✧ خـــ🩸ـــونابـه ✧
آرام گرفته ماه در برکه ی آب.. انگار در آغوش تو شب رفته بخواب.. ای عشق فقط تو جای خورشید بتاب...! 𝑨𝒚𝒅𝒆𝒏✍ https://telegram.me/BChatBot?start=sc-669390-Ft0hFDx 𝑺𝒕𝒂𝒓𝒕🕊 1401/3/27
Show more716
Subscribers
No data24 hours
-37 days
-330 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 روزتون مبارک عزیزای دلم🥹💜 | 67 | 0 | Loading... |
02 روزمون مبارک عزیزای دلم🥹💜 | 1 | 0 | Loading... |
03 دستانت، ذات شعرند در فرم و معنا!
بی دستانت، نه شعر بود، نه نثر
نه چیزی که به آن ادبیات گویند!
همون انگشتانی که تار های نازک و کشیده ی ویالون را لَمس میکنند...
لمسِ خنده هایت با لب های ترک خورده ام.
دوست داشتنت که متعلق به سال ها قبل بود
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟ | 57 | 0 | Loading... |
04 کاش اینجا بودی، همین کنار خودم!
و من یادم می رفت که خسته ام، خرابم، ویرانم...🌾 | 42 | 0 | Loading... |
05 عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم که بنویسی...از چشمام، از دستام، از قلبم...انقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم...یادم رفت بنویسم...یادم رفت پلک بزنم...به جاش...یه کار دیگه کردم...اون زیبایی ها رو...ریختم توی دل پالت...اون زیبایی ها رو...به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم...چشمات ژنرال...چشمات و...اون زیبایی غیرقابل درکت و رو آسمون قلبم نقاشی کردم | 44 | 0 | Loading... |
06 من دلتنگتم، من دلم برات تنگ شده! هزار بار ویدیو گرفتم، ویس گرفتم بفرستم برات ولی نتونستم. ترسیدم از صدای سردت، ترسیدم از اونجوری که بد باهام حرف میزدی. ترسیدم از اون کلمههای سردی که به کار میبردی و من رو لال میکردی. دیگه نمیتونم باهات حرف بزنم.
اگر میدونستم تهش قراره اینطور بشه هیچوقت عاشقت نمیشدم. حالم بده... چدا گذاشتی منعاشقِ تو بشم؟ چرا گذاشتی من همه حرفات رو باور کنم، دوست داشتنت رو باور کنم؟ چرا گذاشتی؟ چرا بهم گفتی دوستم داری؟ چرا؟ | 51 | 0 | Loading... |
07 https://telegram.me/BChatBot?start=sc-669390-Ft0hFDx
پارت جدید چطور بود؟ فردا بزارم پارت بعدو؟ | 132 | 0 | Loading... |
08 #part_80
هوا تقریبا آفتابی بود و امیر با نوازشام مظلومانه به خواب رفته بود.. همونطور که سعی میکردم سروصدایی ایجاد نکنم گوشی مخفیمو از جیبم خارج کردم و به ساعتی که عدد پونزده رو نشون میداد خیره شدم..
دیگه وقتش بود! پتوی امیرو مرتب کردم و بی توجه به بقیه خارج شدم.. با خروجم هاکان و کارنی که همیشهی خدا درحال جرو بحث بودن ساکت شدن! و من تونستم با علامت دستم بهشون بفهمونم که برن پیش امیر..
خودمم سمت بهداری راه افتادم ، جلوی در سه تا از بچهها مستقر بودن که با دیدنم سریع درو برام باز کردن.. مسیح و مهرشاد پشتم داخل شدن و سامان پشت در نگهبانی میداد..
پوزخندی به قیافه ترسیده دکتر و پرستاری که به تخت بسته شده بودن زدم و تفنگمو از مسیح گرفتم :
_مشتاق دیدار دکتر سعیدی.. البته بزار بهتر بگم ، هری آلن! حالت چطوره؟
صدای نفساش برای یه لحظه قطع شد و بعد با اخمو نفرت تو چشمام خیره شد ، لبخند ترسناکی زدم و به چسب دور دهنش اشاره کردم :
_آخ آخ بد شد که! اصلا یادم نبود نمیتونی حرف بزنی.
بعدم صداخفهکنو به سر اسلحم وصل کردم و همونطور که با لذت به چشمای ترسیدش خیره شده بودم چسبو محکم از رو صورتش کندم :
_چه غلطی با مدارک کردی؟هان؟
و سر اسلحه رو روپیشونیش گذاشتم.. با وجود ترسش ساکت بود و فقط نگام میکرد ، بدون اینکه نگامو از صورتش بگیرم سر اسلحرو به سمت پرستار کنارش چرخوندم و بی مکث شروع به شلیک کردم!
نه یک یا دوبار!! بی وقفه و پشت سرهم فقط ماشه رو میکشیدم تا حدی که شمارشش از دستم در رفته بود..
تمام مدت نگاه ناباورانه اون روی پرستاره بود و من منتظر بهصورتش نگاه میکردم تا ترسو داخلش ببینم!
بالاخره راضی شدم و اسلحه رو دقیقا رو سینش گذاشتم که اینبار دستپاچه شروع به حرف زدن کرد :
غلط کردم ، رهام خان بخدا غلط کردم ، همشو پس میدم.. هم مدارکو هم جنسارو ، بخدا غلط کردم خواهش میکنم منو نکش.. من..
بیحوصله حرفشو قطع کردم :
_غلط کردمات رو نگه دار به پدربزرگ بگو.
یه آن حس کردم رنگش به کل پرید و من با خشمی که از کشتن یه آدم بیگناه نشات میگرفت غریدم :
_این پرستار تاوان کاری که نکرده بود رو پس داد ، دوست دارم ببینم تویی که پدربزرگ شخصا میخواد بکشتت قراره چجوری تاوانی پس بدی؟
وبدون اینکه منتظر ادامه حرفش بمونم با ته اسلحه محکم رو گیج گاهش کوبیدم تا بیهوش بشه..
رو به جنازهی غرق خونی که زیر پاهام افتاده بود لب باز کردم :
_این جنازه رو یه جا گم و گور کنید ، هری رو هم باخودمون میبریم. | 221 | 0 | Loading... |
09 توصیه میکنم قبل خوندن پارت جدید یه نگاه به این پارت بندازید❤️🙂 | 152 | 0 | Loading... |
10 امشب ساعت 10 🫶🏻✨ | 44 | 0 | Loading... |
11 فردا پارت داریم🫰🏻🌱 | 58 | 0 | Loading... |
12 -اینجا اومدنت پایِ من نبود،بود؟
=تو نمیتونی یه سری چیزارو بفهمی وقتی تو موقعیتش نبودی.
-کلیشه ای حرف میزنی عزیزِ قلبم..
=کلیشه ای حرف زدن از با کنایه حرف زدن بهتره.
-کنایه ای حرف نزنم؟باشه،نمیزنم،میشه بهم بگی چطوری حرف بزنم تا بفهمی کلِ داراییمو سوزوندی؟!... | 60 | 0 | Loading... |
13 -به چشمام نگاه کن..
زمانی که بین زمین و اسمون معلقی
زمانی که به بدترین شکل درد میکشی
زمانی که از درد اشک میریزی
زمانی که بخاطر کار نکردت محاکمه میشی
زمانی که تنفرت هر لحظه بیشتر میشه
زمانی که حد تنفر تو بیشتر از تنفر منه
زمانی که قسم میخوری و به خودت قول میدی نفسم رو ببری!
-میخوای عاشقی کنی؟
تن و روح من دراختیار توعه مستر اِچ
اما بیا به روش خودت پیش برو و عاشقی کن
من هم به روش خودم
اما شرط میبندم عاشقیِ منه 22ساله بی قید و شرط از عاشقیِ تو خیلی قشنگ تر و پاک تره
امتحانش کن، همین حالا.. | 51 | 0 | Loading... |
14 +شاید به ظاهر نشون بدم برام اهمیت نداری، ولی همه چیز که به ظاهر نیست.
"خیره به چشماش، لرزش مردمک چشماشرو میدیدم، آروم زمزمه کرد."
_یادته گفتی با همه آدما فرق دارم؟ گفتی عاشقمی؟
"شاخه ای از موهای طلاییشرو از روی پیشونیش کنار زدم."
+یادمه، گفتم هیچ وقت خودترو با آدمای خسته کننده مقایسه نکن، گفتم هربار میبینمت میمیرم برای قشنگیت هر بار که صداتو میشنوم دوباره متولد میشم و هربار که به چشمات نگاه میکنم دوباره عاشقت میشم.
_گفتی این قشنگترین چرخه زندگیته، درسته؟
+کاملا درسته.
_و گفتی هیچ تصوری ندارم از اینکه چقدر بهم فکر میکنی و منو میخوای.
+درسته.
_ پس نشونم بده، ثابتش کن! | 44 | 0 | Loading... |
15 لیوان آبو توی دستم چرخوندم و گفتم:
«یادته گفتی چیزی که توی قلبمونه نمیزاره که خیلی از هم دور بمونیم؟»
خودکارو بين انگشتاش فشار داد، دستشو به پیشونیش گرفت و مصمم گفت:
«ما الان دربارهی این صحبت نمیکنیم.»
بی توجه به حرفش، با پوزخند ادامه دادم:
«حالا فاصلمون اندازهی یه میزه، اندازهی چندسال، اندازهی دوتا دنیای مختلف، اندازهی گناهکار و درستکار.»
دوباره دستشو روی پیشونیش کشید؛ عادتی که قبلا نداشت.
«ما موضوع مهمتری داریم امیر. خودتو نگاه کن! یادت رفته؟»
صندلی رو عقب دادم و ایستادم.
«خودمو نگاه کنم؟ منی وجود نداره.»
از بالا تا پایین به خودم اشاره کردم.
«خیلی وقته که همه، تویی.» | 59 | 0 | Loading... |
16 ادامه دارد...✨ | 100 | 0 | Loading... |
17 #part_79
بوسهای رو پیشونیش نشوندم و ازش فاصله گرفتم ، از شانس خوبم همه تو سلول از خواب بیدار شده بودن و نگامون میکردن..
امیری که تا این لحظه ساکت بودو رو تخت نشوندم و تکیشو به دیوار دادم..
وقتی برای تلف کردن نداشتم پس چشمکی به امیرِ بی حال زدم و از تخت پایین پریدم..
تک تک وسایلمو با عجله جمع میکردم و زیر لب با خودم فحشهای رکیکی زمزمه میکردم..
اینجا دیگه به هیچ وجه امن نبود ، نمیتونستم بزارم امیر اینجا بمونه مخصوصا حالا که با این همه سروصداو درگیری توجه همه بهمون جلب شده بود..
همسلولیا هم بظاهر مشغول کار خودشون بودن اما به جرعت میتونستم نگاه کنجکاو همشونو حس کنم و این مجبورم میکرد بعضی از وسایل ارتباطی رو با احتیاط بیشتری جمع کنم..
در نهایت کولهی حاوی وسایلمو رو تخت گذاشتم و دوباره از تخت بالا رفتم.. امیر همچنان تو شوک بود و ساکت نگام میکرد ، که ای کاش من میتونستم بمیرم واسه این حالت مظلوم و ترسیدش..
سرمو نزدیک گوشش بردم و با صدای آرومی که بقیه متوجه نشن گفتم :
_امیرم ، ما باید همین فردا از اینجا بریم.. وسایلتو میگم هاکان جمع کنه ، توم یکم استراحت کن..!
تا خواستم به حالت درازکش درش بیارم دستشو رو دستام گذاشت و با صدایی که قلبمو آتیش میزد گفت :
_پیشم بمون رههام ، دیگه دلم نمیخواد بخوابم.
چشمامو بخاطر عذاب وجدانی که هرلحظه بیشتر خودشو نشون میداد ، بستم و نفسمو فوت کردم..
معلوم بود خیلی ترسیده ، لابد از من ناامید شده وگرنه امیر قبلا بدتر از اینارم دیده بودو خم به ابرو نیاورده بود..! | 314 | 0 | Loading... |
18 پیش به سوی کنکور...🫰🏻
عزیزای دلم دعام کنید ، ایشالله همه از این جلسه سربلند بیرون بیان🩵✨ | 87 | 0 | Loading... |
19 منتظر باشید.. جمعه شب✨🔥 | 126 | 0 | Loading... |
20 https://t.me/+sq-hCosvoaNhYzQ0
مایل به حمایت؟🙂 | 96 | 0 | Loading... |
21 دو پارت جدید تقدیم نگاههای پرمهرتون🥹💜
سخنی؟نظری؟انتقادی؟
https://telegram.me/BllChatBot?start=sc-408015-zpcUiJK | 178 | 0 | Loading... |
22 #part_78
کاش میتونستم امروزو از خاطره جفتمون پاک کنم ، من لیاقت این حس پاکو خالص رو ندارم.. حق با پدربزرگ بود ، آخه این امیر پاک کجا و من عوض کجا؟
منی که همه چیز زندگیمو ازش پنهون کردم ، منی که یه آدم ساده تو دستگاه بابابزرگش بیشتر نیستم ، منی که حتی نمیتونم تو سختیاش ازش محافظت کنم کجا و اون کجا..!
بی طاقت لبامو به گوش چسبوندم و با همون صورتی که نفهمیدم کی خیسِ اشک شده بود ، زمزمه کردم :
_ببخش منو امیر.. همش تقصیر منه..بمیرم برات که هیچوقت نتونستم پای قولم وایسمو ازت محافظت کنم.. ببخش که حتی لیاقت مراقبت کردن ازتو ندارم..!
_رهام بمیره که نمیتونه از قلب مریضت مراقبت کنه ، تو تموم این سالا با فکر اینکه یروز پناهت میشم شبامو صبح کردم اما حالا چی؟
حالا که من پر از دروغ و بی کفایَتیَم و تو داری جلو چشمم پرپر میشی چی؟
صورتشو کمی از بدنم فاصله دادم و دستمو به گونش چسبوندم ، چقدر داغ شده بود..
نگاهمو رو صورت رنگ پریدش چرخوندم و با حس لرزش پلکش سریع جسمش رو تختش خوابوندم..
وقتی چشماش نیمه باز شد لبمو به دندون کشیدم تا اشکم درنیاد ، تو اون لحظه تنها دعایی که از بچگی بلد بودمو زمزمه کردم و به سمت لبا و صورتش فوت کردم..
یادم نمیاد هیچوقت ارتباطم با خدا خوب بوده باشه ولی لاکردار وقتی پای امیر وسط میومدو من از ته دلم صداش میکردم هیچوقت دست رد به قلبم عاشق نمیزد!
برعکس منِ بیمصرف ، اون همیشه پشتیبان خوبی واسه پسرک طلاییم بود.. | 479 | 0 | Loading... |
23 #part_77
#رهام
با عجز به صورتش ضربه میزدم و سرمو رو سینش گذاشته بودم ، ناخودآگاه نگاهم سمت بچههایی که با اون اشکان حروم زاده درگیر بودن چرخید..
وقتی صدای تقلاهی امیرو شنیدم بدون مکث گارد ویژه رو خبر کردم.. با وجود هاکان و حتی کارنی که بهشون ملحق شده بودن ، تعدادشون انقدرا زیاد نبود..
اما جوری برای اين شرايط تعلیم دیده بودن که تو همون دقیقههای اول اشکان و دارودستش رو کَت بسته رو زمین خوابوندن و پوزخند پر از نفرت من حواله صورتی داغونشون شد..
بیشرف برای قطع کردن نفس من اومده بود و وای از لحظهای که امیر بهوش بیاد ، قسم میخورم بلایی به سرشون بیارم که تیکه پارههای استخونشون روزیِ سگام بشن!
نگاهمو ازشون گرفتم و بی توجه به داد و بیداداشون و یا اینکه صداشون باعث دردسر میشه ، صورت عرق کرده و سرخ رنگ امیرو بین انگشتام گرفتم..
الان امیر برام از همه چیز مهم تربود و مطمئن بودم که بچه ها خوب بلدن چجوری صداشونو خفه کنن..
ولی امان از وقتیکه به چشمای بسته دلبرم نگاه میکردم ، هربار میمردمو زنده میشدم و بغضی که تو گوشه گلوم لونه کرده بود پررنگ تر میشد..
سریع جسم سبکشو تو بغلم گرفتم و سرمو به شونش فشار دادم.. حالم از خودم و وجودم بهم میخورد اما دلم نمیخواست کسی متوجه حالم بشه..
صدای هاکانو میشنیدم که اسممو بلند فریاد میکشید اما تو اون لحظه به هیچچیز جز امیر نمیتونستم توجه کنم ، باعث و بانی اصلی این حال امیر من بودم! | 319 | 0 | Loading... |
24 رفقا شرمندتونم یه مشکلی برام پیش اومده امشب نمیتونم پارتارو آپ کنم ولی فردا شب حتما چندتا پارت میزارم..
سپاس از صبوریتون🙂💜 | 78 | 0 | Loading... |
25 اگر تمام نابینا های جهان بینا شوند باز هم دو نابینا می ماند.
یکی تو که نمی بینی چقدر دوستت دارم
و دیگری من که چشمم کسی جز تو را نمی بیند.
https://t.me/+SnXHqBreFLU0MjE8
_"از این ناراحت نیستم اونی کـه باید میشد نشد..از این ناراحتم چرا با اینکـه میدونستم اشتباهه با سماجت تمام ادامه دادم...از اینکـه واستادم تا بـه بدترین شکل ممکن ببازم..!"
https://t.me/+OA9iG7lJJ4FjZWI8
+میترسم یروز از خواب بیدار شم و ببینم همش توهم بوده..همه خاطرههامون، شادیامون، لبخندامون، عشق بازیامون.. همش فقط و فقط یه رویا بوده!!
من.. واقعا از نبودت میترسم رههام..
_تهش چی؟ بالاخره که باید یاد بگیری با ترسات مقابله کنی!
https://t.me/+w8aug2uNui0yZmU0
عادت کردن چی هست اصلا؟
مگه نه اینکه یعنی خو گرفتن؟
مثلا من خو بگیرم به نداشتنت؟به دستای سردت...به جسم بی جونت؟
مگه میشه عادت کنی به ندیدن چشمای عزیزت؟
https://t.me/+QtkWy1GmVyxjYzZk
فهمی دربرابر واژه های غریبی که پراکنده به گوشم میرسید نداشتم و آخرین تصویری که خاطرم بود متعلق به همون چشمهای مشکی بود که اینبار رگه های قرمز ، سفیدیش رو پر کرده بود.
https://t.me/+muDo_n29JQphNWU8
+من برای هر دردی درمانی سراغ دارم ولی اینبار تو بگو آقای دکتر با درد دلتنگیت چیکار کنم؟
https://t.me/+BFLdQex0cr0zYmE0
من و از چی میترسونی رهام؟...عشق تو حتی نرسیدنشم قشنگه، پر از رویاست...چه باشی چه نباشی من قراره عاشقت بمونم...به قول خودت، به دست آوردنت یه درده به دست نیاوردنت یه درد دیگه ولی...جفتش عشقه...جفتش سراب چشمهاته...این قشنگترین نرسیدن دنیاست.
https://t.me/+NqBIjw79XGA4NGY0
+با تمام قدرت شلاقم بزن،بدنم رو با شمع بسوزون و کمرم رو با رد چاقو نقاشی کن
ولی هرگز نزار کسی جز خودت خراشی روی تنم بندازه ارباب!
https://t.me/+gQLrpWgZrWA3YjVk
بهت قول میدم یجایی دلت واسم تنگ بشه که جلو بقیه بغضترو قورت بدی.
https://t.me/+q3-r9UrKPV0xOTk0
من دوستت داشتم اما گذاشتم بری
چون تو آدم زندگی من نبودی . . .
https://t.me/+E1-rSU2SZ1s2MTI0
تو انقدر حقیری که نمیدونی وقتی تمامِ پناهِ یک نفری، نباید بیپناهش کنی...
https://t.me/+trd4cyAGQdtlYTU0
_یعنی ممکنه یروزی واسه من انگشتت بره رو ماشه؟
+شاید برای تلافی!
https://t.me/+KbTv5CBF1YdmNWI0
من عاشق روحت شدم، قبل از اینکه حتی بتونم جسمت رو لمس کنم!
https://t.me/+EjxYfTJ1yvk0Y2U0
-ما باهم همچی رو از نو ساختیم،قدرتمون از خیلیا بیشتر بود،خیلیارو زدیم زمین..تنها دلیلشم باهم بودنمون بود،شاید اگر من و تو کنار هم نبودیم نمیتونستیم دوباره سر پا شیم،خیلی کارا ازمون برنمیومد.
https://t.me/+fP7Ni-q0NipjYjQ8
من اونقدر به تو نزدیک شدم و تو اونقدر به من وابسته شدی که حکم خون توی رگات رو دارم
ادم که دلیل زنده بودنش رو از خودش دور نمیکنه!..میکنه؟
https://t.me/+9zW1YASdzKpiY2E0
اندیشیدن به پایان هر چیز،
شیرینی حضورش را تلخ میکند.
بگذار پایان غافلگیرت کند،
درست مانند آغاز..
https://t.me/+SH1t28w4eQw5Zjhk | 263 | 0 | Loading... |
26 فرداشب منتظر پارتای جدید باشید❤️ | 202 | 0 | Loading... |
Prohibited content
دستانت، ذات شعرند در فرم و معنا!
بی دستانت، نه شعر بود، نه نثر
نه چیزی که به آن ادبیات گویند!
همون انگشتانی که تار های نازک و کشیده ی ویالون را لَمس میکنند...
لمسِ خنده هایت با لب های ترک خورده ام.
دوست داشتنت که متعلق به سال ها قبل بود
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟
https://t.me/+G0PiR2SheiozM2M8
5700
Prohibited content
کاش اینجا بودی، همین کنار خودم!
و من یادم می رفت که خسته ام، خرابم، ویرانم...🌾
https://t.me/+TQAquAFGZTo2YzM0
4200
Prohibited content
عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی، به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم که بنویسی...از چشمام، از دستام، از قلبم...انقدر عادت کردم که یادم رفت حرف بزنم...یادم رفت بنویسم...یادم رفت پلک بزنم...به جاش...یه کار دیگه کردم...اون زیبایی ها رو...ریختم توی دل پالت...اون زیبایی ها رو...به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم...چشمات ژنرال...چشمات و...اون زیبایی غیرقابل درکت و رو آسمون قلبم نقاشی کردم
https://t.me/+gjjdQVs9YR84Mzc0
4400
Prohibited content
من دلتنگتم، من دلم برات تنگ شده! هزار بار ویدیو گرفتم، ویس گرفتم بفرستم برات ولی نتونستم. ترسیدم از صدای سردت، ترسیدم از اونجوری که بد باهام حرف میزدی. ترسیدم از اون کلمههای سردی که به کار میبردی و من رو لال میکردی. دیگه نمیتونم باهات حرف بزنم.
اگر میدونستم تهش قراره اینطور بشه هیچوقت عاشقت نمیشدم. حالم بده... چدا گذاشتی منعاشقِ تو بشم؟ چرا گذاشتی من همه حرفات رو باور کنم، دوست داشتنت رو باور کنم؟ چرا گذاشتی؟ چرا بهم گفتی دوستم داری؟ چرا؟
https://t.me/+wjHOX_VfK_QyNWY0
5100
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-669390-Ft0hFDxپارت جدید چطور بود؟ فردا بزارم پارت بعدو؟
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 🥷 @ChatgramSupport
13200
#part_80
هوا تقریبا آفتابی بود و امیر با نوازشام مظلومانه به خواب رفته بود.. همونطور که سعی میکردم سروصدایی ایجاد نکنم گوشی مخفیمو از جیبم خارج کردم و به ساعتی که عدد پونزده رو نشون میداد خیره شدم..
دیگه وقتش بود! پتوی امیرو مرتب کردم و بی توجه به بقیه خارج شدم.. با خروجم هاکان و کارنی که همیشهی خدا درحال جرو بحث بودن ساکت شدن! و من تونستم با علامت دستم بهشون بفهمونم که برن پیش امیر..
خودمم سمت بهداری راه افتادم ، جلوی در سه تا از بچهها مستقر بودن که با دیدنم سریع درو برام باز کردن.. مسیح و مهرشاد پشتم داخل شدن و سامان پشت در نگهبانی میداد..
پوزخندی به قیافه ترسیده دکتر و پرستاری که به تخت بسته شده بودن زدم و تفنگمو از مسیح گرفتم :
_مشتاق دیدار دکتر سعیدی.. البته بزار بهتر بگم ، هری آلن! حالت چطوره؟
صدای نفساش برای یه لحظه قطع شد و بعد با اخمو نفرت تو چشمام خیره شد ، لبخند ترسناکی زدم و به چسب دور دهنش اشاره کردم :
_آخ آخ بد شد که! اصلا یادم نبود نمیتونی حرف بزنی.
بعدم صداخفهکنو به سر اسلحم وصل کردم و همونطور که با لذت به چشمای ترسیدش خیره شده بودم چسبو محکم از رو صورتش کندم :
_چه غلطی با مدارک کردی؟هان؟
و سر اسلحه رو روپیشونیش گذاشتم.. با وجود ترسش ساکت بود و فقط نگام میکرد ، بدون اینکه نگامو از صورتش بگیرم سر اسلحرو به سمت پرستار کنارش چرخوندم و بی مکث شروع به شلیک کردم!
نه یک یا دوبار!! بی وقفه و پشت سرهم فقط ماشه رو میکشیدم تا حدی که شمارشش از دستم در رفته بود..
تمام مدت نگاه ناباورانه اون روی پرستاره بود و من منتظر بهصورتش نگاه میکردم تا ترسو داخلش ببینم!
بالاخره راضی شدم و اسلحه رو دقیقا رو سینش گذاشتم که اینبار دستپاچه شروع به حرف زدن کرد :
غلط کردم ، رهام خان بخدا غلط کردم ، همشو پس میدم.. هم مدارکو هم جنسارو ، بخدا غلط کردم خواهش میکنم منو نکش.. من..
بیحوصله حرفشو قطع کردم :
_غلط کردمات رو نگه دار به پدربزرگ بگو.
یه آن حس کردم رنگش به کل پرید و من با خشمی که از کشتن یه آدم بیگناه نشات میگرفت غریدم :
_این پرستار تاوان کاری که نکرده بود رو پس داد ، دوست دارم ببینم تویی که پدربزرگ شخصا میخواد بکشتت قراره چجوری تاوانی پس بدی؟
وبدون اینکه منتظر ادامه حرفش بمونم با ته اسلحه محکم رو گیج گاهش کوبیدم تا بیهوش بشه..
رو به جنازهی غرق خونی که زیر پاهام افتاده بود لب باز کردم :
_این جنازه رو یه جا گم و گور کنید ، هری رو هم باخودمون میبریم.
22100