📖 رمان های زهراارجمندنیا📚
41 601
Subscribers
-5124 hours
-667 days
-4330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
نزدیک ۸۰۰ پارت در ویآیپی آپ شده و هفتهی اول مرداد، یعنی دوهفتهی دیگه قصه کامل در اون کانال تموم میشه، هنوز میتونید با قیمت فعلی برای خوندن کامل قصه، اقدام کنید.💛💛
https://t.me/c/1554065601/17624
2 81410
Repost from N/a
Photo unavailable
-رابطه با یه مرد جذاب سیو چندساله باید با تمام دوس پسرای قبلیت یه فرق هایی داشته باشه؟!
چشمکی زد و تبدار و خُمار نگاهم کرد.
-مثلا یکم هیجانی تر ! نه؟!
لبم رو گزیدم.
-من دوس پسر نداشتم تا به حال !
مات شده نگاهم کرد.لبشو را گاز گرفت.
-سخت شد !توقع نداری باور کنم که ؟
نگاهش با بیحیایی روی تَنم نشست و باز از چشمانم گذر کرد و به لبهایم رسید.پچ پچ کرد:
-یعنی باور کنم من اولین کسیام که بَغلت کردم...اولین کسیام که صدای نَفساتُ زیر گوشم شنیدم آره ؟
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
https://t.me/+KvzOBWk7O4k3ZTE8
قرار بود برای انتقام خون برادرم دست بزارم رو دختری که زندگیش بود باید بازیش میدادم...ولی وسط بازی دلم رفت....برای دو جفت چشم سیاه وحشی....
https://t.me/+pvRTiwM3930yMWZk
1 09200
Repost from N/a
صفحه ای که حاوی حروف الفبا بود به سمتش گرفت و با لحن ملایمی گفت:
_ گلنارم، هر چی می خوای بگی هجی کن من بتونم بفهمم.
انگشتانش را به روی حرف آ سر داد و به گلنار نگاه کرد. منتظر تایید یا رد او ماند. با یک بار چشم بهم زدن تاییدش را گرفت.
_خوبه. پس آ..
انتظار داشت اب بخواهد اما حرف ب و پ رد شد و به ت رسید.
_آت..
دوباره انگشتانش را حرکت داد و باز با اولین حرف تایید را گرفت.
_آتا..
منتظر و کنجکاو به گلنار چشم دوخت. هیچ ایدهای از کلمه ای که مد نظرش بود نداشت. چشمان تر گلنار با حرکت انگشتانش رد یا تاییدش را بیان می کرد. تا حرف نون تاییدی نگرفت. اخم کوچکی کرد. گلنار چه کلمه ای را در ذهن داشت؟!
_آتان
وقتی دوباره بر سر حرف ا تاییدی گرفت دست و پایش یخ کرد. صفحه از میان انگشتانش رها شد. با صدایی بلند که بغضش را بیش از پیش نمایان می کرد تشر زد:
_آتانازی؟!
گلنار از او چه می خواست؟ مرگ خوب؟! چشمان دردمند و خیس گلنار که به نشانه ی مثبت به روی هم افتاد تلنگری شد تا بغض مهراب را بشکافد. چطور میتوانست تحمل کند وقتی عشق زندگی اش از او درخواست مرگ می کرد. چه ظالمانه از او تنها مرگی اسان می خواست!
سرش را با به تندی به چپ و راست تکان داد و با هق هق گفت:
_ نه! حتی فکرشم نکن...فکرشم نکن که همچین خواسته ای داشته باشی! باید بمونی..باید برای موندن باهام بجنگی. خواهش می کنم گلنار...خواهش میکنم نباید ترکم کنی...نباید بخوای که تنهام بذاری..
کاش می توانست حداقل دست مهراب را بگیرد تا از لرزش بی امان گریه ارامش کند. اما شانه های مهراب از گریه هایی بی امان بی وقفه می لرزید.
باز به سمت گلنار التماس کرد:
_ دیگه نگو آتانازی...نگو مرگ...منم دارم بی تو اینجا از تنهایی تلف میشم..تو دیگه تیشه به این ریشه ی سست و وامونده نزن...
گلنار به سختی با دروغی مصلحت جویانه به نفع خود چشمانش را بسته و باز کرد. حروف به کندی در پس هم ردیف شد تا کلمه ی مدنظرش را به مهراب رساند.
_کیامهر.
مهراب با بیچارگی به او نگاه کرد و گفت:
_ می خوای ببینیش؟
چشمانش را محکم به روی هم فشرد و اکسیژن را به ریه های نیم جانش کشاند. مهراب قبل از برخاستن از کنارش لب به روی پیشانیش گذاشت و گفت:
_ قول بده بمونی کنارم..قول بده بجنگی تا بمونی... به شرفم قسم پیداش می کنم.
و گلنار برای اولین بار خداراشکر کرد که قادر به سخن گفتن نیست چون قول به خواسته ی مهراب دروغی بیش نبود.
https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk
https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk
#پارتایندهرمان
توجه ❌️این رمان در vip تموم شده و بیش از ۷۵۰پارت در کانال اصلی داره❌️ فرصت عضویت محدود❌️
37600
Repost from N/a
_یا عقدش می کنند و امشب باخودشون میبرنش یا با بنزین همین جا آتیشش میزنم.
با این حرفهای بابا، خودکشی و فرار تنها راههایی بود که به ذهنم میرسید.
صدای همهمه از بیرون اومد. در باز شد و زیبا خانم با صورت تویهم وارد شد.
_ پاشو دخترم.
دستم رو گرفت و بلندم کرد. چادر سفیدی که روی دستش بود رو روی سرم انداخت.
با چشمایی پر اشک گفت:
_ تو رو عروس خودم میدونستم، به مرتضی قول داده بودم به محض تموم شدن درستون بیایم.
اشکاش ریخت و گفت:
_ امروز دل من و پسرمم شکسته.
با بغض خجالت چشم دزدیدم منو به آغوش کشید و تکرار کرد:
_ عروسم نشدی اما همیشه دخترمی...
همراه زیبا خانم بیرون رفتم و نگاه شرم زدهام رو به زمین دوختم.
هنوز همه سر پا بودند جز بابا و حاج آقایی که روی مبلهای تک نفره نشسته بودند.
زیبا خانم منو به طرف مبل دو نفره برد و کنارم ایستاد، وقتی یزدان کنارم ایستاد زیبا خانم کنار رفت.
متوجه شدم یزدان لباساش رو هم عوض کرده و بوی همون عطری که من براش خریده بودم رو میداد.
با پلک زدنم اشکم چکید.
صورت همه از ناراحتی توی هم بود، مادر یزدان حتی آروم اشک میریخت و اشکاش رو با دستمال از روی صورتش پاک میکرد.
بابا بیتحمل رو به عاقد گفت:
_ بخون آقا.
عاقد ذکری زیر لب گفت و شروع به گفتن چند آیه، بعد هم خطبه عقد کرد، با هر کلمهاش یک قطره اشک میریختم.
برعکس همیشه که توی هپروت میرفتم مغزم هوشیار هوشیار بود و ریز به ریز حرکات و رفتارهای بقیه رو آنالیز میکرد.
وقتی به مهریه رسید، عاقد نگاهی به جمع انداخت و تا یزدان خواست حرفی بزنه بابا گفت:
_ مهریه نمیخواد.
صورتم دچار لرزش عصبی شده بود، یزدان رو به عاقد گفت:
_ داره، هرچی خود آیه بخواد.
صدای پوزخند بابا مثل یه خنجر روی روح و روانم بود.
توی اون لحظه فقط دوست داشتم همه چیز تموم بشه و دیگه نبینمش.
یزدان منتظر نگاهم میکرد تا مهریهام رو بگم. من فقط زمزم کردم:
_ مهریه نمیخوام.
یزدان با ناراحتی نگاهم میکرد و سنگینی غم نگاهش هم دلم رو به درد میآورد.
توی اون لحظه حتی از یزدان هم بدم میاومد، چرا وقتی پدر خودم برام ناراحت نیست، اون هست.
با خوندن خطبه همون بار اول بله رو گفتم... نه قرار بود دنبال گل و گلاب برم، نه کسی رو داشتم که کنارم بایسته و اینا رو بگه...
ولی یزدان بعد از من چیزی نگفت و پوزخندی زد و باعث شد بابام عصبانی بشه و سمتمون خیز برداره ....
_آبرومو میبرید، زندهتون نمیگذارم.... با بنزین آتیشتون میزنم....
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
باباهه از طریق خواهر ناتنیه آیه، آیه رو با یزدان گیر میندازه، مجبورشون می کنه عقد کنند ولی خبر نداره یزدان برای انتقام اومده که...
36610
Repost from N/a
_ چیزی نگو که بعد پشیمون بشی کیارش! چیزی نگو...
نگاهش زیادی تیز و برنده و البته خطرناک است.
پوزخندش همراهست با فریادی ترسناک.
_ گمشو از خونهام بیرون تا یه کاری دستت ندادم!
تعللم را که میبیند با چند گام بلند فاصلهی میانمان را پر میکند و چنگ میاندازد به بازویم؛ مرا دنبال خود میکشد و صدایش هم زیر گوشم کوبیده میشود.
_ حتی لیاقتش رو نداری که بخوام بلایی سرت بیارم!
از پشت سر همانطور که دنبالش کشیده میشوم با گریه و قلبی مچاله میگویم.
_ کار من نیست کیارش!
گوشهایش انگار نمیشنود که تندتر پیش میرود.
_ من هرزههایی مثل تو رو خوب میشناسم.
نمیتوانم خوددار بمانم و تقریبا جیغ میکشم.
_ خفه شو... خفه شو!
خودم را پرشتاب عقب میکشم و او با خشم به طرفم بر میگردد. موفق شدهام چند قدمی دور شوم و فاصله بگیرم.
_ همهاش یه دختر دبیرستانی بیپناه بودم که نزدیک شدی بهم... منو با نقشه و حرفهای قشنگ وارد زندگیت کردی... عاشقت شدم...
اجازه نمیدهد بیشتر از آن ادامه دهم و خشمگین و پر جنون به طرفم حمله میکند.
همه چیز در چند ثانیه اتفاق میافتد...
غافلگیرانه دست دور گلویم میاندازد و به قصد کشتن؛ انگشتانش گره میشوند.
_ پس کی اون فایل رو گذاشته کف دست اون حرومزاده؟ کی به جز تو که کلید خونهام دستته و نزدیکترینی بهم؟
کمرم چسبیده به دیوار و صورت کبود او جلوی چشمهای درشت شدهام است... صورت من هم حتما دارد به سمت کبودی تغییر رنگ میدهد...
شک ندارم!
یادش رفته که بیمار هستم؟
شاید هم یادش است و برای همین سادهترین روش را برای گرفتن جانم انتخاب کرده.
_ فکر نمیکردی به این زودی بفهمم... چقدر منو فروختی؟ رقمش چقدر بالا بود؟
نفسم درست بالا نمیآید و فشار دست او هم دور گلویم لحظه به لحظه بیشتر میشود.
دستهایم دو طرف بدنم سست افتادهاند و جانِ تقلا ندارم... چه پایان دردناکی دارد قصهی ما... قصهی من و او!
صدای زنگ تلفن خانهاش که حالا رفته است روی پیغامگیر را انگار از دنیای دیگری میشنوم.
«_ کیارش... کیارش خونهای؟ فایل رو نَوال نذاشته کف دست اون شیاد... کیارش بهم زنگ بزن؛ فایل رو خواهرت به دست اون عوضی رسونده!»
نفس ندارم؛ چیزی به روی هم افتادن پلکهایم نمانده که او مثل برق گرفتهها عقب میپرد.
بینفس و بلافاصله پرت میشوم روی زمین؛ از میان چشمهای نیمه بازم میبینمش که خودش هم حالا نفس ندارد و هر دو دستش را وحشت زده روی سرش گذاشته...
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
این رمان از همون پارت اول غوغا کرده😱
#روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان❤️🔥
#توصیه_ویژه
1 03010
Repost from 📖 رمان های زهراارجمندنیا📚
نزدیک ۸۰۰ پارت در ویآیپی آپ شده و هفتهی اول مرداد، یعنی دوهفتهی دیگه قصه کامل در اون کانال تموم میشه، هنوز میتونید با قیمت فعلی برای خوندن کامل قصه، اقدام کنید.💛💛
https://t.me/c/1554065601/17624
49700
Repost from N/a
لیوان چایی که درونش یک غنچه گل محمدی بود رو روی میز کار مرد جدی پشت میزش گذاشت!
آران که سرش درون دفتر دستک جلوی رویش بود نگاهش رو به لیوان چایی داد و بعد به صورت سرخ و سفید نازگل خیره شد :
-ممنون اما من که چایی نخواسته بودم
نازگل با دستش بازی کرد:
-گفتم شاید یه وقت خب هوس کرده باشین
این سومین بار بود که این دختر بی هوا وارد اتاقش میشد انگار حرفی میخواست بزند و اما توان مطرح کردنش را نداشت.
با اجازه ای گفت و سمت خروجی رفت که آران گفت: - وایسا
نازگل ایستاد و پر استرس به آران که از جایش بلند شد خیره ماند:
-چی میخوای بگی حرفتو بزن بعد برو
-آ نه من حرفی ندارم آقای سمعی یعنی خب...
آران سمتش رفت روبه رویش ایستاد:
-من الان با منشیم حرف نمیزنم دارم با دوست دخترم حرف میزنم! چته؟
نازگل دستش را روی بینیش گذاشت:
-هییشش یکی میشنوه عه من کجا دوست دختر شمام؟
چشم هایش را باز و بسته کرد:
-نازگل بگو چه مرگته حرفتو بزن!!!
نازگل این پا و اون پا کرد:
-پول نیاز دارم برای...
نگفت بدهیای پدرم و ادامه دادم:
-نیاز دارم دیگه، من...
پول برای آران بیشترین داشته اش بود اما برای پول ارزش قائل بود با این حال پرید وسط حرف نازگل:-چقدر؟
نازگل سر پایین انداخت:
-یک میلیارد!!!
-چقدر؟! برای چی این قدر پول میخوای
نگاهش را به چشمان آران داد:
-نپرس، نمیتونم پولو بهت برگردونم میدونم برای همین یه یه یه پیشنهاد دارم برات یعنی چاره ای ندارم جز همین پیشنهاد
آران با دشمنش هم معامله میکرد این که دیگر دختر مورد علاقه اش بود:-خب؟!
آب دهنش را قورت داد:
-تو... من میدونم چرا دنبال منی
تو دختری مثل منو برای دو شب خوشگذرونیت میخوای وگرنه آخرش میری یکی در رده ی خودتو میگیری
-خب؟
با بغض لب زد:
-من این دو شب خوشگذرونیو بهت میفروشم!
آران نیشخندی زد، باورش نمیشد دختر مورد علاقه اش دارد همچین کاری میکند!
دختری که اون اوایل وقتی وارد شرکت شد با قد بازی بلند رو بهش گفت چون رئیسی پولداری حق نداری با کارکنانت این طوری حرف بزنی و حالا؟حالا چش شده بود!
-میخوای رابطه ای با من شروع کنی که من نیاز تورو بر طرف کنم تو نیاز منو؟
نازگل قطره اشکی روی صورتش افتاد چون چاره ای جز این نداشت پدرش بیماری قلبی داشت و در زندان بود!
تا خواست آره ای بگوید دست آران روی لب های نشست:
-هیشش هیچی نگو تر نزن به باورام راجب خودت هیچی نگو
نازگل اشک هایش روی صورتش ریخت و آران ازش جدا شد و پشت میزش دوباره نشست.
دستی در صورتش کشید و خیره به موهای بلند نازگل که از پشت مقنعه ی شرکت بافته شده تا کمرش بود خیره شد و لب زد:
-من تورو نمیخرم، یعنی کلا کسی که حراجی میزنه به داراییش و خودش بدرد معامله نمیخوره
نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد:
-این حرفاتو میزارم روی بی تجربگیت، ولی خودم یه پیشنهاد دارم برات
موهاتو ازت خریداری میکنم!
و با این حرف چشمای نازگل کرد شد:-موهام؟
-اره موهات!
با پایان حرفش قیچی روی میز رو برداشت و طرف نازگل گرفت...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
با چشم های اشک موهایش را قیچی میکرد و آران پشت سرش یا اخم ایستاده بود!
آخرین قیچی را زد و موهای بافته شده ی پرش را سمت آران گرفت و آران موهارا گرفت:
-تا وقتی موهات دوباره بلند شه هر روز صبح که خودتو تو آینه دیدی امروز و به یادت بیار که چه حماقتی داشتی میکردی
تنبیهش کرده بود، به بدترین شکل تنبیهش کرده بود و نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد:
-نصف پولی که خواستی رو بهت میدم بابت ارزش موهات همین و...
سمت نازگل رفت و روبه روی او ایستاد، خیره به لب های نازگل شد و ادامه داد:
-و من طلبکار نصف بدهیای باباتم
چشمای نازگل کرد شد:-چی؟
-بدهیای باباتو با پولی که میدم صاف کن بقیشم من میبخشم به پدرت اما دیگه نیا جلوی چشمام ارزشت برای من دیگه از بین رفت!
نازگل ترسیده به آران خیره شد تا خواست حرفی بزند آران رو ازش گرفت:
-برو بیرون
و این اتفاق باعث شد نازگل برای اثبات دوبارهی خودش چه کار ها نکند...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
12300
Repost from N/a
_هرجا میرم نباش!
سیب گلویش تکان میخورد و #هرم نفس های گرمش در صورتم پخش میشود، با تن صدایی آرام که دلم را زیر و رو میکند، میگوید:
_ با قلب ناصورم بازی نکن!
از غم صدایش دلم میلرزد.با نگاهی غمگین چشم میدوزم به چشمهایی که در آن میتوانی کوهی از غم و عشق و ترس را ببینی، خیره در سیاهی های لرزانش آرام نجوا میکنم:
_ به چشمات بگو هرجا سر میچرخونم نباشن!
بغضم را قورت میدهم و انگشت اشاره ام را به قفسه ی #سینه اش میزنم و میگویم:
_به عطر تنت بگو از حافظه ام پاک بشه!
انگشتم را روی لبهای نیمه بازش میگذارم و میگویم :
_به اینا بگو از یادم برن، بعد بیا یقه ی منو بگیر بگو با قلبت کاری نداشته باشم!
سر کج میکنم روی شانه و ادامه میدهم:
_میبینی؟؟ کفه ی ترازوی کی سنگین تره؟؟
به پیراهن زیر دستم روی قلب بی قرارش چنگ میزنم ، قطره ای اشک از چشمم سرازیر میشود ، سعی در فرو بردن بغضم میکنم ، روی پاهایم بلند میشوم و کنار گوشش زمزمه میکنم:
_ میخوام مرهم زخمی که زدم باشم.
دو دو زدن چشمان بی قرارش در نگاهم بی پروایم میکند. انگشتی که روی لبانش گذاشته بودم را خیره در نگاهش روی لبهایم میگذارم و #بوسه ای روی آن میکارم. چشم می بندد و نجوا گونه با هرم گرم نفس هایش در گوشم زمزمه میکند:
_تو شیرین ترین گناه منی!
#بند دلم پاره میشود! به یکباره به آغوشم می کشد. می بوسد و می بوید. بوسه هایی که جای جای موهایم میکارد، نه در حافظه ی تار به تار موهایم که بر گوشه گوشه ی قلبم حک می شود.
با دستهایش صورتم را قاب میگیرد و خیره در نگاهم، پر حلاوت روی پیشانی ام را داغ می گذارد.
چشم می بندم و با#شراب ناب #بوسه اش والِه و شیدا میشوم.
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
نور چشمی شاپور ملک بود، کارخونه دار بزرگ! #دوسش داشتم. صبح و شبمون باهم بود! تفریحمون! خنده امون! گریه امون!
اما همه چیز از جایی عوض شد که یه روز از سر شیطنت فالگوش وایستادم و همین شیطنت دنیامو عوض کرد! فهمیدم همه چی نقش و بازی بود! #پیش کش #میراث دار شاپور ملک شدم! مردی که از پشت بهم خنجر زد
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
اولین بار بود که به چشم یه مرد غریبه میومدم!
بهم میگفت صدام مخملیه! میگفت دوسم داره! اما سرم کلاه گذاشت و پام به زندان بازشد! وقتی آزاد شدم، شرط آزادیم شد....
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
یه قصه پر از اتفاقات پرهیجان، پر از #عاشقانه های ناب و دوست داشتنی!❤️❤️
57300
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.