••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••
﷽❁ ••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°•• "ﻫاﻧﻳ زﻧﺩ" 🌱 رمان تا انتها رایگان ، پارتگذاری منظم 🌱 ⚡پایان خوش⚡
Show more54 917
Subscribers
-14524 hours
-3187 days
+15030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
طالع بینی سوتین دختران:
1_سوتین مشکی: باهوش
2_سوتین ابی: شیطون
3_سوتین صورتی: ناز وسکسی
4_سوتین سبز: دوست داشتی
5_سوتین زرد: بد اخلاق
6_سوتین قرمز: هات
7_سوتین سفید: مغرور
8_سوتین لیمویی: جذاب
9_سوتین بنفش: خشن
10_سوتین نارنجی: مهربون
11_سوتین کرم: دلربا
12سوتین خاکستری: بی احساس
13_سوتین آسمانی: لوند و عاشق
امیر با خنده سر تکان داد.
- کم مزخرف بگو آرمان…
بیاختیار با این جوک آرمان فکرش به سمت یکی از کارمندانش که تازه از شهرستان به تهران برای کار آمده بود رفت که چند وقتی بود ذهنش را به خود مشغول کرده بود، اما با فهمیدن اینکه آن دختر نامزد دارد به زور خودش را کنترل میکرد تا فکرش به سمت او نرود.
درست بود که آدم معتقدی نبود و خوش گذرانیهای زیادی در زندگی داشت اما ناموس دیگران خط قرمزش به حساب میآمد.
آرمان با جدیت به میز کنار دستشان اشاره کرد.
- مثلا به این دختر خوشگل میاد سوتین سفید تنش باشه!
امیر اخم کرد.
- زشته آرمان…
نمیخواست دختری که آرمان گفته بود را نگاه کند، اما صدای بلند و آشنای زن نگاه او را به آن سمت کشاند.
- میثم تورو خدا اینکارو نکن…
سرش را به تندی به پشت چرخاند و با دیدن افسون پیشوا همان دختری که دل و ایمانش را ربوده بود مات شد.
مرد جوانی آن طرف میز نشسته و داشت با دستش برایش خط و نشان میکشید.
- گورتو از زندگیم گم کن، از وقتی پا گذاشتی تو زندگیم ریدی به همه چی!
افسون نالید:
- میثم اسمت رو منه، به من فکر کردی؟ تو اون محلی که زندگی می کنیم بفهمن ولم کردی هزار و یک حرف پشتم درمیارن.
میثم غرید:
- به جهنم. برو بمیر اصلا!
امیر با خشم دستش را مشت کرد! نامزد افسون پیشوا این مرد بد دهن بود؟
میثم از پشت میز بلند شد و افسون هم با ترس بلافاصله برخاسته و آستین کتش را گرفت.
- میثم توروخدا اینکارو نکن باهام. بدون تو چطوری برگردم شهرمون؟ بدون تو چطوری تهران زندگی کنم؟
میثم چرخید و سیلی محکمی روی گونهی دخترک فرود آورد.
- ولم کن زنیکهی دوزاری میخواستی سنتی شوهر نکنی که دلمو زدی ولت کنم!
تمام افراد حاضر در رستوران چرخیده و آنها را تماشا میکردند. با سیلی میثم امیر از جایش پرید.
آرمان شوکه نگاهش کرد.
- چته؟ بشین سرجات بخاطر یه سوتین ناقابل فردین بازیت نگیره، حالا شاید سوتینش زرد بود!
امیر بیتوجه به آرمان به سمت افسون که با خجالت و گریه داشت دنبال کیفش میرفت تا آنجا را ترک کند رفت.
امیر کیفش را زودتر دید و آن را به سمتش گرفت. افسون با دیدن رییس شرکتش شوکه و خجالت زده شد.
- آقای اروند…
امیر دستمال کاغذی به سمتش گرفت.
صورت برف دخترک با آن چشمان طوسی که بخاطر گریه سرخ شده بودند منظرهای ساخته بود که بیقرار ترش میکرد. تمام تن و حسهای مردانهاش افسون پیشوا را میخواست.
- بگیر اشکاتو پاک کن. همه دارن نگات میکنن.
افسون با خجالت سرش را پایین انداخت.
- ببخشید.
امیر محکم گفت:
- برو بیرون همه دارن نگات میکنن میزتو حساب کنم بیام.
- آخه…
امیر با اخم غرید:
- آخه نداره گفتم برو بیرون.
افسون اطاعت کرد و امیر بعد از حساب کردم میز و توضیح دادن به آرمان از رستوران بیرون زد.
افسون را مجبور کرد سوار ماشینش شود و بعد گفت:
- حالا میخوای چیکار کنی؟
-چی رو؟
- من همهی حرفاتو شنیدم حالا چطوری میخوای برگردی شهرتون؟
افسون بغض کرد.
- نمیدونم.
امیر بیمقدمه گفت:
- برنگرد، بمون تهران.
افسون به گریه افتاد.
- چطوری؟ من که اینجا خونه ندارم.
امیر بلافاصله پیشنهادی که در سر داشت را مطرح کرد.
- بیا خونهی من!
افسون شوکه نگاهش کرد.
- منظو… منظورتون چیه؟
امیر ریلکس گفت:
- صیغه محرمیت میخونیم تو خونهی من بمون و بجاش من ازت میخوام…
افسون با حرص دستش را به سمت دستگیرهی ماشین برد.
- اشتباه گرفتین من…
امیر بازویش را گرفت.
- اشتباه نگرفتم، تو الان برگردی شهرتون گردنتو میزنن، اینجا تو خونهی من بمون و بجاش من هر امکاناتی رو برات تامین میکنم. منتها حواست باشه خبری از عشق و عاشقی نیست.
افسون چرخید و به چشمان جدی امیر خیره شد. مردی که کل زنان هلدینگ آرزویش را داشتند.
- من…
امیر حرفش را قطع کرد.
- افسون پیشوا این تنها راه نجاتته!
تو خونهی من بمون تا وقتی که خودت مستقل شی.
https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
افسون وارد خونهی امیر میشه و کمکم عاشق امیر میشه اما با برگشتن دوبارهی نامزد سابقش میثم….🔥💦
https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
افسون به دختر شهرستانی خوشگله که بخاطر کار میاد تهران و وارد شرکت امیر که یه مرد هات و جذاب و زن بازه میشه و با جدا شدن از نامزدش و پیشنهاد رییسش که تو کف افسونه با اون همخونه میشه و…🔞
♨️💯💯🔥
https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
https://t.me/+vpXJU1M8tlxhZTRk
کلبههایطوفانزده🍃/زینب عامل
زینب عامل نویسنده رمانهای: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبههای طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانالهای رمان من: @Zeynab_amelnovel
100
Repost from N/a
- اون الفاست مرجان، انقدر کوکائین مصرف کرده که دیگه مغز براش نمونده. تا روزی سه بار سکس نکنه آروم نمیگیره. خوی وحشی داره!
وحشت زده نگاهش کردم که لباسم رو در آورد و نگاهی به سینه های خوش فرمم انداخت.
- اون خیلی بزرگه، من چطوری...
- نگران نباش درد نمیکشی چون بیهوشت میکنه! نوحا عادت نداره تو هوشیاری با کسی باشه؛ چشمای طرف باز باشه راضی نمیشه...
هنوز حرفش درک نکرده بودم که سوزنی تو گردنم فرو رفت و بلافاصله صداش به گوشم رسید که مو به تنم سیخ شد.
- ببرش اتاق سیاه، وسایل جدید آوردم میخوام رو این توله سگ تست کنم. 🔥
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
🔞قسمتی از پارت رمان
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
وحشت زده و با مردمک های لرزون به اطرافم نگاه کردم. از ترس داشتم سکته میکردم و دیگه چیزی نمونده بود تا قلبم وایسه!
- ممکنه بخواد چشمات رو ببنده و باهات سکس کنه، یکم ناز کن واسش ولی نه زیاد چون آلفا طاقت نافرمانی نداره!
با درد وحشتناکی که تو سینهم پیچید ناله بلندی کردم و با چشمای خیس نگاه کردم؛ سوزن تتو دستش بود و داشت چیزی روی سینهم تتو میکرد.
- توروخدا ولم کنید برم، به خدا به هیچکس هیچی نمیگم. اصلا گه خوردم پا به قبیله شما گذاشتم؛ خوبه؟
بدون توجه به حرفم مشغول کار خودش شد. حرصی دستم رو کشیدم که زنجیرای دور مچ دستم صدا دادن...
پچپچ دونفر از پشت سرم باعث اوج گرفتن گریهم شد.
- این چطور میخواد بزرگی آلفا رو تحمل کنه؟ نگاهش کن طفلی چطوری داره میلرزه! معشوقه های قبلیش دوبرابر این بودن ولی نتونستن طاقت بیارن!
- دیوونه اونا میخواستن با آلفا ازدواج کنن وگرنه مطمئن باش درد نمیکشه، چون آلفا تو بیداری با کسی نمیخوابه!
با حرفاشون بدنم شروع به لرزیدن کرد و جنون بهم دست داد. طوری که محکم خودم رو تکون داد و شروع به جیغ زدن کردم که ناگهان حضور کسی رو بالای سرم حس کردم و صدای مردونه و بمی که رسما حکم جهنم رو داشت.
- چته داری جیغ میکشی توله سگ؟
همونطوری که روی تخت دراز کشیده و دستام با زنجیر به دوطرف تخت بسته شده بود سرم چرخوندم.
اولین چیزی که چشمم خورد آلت خیلی بزرگ و بادکردهاش از زیر شلوار بود و بعد از اون هیکل درشتش که دست کمی از غول نداشت.
نگاه وحشت زدهم رو که دید پوزخندی زد و با اشاره دست به بقیه گفت برن بیرون.
با ترس نگاهشون کردم.
- توروخدا نرید، من رو تنها نذارید.
زنی که داشت واسم تتو میزد نفس عمیقی کشید و همونطوری که بلند میشد به مرد نگاه کرد.
- نوحا ممکنه وسط سکس بهوش بیاد، دوتا سرنگ بهش بزن بدنش طاقت درد نداره!
حرفش زد و بدون توجه به التماس چشمام اتاق ترک کرد. نگاه خیس از اشکم به مسیر رفتنش بود بود که دست بزرگی روی سینهم حس کردم.
- سینههات جون میده واسه سواری، ولی حیف که من تو هوشیاری کسی نمیخوابم!
با دیدن نگاه پر هوسش، خودم رو تکون دادم و فحشش دادم که بی مقدمه خم شد و نوک سینهم رو گاز گرفت.
صدای جیغم انقد بلند بود که تو گوشم اکو شد.
بلافاصله دست دیگهش رو بین پام حس کردم.
- چه داغم کردی توله!
انگشتاش رو آروم بین پام تکون داد که حس عجیبی اومد سراغم ناخودآگاه تو جام خشک شدم.
- میدونی چی منو راضی میکنه؟ این که مثل عروسک تو دستامی و من هرطوری دوست داشته باشم باهات سکس میکنم...
انگشتش رو بی مقدمه فشار داد که سوزش عجیبی اومد سراغم و مثل مار تو خودم پیچیدم.
- من عشق میکنم دخترای باکرهای مثل تورو بیهوش کنم و باهاشون بخوابم... فکرش رو بکن، تو بیهوشی و من کلی وسایل جنسی روت تست میکنم، شلاقت میزنم، ولی تو هیچی نمیفهمی... فقط تو خواب واسم ناله میکنی...
مثل مار تو بغلش تکون خوردم و تو یه لحظه لرزیدم که بلافاصله پشت بندش سوزش عجیبی تو گردنم حس کردم.
نگاه تارم به سرنگ دستش بود که صداش کنار گوشم اومد.
- به قبیله من خوش اومدی معشوقهی باکرهی آلفا!
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
مرجان یه دختر سادهی روستایی که عموش اونو به یه پیرمرد میفروشه.
واسه فرار از ازدواج باهاش وارد یه قبیله ممنوعه میشه و گیر الفایی میافته که تشنهی سکس با دخترای باکرهست. اونو تو قفس حبس میکنه و...
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
https://t.me/+lDPZ0YyM3lg2ODBk
ورود افراد زیر سن قانونی ممنوع🔞
100
Repost from N/a
_امشب ازتون خواستم دور هم جمع بشیم که یه موضوع مهمی رو باهاتون در میون بذارم!
حواس همه معطوف مصطفی شد.
صفحه ی موبایلش رو رو به جمع خانواده اش گرفت.
_مورده پسنده؟
نگاه همه زوم صفحه ی گوشیش شد.
_فردا قراره بریم محضر رسما عقدش کنم!
انگار یکی یک سطل آب یخ روی تن گر گرفته ام ریخت.
صدای پچ پچ وار جمع بلند شد.
و من داشتم تمام تلاشم برای مقابله با بغضی که سعی داشت خودشو به چشام برسونه می کردم.
باصدای مامان سیمین نگاهم از زمین کنده شد.
_چی داری میگی پسرم تو زن داری!
مگه تو نبودی که بخاطر این دختره یکسال با خانوادت قطع رابطه کردی؟!
از شدت ضعف حتی گوش هامم به نفس نفس افتاده بود.
نگاه دخترعموهاش از من کنده نمیشد و مدام باهم پچ پچ می کردند.
مصطفی پوزخندی کنج لبش نشوند و گفت:
_آخه این عرضه نداره بچه دار بشه.. می تونه حامله بشه ها اما عرضه نداره بچه رو تو شکمش نگه داره..
مثل اون یکی بچه ام که بخاطر این از بین رفت..
بچهای که جون داشت..
سالم و سلامت بود و طی بیعرضگی این دختره ی سرطانی سقط شد.. اینو خدا زده!
سینه ام سخت تکون خورد و نفسم با صدای خرناس مانندی بیرون اومد.
جلوی چشم همه بلند شد و مقابلم ایستاد دستشو گذاشت روی شکمم و آروم آروم پایین برد.
دستش رفت سمت رحمم و من سر جام لرزیدم نگاه همه زوم ما بود.
از شدت لرز دندونام بهم میخورد و اون با خنده گفت:
_چون این تیکه آشغال لیاقت نداره بچه ی منو تو خودش رشد بده..
پوزخندی زد و خیره به چشمای اشکیم زمزمه کرد:
_از اونجایی که هرزهها حق انتخاب ندارن و کثیفن و بوی تعفنشون کل عالمو برمیداره چرا من عاشق یه دختر پاک و بارور نشم؟
سرش خم کرد و زل زد تو چشام:
_ تا نرم یکی نیارم و جلوت نکنمشو یه بچه تو شکمش نکارم مصطفی نیستم..
صدای هین کشیدن جمع بلند شد.
نیشخندی زد:
_رو تختمون زیر عکسمون..
یادته دیگه خودتم تجربشو داشتی بیناموس هرجایی..
چشمامو روی هم گذاشتنم و با تمام دردی که توی سلول به سلول بدنم حس میکردم یه لحظه تصویر خوابیدنش با یکی دیگرو تصور کردم و توی اون لحظه قلبم به معنای واقعی برای همیشه خاموش شد.
از یقه لباسم گرفت و منو توی همون حالت مقابل چشم همه به سمت در خونه روی زمین کشید.
صدای جیغ و همهمه ای توی خونه بلند شد.
مقابل در رهام کرد.
_الانم گم میشی از اینجا بیرون این خونه دیگه لایق تو نیست جای تو توی طویله اس..
صدای مادرش که تا اون لحظه تماشاچی بود هم دراومد.
_الان شب پسرم بذار صبح بره تو پسر منی.. تو غیرت داری.. یه زن هر چند خراب و تک و تنها نصف شب توی شهر رهاش نمیکنی.
مُردن همین بود دیگه نه؟
تو کجای جهان به زنی که تنها گناهش بچه دار نشدن بود می گفتن خراب و هرزه؟!
و من باز هم حرفی نزدم!
فقط نگاه کردم..
فقط زل زدم..
توی سکوت..
بدون دفاع از خودم..
فقط نگاه کردم و توی ذهنم تک تک لحظههاشو ثبت کردم!
و با اطمینان قسم میخوردم من با دیدن این صحنهها دیگه هیچ وقت نازنین سابق نمیشدم!
زبونم به زور تکون دادم:
_نیازی نیست تا صبح صبر کنید!
و نگاهم فقط خیره ی مردی بود که یه روزی ادعا داشت اگه همه ی دنیا مقابلم باشن اون پشتمه!
نگاه همه متعجب بود..
از مصطفایی که یه روز رگشو برا من می زد و حالا چنین رفتاراتی داشت.
.
بچه بهونه بود..
این یه راز بود بین من و اون که هیچکس نمی تونست حتی حدس بزنه!
اون در جوابم تنها پوزخندی زد:
_مال بد بیخ ریش صاحابش..هری..
فقط فردا محضر دعوتی دوست داشتی می تونی بیای مراسم هووت..
نفسم جایی میون ریه ام گره خورد.
پخش زمین شدم و بی هوا بدنم شروع به لرزیدن کرد.
هیچ یک از حرکات بدنم دست خودم نبود حتی کنترل لرزش غیر عادی بدنم و تو اون لحظه تنها عضو فعال بدنم گوش هام بود.
صدای ترسیده ی حوریه به گوشم رسید:
_داداش تشنج کرده..
و صدای بی رحم مصطفی که می گفت:
_ایشالا نفس های آخرش باشه..درو باز کن پرتش کن بیرون..
پلک هام روی هم افتاد.
اما صدای باز شدن در و پرت شدنم مقابل آسانسور احساس کردم.
و بعد از اون صدای بسته شدن در خونه..
خونه ای که روزی با عشق پا توش گذاشته بودم!
و توی اون لحظه تنها چیزی که توی ذهنم می چرخید این بود که اگه بی گناهیم ثابت بشه می تونه خودش ببخشه؟!
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
https://t.me/+nmO3XzJn4gFmZjk8
رزسفـیــــد|رزسیــــاه
وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇
https://instagram.com/taran_novels100
Repost from N/a
بکارتمو توی اسب سواری از دست دادم.❌
همون طوری که دستشو به سنگ تکیه داده بود تا توی عمق آب فرو نره پرسید:
_پس راست میگن اسب سواری برای دخترا...
ریشخندی زدم و گفتم:
_نه! به مربی اسب سواریم دادم!
با تأسف تکون داد.
_زنیکه حروم زاده. برگرد خونت!
_تو کل 25 سال زندگیم منتظر بودم یه سگ بیاد به دلم بشینه! نصف دنیا رو گشتم نبود! حالا که اومدم توی این جنگل که سگ پر نمی زنه یهو به همسایه جیگر سیکس پک دار حجیم السایز پیدا کردم! بعد تو میگی برم خونه ام؟ مگه خلم؟
موهاشو که ریخته بود روی پیشونیش داد بالا و اخم جذابی کرد.
_حجیم السایز؟
سری تکون دادم.
_آخ لعنتی آره! حتی از روی شلوارم معلومه! در حالت نعوظ چند سانته اخوی؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:
_خط کش نگرفتم دستم در حالت نعوظ اندازش بگیرم درحالی که نمیدونم حالت نعوظ چیه!
قهقهه ای زدم و گفتم:
_آخی! بهت حق میدم ندونی چیه! تو اون پادگان آخه خبری نیست که بخوای بدونی! حالا بهت میگم!
از جا بلند شدم، پیرهن مردونه ای که از خودش کش رفته بودم و روی ست دو تیکه ام پوشیده بودم رو در آوردم و رفتم توی آب!
بی حرکت و پوکر با چشمای توسیش نگاهم می کرد. تو همون حالت پرسید:
_داری چه غلطی می کنی دقیقا!؟
آروم آروم رفتم توی آب تا جایی که رسیدم بهش.
_میخوام بهت مبحث علمی یاد بدم. چیکار کنم، فداکارم دیگه! خودمو قربانی می کنم در راه علم!
بی انعطاب گفت:
_علمت لای پای منه؟ دستتو بکش!
لبخندی زدم و با حالت شیفته ای نجوا کردم:
_وای پسر! چطوری این اژدها رو تا الان خواب نگه داشتی؟
پوزخند زد.
_وقتی برای بیدار کردنش نداشتم!
و بیشتر لمسش کردم.
_عزیزی که حتی اسمتم نمیدونم! بحث سر وقت نداشتن نیست! کسی نبوده بیدارش کنه!
_این قدر ور نرو با من! همین الان برگرد خونه ات! بهت اخطار میدم اگر سر دو هفته جنگل منو ترک نکنی...
سرمو کج کردم و با لوندی پچ زدم:
_چیکار می کنی؟
با نفس نفس نالید:
_تو داری چیکار می کنی؟
با افسوس گفتم:
_کاش خط کش داشتیم!
نگاهش دیگه یخ و بی تفاوت نبود! آتیش گرفته بود! سینه عضلانیش تند تند بالا و پایین می شد و رنگ صورتش غه سرخی می زد!
دستمو حلقه کردم دور گرنش و گفتم:
_رم نکنیا! میخوام یه کاری بکنم!
هیچ حرفی نزد، فقط با چشمایی که کم کم داشت سرخ می شد خیره شد توی چشام.
صورتمو بردم جلو و آروم لبای خوش فرم و درشتش رو بوسیدم...
با نفس نفس سرشو برد عقب.
_نکن بدم میاد.
لبخندی زدم و گفتم:
_تو که نباید خوشت بیاد... اژدها باید دوست داشته باشه که داره!
و دوباره لبامو رسوندم به لباش و این دفعه با اشتیاق بوسیدمش...
مانع نشد...
به جاش دستاش نشست روی شکمم و کم کم اومد بالا تر تا رسید به سینه هام...
چنگی بهشون زد که نا خودآگاه آهی کشیدم و دستمو...
https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh
دلیار یه دختر دورگه ایرانی آمریکاییه که برای رسیدن به بزرگ ترین آرزوش میاد شمال و توی بکر ترین و دست نخورده ترین قسمت جنگل یه خونه میسازه تا تنهایی توش زندگی کنه...
غافل از این که لا به لای درختا یه کلبه پنهان شده، کلبه ای که یه مرد عصبی و بی انعطاف توش ساکنه......❌
100