296
Subscribers
No data24 hours
+47 days
+1030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
هر بار که گیسوی تو را باد پریشان می کرد
انگار که با چشم تو آرامش بحران می کرد
آن ماه که از صورت تو فکر خجالت دارد
با آینه ها شرط ترک خوردن چشمان می کرد
گفتم که لبت خون مرا خواهد خورد
اماچه طبیبیست که بی واسطه درمان می کرد
از گفتن حلوا دهنم در تب و تاب نیست
چون طعم لبت بودکه دیوانه وحیران می کرد
آن یار که ابروی تو را صرف خودش کرد
دیوانه ندانست که آن کشته و بی جان می کرد
فریاد" از این حادثه با عشق سخن گفت
تورفتی ولی خاطره ات حمله و ویران می کرد
اسی کوچک
همیشه تا لحظه ی آخر، تا اون لحظه ی که فکر میکنی رسیدن ناممکنه و از خواسته ات هنوزم دوری، تااون لحظه ی که تاریکه.. تلاش کن!
به قول فلورانس اسکاول شین، تو کتاب چهار اثر میگه:
"خواستههای آدمی اغلب در آخرین لحظه برآورده میشوند چون آدمی کار را وا مینهد. یعنی از استدلال دست میکشد و خرد لایتناهی مجال کار مییابد."
🚬
❤ 1🙏 1
دراز کشیده بودم روی تخت، نگاهش می کردم که پیرهن سفید منو پوشیده بود که ترکیبش با رنگ گندمی پوستش بس بود برای این که من یادم بیاد چقدر دوستش دارم. تکیه داد به دیوار بغل پنجره، موها ریخته روی شونه ها، پاهای کشیده لختش قشنگ ترین مجسمه دنیا. سیگار می کشید، چشماش هنوز گریه ای بود از جروبحث اول شب. گفتم نکش اون لامصبو. برگشت نگام کرد، دهن کجی کرد. سیگارشو خاموش کرد. پاشدم اومدم کنارش، آروم و بی صدا همونجور که فقط خودش بلد بود سر خورد تو بغلم و دوباره فتحم کرد. گفت من این پیرهنت رو می برم. گفتم ببر، میخوای چیکار آیینه دق جلوی چشمت باشه؟ خندید. گردنشو بوسیدم و گفتم چطوریه که تو وقتی میای میگی سلام انگار نه انگار که این همه وقت نبودی؟ چرا من زورم نمیرسه به لبخندت؟ دستمو گرفت و گذاشت روی صورتش، خیس خیس بود. گفت کاش میشد نرم. ساکت موندم. گفت حالا سگ نشو، خودم میدونم. همیشه یا خیلی زوده که یه چیزی رو شروع کنیم، یا خیلی دیره. اشکاشو پاک کردم، گفتم ببین برف داره میاد. نگاه کرد، برف تو نور چراغ خیابون دیدن داشت، ذوق کرد، گفتم دیدی هنوز سه سالته؟ غش غش خندید، غرق شدیم تو تختخواب سرد و اتاق تاریک.
صبح شده بود، رفته بود، دیشب که می رفت ردپاش مونده بود روی تن کوچه، از در خونه تا ماشینش. حالا اما برف رد پاش رو پاک کرده بود. روی شیشه ها کردم، اول اسمشو نوشتم، عین پسرکای عاشق. دیدم پیرهن سفیدم تاشده روی دسته مبل مونده، یقه پیراهن سرخ شده بود از رژ قرمزش. برف می اومد، سرد بود، پشت پنجره پرنده کوچکی از سرما کز کرده بود. توی کوچه هیچ ردپایی به هیچ جایی نبود، همه مردم از این شهر رفته بودن، من مونده بودم و پرنده ای که داشت می مرد و آوازهای شرقی شجریان. پیرهن سفیدمو تنم کردم، دراز کشیدم جلوی بخاری، چشمامو بستم و گفتم سلام ساعتِ دوری، سلام قرنِ یخی.
و می دونستم دیگه خورشید هیچ سلامی این آدم برفی کلافه رو آب نمی کنه...
🚬
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.