مـــــ🌙ــــــاهرخ
نویسنده رمان های بهار خزان رقص قاصدک اتش و جنون(چاپ) فتنه گر: فایل فروشی ماهرخ(انلاین) شیطان یاغی🔞(انلاین) #کپیایناثرپیگردقانونیدارد. پنج شنبه و جمعه پارت نداریم.
Show more20 117
Subscribers
-4024 hours
-2577 days
-66530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
ارورا دختری که کارآموز عکاسیه و وقتی که وارد اتاق عکاسی یه شرکت معروف میشه...
تا چشم باز میکنه نور فلشو رو تن لخت مدلای سکسی میبینه♨️ ...
تا وقتی که رئیسش وارد عمل میشه وبرای اینکه از شرکت رقیبش عقب نیفته،برای عکسای بهتر مدلاش از سالارش کار بکشه 🍆...
ارورا کم کم به اتاق آرزو هاش راه پیدا میکنه 💦و میشه مدل اون مردی که یه عمر آرزوی زیرش بودن رو داشته ...😱🔞
https://t.me/+1aEWX4upfuBlNjc0
#فول_هات
❤ 1
29110
ارورا دختری که کارآموز عکاسیه و وقتی که وارد اتاق عکاسی یه شرکت معروف میشه...
تا چشم باز میکنه نور فلشو رو تن لخت مدلای سکسی میبینه♨️ ...
تا وقتی که رئیسش وارد عمل میشه وبرای اینکه از شرکت رقیبش عقب نیفته،برای عکسای بهتر مدلاش از سالارش کار بکشه 🍆...
ارورا کم کم به اتاق آرزو هاش راه پیدا میکنه 💦و میشه مدل اون مردی که یه عمر آرزوی زیرش بودن رو داشته ...😱🔞
https://t.me/+1aEWX4upfuBlNjc0
#فول_هات
1 24500
-خاله اینی که فرستادی برام زیادی بچست!
دست بزنم بهش که میشکنه.
نگاهش را از لای در به کژال که روی تخت ترسیده نشسته بود داد و صدای زنی که برایش دختر میفرستاد و همه خاله صدایش میزدند در گوشش پیچید:
-ای بابا آقا میراث شد من یکی از دخترارو بفرستم تو ایراد نگیری اَه.
بچهست که بچهست تو حالتو باهاش بکن عه.
میراث کلافه دستی لای موهایش کشید:
- ببین من ازین مشتریای هولت نیستم این طوری باهام حرف میزنی صدات واسه من بالا نره ها حالیته من کیم؟
خاله مِن مِن کرد و میراث ادامه داد:
-تو قبر بابات زنیکه حیف که سیاسیم نمتونم به کسی جز توی تن لش اعتماد کنم!
با پایان حرفش تماس را قطع کرد سمت اتاق رفت، وارد اتاق شد و خیره به دختر ریزه ی روی تخت غرید:
-لخت شو دیگه نکنه توام بار اولته؟
کژال بغض دار و ترسیده خیره به میراث که تیشرتش را با حرص از تنش میکند و عضلاتش را به نمایش میگذاشت لباسش را درآورد و در دلش دلداری به خودش داد...
چیزی نیست باید این اتفاق بیفته دیگه حالا بابتش داری پولم میگیری چیزی نیست... مجبوری اگه نه داروی خواهرت چی میشه؟ چیزی نیست!
میراث که روی تنش خیمه زد به چشم های مشکی مرد خیره شد و میراث اخم کرد:
-وای خدا یه احمق ماستو برام فرستاده...
فرستاده؟! کژال خودش سوار ماشین میراث شد کسی اورا نفرستاده بود که...
خواست چیزی بگوید که لب هایش اسیر شد و تنش را میراث به بازی گرفت و برایش همه چیز تازگی داشت تا وقتی که زانو های میراث خم شد و از درد نالید: -آیی آیی آی مامان...
و میراث از لذت چشم هایش را بست، پیش داوری کرده بود این دختر خیلی بهتر از زن های دیگری که خاله فرستاده بود لذت داشت فقط کاش کمی همکاری میکرد و در گوش دختر پچ زد: -باز کن، باز کن پاتو یالا...
کژال صدای گریهاش در اتاق پیچید دردش افتضاح بود و میراث بدتر لج کرد و بدون آنکه که بداند دختر بودن کژال را دارد میگیرد زانو هایش را بی توجه بیشتر خم کرد...
و این بار جیغ کژال در اتاق پیچید و همان موقع صدای زنگ موبایل میراث هم بلند شد اما میراث توجه ای نکرد.
تماس از طرف خاله بود! چرا که انگار میراث دختر اشتباهی را سوار ماشینش کرده بود و دختری که خاله فرستاده بود اصلا سوار ماشین میراث نشده بود...
میراث توجه ای به زنگ تلفنش که خودش را میکشت نکرد و لحظه آخر در گوش کژال زمزمه کرد:
-خاله تورو گذاشته تو آب انار بخوابی لعنتی آه...
https://t.me/+3z-dILFD7CJiNDE0
https://t.me/+3z-dILFD7CJiNDE0
https://t.me/+3z-dILFD7CJiNDE0
(یک ساعت بعد)
صدای هوار میراث در خانه میپیچید:
-ببین میندازمت جلو سگام زنیکه.
خفه شو دروغ نگو بهم کیو قسم میدی تو خدا میشناسی مگه حرومزاده؟
مثلا میخوای از من آتو بگیری دختر باکره میفرستی زیرم؟!
ببین میکشمت هر جا باشی میکشمت.
و کژال با بدنی دردناک روی تخت در خودش مچاله بود، چرا که میراث وقتی فهمید کژال باکرست جنون گرفتش و نفهمید چه شد که با بی رحمی تمام دخترک را زیر مشت و لگدش گرفت...
میراث بالاخره تماس را قطع کرد و پیش دختری رفت که مظلومیت از سر و رویش میبارید.
کژال که او را دید در خودش جمع شد و با گریه لب زد:
-بزار برم پولم نمیخوام تورو خدا...
میراث خیره به تخت که خونی بود دستی لای موهایش کشید بدترین رفتار رو با دختری که تازه وارد دنیای زنانه شده بود کرده بود!
-ببین فقط بگو از طرف کی اومدی؟
-به خدا هیچکس.
نچی کرد، چشم بست و سعی کرد آرام باشد:
-بچه جون، گوش بده.
وارد بازی کردنت که ممکن سرش جونت بره حالیته؟
-چه بازی؟ من خواهرم مریضه، گفتم بتونم فقط فقط قرصاشو بگیرم ولی من اشتباه کردم آقا تورو خدا بزار برم... بزار برم.
کمی نرم تر شد، آدم زیاد دیده بود این دختر زیادی مظلوم بود اما رفتنی در کار نبود!
آن هم برای مردی مثل میراث که آبرویش همه چیزش بود...
https://t.me/+3z-dILFD7CJiNDE0
https://t.me/+3z-dILFD7CJiNDE0
https://t.me/+3z-dILFD7CJiNDE0
https://t.me/+3z-dILFD7CJiNDE0
کـــژال | "سودا ولینسب"
°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژالومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●
👍 2❤ 2
1 88510
_ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
1 38300
اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟!
بیا بیروون
دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد
_عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟!
بغضش ترکید و کنار پایهی تخت جمع شد
سوزن سِرُم کشیده شد
خون از دستش بیرون زد
بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد
_همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه
باورش نمیشد مرد روی تخت بیمارستان بود
بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش...
از ته دل هق زد و سر روی زانویش گذاشت
بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند
او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود
برعکس رفتارش با دیگران
در یکدفعه باز شد
با دیدن چشمان سرخ کیانا گریهاش شدت گرفت
_خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ...
کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانهاش لرزید
_انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟!
تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد
از درد ضعف کرد
_بابای حرومزادهت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟!
کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد
با عجز هق زد
گوشهی دیوار مچاله شد
_من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا
کیانا بیتوجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد
کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند
دخترک پر وحشت چشمان آبیاش را میانشان چرخاند
با اینکه کیارش سرش را به سینهاش فشرده بود تا نترسد
اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند
همانی که دخترک را اذیت کرد
به دستور کیارش
_اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده
دخترک هیستریک وار سر تکان داد
بچه ها هم اذیتش میکردند
بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش
اما کیارش هیچوقت او را نزده بود
حتی وقتی میگفت درد دارد بیمارستان میبردش و تمام شب میگذاشت روی سینهاش بخوابد
بیپناه در خودش جمع شد و اشک ریخت
زیر لب به خودش دلداری داد
_آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش میگم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ...
پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت
کیانا غرید
_چه گوهی خوردی؟!
با وحشت سر تکان داد
_ببخـ..شید
قلبش تیر میکشید
هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم
دخترک فقط 16 سالش بود
_رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زندهای که میخوای برگردی پیش کیارش؟!
زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد
بلند غرید
_نشنیدم صداتو هرزه... رزا زندهاس؟!
چشمانش از دردی که یکدفعه در سینهاش پیچید سیاهی رفت
کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید
بازهم همان حالت ها
نفسش سنگین شده بود
_نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده
کیانا نیشخند زد و پایش چرخید
نوک تیز پاشنهی کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بیحال ناله کرد
حتی نتوانست جیغ بزند
درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر
_نشنیدم... رزا کجاست؟!
دخترک با درد نفس نفس زد
دندان هایش بهم میخورد
_مر..ده..رزا..مرده
پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد
چانهی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد
جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید
_فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟!
دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد
آرام پچ زد
_تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟!
تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد
بدنش قفل شد
تیمور
همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد
کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد
چانهاش را رها کرد
_یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن
دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت
کیانا به آدم های کیارش اشاره زد
_ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه
مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید
لرزش هیستریک تنش بیشتر شد
رنگش روبه کبودی رفت
کاش مرد بود
کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان میکردند لب زد
_اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن
_اگر من بیهوش نباشم چی؟!
با صدای غریدن کسی چشمان بیحال دخترک مات چرخید
آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان میآمد...
کیارش بود؟!
ادامهی پارت🖤🔥👇
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag👍 4
42600
- حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما.
صدایی نیامد.
معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمیرسد.
12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود.
با حرص و ناراحتی جیغ کشید:
- من از کجا باید میدونستم اون رئیس وحشیتون نمیخواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا میدونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه!
دندان هایش را با حرص به هم فشار داد.
چشمش پر از اشک شده بود.
انباری منفور، سرد و تاریک بود.
با لگد به در کوبید:
- به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا میکنم بمیره!
صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد.
ایوا با ترس و لرز در خودش جمع شد.
همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد.
بی رمق نالید:
- امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه!
از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود.
دل درد داشت امانش را میبرید.
بغضش با درد ترکید.
کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت.
نگهبانی که جاوید اجیر کرده در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمیآید، وحشت زده شمارهی جاوید را گرفت.
اجازه نداشت در را باز کند.
فقط تا تناس برقرار شد با ترس گفت:
- آقا... صدای ایوا خانم قطع شده. چند دقیقهس هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟
با مکث کوتاهی، صدای بم جاوید در گوشی پیچید:
- کاری نکن الان خودمو میرسونم.
- آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت....
حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت:
- امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام.
چند لحظه بعد، در حالی که قلادهی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد.
با سر اشاره زد در را باز کنند.
با تردید قلادهی سگ را به دست نگهبان داد.
میدانست ایوا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد.
به قدر کافی تنبیهش کرده بود.
خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست.
از تاریکی انباری چشم ریز کرد.
دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند.
چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد.
مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند.
حسابشان را میرسید اگر بلایی سر دخترک میآمد.
یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانهی ایوا داد:
- هی... پاشو خودتو لوس نکن. میذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا میبرمت بچه رو بندازی.
ایوا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد.
با دیدن جاوید بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید:
- برو به درک!
- تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمیخوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا میذارم سرت؟ نمیدونستی...
وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض ایوا شد.
و وقتی که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان جاوید ماسید.
شوکه نگاهش کرد.
روی دو زانو نشست و شانهاش را تکان داد.
- ایوا؟
بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسیاش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد.
با حس خیسی شلوار ایوا، نگاهش به بین پایش کشیده شد.
خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود.
با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد:
- هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول میدم بچهت رو هم نگه دارم...
ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش میزنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه ایوا!
https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
https://t.me/+wZMR0kXGHwMyMzY0
👍 2
75710
#پست۶۶۶
ترانه اخم کرد.
-منم نیومدم که دعوام کنی...!!!
بهزاد دست دور کمرش پیچید.
-یکم انتقادپذیر باش...! قبول کن که کارت اشتباهه...؟!
ترانه سر بالا انداخت.
-اشتباه یا هرچیزی من فقط خواستم شوخی کنم... اصلا هم پشیمون نیستم...!!!
بهزاد از حرص و زبان نفهمی ترانه نیشگون ریزی از پهلویش گرفت که جیغ دختر هوا رفت...
-آدم باش ترانه اینقدر غد بودن اصلا خوب نیست...؟!
-چیکار می کنی دیوونه گوشت تنم رو کندی...؟! خوب کردم اصلا، دوست داشتم و بازم مزاحم میشم...!!!
بهزاد از این همه پررو بودنش کلافه نفسش را بیرون داد...
-حقته که یه بلایی سرت بیارم تا زبونت اینقدر دراز نباشه...؟!
ترانه چینی به دماغش داد.
-بمیرم برات که اینقدر ملاحظه کاری...! هر سری که فقط تنم رو یا سیاه و کبود کردی و یا با روشای تخمیت و مدت دارت آرامش رو از من گرفتی... دیگه چه بلایی می خوای سرم بیاری...؟!
بهزاد خندید.
-می خوام یه طور دلنشینی...ـ
از چشمانش شرارت می بارید که ترانه تیز نگاهش کرد و حرفش را قطع کرد.
-دلنشین نداریم آقا پلیسه...! سکس تو تهش به جر خوردن من ختم میشه ولی خیلی دلم می خواد بفهمم این ملایمتی که هر دفعه میگی از کجا میاد...؟!
بهزاد با حالتی خاص نگاهش کرد و فکش را چنگ زد...
-مگه با ناز و ناله هات میزاری من ملایم باشم توله سگ...؟!
❤ 106👍 29🔥 15
1 88680
👈رمان ماهرخ کامل شده... 🔥😍
🔶 هزینه فایل اماده شده ۳۵٠٠٠ تومان می باشد...
لطفا مبلغ را به شماره کارت زیر بفرستید...
💳6037997170357827
ریحانه نیاکام
🔸شات رسید رو حتما با #ذکرنامرمان به ایدی ادمین ارسال کنید...
@ad_reyhooni
👈میانبر پارت اول
https://t.me/c/1581175431/7
👍 2
1 96400
- رفتی تتو کردی؟! ثمر ببینم روی این گردالوها جای تتوئه میبرمشون.
با ترش نگاهش کردم که سینمو دراورد. وقتی تتو ندید پوزخندی زد و نشست بین پام.
- پس دلبرم اینجاشو تتو کرده.
انگشتو که زد به نازم دلم ضعف رفت و...
https://t.me/+rxg5p7Q9tDQ0MWU0
❌دختره اونجاشو تتو میکنه و شوهرش.... 👅😈
49010