cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

اوتای / اکرم حسین زاده

﷽ اکرم‌حسین‌زاده #چاپ‌شده:طواف‌وعشق/توهم‌عاشقے/فرصتےدیگر/نفس‌آخر/‌اعجاز/‌کات/آهوی‌وحشے/فایتر/بازنده‌هانمے‌خندند/ #فایل:طواف‌وعشق #کانالVIP:اوتاے،توهم‌عاشقے،نفس‌آخر،ریسک،کات 🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌

Show more
Advertising posts
21 588
Subscribers
-2024 hours
-407 days
+71130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

-صیغه بخونیم یا برات فرقی نداره؟! نفسم می رود. چه چیزی در موردم فکر کرده‌بود؟ من زنی بودم که با آبرویم بازی شده بود درست. ولی عرف و شرع برایم مهم بود. مقید بودم. اگر مجبور نبودم یک لحظه هم کنارش نمی‌ماندم. -چرا فکر کردی چون یک پیرمرد بهم تعرض کرده میتونم هر لحظه خودم‌و در اختیارت بزارم؟! یادت نره که من همون دختریم که یه زمانی دوستش داشتی. موهای شقیقه‌اش سفید شده ولی چیزی از جذابیتش کم نکرده بود. دکمه‌های پیراهنش را باز می کند: -چون من به این چیزا معتقد‌ نیستم. نزدیکم می‌شود و خش‌دار زمزمه می‌کند:چون یه پیرمرد بهت تجاوز کرده دلیل نمیشه جسم و روحت برام بی‌ارزش باشه.اینم بفهم لطفا! https://t.me/+C8--_MBwbmliOTA0 https://t.me/+C8--_MBwbmliOTA0 ❌زنی شکسته که مجبور میشه به عقد عشق ثابقش دربیاد. مردی جذاب که زن داره ولی عاشقانه به دختر ما که حجب و حیاش زبانزده دل می‌بنده❌
Show all...
sticker.webp0.13 KB
Repost from N/a
Photo unavailable
مهیار خندید: جفتک بنداز نگاه خانم ولی من همه جوره می‌خوامت! نگاه حرفش را نشنیده گرفت. حالا نه حوصلهٔ دهان‌به‌دهان شدن با او را داشت و نه وقتش بود. خواست در را باز کند که مهیار دستگیره را گرفت. نگاه خیره به دستش پلک زد و او زمزمه کرد: فردا می‌رم پیش دایی. بهتره هماهنگ باشیم تا مته به خشخاش نذاره. مامان منم با خود دایی. بهتر می‌تونه از پسش بربیاد... مکث کرد و وقتی دید نگاه نه سر بلند کرد و نه حرفی زد نرم و آهسته پرسید: باشه نگاه؟ _یا درو باز کن یا دستتو بردار... مهیار زمزمه کرد: بدقلقی نکن نگاه! به‌خاطر انتقام از مامان من فاتحه نخون تو آیندهٔ من و خودت! راه بیا باهام. باور کن ما کنار هم خوشبخت می‌شیم عزیزدلم... نگاه یک‌باره سرش را بلند کرد و تا مهیار نگاهش کرد، تا خواست لبخند بزند، حرفش را ادامه بدهد، اصرار کند، با پشت دست توی دهانش کوبید. #پارت۲۲ .https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8 https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
Show all...
Repost from N/a
_ فرار کن...  چرا نشستی؟  الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
Show all...
Repost from N/a
- نمی‌خوای صدای قلب بچه‌ات رو بشنوی؟ چشم از مانیتور مقابلم گرفتم. طاقت دیدنش رانداشتم، وقتی قرار بود او را از من بگیرند، وابسته شدنم بی‌معنی بود. - بچه‌ی من نیست! خانم دکتر با تعجب نگاهی به من انداخت و محض رفع کنجکاوی‌اش پرسید: - بچه تو نیست؟! پس توی شکم تو چیکار میکنه؟! بغض کرده و پشیمان از این اقدام نجوا کردم: - کاش میمردم و همچین خبطی رو نمی‌کردم، رحمم رو اجاره دادم خانم دکتر. اجاره دادم به زن و شوهری که بچه دار نمیشدن و حالا... - حالا نمی‌تونی از این بچه دل بکنی درسته؟ چیزی نگفتم و فقط سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم. دکتر چند برگ دستمال کاغذی به سمتم گرفت و گفت: - خداروشکر بچه سالمه. یه سری توضیح و سفارش هست که با توجه به حرفات بهتره با والدین اصلیش در جریان بذارم. پوست شکمم را با دستمال تمییز کردم. هنوز خیلی رشد نکرده بود، اما من وجودش را با رگ و پی‌ام احساس می‌کردم. - مامان باباش کجان؟ باهات نیومدن برای چکاپ؟ از روی تخت پایین آمدم و همانطور که دکمه‌های مانتوام را دانه دانه می‌بستم گفتم: - مامانش فوت کرده، دقیقا چهل روز پیش. امروز مراسم چهلم داشتن، باباشم الان اونجاست. فکر نکنم اصلا یادش باشه که قرار بود امروز من بیام اینجا و... حرفم ناتمام ماند، در مطب به شدت باز شد و من با دیدن چهره‌ی آشنای مردی که در چهارچوب در ایستاده بود، تعجب کردم. منشی قبل از خانم دکتر اعتراض کرد و گفت: - آقای محترم من به شما گفتم مریض داخله به چه اجازه‌ای وارد اتاق معاینه شدید؟ خانم دکتر نگاهی به من انداخت، انگار فهمیده بود که این مرد پدر همان بچه‌ای بود که من به شکم می‌کشیدم. رو به منشی با ملایمت گفت: - مشکلی نیست...شما بفرمایید. منشی رفت و کاوه با چند قدم بلند خودش را به من رساند، بزاق دهانم را به سختی فرو فرستادم و خیره در نگاه به خون نشسته‌‌اش زمزمه کردم: - آقای شایگان...من فکر کردم که شما امروز.. میان حرفم آمد و با همان حال زار و خرابش رو به منی که مات و مبهوت تماشایش می‌کردم که گفت: - میخوام صدای قلبش رو بشنوم، دراز بکش روی تخت. https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
Show all...
_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
Show all...

#پست56 #اکرم‌حسین‌زاده #عروس‌بلگراد پریسا سری جنباند و با همان آهستگی جواب داد: - نه پرهام هرگز مدارک رو تو ماشین نمی‌ذاره. و کمی دیگر به روجا نزدیک شد و گفت: - حداقل تو گواهی‌نامه پیش‌ته؟ در عین نگرانی و حرص خوردن، خنده‌اش گرفت و آهسته گفت: - هنوز نیومده که! پریسا چشم بالا کشید و حرصی گفت: - آخه من چه گناهی به درگاه خدا مرتکب شده بودم که رفیق تو شدم! مرد جلو کشید و درحال برگرداندن موبایل به جیب شلوارش گفت: - خب الان برسیم به صحبت درباره‌ی مسیر. گفتین اینجا مسیر خودتونه؟ یعنی خونه‌ی شما این سمته؟ روجا رو به پریسا جفت لپش را باد کرد و در حال خالی کردنش عقب‌گرد زد و سعی کرد فعلا گندی که زده بود فراموش کند و حق‌به‌جانب باشد. نگاه کشید به قد و بالای طرف و با خود اعتراف کرد واقعا عجب تیکه‌ای است و گفت: - بله، شما مشکلی داری یا صاحب این طرفایی؟ چیز جالبی در نگاه دخترک بود، یک حس جنگندگی، شاید هم شیطنت، که موجب می‌شد دلش بخواهد سربه‌سرش بگذارد. یک چشمش را جمع کرد و گفت: - یعنی چالاکی‌ها هر سوراخ سنبه‌ای پیدا کردن زمین خریدن یا عادت‌شونه پول و زمین این و اون رو بالا بکشن؟ انگار که مقابل گاو پارچه قرمز بگیرند، جوش آورد و با عجله گفت: - حرف دهنت رو بفهم یارو، دیر اومدی نخواه زود بری. اسم و رسم چالاکی‌ها با طعنه و تشر غریبه‌ها لک برنمی‌داره، به‌خصوص اونایی که چند صباح راشون می‌افته این سمت و بعدش نمش تا کجاشون رو خیس می‌کنه و دِ برو که رفتیم. مرد ابرویی جمع کرد و گفت: - یکم آروم‌تر تکرار کن حرفات رو. روجا که فعلا حسابی جوش آورده بود، گردن کشید و گفت: - تکرار هم می‌کنم فکر کردی می‌ترسم؟ مرد سری جنباند. - ترس برای چی؟ فقط گفتم حرفات رو یکم آروم‌تر تکرار کن تا بفهمم. پریسا کمی جلو کشید و گفت: - یعنی واقعا متوجه نشدین چی می‌گه؟
Show all...
🥴 15👍 11 5🌚 1
اطلاعیه ی خرید: 🌸اوتایVIP: آن‌لاین42هزارتومان 🌸نفس‌آخرVIP: کامل‌شده42هزارتومان 🌸فایل طواف‌و‌عشق:42هزارتومان 🌸توهم‌عاشقیVIP: کامل‌شده 42هزارتومان 🌸 رمان‌جدیدریسک:انلاین42هزارتومان 🌸 رمان‌جدیدعروس‌بلگراد:انلاین42هزارتومان پیکج تخفیفی: 🌸خرید دو رمان باهم 75هزارتومان 🌸خرید سه رمان باهم 108هزارتومان 🌸خرید چهاررمان باهم 138هزارتومان 🌸خرید۵رمان‌باهم210هزارتومان #باتخفیف168 🌸خرید6رمان‌باهم252هزارتومان #باتخفیف203 برای خرید، مبلغ مورد نظر رو به شماره کارت 5894631139680680 به نام اکرم حسین‌ زاده واریز و فیش را به آیدی ذیل ارسال کنید. @akramroman لطفا نام رمان انتخابی را قید کنید
Show all...
👍 2
sticker.webp0.23 KB
👍 1
Repost from N/a
Photo unavailable
همیشه سر بستن مو‌هام با مامان بحث داشتم. سر آرایش چشمام و کلاس موسیقی رفتنم! همیشه می‌گفت نباید موهام‌و باز بذارم و خط چشم بکشم. بار‌ها سعی کرده بود از رفتن به کلاس موسیقی منصرفم کنه، اما اون دلیل قانع کننده‌ای برام نداشت، منم گوش شنوایی برای حرفای اون نداشتم! حالا اما دلیلش رو فهمیدم، دلیلش سرگرد آیین بود! پسرعموی جذابم که قبل آفریدنش خدا اخم‌ها و خشمش رو خلق کرده بود، بعد خودش رو! کسی که همیشه با زخم گلوله و چاغو می‌اومد خونه و می‌تونستی روی تنش لکه‌های زخم رو ببینی، کسی که اصلحه براش مثل مسواک و شونه ضروری بود! مامانم از این می‌ترسید که من با دلبری‌هام آیین رو اسیر کنم، ولی ترسش بی‌هوده بود، چون دل آیین از همون ده سالگی‌ام تو پیچ و تاب مو‌هام گیر کرده بود، همون روزی که رفتم بغلش و گفتم قایمم کنه! آیین قرار مدار خواستگاری گذاشت اما بی خبر بود از عاشق شدن من، از نامزد کردن پنهونیم! https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
Show all...
👍 1