cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مانیفست زنانه

از بین وبلاگ‌ها، فیلم‌ها، کتاب‌ها و زندگی.

Show more
Advertising posts
437
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

من بعضی از این اپیزودهارو گوش کردم و جالبه که دوست داشتم برم کره شمالی رو ببینم.
Show all...
فصل سوم رادیو ماجرا از آذر ۱۴۰۱ با حال و هوایی متفاوت شروع شد. در این فصل میریم سراغ کشورهای دنیا و به صورت مجازی گشتی کامل در این کشورها و جاذبه ها و شهرهای مهمش میزنیم و از عجایبی میگیم که اصلا ازشون اطلاع نداشتین. آرشیو تمامی قسمت های فصل سوم با قابلیت دسترسی آسان در سایت لست سکند، در کست باکس به شرح زیر است : ۱- مغولستان، سرزمین اسب های وحشی🇲🇳 لست سکند | کست باکس ۲- آرژانتین، سرزمین فوتبال، تانگو و استیک🇦🇷 لست سکند | کست باکس ۳- هند، سرزمین هفتاد و دو ملت 🇮🇳 قسمت اول : لست سکند | کست باکس قسمت دوم : لست سکند | کست باکس ۴- کره جنوبی ، سرزمین تکنولوژی و کیمچی 🇰🇷 لست سکند | کست باکس ۵-کنیا، سرزمین حیات وحش 🇰🇪 لست سکند | کست باکس ۶-برزیل، سرزمین سامبا، قهوه و فوتبال bra🇧🇷 قسمت اول : لست سکند | کست باکس قسمت دوم : لست سکند | کست باکس ۷-اسکاتلند سرزمین افسانه ها و داستان ها 🏴󠁧󠁢󠁳󠁣󠁴󠁿 لست سکند | کست باکس ۸-مصر، سرزمین عجایب و رازها 🇪🇬 لست سکند | کست باکس ۹-کره شمالی، زندانی بدون سقف 🇰🇵 لست سکند | کست باکس ۱۰-مکزیک قلب فرهنگ لاتین 🇲🇽 لست سکند | کست باکس ۱۱-روسیه، سرزمین تزارها 🇷🇺 لست سکند | کست باکس ۱۲-اسپانیا، سرزمین ماتادورها 🇪🇸 لست سکند | کست باکس ۱۳-مراکش، کشور شهرهای رنگی🇲🇦 لست سکند | کست باکس @RadioMajera lastsecond.ir/blog/podcasts
Show all...
ارتباطم با بدنم به وضوح در حال تغییر است. احساس می کنم در سی و هشت سال گذشته بدنم را بی جهت سر طاقچه قاب گرفته بودم. نه تتویی داشتم، نه پیرسینگ درست و حسابی، نه حتی چهار تا عکس نود. این روزها خیلی برهنه جلوی آینه می ایستم و انگار برای اولین بار است که خود میانسالم را می بینم. نفهمیدم کی روی سینه هایم اینقدر ترک خورد و پشت رانهایم تغییر شکل داد. سعی می کنم به یاد بیاورم آخرین باری را که جلوی آینه ایستادم و بدنم بی نقص بود، اما اصلا یادم نمی آید. احساس می کنم به اندازه کافی به سینه هایم نگاه نکردم، آن وقت که هنوز سفت و گرد و مغرور بودند. باورم نمی شود که هیچ عکسی از بدن برهنه ام ندارم. می روم روی هارد و به عکسهایی که در کنار ساحل انداخته بودیم نگاه می کنم. عکسهای با بیکینی، نزدیکترین یادگاری هستند که از بدنم در دوران جوانی دارم. آنها هم زیاد نیستند. از شکمم بدون جای زخم سزارین هیچ عکسی ندارم. البته چرا، از شکم برآمده ام بارها و بارها عکس گرفته ام، وقتی که حامله بودم. اما حتی آن عکس ها هم برهنه کامل نیستند. می خواهم بروم به آتلیه دوستم و از او بخواهم به جای تمام این سالها که بدنم را زیر فرش جارو زده بودم، از من عکاسی کند؛ نه از کفشها و لباسها و سوتینهای فنرداری که زیرسینه ها جک می زنند، از گوشت و پوستی که دیگر دارد آویزان می شود. اولین نشانه های سرازیری را می خواهم ثبت کنم. شاید از روی عکسها نقاشی بکشم. شاید هم همان عکسها را به دیوار بزنم. می خواهم جلوی چشم خودم باشم تا فراموش نکنم که من، همان بدنم هستم. یادم نمی آید اولین بار کی حساب خودم را از بدنم جدا کردم. فکر می کنم سیزده چهارده سالگی بود، وقتی که سینه هایم برآمده می شدند و بدنم مرا که هنوز کودک بودم به سمت زنانگی می کشید و من مقاومت می کردم. نمی دانم چرا این جدایی اینقدر عمیق و طولانی شد تا امروزی که دوباره بدنم جلوتر از من به سمت میانسالی رفته است. حالا می خواهم یک بار دیگر به عنوان یک موجود یکپارچه با بدنم قاطی شوم. من، آنکه می اندیشد و می نویسد و خلق می کند، با بدنم که انگار تا امروز برایم فقط در حکم یک رویه و پوسته خارجی بوده است. من همان بدنم هستم و بدنم خودِ من.  نقطه سرخط ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
Show all...
باکی نداشت که از یکی از این مردها باردار شود و بچه‌اش را تنهایی بزرگ کند. من اما یک زن شرقی بودم و ته دلم در انتظار مردی بودم که مرد ِمن  باشد و نمی‌فهمیدم که همه‌ی مردها، می‌تونن غلامرضاهایی باشند، برای ...؛ برای بوسیدن؛ برای عشق ورزیدن و بعد هم خداحافظی کردن. برای همین هم نمی‌تونستم از مردهای خوش قیافه‌ای که برای یک شب به من لذت می‌دادند، لذت ببرم. من حتی توی هوسرانی هم آزاد نبودم. ته ذهن من همیشه یک عمه بلقیس وول می‌زد .عمه بلقیسی که عشق می‌خواست؛ وابستگی می‌خواست؛ تعهد و وفاداری می‌خواست. من از عمه بلقیس متنفر بودم، از تابوها و سنت‌ها فراری بودم، از مذهب بیزار بودم. اما دنبال عشقی میگشتم که حتی خودم هم بهش اعتقادی نداشتم. دنبال پدری بودم برای بچه‌ای که نمی‌خواستم؛ دنبال زندگی مشترکی که حتی خودم هم نمی‌خواستمش. چیزی بودم این وسط؛  معلق میان زمین و آسمان. من خیلی بندها رو پاره کرده بودم؛ اما هنوز خیلی رشته‌ها به دست و پام آویزان بود. رشته‌هایی تاریخ مصرف گذشته؛ از جنس توهم، خیال، و عشق… رشته‌هایی ظریف و فرساینده و چسبنده از جنس  آنچه که در شرق می‌پسندند: رشته‌هایی شرقی؛ رشته‌هایی مینیاتوری. ویولتا
Show all...
مینیاتور مبتذل شرقی گاهی وقتها یک نفر؛ تیر خلاص رو می‌زنه. نه اینکه اون یه نفر خیلی مهم یا خاص باشه؛ مهم نیست اون یک نفر کی بوده؛ اون آدم بدلایل موقعیت خاص زمانی و مکانی توی نقطه‌ای بوده که خواسته یا ناخواسته بالاخره بازی رو تموم کرده. مثل سوسکی که چرخ میخوره کف زمین و بالاخره یکی زیر پا لهش میکنه، حتی بدونِ اینکه بدونه. به همین سادگی سوسکهای کودن و کند از چرخه‌ی بازی حذف میشن. البته همه‌ش هم تقصیر کندی سوسکها نیست؛ گاهی از امشی خوردن گیجن؛ گاهی در طول زمان هی له شدن و دیگه نمی‌تونن تر و فرز در برن؛ گاهی هم اصلا از بازی خسته شدن، میرن زیر پای یکی و ریغشون در میاد و تموم. آقای و. هم همین جوری من رو له کرد. داستان هیچ فراز و فرود خاصی نداشت. یک مدت با هم بودیم و عشق بازی کردیم، و کلا همه چی خیلی خوب بود. بعد اون بدون هیچ دلیلی رفت. من شخصا با رفتن هیچ کس مشکلی ندارم. هرکی باید بتونه هر لحظه که خواست رابطه رو تموم کنه. حتی اگه هیچ دلیلی نداشته باشه. من خودم این کار رو زیاد کردم. به هر حال، مطمئنم که آقای و. قصد بدی نداشت. اتفاق بدی که افتاد این نبود. به نحو بی دلیلی، پریود من دو روز عقب افتاد. توی اون دو روز بود که اتفاق بد افتاد. و من فهمیدم چه بلایی سرم اومده. من تا حالا چند بار همین جوری الکی حامله شدم. البته مردهایی که پدر بچه‌ی من بودن خیلی همراهی کردن؛ باهام اومدن و بچه رو سقط کردیم و  در کمال سخاوتمندی هزینه‌اش رو هم دادن. حتی بدون استثنا پیشنهاد دادن که اگر میخوام بچه رو نگه دارم. هیچ کدوم هم شک نکردن که بچه مال اونها نباشه ( تنها کسی که شک کرد که بچه مال اون باشه شوهرم بود. اونم زمانی که من حتی به هیچ مرد دیگه‌ای نگاه نمیکردم). به هر حال، من خاطره‌ی بدی در مورد نامردی مردها وقتی پای حاملگی من در میون بوده ندارم. قضیه‌ی آقای و. اما فرق میکرد. توی اون دو روز با خودم فکر کردم که حتی اگر حامله هم شده باشم دیگه دلم نمی‌خواد ببینمش. دلم نمی‌خواست به  هیچ دلیلی باهاش تماس بگیرم مبادا با خودش فکر کنه که دنبال بهانه‌ای می‌گشتم که دوباره ببینمش. بعد تصور این که دست تنها؛ توی یک کشور غریب، چجوری توی این حال و احوال از شر جنینی که نمی‌خواستمش خلاص بشم من رو ترسوند. نگاه کردم و دیدم  با همه‌ی قلدری‌هام، از فیزیولوژی بدنم شکست خوردم. این من بودم که در معرض حاملگی بودم و داستان به این آسونی‌ها هم نبود. بعد از خودم بدم اومد. راستش توی اون دو روز از خودم خیلی بدم اومد. اصلا چرا باید با  مردی می‌خوابیدم که حتی دلم نخواد ازش کمک بخوام؟ یک جور حس نفرت و بیزاری زیر پوستم دوید. حتی وقتی چند هفته بعد آقای و. برگشت و پیشنهاد داد که برام کیسه‌ی آب گرم بخرد وقتی داستان رو شنید سرش رو تکون داد و با لحن مطمئنی گفت می‌دونی که می‌تونستی بهم بگی. اما حتی این ژست از خود مطمئن بیشتر حالم را به هم زد. من تصمیمی نگرفتم؛ اما سوسک زیر قدمهای سنگین غول له شده بود. چیزی درونم فریاد زد: بسه! بسه دیگه! تمومش کن، دیگه آدمهایی که آدم ِ تو نیستن رو توی خودت راه نده! و من درها رو بستم، پرده‌ها رو کشیدم،  پناه بردم به غلامرضا، که آدم نبود ولی خوب؛ ریسک بارداری هم نداشت و تا وقتی باطری داشت کارش رو خوب انجام می‌داد.  اینگرید ، اصل و نسبش هلندی و چند سالی از من بزرگ‌تر است. چند وقت پیش با من مشورت کرد که دارویی برای تخمک گذاری مصرف کند. گفت که کم کم داره دیر میشه و میخواهد بچه‌دار شود. این قضیه مال چند ماه پیش بود و اینگرید با دوست پسرش راب زندگی تقریبا خوبی داشتند. از اون روز، هر بار که اینگرید رو دیدم نسبت به قبل و ادامه‌ی ارتباط با راب دلسردتر شده بود. حتی گفت که دیگه مطمئن نیست که بخواد با راب توی یک خونه زندگی کنه. به خودم جرات دادم و گفتم که پس لااقل دیگه اون قرصهای تخمک گذاریش رو مصرف نکنه. با تعجب نگاهم کرد و پرسید چه ربطی داره؟ گفتم خوب تو که نمیخوای یک بچه‌ی بی پدر دنیا بیاری؟ گفت چرا که نه؟ من میخوام بچه داشته باشم و برام مهم نیست که راب  باشه یا نباشه. من با این که یک مادر تنها ( سینگل مام) باشم هیچ مشکلی ندارم. نگاهش کردم... نگاهش کردم. بین من و اینگرید، تومنی هفت صنار فرق بود. من، با همه‌ی ادعا، هنوز ته ذهنم به مردی که باهاش می‌خوابیدم وابسته بودم. ته دلم بهش نیاز داشتم؛ می‌خواستم که کنارم باشد؛ که حمایتم کند؛ که باشد. اینگرید اما مردها را جور دیگری می‌دید. شاید جوری که من غلامرضا رو می‌دیدم، به اضافه‌ی مقادیر معنتابهی اسپرم. اینگرید به مرحله‌ای از استقلال رسیده بود که برای من غیر قابل دست یابی بود.
Show all...
این روزها خیلی خشمگینم. و فکر می‌کنم یه مدت نباشم اینجا. دلم نمیاد بزنم اینجا رو حذف کنم، یا حداقل قبل از انتقال دادن نوشته‌هایی که خودم خیلی ازشون یاد گرفتم. پس اگه غیر از چند نفر بقیه ریمو شدن، ببخشند. مرسی که اینهمه مدت بودین و خوندین.
Show all...
آن‌که زنده است نمی‌تواند به‌راستی شهروند باشد و موضع‌گیری نکند. بی‌تفاوتی کاهلی است، انگل‌وارگی است، بی‌جربزگی است. آنتونیو گرامشی نشریه سه‌پنج
Show all...
آشغال تجزیه طلب گمشو بیرون. اینجا جای تو نیست
Show all...
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
نمی‌دونم تا چه حد باید تجزیه طلب‌ها رو جدی گرفت؟ چقدر داخل ایران طرفدار دارن؟ چقدر ترسناک هستن؟ اما قرار این نبود که با ایران بجنگیم. بیچاره ایران که از هر سو نگاش میکنی، دشمن داره.
Show all...
چند وقت پیش ویلی در برابر من زانو زد و دستم رو بوسید و گفت که خوشبخت‌ترین مرد دنیاست، که همیشه توی زندگیش دنبال زنی مثل من میگشته و یحتمل اگر من رو ندیده بود تا اخر عمر تنها می‌موند. گفت تو نمی‌دونی که زنهای غربی چه پتیاره‌های گرگی هستن! آدم رو درسته قورت میدن! من خندیدم چون خودم هم یه روزی یکی از اون پتیاره‌های گرگ بودم. ویولتا @demanifeste
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.