cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رمان ماکانی

سلام مجموعه رمان های کوتاه ماکانی تقدیم به نگاه زیباتون💜🧡

Show more
Advertising posts
273
Subscribers
+324 hours
+137 days
+3330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

سرنوشت تلخ  ۸ رهام : این خون چیه ؟ امیر : هیچی رهام: رفتم طرف امیر دستهاش رو گرفتم زخمی شدی ؟ امیر : نه داداش خوبم مهرنوش : رفتم طرف اتاق امیر و در رو باز کردم با دیدن بدن برهنه امیر صورتم رو اون طرف کردم ببخشید داداش امیر : هول شدم پشت سر رهام قائم شدم تیشرتم رو از توی کشو برداشتم و پوشیدم برگرد آبجی مهرنوش : بابا میخواد بیاد بالا باهات حرف بزنه مامان جلوش رو گرفت ولی ،هنوز حرفم کامل نشده بود که در اتاق باز شد شهرام : در اتاق امیر رو باز کردم امیر : سلام شهرام : چه وقت اومدن خونه است امیر : ببخشید کارم طول کشید شهرام : بچه تو چی کم داری ؟ چرا مثل ادم پسش خودم کار نمیکنی؟ امیر : بابا من دوست دارم روی پای خودم وایسم ، میخوام کاری که دوست دارم رو انجام بدم همین شهرام : داد بلندی زدم این دوست داشتن چیه ؟ میخوام بدونم ؟ صبح تا شب چوب برش بزنی ناسلامتی نمایشگاه مبل داری بعد خودت جای کارگر کار میکنی آذین : شهرام بس کن امیر : پدر من شما بزرگ منی احترامت واجبه ولی من کارم عشقمه نمیتونم ولش کنم من فکرم نظرم عقیدم با شما متفاوته شهرام : تو متفاوت نیستی احمقی یک نگاه به میلاد بکن حرف باباش رو گوش داد پشت کار باباش رو گرفت رفت خارج تجارت اش رو بیشتر کرد الان هم دست پر اومده خواستگاری خواهرت بده مگه؟ مهرنوش : از حرف بابا جا خوردم میلاد ، یعنی واقعا میلاد اومده بود خواستگاری من ، ما با هم بزرگ شده بودیم مثل خواهر و برادر هم بودیم آذین : نگاهی به مهرنوش کردم رنگش پریده بود مهرنوش : با سرعت رفتم طرف اتاقم و در رو بستم آذین : مهرنوش ، خوب شد حالا ببین چیکار کردی شهرام : ول کن بابا ، رفتم از اتاق بیرون و رفتم طرف اتاق خودم
Show all...
👍 22
سرنوشت تلخ   ۷ علی : چی شد دکتر دکتر : قبلا هم گفتم مراقبش باشید ولی انگار اهمیت ندادین علی : دکتر ارامبخشی چیزی بهش نمیدین خیلی استرس داره دکتر : بهتره اول یک اکو قلب انجام بده براش مینویسم علی : چشم حتما رفتم توی اتاقی که امیر بود نگاهی بهش کردم حالا خوب شد ؟ الان خیالت راحته امیر : گیر نده علی علی : حالا که به رهام گفتم بعد میفهمی امیر : داشت شماره رهام رو می‌گرفت توی جام نشستم قطعش کن علی ، با توام ، میگم قطع کن ، بیشعور قطع کن علی : پس میری برای اکو امیر : باشه سیریش میرم علی : کی امیر : گیر نده علی گفتم میرم ، از جام بلند شدم علی : امیر به رفاقتمون قسم نری به رهام میگم امیر : سرم رو از دستم کشیدم بیرون و از روی تخت پایین اومدم علی : دست امیر رو گرفتم سرت گیج نمیره امیر : نه خوبم علی : وای امیر دستت خون میاد روش رو فشار ندادی امیر : نگاهی به دستم کردم آستین پیرهن ام خونی شده بود از بیمارستان زدیم بیرون و برگشتیم کارگاه تا شب موندم کارگاه و شب برگشتم خونه صدای بلند بابا تا بیرون می‌اومد دوباره از کارم شکایت داشت چیکار باید میکردم من از کار طلا بدم می‌اومد وارد خونه شدم و مستقیم رفتم توی اتاقم رهام : فهمیدم امیر اومده رفتم اتاقش ازش بخوام با بابا بحث نکنه و فعلا از اتاقش بیرون نیاد امیر : پیرهن خونیم رو از تنم درآوردم و روی زمين انداختم که در باز شد ترسیدم فکر کردم مهرنوش اومده برگشتم عقب که دیدم رهامه خشک اش زده بود
Show all...
👍 19
👍 11
Photo unavailableShow in Telegram
علی دوست امیر
Show all...
👍 14
سرنوشت تلخ   ۶ رهام‌ : مطمئن شدم که امیر آروم شده رفتم سر کارم کلی هم بهش توصیه کردم که مراقب خودش باشه امیر : گوشیم رو برداشتم و شماره مهرنوش رو گرفتم مهرنوش : با دیدن شماره امیر لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم سلام داداشی امیر : چشمام رو روی هم فشار دادم سعی کردم خودم رو کنترل کنم ، کجایی قشنگم مهرنوش : کلاس برگذار نشد دارم میرم خونه امیر: چرا نگفتی بیام دنبالت مهرنوش: خواستم یکم راه برم داداش امیر : ..... مهرنوش : داداشی ناراحت شدی امیر : نه عزیزم برو خونه مراقب خودت باش مهرنوش : چشم ، راستی امیر امیر : جونم مهرنوش : خودکار رنگی هایی که گرفتم اکلیلی نیست میشه برام بگیری امیر : آره عزیز داداش میگیرم برات تماس رو که قطع کردم تپش قلبم دوباره بالا رفت حالم اصلا خوب نبود قفسه سینه ام تنگ شده بود عادت گندی داشتم هر وقت حرص میخوردم یا استرس میگرفتم اینجوری میشدم با گوشیم شماره علی رو گرفتم علی دوست خوبی بود از وفتی کارگاه رو راه انداختم باهام بود از دوران دانشگاه باهاش دوست شدم نمیتونستم برم بیرون و صداش کنم شماره اش رو گرفتم علی : جونم امیر امیر : ع...لی....بیا علی : به سرعت رفتم طرف اتاق و در رو باز کردم با دیدن صورت زرد امیر ترسیدم چیکار کردی با خودت دوباره امیر : قلبم ... علی : آروم باش آروم هیچی نگو بلند شو ببرمت دکتر پشت در اتاق دکتر منتظر نشسته‌ بودم با اومدن دکتر بیرون از جام بلند شدم
Show all...
😢 18👍 7😭 1
سرنوشت تلخ  ۵ رهام : امیر برعکس منو بابا بود ، بابا کارش طلا بود و من کارم نقره بازار و فروش خوبی هم داشتیم اما امیر علاقه اش چیز دیگه ای بود عاشق چوب بود درست بود که یک مبل فروشی بزرگ داشت اما خیلی وقتها توی کارگاه میرفت و خودش چوب ها رو برش میزد من مخالف کارش بودم میگفتم تو رئیسی باید ازت حساب ببرن اما امیر کاری که دوست داشت و انجام می‌داد با کارش حالش خوب بود منم بهش گیر نمی‌دادم البته بابا مخالف تر بود و یک وقتهایی باهاش بحث می‌کرد ولی من آروم اش میکردم رسیدم به کارگاه امیر پیاده شدم و رفتم داخل نگاهی به اطراف کردم دیدمش گوشی روی گوشش بود و داشت چوب رو برش میداد + سلام آقا رهام الان امیر خان رو صدا میکنم رهام : سلام ممنون امیر : با حس دستی روی شونه ام برگشتم گوشی رو از گوشم برداشتم جانم + آقا رهام با شما کار دارن امیر : نگاهی به رهام کردم و اشاره کردم برو توی اتاق رهام‌: رفتم توی اتاق کار امیر و منتظرش شدم امیر : لباسهام رو تکوندم دستهام رو شستم و رفتم طرف اتاقم لبخندی به رهام زدم سلام داداش خوبی رهام‌: از جام بلند شدم و رفتم طرف امیر امیر : قیافه اش جدی بود با شک گفتم خوبی داداش چیزی شده رهام : میشه بیای بغلم امیر : لباسهام کثیفه داداش رهام‌: دستهام رو براش باز کردم و آروم گفتم بیا امیر امیر : دیگه چیزی نگفتم و آروم رفتم بغلش رهام وقتهایی که میخواست چیزی بهم بگه که قرار بود ناراحت بشم بغلم می‌کرد و بعد بهم میگفت نگران بودم نمیدونستم چی شده رهام : امیر وقتی ناراحت میشد تپش قلب می‌گرفت ولی بغلم که بود آروم میشد منم همیشه توی بغلم حرف های ناراحت کننده رو بهش میگفتم امیر : سرم رو روی شونه رهام گذاشتم آروم گفتم چه خبری داری داداش رهام‌ : چقدر دوستم داری امیر امیر : خیلی حاظرم برات بمیرم رهام : آروم زدم به کمر امیر دیگه اینو نگی ها امیر : لبخندی زدم چشم چی شده رهام : برای .....برای مهرنوش... امیر : از بغل امیر خواستم جدا بشم رهام‌: محکم گرفتمش بغلم ، بمون داداش امیر : مهرنوش چی شده اتفاقی براش افتاده رهام : براش خواستگار اومده آخر هفته میان امیر : رفتم توی شوک از رهام جدا شدم یعنی چی ؟خواستگار غلط کرده ؟ خواهر من هنوز کوچیکه؟ رهام‌: امیر بذار حرف بزنن شاید مهرنوش خواست ازدواج کنه امیر : آشناست رهام : میلاد مهرنوش رو میخواد امیر : نظر تو چیه رهام : من هیچ کارم خودش باید نظر بده امیر : پس من چی رهام : امیر تو ...تو توی این ماجرا نقشی نداری داداش امیر : ولی من داداششم رهام : منم داداشت هستم مگه نه یا فقط مهرنوش رو میخوای امیر : دوباره تپش قلب لعنتی اومد سراغم دستم رو روی سینه ام گذاشتم رهام‌: رفتم جلو و امیر رو بغلم گرفتم آروم باش امیر جان نفس بکش داداش امیر : چقدر بغل رهام این لحظه برام کار ساز بود چونه ام روی شونه رهام بود حس اینکه مهرنوش ازم جدا بشه دلم رو میشکست چشمام پر شد صورتم رو توی شونه رهام مخفی کردم و اشکهام سرازیر شد
Show all...
👍 19😢 7
Photo unavailableShow in Telegram
برسام (هم دانشگاهی مهرنوش)
Show all...
👍 13
Photo unavailableShow in Telegram
میلاد (خواستگار مهرنوش)
Show all...
👍 12
Photo unavailableShow in Telegram
علیرضا (دوست شهرام)
Show all...
👍 12
سرنوشت تلخ   ۴ شهرام : آذین جان میخواستم یک جیزی بهت بگم آذین: جانم شهرام : یکی از دوستهام علیرضا میشناسیش که آذین: خب شهرام : چند وقته راجب مهرنوش ازم میپرسه آذین : تمام حواسم رو به شهرام دادم یعنی چی شهرام : میدونی که میلاد چند وقته که از لندن برگشته مثل پدرش تجارت فرش ابریشم داره شهرام مهرنوش رو برای میلاد خواستگاری کرده ازم آذین: شهرام مهرنوش داره درس میخونه شهرام : میلاد پسر تحصیلکرده و دنیا دیده است با درس خوندن مهرنوش مخالفتی نمیکنه آذین: روبروی شهرام نشستم ، شهرام منطقی باش این دختر تا حالا یک چایی دم نکرده دستهاش رنگ آب به خودش ندیده حالا مسولیت یک خونه رو گردن بگیره شهرام : بالاخره چی باید یاد بگیره ، میلاد با این موقعیتی که داره روی زمین نمیمونه حداقل خیالمون راحته دخترمون توی رفاه آذین: بخوای باهاش حرف میزنم ولی امیر رو چیکار میکنی شهرام : رهام ، رهام جان بیا بابا رهام‌: از توی اتاق بیرون اومدم جانم بابا شهرام : رهام میلاد برگشته رهام‌: ذوق کردم ما با میلاد بزرگ شده بودیم چند سالی بود خارج بود اما ما دوستهای خیلی خوبی بودیم ، واقعا بابا ؟ بیمعرفت یک زنگ به من نزد شهرام :  رهام علیرضا مهرنوش رو برای میلاد خواستگاری کرده رهام : با حرف بابا جا خوردم دهنم باز موند شهرام : شنیدی رهام رهام‌: بله ببخشید آذین: نظرت چیه رهام رهام : امیر میدونه آذین: نگاهی به شهرام کردم شهرام : نه بابا میخوام تو بهش بگی رهام : گفتنش رو میگم هر چند سخته ولی بابا مهرنوش هنوز برای تشکیل زندگی کوچیک نیست شهرام : رهام جان ۲۲ سالشه قرار نیست فردا عروسی کنن تا آخر درس مهرنوش عقد بمونن رهام : یعنی ۲ سال ، بابا امیر خیلی به مهرنوش وابسته است هر جا میره با امیر با هم دیگه اند الان بگیم دوسال با یکی دیگه برو و بیا شهرام : برای همین سپردم به تو که بهش بگی رهام‌: چه کار سختی هم سپردین به من ، حالا خود مهرنوش میدونه آذین: اخر هفته یک مهمونی میگیرم دعوتشون میکنم بذارین اول همدیگر رو ببینن بعد شهرام : من امروز سرم خیلی شلوغه پس سپردم به شما دوتا ، پیشونی آذین رو بوسیدم و رفتم سر کارم رهام : مامان آذین: جانم رهام : جوری که بابا دوست داره میلاد هم مهرنوش رو دوست داره آذین : میلاد پسر خوبیه مامان با هم بزرگ شدین خودت میشناسیش  رهام : بحث یک عمر زندگی مامان آذین: توی دلم رو خالی نکن رهام باید از الان ترتیب مهمونی آخر هفته رو بدم رهام : مامان رفت و من موندم با کلی فکر و خیال اینکه چجوری به امیر بگم
Show all...
👍 23