cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

زنجــیــر و زر (ZK)

﷽ 💛💛 ✨مـــن آنِ توام مــرا به مــن باز مــده✨ رمان در حال تایپ: زنجـیـر و زر نویسنده: ZK تعطیلات پارت نداریم 💛 🤍پایان خوش🤍 نظرات شما 👇🎀 https://t.me/nazaratzanjirozar

Show more
Advertising posts
28 262
Subscribers
-2924 hours
-2427 days
-40330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

سابلیمینال چیست!؟ نوعی موزیک مهندسی شده است که در روانشناسی استفاده میشه و برای درمان هایی مثل افسردگی اضطراب ، تمرکز و... حتی تغییر رنگ پوست به کار میره که مغز رو وادار به انجام هدف مورد نظر میکنه _این چنل منبع تمامی سابلیمینال هاییه که زندگیتون تغییر میده: 🎶 @subliminal
Show all...
سابلیمینال چیست!؟ نوعی موزیک مهندسی شده است که در روانشناسی استفاده میشه و برای درمان هایی مثل افسردگی اضطراب ، تمرکز و... حتی تغییر رنگ پوست به کار میره که مغز رو وادار به انجام هدف مورد نظر میکنه _این چنل منبع تمامی سابلیمینال هاییه که زندگیتون تغییر میده: 🎶 @subliminal
Show all...
sticker.webp0.05 KB
Repost from N/a
پارتی از رمان -من یه زن مُطلقه‌ام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل می‌خوای با خَواستنت رسوام کنی ؟! شهاب با کفشش‌ روی زمین ضرب می‌گیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد می‌رود: -اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... می‌خوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره! آلا لب می‌گزد.این مرد دست بردار نبود.گوشه‌ی لَب شهاب کش می‌آید : -تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا! نگاه‌ آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیده‌اش بالا می‌آید و روی تَه‌ریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش می‌نشیند.جواب شیطنتش را نمی‌دهد: -من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب... نگاهش را به خَانه‌اش می‌دوزد.لبخند مَحو مردانه‌ای روی لبش سایه می‌اندازد. - بله بگی اون وقت دیگه تنها نمی‌مونی...! به سینه پَهن مردانه‌اش می‌کوبد و می گوید: -قَلبم‌و که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همین‌جا...! گونه‌های زن مقابلش درجا سُرخ می‌شود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش می‌لرزد: -بسه آقا درست نیست...می‌خوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد... ابروهایش در هم می‌رود و نمی گذارد ادامه دهد.می‌غرد: -هیشش‌...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی... آلا با اِستیصال به دیوار خانه‌اش تکیه می‌دهد. شهاب نزدیکش می‌شود.آن قدر که فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه می‌اندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود. -من بدجور می‌خَوامت چرا نمی فهمی؟! -میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزایی‌و تجربه کردم‌...! شهاب نَفسش را بیرون می‌دهد و چَشم‌ می‌ببندد کلافه می گوید. -میدونم...بازم می‌خوامت...! سریع باز می‌کند. -همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم‌ می کنه ! مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید: -من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن‍... فاصله بین صُورت‌هایشان باقی نمی‌ماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش‌ می کند و لَب‌هایش را به تاراج می‌برد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دو‌تکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد... ❌❌❌❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم‌ خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که تو‌سن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبم‌و لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️ برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
Show all...
👍 3
Repost from N/a
#پارت‌۱۸۰ -تو بهم تعرض کردی ...تو این اتاق خواب کوفتی...رو این تخت لعنتی...هنوز صدای نَفس‌هات زیر گُوشمه پسرعمو اون وقت بگذرم ؟! پشت به او می‌کنم.صدای قدم‌هایش را می‌شنوم و دستی که دور تنم می‌پیچد و صدای گِرفته‌اش: -مست بودم نفهمیدم چقدر بگم...! بغض می‌زنم. -منم دختر بودم...دیگه نیستم...! پوزخند می‌زند. -پس ‌می‌خوای زنم بشی آره ؟!می‌خوای تلافی کنی ؟! تن درشتش را به تنم می‌چسباند و من خوف می‌کنم.صدای نفس‌های خشمیگینش را می‌شنوم که عصبی می‌گوید: -میدونی ته‌ این راه به کجا ختم میشه دختر خوب....؟!میدونی من یه کلکسیونرم دورم پُر بود از زن های یه شب که نهایتاً شدن دوشب ...! چشم می‌بندد و با نیشخند موهایم رابو می‌کشد. -من بگیر نیستم دخترعمو من بزن در روام...! لاله‌ی گوشم را می‌بوسد. -حیف نیست دختر به این قشنگی.... مرا برمی‌گرداند.حالا فاصله به اندازه یک بوسه میانمان مانده.دست مردانه‌اش روی صورتم می‌نشیند. -زیر دست یه نامرد تلف بشه....! اونم من....! کاش می‌توانستم بگویم من حاضرم تا ابد با یک نامرد زیر سقف زندگی کنم. کاش می‌توانستم بگویم من سال‌ها خاطرخواه پسرعموی شدم که هیچ وقت مرا ندید و من برای داشتنش حاضر شدم تن به این رسوایی بدم. نگاهش این بار روی لب‌هایم سُر می‌خورد و تا به خودم بیایم به دیوار کوبیده می‌شوم و در میان بوسه های خشنش گم می‌شوم؛لب که فاصله می‌دهد.صدایش خُمارش در گوشم می‌پیچد: -خواستنت شروع شد دخترعمو...! ❌❌❌ https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 -داماد نیومده و نمیاد...! شنیدی میگن عروس دست خوردس...! صدای پچ‌پچ‌هایشان را می‌شنوم و نفسم بالا نمی‌آید.صدای طوبی‌خانم را زمزمه‌وار می‌شنوم: -وا چی میگی طلعت ؟! -اصلا چرا باید از عروس به این قشنگی گذشت...حتما مشکلی داره دیگه ؟! دامن عروس در دستم مچاله می‌شود.هق می‌زنم.رسوا شده بودم گفته بود پشیمان می‌شوم. حالم به هم می‌خورد و گوشی در دستم می‌لرزد. با دیدن شماره‌اش بی‌طاقت جواب می‌دهم که صدای خَش‌دار مردانه‌اش در گُوشم می‌پبچد: -احوال عروس خودم...بدون من خُوش می‌گذره...؟! فِین‌فِین می‌کنم. -چیکار کردی با من نامرد ؟! این بار جدی می‌شود. -همون کاری که گفته بودم می‌کنم ! چشم می‌بندم.این بار نه تنها من او هم باخته بود. دستم شکمم را لمس می‌کند.لبخند خیسی می‌زنم و با سکوتش تیر خلاص را می‌زنم : -این بار تو هم باختی پسرعمو نطفه‌ات خیلی وقته بسته شده... ❌❌❌ https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 https://t.me/+vbUBuI0XHFw2ZWY0 توصیه‌ی ویژه♨️
Show all...
Repost from N/a
_تو هم دیشب صدای گریه و التماس از اتاق تازه عروس شنیدی؟ کوکب تندی  جواب داد: _خوشم اومد نرگس انقدر التماس کرد زن آقا بشه اون وقت آقا نگاشم  نکرده. _اوف آره به خدا اما فکر کنم بعدش آقا دلش براش سوخته.  قلبم فرو ریخت. نمی توانستم تحمل کنم . دست روی قلب دردناکم فشردم. _چطور مگه؟ _آخه صبحی دیدم نرگس با لبی خندون رفت اتاق عمه‌اش...فکر کنم حال یه آدم پیروز رو داشت.  بیچاره آی‌پارا که فکر می کنه شوهرش دیشب  با این عفریته خانم نبوده. حق این دختر خون بس این نبود. اشکم سرازیر شد. درد تمام سینه ام را پر کرد . نزدیکای صبح بود که آسید مرتضی به اتاق برگشته بود. آن قدر اخم داشت که نتوانستم چیزی بپرسم و خودم را به خواب زدم. با شنیدن حرف های خدمه تاب و تحمل از دست دادم و به اتاق برگشتم. با دیدن آسید مرتضی که لباس تازه‌ای به تن کرده بود غم عالم به دلم‌نشست. کجا می رفت؟ لابد شب عروسی‌ش زیادی خوش گذشته بود که حال و هوایش این طور خوب به نظر می رسید.‌‌با دیدنم گفت: _آی پارا کجا بودی؟ بغض بدی توی گلویم نشسته بود .‌ اخم کرد: _رنگت چرا انقدر پریده؟ می گم کجا بودی؟ اشکم سرازیر شد و به طاقچه‌ی جلوی پنجره پناه بردم: _دیشب باهاش... دیشب ... وای خدا اصلا نمی تونم حرفشو بزنم. اخم کرده جلوی پاهایم نشست: _مگه خواسته‌ی خودت نبود؟ نفس در سینه ام حبس شد. نگفت نه... انکار نکرد. کاش لااقل می گفت نه ... این قلب دیگر قلب نمی شد. فریاد زدم: _چرا نمی گی نه آسیدمرتضی؟ _دیوونه شدی ؟ این چند وقته شب و روز برام نذاشتی که باید زن بگیرم  و بچه دار بشم... پس تمام شده بود ... پس دیشب کار تمام شده بود. قلبم تپشی فراتر  از تصورم داشت ...حسادت مثل یک خنجر تیز قلبم را پاره می کرد.  انگار این قلب دیگر مال من نبود . انگار می خواست از سینه بیرون بزند. دهان باز کردم اما کلمات درست خارج نمی شدند. _ تو.... تو... با ... ها ... شش... آ.... آ... دستان قوی سید مرتضی دور بازوانم حلقه شد: _غلط کردم قربونت برم... تو خواستی ... تو مجبورم کردی... چرا نمی گفت نه؟! چشمانم سیاهی می رفت که فریادش در گوشم نشست...‌ _آی پارا... https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0 #چند‌ماه‌بعد😭 صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود. قابله فریاد زد: _بچه داره میاد. ‌ لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد. _نرگس جان طاقت بیار. بغض همزمان به گلویم نشست.  درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید. قابله خواسته بود در این لحظه‌ی حساس کنار او باشد.  داشتم خفه می شدم. کسی تنه زنان از کنارم گذشت: _باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد. چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.  منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچه‌ی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچه‌ی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند. پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد.  نرگس کار خودش را کرده بود. همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم. کنار آتش نشستم. ته دلم داشت می سوخت. من که گفته بودم می توانم تحمل کنم‌ . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟ با صدای نورخانم به عقب برگشتم. صورتش مثل همیشه  جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد. چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد: _من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار  آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه... لب هایم لرزید: _من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....  _ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...‌خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه... قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود. اشکم فرو ریخت. سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم. صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید: _آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد. من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش... نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز... _ باید بری آی پارا... همین حالا .... توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصه‌ی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودی‌زاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
Show all...
Repost from N/a
صدای گریه دختر یک سالم تو خونه می‌پیچید! مادرم هر کار می‌کرد آرومش کنه موفق نبود و من خسته از سر کار برگشته سمتشون رفتم: - مامان بدش من... با دیدنم از جاش پاشد: -وای مادر اومدی، بچه ساکت نمیشه هی بی‌قراری می‌کنه شاید جاییش درد می‌کنه دخترمو تو بغل گرفتم و لب زدم: -قلبش درد می‌کنه چون مادرش ولش کرده گریه نکنه چیکار کنه؟! هیششش بابایی آروم جونم -بی‌لیاقت بود، لیاقت این زندگی و تو و این بچرو نداشت همون بهتر که رفت نیشخندی زدم، یاد شبی افتادم که زنم با یه مرد غریبه رو تختی که با من هم بستر می‌شد هم بستر شده بود و واقعا اون آدم لیاقت هیچی نداشت: -شما به زور بستیدش به ریش من‌ها یادتونه؟ هی در گوش من می‌گفتید دختر خوبیه چادریه با خانواده مذهبی آخرش تو خونه خود من با یکی دیگه... پرید وسط حرفم:-استغفرلله نگو این چیزارو گلو دخترت من کف دستمو بو کرده بودم آخه؟ -حالا هر چی ولی جایی نشستی نگو رفت چون من انداختنش مثل یه آشغال از زندگیم بیرون مادرم هیچی نگفت، حال و روز منم خوب نبود پس نموند و سریع رفت تو یکی از اتاقا من موندم دختر یک سالم که حالا گریه هاش تو بغل من ته کشیده بود ولی غر میزد! به چشمای سبزش خیره شدم و پچ زدم: -هیشش جونم بابا من اومدم دیگه اومدم کل شب بغلت کنم نق نزن دیگه چشماش باز پر اشک شد و کلمه ی ماما ماما رو تکرار کرد که نیشخندی زدم و خودمم بغض کردم: -بعضی موقع ها بابا ما یه سری آدمارو دوست داریم ولی اگه بمونن تو زندگیمون زندگیمونو سیاه میکنن پس بهترین راه اینه که حذفشون کنیم از زندگیمون انگار که معنی حرفای منو می‌فهمید چون گریش دوباره شروع شد من محکم تو آغوشم گرفتش:-هیشش گریه نکن همه چیز درست میشه بهت قول میدم دختر خوشگل بابا گریه نکن و همون موقع بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد و با دیدن اسم حاج اکبر سریع جواب دادم: -جانم حاجی؟ -رادمهر جان پسرم آب دستت بزارش زمین بیا مرکز خانه ی آفتاب که خیر ایشالا... خانه آفتاب مکانی برای دخترای بی جا و مکان بود که حاجی سرپرستش بود و من گز چشم به حاجی چیزی نمی‌تونستم بگم‌... https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk -اسمش دنیا... دختر خوبیه چند ماه داره این جا زندگی می‌کنه فقط شانس نداشته! نیشخندی زدم:-حاجی شما میگی بچه ی یک سالمو بزارم پیش یه دختر بی جا و مکان؟! بیخیال بابا من زن قبلیم خانواده داشت ببخشید تف سر بالاست ولی هرزه درومد بعد اینا که دیگه بی خانواده هم هستن -لا الی الله پسر قضاوت نکن دختر از برگ گل پاک تر من مطمعنم، تو اصلا یه نگاه ببینش سکوت کردم که ادامه داد: -به خدا که هم تو می‌تونی به اون کمک کنی ازین جا بکشیش بیرون هم اون می‌تونه به زندگی بهم ریخته ی تو سر سامون بده -شما میگی من الان باید چیکار کنم؟ -دختر خوبیه خوشگل خانوم سنش کم حیف بمونه این جا پرپر بشه توام مردی تنهایی بچه داری زندگیت ریخته بهم این دخترو آقایی کن صیغه خودت کن همه چی به ولای علی حل میشه نچی کردم و از جام پاشدم و سمت در رفتم: -حاجی من دیگه از زن جماعت بیزار شدم حالا یه زن بی جا و مکان بی خانواده که معلوم نی زیر کیا بوده و راه بدم تو خو... حرفم نصفه موند چون در دفترو باز کرده بودم چشمام تو دوتا چشم سبز رنگ نشسته بود... چشمای سبزی که پر از اشک بود! دختر زیبا روی ساده ای که صورت اشکیش نشون میداد حرفای منو شنیده با دیدن من ترسیده عقب عقب رفت و بعد سریع رو گرفت و به سرعت دوید و رفت... و این شروع ماجرای ما بود. https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk https://t.me/+yrkTIZ1OkUJhYTdk
Show all...
👍 2
sticker.webp0.06 KB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.