میده..-ج..جوابتو دادم..چون حقت بود..چرا انکارش می کنی؟..مگه همین خوده تو..نبودی که داشتی اذیتم می کردی؟..ناچار شدم اون کارو بکنم..چون پای پاکی و نجابتم در میون بود..پوزخندش عمیق تر شد..سرشو اورد پایین.. - نجـــابــت؟!..هه..جالبه..نمی دونستم با چنین واژه ای هم اشنایی ..با اخم نگاش کردم ..-تو حق نداری به..همچین سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید..--من حق دارم هر کار دلم می خواد بکنم..شیرفهم شد؟..وحشت زده نگاش کردم ..جرات نداشتم هیچ حرکتی بکنم..غرید: میگی پاکی و نجابت؟!..این مزخرفات رو به رخه من نکش..همه تون عینِ همدیگه اید..اونا از تو بدتر تو از اونا صد پله بدتر..همگی هرزه و..چیه؟..حقایقیه که اگر خودت هم نمی دونی بهتره یکی بهت یاداوری کنه..خواستم محکم بخوابونم زیر گوشش که باهام اینجوری نکنه.. ولی هم دستمو گرفته بود و هم اینکه می ترسیدم با هر عمله من اون هم تحریک بشه و دیگه..واویالااااا..تیغه ی چاقو رو اورد پایین..سردیش رو به روی بازوم حس کردم..با ترس چشمامو بستم..لحنش سرد بود..حتی کمترین لرزش یا حتی احساس درش پیدا نبود..خدایا این چه موجودیه؟!..--این پوست نرم و سفید..اگر یه خراشه عمیق روش بیافته چی میشه؟..به نظرت خون سرخی که بزنه بیرون به درخشندگیِ پوستت میاد؟..کمی فشار داد ولی چیزی نشد..وحشت زده چشمامو باز کردم..محکم خودمو کشیدم عقب..همونطور دستامو به حالت ضربدر گذاشته بودم رو سینه هام..تو جام نشستم..پشتمو به باالی تخت تکیه دادم..دنبالم اومد..با کمترین فاصله از من نشست..فکر می کردم تو فکرش اینه که بخواد بهم دست درازی کنه..ولی حاال..در کمال تعجب قصد جونمو کرده بود..--چرا فرار می کنی؟..از چی؟..من یا این چاقو؟..فکر نمی کنم دختره گستاخی مثل تو از من ترسی داشته باشه..از این چاقو هم..شک دارم..دختری که به راحتی با خودش چاقو اینور و اونور می بره..پس حتی دیدنش هم براش یه چیزه معمولیه..چسبید بهم..صورتمو برگردوندم و جیغ کشیدم..داد زد: مگه عاشقه اینکار نیستی؟..اونشب خیلی خوب از خودت دفاع کردی..حاال چی شده؟..چرا ساکتی؟..چرا تالش نمی کنی تا از دستم فرار کنی؟..این باره سومه..پس راهی برای برگشت نداری..باید برای خودت متاسف باشی..انقدر ترسیده بودم که نفهمیدم اشکام صورتمو خیس کردن..اروم اروم به هق هق افتادم..-تو..تو یه روانیه به تمام معنایی..بدجور بهش برخورد..فریاد زد: اره..من روانیم..دیوونه م..کال یه ادمی هستم که با همه چیز و همه کس مشکل داره..و تو هم جزوی از اون ادمایی..-باشه..ولم کن..اگه با معذرت خواهی دست از سرم برمی داری میگم که معذرت می خوام..حاال برو کنار..بذار برم..به صورتم دست کشید..داغی دستش صورت خیسم رو اتیش می زد..اروم ولی جدی گفت: من از ادمای ساده و منزوی به شدت متنفرم..ولی تو..خیلی زرنگ و گستاخی..از تو بیزارم..با این تفاوت که اخالق و رفتارت رو ندید می گیرم..به بازوهای ب ره ن ه م دست کشید..نفسم تو سینه حبس شد..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..دیگه تو دستش چاقو نبود..برای همین ازادانه بازوهامو تو دست داشت..کمی فشرد..بیشتر..و باز هم فشار دستشو بیشتر کرد..دردم اومد ولی دم نزدم..--نرم..ظریف..ونازک..خیلی شکننده ای..بهت نمی خوره ولی هستی..به راحتی می تونم استخوناتو توی مشتم خورد کنم..همینو می خوای؟..اره؟..تندتند به نشونه ی " نه " سرمو تکون دادم..گرمی نفسش رو به روی گردنم حس کردم..کاری نمی کرد ولی اون گرما بینمون بود و من حسش می کردم..زیر گوشم با خشم غرید: برو..ولی اینو بدون تازه پیدات کردم و فهمیدم کجایی..دیگه نمی خوام ببینمت..و اگر دیداری تو کار باشه بهتره بی سر و صدا و به دور از هر اتفاقی باشه..در غیراینصورت..به هیچ عنوان ولت نمی کنم..تا به التماس نندازمت رهات نمی کنم..پس بهتره حواست رو خیلی خوب جمع کنی..شنیدی که چی گفتم؟!..مکث کردم..با سر حرفشو تایید کردم..هم بغض داشتم و هم ترسیده بودم..ای کاش اشک نمی ریختم ولی از ترس بود..بی دفاع در مقابلش نشسته بودم..چکار باید می کردم؟..اصال کاری ازم ساخته نبود..از رو تخت بلند شد..نگام نمی کرد..بدون هیچ حرفی پشتش رو بهم کرد و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفت..همچین درو به هم کوبید که لرزیدم و تند چشمامو بستم..حالم دگرگون بود و ظاهرم عینه بدبختا..چشمامو باز کردم..پست فطرته عوضی..امیدوارم اگر بناست دوباره همدیگرو ببینیم جوری باشه که بال بال زدنت رو به چشم ببینم..نامرده کثافت...
Show all...