cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آبی بیکران

❤️﷽❤️ 📌روزانه با کلی متن های ناب 📌گیف های ویژه جدید باحال 📌روزانه موزیک وموسیقی فقط شاد💃 شاد💃 📌بروز ترین کلیپ های خنده 📌بروز ترین رقص ها 📌کلی چیزای خفن دیگه 📌مخصوص چت وگپ🌹🌷

Show more
Advertising posts
1 887
Subscribers
+224 hours
-187 days
-9330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Photo unavailableShow in Telegram
برگ بیدی آبیاری : بین دو آبیاری باید خاک خشک شود اگه بصورت آویز نگهداری میکنید نیاز آبیش بیشتره ‌رطوبت : همان رطوبت داخل منزل برایش کافی است خاک : بهترین خاک، خاک و کود اماده یا خاک گلفروشی هستش تعویض گلدان : اگه ریشه ی گل از زیرش زده باشه بیرون باید گلدونش عوض بشه نور : احتیاجات نوری ان کم است،کنارپنجره بهترین شرایط نوری این گیاه است دما : در زمستان ۱۰ درجه و در تابستان درجه حرارت طبیعی اتاق کفایت میکند تکثیر : گرفتن قلمه در کلیه فصل های سال از شاخه ها و کاشت هر ۵ عدد در یک گلدان جدید قرار دهید 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋 💙💙
Show all...
👌 1
Photo unavailableShow in Telegram
💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋 💙💙
Show all...
00:38
Video unavailableShow in Telegram
🏡 سه ترفندی که باور نمیکنی! 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋 💙💙
Show all...
132233370_10000000_380115268201529_2667088253594622395_n.mp412.39 MB
👏 1
Photo unavailableShow in Telegram
00:17
Video unavailableShow in Telegram
یه نوشیدنی خنک و خوشمزه واسه این روزای گرم 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Show all...
14.94 MB
❤‍🔥 1
01:30
Video unavailableShow in Telegram
🐦هویج پلو بی نظیر🤦‍♀️🍚 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Show all...
34.88 MB
👌 1😍 1
Photo unavailableShow in Telegram
💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋 💙💙
Show all...
🎻داستان ساز ناکوک 🥀 قسمت سی و پنجم- بخش اول و دوم و سوم با نگاهی پرسشگر بهم نگاه کرد .. گفتم: صبر کن ببینیم .. پنجه ی دستشو  فرو کرد توی دست منو محکم گرفت و گفت : تو می خوای چیکار کنی ؟ مامان از حالت منو و نسیم که جلوی در ایستاده بودیم نگران شد و اومد جلو و در حالیکه سرشو تکون می داد بدون اینکه حرف بزنه علت رو پرسید .. منم با سر جواب دادم چیزی نیست .. هدی اون دور نزدیک اوپن آشپزخونه ایستاده بود  و من به راه پله خیره شدم و زیر لب زمزمه می کردم؛ کاش اشتباه کرده باشم که اولین نفر  پدر افشین بود؛ مردی هفتاد و نه ساله که معلوم بود به ز حمت خودشو به اون طبقه رسونده .. هم من اونو می شناختم و هم اون منو به خوبی می شناخت و من مثل افشین، آقا صداش می کردم که البته حدود پنج سال بود اونو ندیده بودم .. تعجب نکردم و وانمود هم نکردم که از دیدنش متعجب شدم؛ فورا سلام کردم و دست دادم پشت سرش زن میون سالی که حدس می زدم همسر دوم آقا باشه وخیلی سعی کرده بود که شیک به نظر برسه؛ ولی موفق نبود و  بعدم اکبر برادر بزرگ افشین در حالیکه یک جعبه کیک روی دستش حمل می کرد  یکی یکی اومدن بالا .. اکبر هیچوقت رابطه ی خوبی با افشین نداشت و حالا برای خواستگاری اومده بود .. با چند دقیقه فاصله افشین با یک سبد بزرگ گل که  خیلی غیر منطقی گرون قیمت به نظر می رسید آروم اومدجلو ؛ در حالیکه سبد رو جلوی صورتش گرفته بود ؛  من با همه ی استرسی که داشتم ؛ تعارف کردم .. اما مامان وقتی افشین رو دید داشت پس میفتاد؛ رنگ از صورتش پرید  ؛ با سر و خیلی سر سنگین سلام و تعارف کرد و بازوی هدی رو گرفت کشید برد توی اتاقش .. همه دچار استرس شده بودیم؛ حتی خانواده ی افشین هم این جو نا مناسب  رو احساس می کردن .. اما من خیلی مراقب بودم کاری نکنم که حداقل جلوی نسیم  بعدا شرمنده بشم .. افشین سبد گل رو داد به نسیم و گفت:  قابلی نداره و جلوی من خیلی مودب ایستاد .. گفتم : بفرمایید چرا وایسادی ؟ گفت : مبارک باشه ازدواج کردی؛ خانم تبریک میگم .. نسیم گفت : خیلی ممنون خوش اومدین ؛ خونه ی ما پذیرایی نداشت یک هال بزرگ جلوی اوپن بود که سمت چپ مبل بود و سمت راست روبروی اوپن یک میز ناهار خوری شش نفره .. همه نشستن و من و نسیم دوتا از صندلی های ناهار خوری رو کشیدیم و نشستیم .. خیلی واضح از توی اتاق سر و صدا میومد و  نمی دونستم مامان و هدی  چیکار می کنن؛ یک لبخند زورکی و مسخره روی لبم نقش بست  .. هنوز اون غیظ و حرص توی وجودم زبونه می کشید؛ دلم خیلی می خواست همون جا جلوی پدر و برادرش چونه ی افشین رو خرد کنم؛ ولی  از اینکه می تونستم خودمو کنترل کنم متعجب بودم .. شاید دیدارم با بابا سیفی باعث شده بود که بتونم اون لحظه های تلخ رو تحمل کنم. دیگه حالا می دونستم که هر کاری رو باید از راهش وارد شد وگرنه نتیجه ی عکس میده .. بالاخره اکبر رو به من کرد وگفت : خب ؟ هومن جان کار و بار ؟ گفتم : شکر خدا .. داریم کار می کنیم .. گفت : خوبه که این همه سال با افشین دوست موندین؛ به خدا همین دوستی ها برای آدم می مونه ؛ کم پیدا میشه آدم هایی که این همه سال با هم رفیق بمونن .. گفتم : بله .. ادامه دارد........ 💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Show all...
🎻داستان ساز ناکوک 🥀 قسمت سی وچهارم- بخش دهم و یازدهم و دوازدهم ولی اون وقتی منو دید نتونست جلوی خنده اش رو بگیره و غش و ریسه رفت و در حالیکه بالا و پایین میشد گفت : چرا خودتو اینطوری کردی؟ دیگه خیلی داماد شدی .. ولی به خدا ریش خیلی بهت میومد ..تو رو خدا دیگه این کارو نکن؛ وای هومن، وای نمی تونم جلوی خنده ام رو بگیرم .. و بالاخره ما سر سفره ی عقد نشستیم و نسیم با مهریه ی صد و یازده تا سکه به خواست خودش همسر من شد .. دیگه از خوشحالی هدی رو فراموش کردم و برای اولین بار از ته دلم می خندیدم و در واقع روی پای خودم بند نبودم و از بس مشتاق در آغوش کشیدنش بودم بدون خجالت دستشو گرفتم و با خودم بردم توی اتاقش و تا درو بستم محکم گرفتمش میون بازوهام و بوسیدمش .. آخر شب موقع خداحافظی مادر نسیم بهم گفت : هومن جان اگر می خوای بمونی بمون .. گفتم : خواستن که می خوام ولی باید مامان و هدی رو ببرم خونه؛ شما اگر می خواین بهم لطف کنین اجازه بدین فردا شب نسیم بیاد خونه ی ما .. خندید و گفت : اجازه نسیم از این به بعد دست توست پسرم .. این حرف منو تا عرش اعلا برد .. من اونشب جز به نسیم به چیز دیگه ای فکر نمی کردم؛ حالا می تونستم لذت پاکی و هرز نرفتن رو به خوبی حس کنم و معجزه ی خطبه ی عقد رو فهمیدم .. طوری که روز بعد به محض اینکه از خواب بیدار شدم دلم می خواست نسیم کنارم باشه و صدای اونو بشنوم .. برای همین رفتم دنبالش و تمام روز رو گشتیم و گفتیم و خندیدیم .. نسیم می گفت : تو چرا اینطوری شدی؟ اصلا باورم نمیشه فکر می کردم آدم عبوسی باشی هومن واقعا غافلگیرم کردی .. باورم نمیشه ..کاش بابام اینجا بود .. اون تنها ایرادی که از تو می گیره اینه که فکر می کنه تو بد اخلاقی و غروب به مامان زنگ زدم و گفتم دارم با نسیم میام خونه .. گفت : باشه مادر ولی از الان بهت بگم هدی رفته توی اتاقشو بیرون نمیاد .. گفتم : برام مهم نیست هر کاری دلش می خواد بکنه؛ من دیگه حرفم رو زدم .. وقتی رسیدم خونه دیدم مادر مهربون من کلی تدارک برای عروسش دیده و از همه مهمتر به تنهایی اتاق منو درست کرده .. تخت یک نفره رو برداشته و تخت خودشو گذاشته توی اتاق من و ملافه و رو تختی نو و زیبایی روش انداخته .. نمی دونستم چطوری ازش تشکر کنم .. نسیم رفت هدی رو صدا کرد و گفت : مثلا تو دوست منی ؛ من برای اولین بار اومدم خونه ی شما تو نباید ازم استقبال می کردی ؟ درو باز کرد و با حالتی ژولیده و چشم ورم کرده گفت : ببخشید حالم خوب نیست نمی خوام خوشحالی شما رو خراب کنم .. اونشب نسیم تا صبح در آغوش من خوابید .. روز بعد قرار بود خواستگارهای هدی بیان؛ از مامان پرسیدم چیزی نگفت ؟ مخالفتی نکرد ؟ گفت : نه مادر اصرار داره که حتما بیان .. نسیم گفت : هومن شاید واقعا می خواد افشین رو فراموش کنه و خواستگار قبول کرده که خودشو امتحان کنه ؟ گفتم : باشه منم حرفی ندارم .. ساعت شش بعد از ظهر قرار بود که خواستگارا بیان .. نسیم کمک کرد تا هدی آماده بشه و راس ساعت شش زنگ در خونه ی ما به صدا در اومد؛ خودم آیفون رو برداشتم و یک مرد که معلوم میشد سن زیادی داره گفت : منزل آقای کلهر ؟ گفتم بفرمایید .. گفت : برای امر خیر خدمت رسیدیم .. فورا درو باز کردم و گفتم طبقه ی سوم و درِ ورودی رو باز گذاشتم تا برسن بالا؛ وقتی چشمم به هدی افتاد و دیدم رنگ به صورت نداره و از شدت استرس می لرزه؛ آروم به نسیم گفتم : رکب خوردم .. پرسید : برای چی ؟ گفتم : باید می فهمیدم خواستگارش کیه ..   💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Show all...
🎻داستان ساز ناکوک 🥀 قسمت سی وچهارم- بخش هفتم و هشتم ونهم و بالاخره سه تایی سوار ماشین شدیم؛ مامان کنار من نشست و هدی عقب .. حرکت کردم و گفتم: هدی می خوام باهات حرف بزنم توام درست جواب بده .. گفت : باشه داداش جواب میدم ولی تو رو خدا امشب نه بزار عقد کنون تموم بشه و با حال خراب نریم خونه ی مردم مامان گفت : هومن جان راست میگه آخه الان وقتشه؟ اوقاتمون رو تلخ نکن .. گفتم : نه می خوام دوستانه حرف بزنم اتفاقا الان وقتشه .. هدی خودت می دونی که همینطوریم حالمون خوب نیست؛ من باید با تو حرف بزنم وگرنه امشب من خراب میشه .. بهم بگو تو چیکار داری می کنی؟ به نظرت این موش و گربه بازی که در آوردی یکم بچه گونه نیست یا بهتر بگم احمقانه .. گفت : خودت باعث میشی ..ازت می ترسم .. گفتم : خوبه که می ترسی اگر نمی ترسیدی پشت سرم چی می گفتی ؛ تو درست فهمیدی من طبل تو خالیم، پس چرا از من می ترسی ؛ ولی اینو بدون که من  ترس ندارم اون کسی که تو داری به خاطرش این همه من و مادرت رو آزار میدی ترس داره .. خواهرجون ؛ عزیزم؛ من تو رو می بخشم دوباره میشی همون خواهر مهربون و فهمیده ی من خواهش می کنم به خاطر هیچی خودتو زیر دست و پای افشین ننداز ؛ تا آخر عمرم ازت حمایت می کنم .. اون آدم بدی نیست من قبول دارم ؛ ولی نادون و هوس بازه و به هیچ اصولی پابند نیست .. من سیزده ساله باهاش دوستم خیلی چیزا در موردش می دونم و مثل کف دستم می شناسمش ؛ تو می خوای با همچین آدمی چیکار کنی ؟ فردا مثل یک دستمال استفاده شده تو رو میندازه دور .. تا حالا نشده برای دختری که بیچاره کرده غصه بخوره و یا ابراز پشیمونی بکنه .. گفت : اگر راستشو بگم تو ناراحت نمیشی ؟ گفتم : نه بگو داریم دوستانه حرف می زنیم .. گفت :  اون عوض شده؛ دلش نمی خواد بد باشه و هزار بار برای من قسم خورده ؛ گفتم : ای خواهر ساده ی من اون دومیلیون بار هم برای من قسم دروغ خورده ؛ توام اینو می دونی ولی نمی خوای قبول کنی .. گفت : آخه شما نمی دونی بدشانسی آورده و دخترای بدی جلوی راهش سبز شدن .. اصلا من  به گذشته ی اون کاری ندارم .. گفتم : هدی یکبار دیگه ازت خواهش می کنم به عنوان برادرت؛ به جای پدرت چشمت رو باز کن داری خودتو میندازی توی چاه .. فردا نگی تو با من بد اخلاقی کردی .. من دارم الان باهات اتمام حجت می کنم .. این مامان هم شاهد با اینکه شنیدم پشت سرم چی گفتی بازم می بخشمت و بهت میگم من در کنارتم منو دشمن خودت فرض نکن خواهر جون .. اگر اثر می کنه التماست می کنم .. سکوت کرد .. گفتم : جواب بده .. گفت : حالا ولش کن تا خدا چی بخواد .. و بازم سکوت کرد و احساس کردم داره گریه می کنه .. گفتم : باشه من حرفم رو زدم دیگه خودت می دونی ... رسیدیم به گل فروشی که گلها رو سفارش داده بودیم .. پیاده شدم و وقتی برگشتم دیگه حرفی نزدم کیک رو گرفتیم و  سر ساعتی که قول داده بودم در خونه ی آقای زمانی  بودیم نسیم رو که دیدم همه ی غصه هام رو فراموش کردم؛ اون زیباترین عروس دنیا شده بود .. هنوز با دیدنش احساس آرامش می کردم و هیجان شیرینی وجودم رو پر می کرد .. نسیم  بزرگترین نعمتی بود که خدا بهم داده بود ..   💠 🎧@aabibikaran🎼 🦋
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.