cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

اوتای / اکرم حسین زاده

﷽ اکرم‌حسین‌زاده #چاپ‌شده:طواف‌وعشق/توهم‌عاشقے/فرصتےدیگر/نفس‌آخر/‌اعجاز/‌کات/آهوی‌وحشے/فایتر/بازنده‌هانمے‌خندند/ #فایل:طواف‌وعشق #کانالVIP:اوتاے،توهم‌عاشقے،نفس‌آخر،ریسک،کات 🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌

Show more
Advertising posts
20 967
Subscribers
+6424 hours
+997 days
+19930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥 بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد. هیچوقت فکر نمی‌کردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو می‌کشت و این بار خودم شکارش بشم... کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست می‌کنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️‍🔥 https://t.me/+U0yTDdVvR5AyNWVk
Show all...
👍 2🎉 1
Repost from N/a
-آباریک‌الله... حامی... پس حق دارم نگران حال دختری که همه جوره جای دخترم هست، باشم.‌ می‌دونمم اونقدر عاقل هستی که هیچ فکر نابه‌جایی نکنی... ممکنه دیگران از روی حماقت دچار چنین سوءبرداشتی بشن، اما تو نه... خیالم ازت راحته... الانم بذار به حساب دلجویی بابت حرفایی که تو ماشین گفتم.‌ حرفایی که مطمئنم آزارت داده، اما لازم بود بشنوی! لقمه ماجراساز را در دهان گذاشتم و با لیوانی آب نجویده آن را قورت دادم.‌ آقاداریوش همانطور که از جایش بلند میشد تا به اتاق برود با خنده ادامه داد: -هنوز حرفی که روز اول بهم گفتی رو یادم نرفته! قرمز شدم. اولین بار با تندی به او گفته بودم: "من صیغه‌ت نمیشما... گفته باشم." https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3 https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3
Show all...
Repost from N/a
یک عاشقانه‌ی زیبا از دل کردستان و کومله‌ها - نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!! از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف و یخ بود. طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بی‌شرفش رو پس می‌داد. - غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟ نگاهش کردم. انگار کوره‌ی خشم و نفرت بود‌  من با قلب دیاکو چه کرده بودم؟ همه می‌دونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگه‌ای گیر بود، پیش پدر همین بچه‌ی نامشروعی که دیر یا زود رسوام می‌کرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم. زبونم به گفتن هیچ حرفی نمی‌چرخید و اون با بی‌رحمی تمام سرم فریاد کشید: - دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟ لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت. - منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟ نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد. از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمی‌دونست چیکار کنه. میخواستم از این غفلت لحظه‌ای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا می‌تونستم از اون و ایلمون فاصله می‌گرفتم. اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید. خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم می‌نشست و من نگران جنین بی‌گناهم بودم. دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که می‌گفت: - داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!! https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 https://t.me/+rbhauR7acRQ5MDA0 برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️ این رمان عاشقانه در نکوهش جنگ نگاهی دارد به بزرگترین جنایت بشری بعد از هولوکاست یعنی انفال(زنده به گور کردن مردم کرد)
Show all...
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"

نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهی‌ها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :

https://t.me/lachinaniz

😮

Repost from N/a
Photo unavailable
پدرم یه شب به سینه‌ش کوبید و فریاد زد که تا سپیده‌ی صبح، سرم رو می‌بره! اونم به خاطر گناه نکرده، اما من به هرمصیبتی بود با تن و بدن زخمی و بی‌جون فرار کردم و یه نفر کمکم کرد. سال‌ها بعد با اسم «ترمه» به شهرم برگشتم تا با خانواده‌ای که من‌و دور انداخته بود و عشق قدیمی‌ای که بهم پشت کرده بود، روبه‌رو بشم. اما دیگه اون بچه‌ی ضعیف ‌و آسیب‌پذیر نبودم و برای خودم کسی شده بودم. حالا دیگه دکتر «ترمه مهاجران» بودم که همه محتاج پول و قدرتش بودن… حالا نوبت من بود که تلافی کردن رو شروع کنم! برای اینکه بهتر و زودتر به هدفم برسم، با پسر بزرگ‌ترین دشمن زندگیم ازدواج کردم... با عمادالدین! مردی که شایعات عجیبی پشت‌سرش بود! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk داستان عاشقانه‌ و جذاب ترمه، جراح پلاستیکِ زیبا و مغروری که دل و دینِ استاد دانشکده‌ی حقوق رو ازش می‌گیره و کاری می‌کنه که همه از شدت عشقِ عمادالدین، انگشت به دهن بمونن!❤️‍🔥🔥
Show all...
Repost from N/a
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟! علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است! https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت: "زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!" و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم... و حالا... حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما... پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟ - سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟ عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا... دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند! - بله! دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت... علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش... - بله! بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم... خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید. - می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟ پوزخند می‌زند: - البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه! با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم: - دلتو خوش نکن، موقته! پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید: - تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن! دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..." با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود! برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌." با صدای ترمز شدید ماشین... https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️ #طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
Show all...
چند تا از رمان های خفن‌مون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇 عضویت هر کانال بسیار محدود https://t.me/addlist/eA0oTkdhwrljMDE0 👆👆👆
Show all...
👍 1
تخفیف مخصوص نمایشگاه کتاب😍😍 اطلاعیه ی خرید: 🌸اوتایVIP: آن‌لاین42هزارتومان فقط 38 🌸نفس‌آخرVIP: کامل‌شده42هزارتومان فقط38 🌸فایل طواف‌و‌عشق:42هزارتومان فقط38 🌸توهم‌عاشقیVIP: کامل‌شده 42هزارتومان فقط38 🌸 رمان‌جدیدریسک:انلاین42هزارتومان فقط38 🌸 رمان‌جدیدعروس‌بلگراد:انلاین42هزارتومان فقط38 پیکج تخفیفی: 🌸خرید دو رمان باهم 75هزارتومان 🌸خرید سه رمان باهم 100هزارتومان 🌸خرید چهاررمان باهم 130هزارتومان 🌸خرید۵رمان‌باهم210هزارتومان #باتخفیف165 🌸خرید6رمان‌باهم252هزارتومان #باتخفیف200 برای خرید، مبلغ مورد نظر رو به شماره کارت 5894631139680680 به نام اکرم حسین‌ زاده واریز و فیش را به آیدی ذیل ارسال کنید. @akramroman لطفا نام رمان انتخابی را قید کنید
Show all...
👍 1
چند تا از رمان های خفن‌مون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇 عضویت هر کانال بسیار محدود https://t.me/addlist/eA0oTkdhwrljMDE0 👆👆👆
Show all...