cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

"غَثَیان" زینب عامل💚

"بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم" پارت گذاری مرتب

Show more
Advertising posts
24 459
Subscribers
-3524 hours
-2167 days
-89730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دختر به اون معصومی فرستادی پیش اون مرتیکه ولد زنای مریض؟! صدای دادش در عمارت می‌پیچید و پدر بزرگش فقط از نوه ی ته تغاریش می‌ترسید چرا که سهیل درست مثل خودش بود دیوانه و مقتدر اما تنها تفاوتشان این بود که سهیل مرد خوبی بود! به یک باره سر وقت عروسی سر و کله اش پیدا شده بود و داغ کرده بود از ازدواج بهار دختر عمویش... تنها نوه ی دختر خانواده که مادر و پدرش خیلی سال پیش مرده بودند پدر بزرگش غرید: -اون دختر بزرگ شده بالغ شده بهتر بود دیگه تو خونم نمونه کی بهتر از نوه ی اولم پسر عمت سهیل هوار زد: - اون بیماره آقـــاجــــــون بهار ۱۸ سالشه کنار اون کثافت زنده نمی‌مونه بمونه هم چیزی از روانش باقی نمی‌مونه پدر بزرگش الله اکبری گفت و سهیل جلو رفت:-من دوست دخترای اون بیمار و دیدم که بعد یه شب چه بلایی به سرشون میاد شما اینارو میدونی چطوری دلتون اومد قیم بهار بودین نه قاتلش که چون دختره نباید بشه گوشت قربونی - تو که این قدر سنگشو به سینت میزنی می‌گرفتیش خب سهیل مات ماند، از بهار ده سال شاید هم بیشتر بزرگ تر بود و پدربزرگش ادامه داد: -به هر حال دیگه تموم شده الان تو اتاق حجلست عقد شده ی پسر عمت خدارو چه دیدی شاید پسرعمتم درست کرد چشمانش را بست و هر کاری می‌کرد تصویر چشم های مظلوم بهار از جلوی چشم هایش کنار نمی‌رفت و به یک باره صدای جیغ دخترونه ای از اتاق طبقه ی بالا پشت هم بلند شد... و سهیل همین که چشم باز کرد و با نگاه به خون نشسته ای لب زد: - همتونو آتیش میزنم واستا و دیگر نماند بدو سمت طبقه ی بالا رفت و به داد و بیداد پدربزرگش یا صدای جیغ های زن های بیکاری که پشت در الکی کل می‌کشیدند و با دیدن سهیل چقدر داد و بیداد کردند و گفتند طبیعی هست جیغ زدن دختر گوش نداد... با زور و ضرب در اتاق رو باز کرد و برایش مهم نبود بهار و مثلا شوهرش در چه وضعیتی باشند و فقط وقتی به خودش آمد که تن برهنه و غرق کبودی و خون بهار را وسط تخت دیده بود... تا جا داشت پسر عمه ی مریضش را بین مشت و لگد گرفت جوری که خون دیگر از دهانش بیرون می‌ریخت و اهمیتی به صدا ها و هوار و جیغ ها نمی‌داد و فقط محکم می‌کوبید در صورت مردی که زندگی دخترک را نابود کرد... با چشم های به خون نشسته از جایش بلند شد به بقیه آدم ها نگاه کرد می‌ترسیدند نزدیکش بروند و در نهایت سمت بهار رفت که مثل مرده ها فقط به سقف اتاق خیره بود... کتش را روی تن دخترک انداخت و بلندش کرد و روی دست هایش گرفتتش و نفس نفس زنان پر از خشم غرید: - فردا نیایید محضر خونه طلاقش ندید و اسم نحس اون مرتیکه رو از شناسنامش پاک نکنید به ولای علی دونه دونتونو به خاک سیاه میکشونم فهمیدی آقاجون به آتیش میکشمتون به آتیش -‌واس چی بدون اجازه ی من رفتی دکتر زنان برای ترمیم هان؟! اشک هام روی صورتم می‌ریخت: -می‌خوام دوباره... دوباره دختر شم خب دلم نمی‌خواد هیچی ازون شب باهام باشه سهیل کلافه دستی روی صورتش کشید: -تو داری میری روانشناس داری میری نقاشی دارم هر کاری میکنم که اون شب یادت بره دیگه نیازی نیست بری خودتو بندازی زیر دست یه دکتر بزنه ناقصت کنه اشکامو با یاد آوری اون شب پاک کردم و زمزمه کردم: - من دیگه دختر نیستم نچی کرد که سرمو‌ پایین انداختم و غرید: -اکی اگه گیرت اینه باشه فقط نرو پیش یه مشت دکتر داغون خودم میگردم برات ولی دیگه نه من نه تو فهمیدی نه من نه تو بهار دوست داشتم تو زمین آب بشم که دستی لای موهاش کشید و زمزمه کردم: -خب چیکار کنم من... وسط حرفم پرید: -زن باش دنبال دختر بودن نباش تو هنوز از نظر من دختری فقط اون عوضی تونست باهات اون کارو انجام بده که خودت میگی فقط یک لحظه بود بعدش منه پفیوز رسیدم که کاش زودتر میومدم بینمون سکوت شد اما به یک باره خودم رو تو آغوشش از این همه حمایت پرت کردم که با مکث دستش دور تنم حلقه شد و تو سکوت تو بغل هم دیگه بودیم که آروم جوری که به زور می‌شنیدم گفت: -من دلم نمی‌خواد دختر باشی زن باش، لااقل برای من زن باش و زنانگی کن... https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk https://t.me/+yuQC9kkwVvk5ZDBk
Show all...
بهارعاشقی

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس 👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️

با استرس چند ضربه به درب چوبی و بزرگ اتاق کار مرد وار کرد.و این مرد است که لبخند می‌زند.دخترک را از بَر بود و می‌دانست که با تمام آن لجبازی ها به سراغش خواهد آمد: -بیا تو! لبخندش را می‌خورد و آن اَخم همیشگی روی صورت جا افتاده و جدی اش می‌نشیند. نفس درب را باز می‌کند و مانند کودکی هایش پیش از واردن شدن سر از میان در داخل برده و سرکی درون اتاق می‌کشد. این دختر می‌دانست او چطور خواستار لمس کردن وجب به وجب آن جثه‌ی کوچکش است که با یک سارافون سرمه ای رنگ و شانه های عریان به دیدارش می‌آمد؟! _دید زدنت تموم شد؟ دست نفس روی دستگیره خشک می شود و شانه های کوچکش محکم بالا میپرد.لعنت،پشت سرش بود؟ -مَن...سلام! بلاخره مردمک های مشک رنگش را نشان مردی داد که دستانش برای جلوگیری از نوازش آن حلقه‌ موی فر و بازیگوش،درون جیب مشت شده بود:-بهت یاد ندادن وقتی وارد اتاقِ شخصیِ کسی میشی چشم چرونی نکنی؟ نمی‌شد با این مرد آرام حرف زد.نمیتوانست مقابل او از غرور و آن خوی درنده و سرتقانه اش بکاهد: -نه.متاسفانه کسی بالا سرم نبوده که بهم یاد بده..به همین خاطر هم مجبور شدم برای پیداکردن خانوادم و یادگیری مجدد اصول تربیتی توسط اونا..از شما درخواست کمک کنم! اخم های امیر بیشتر در هم رفت و حالا دست مشت شده اش بیش از پیش درون شلوار خوش دوخت و اتو کشیده فشرده شد وقتی تلاش می‌کرد تا اثری از لبخند درون چهره اش پدیدار نشود: -زبونت دوباره دراز شده‌.. دقیقا همین حالا،در همین لحظه،دلش بوسیدن آن لب های جمع شده از سر حرص را می‌خواست:-جای اشتباهی اومدی.. گفت و همانکه به عقب چرخید دخترک تمام لجبازی هایش را یادش رفته با شتاب خود را به او رسانده و انگشت دور بازوی حجم گرفته‌ی مرد حلقه کرد: -لطفا..! آن نگاه سرد و یخی،آن چشم و ابروی مشکی و جدی که از روی شانه به سمتش دوخته شد،ضربان قلب کوچک عروسک زیبا را به بازی گرفت.چرا اینگونه نگاهش می‌کرد؟! -کمکم کن..خواهش می‌کنم..من..من میخوام..بابامو پیدا کنم..هر..هرکاری بخوای..انجام میدم باشه؟اصلا..اصلا دیگه هرچی بگه باهات کل کل نمیکنم..یعنی یعنی منظورم اینه.. محکم پلک بر هم فشرد و نگاه مرد به آن انگشتان ظریفی بود که دور بازویش حلقه شده بود.لعنت.چقدر تفاوت اندازه دست هایشان نفس گیر بود.. -به حرفت گوش میکنم باشه؟!لطفاا.. لبخند نزد.هیچ حالتی در چهره‌ی خونسردش نمایان نشد و وقتی به عقب برگشت‌‌،وقتی سینه به سینه ی دخترک ایستاد و آن چشمان خانه خراب کن برای دیدن صورتش بالا آمد پرسید: -هر کاری؟! نفس محکم پلک برهم فشرده و سر پایین و بالا کرد،بی‌خبر از چیزی که در ذهن مرد می‌گذشت نگاه امیر روی تمام نقاط عروسک مقابلش چرخ خورد و دخترک چقدر نامرد بود که او را یادش نمی‌آمد یادش نمی‌آمد زمانی شاید دور با آن عروسک قهوه ای رنگش با دو خود را به او می‌رساند و ذوق زده در گوشش پچ پچ می‌کرد: -من‌دوتاا نگاشی کشیدمم.. اوی پانزده ساله حین ضربه زدن به نوک بینی کوچک فنچ مقابلش می پرسید: -چی کشیدی حالا جوجه؟ -یکی شیل کاکاهوو یکی هم.. گویی در حال یک راز مگو بود که سر کنار گوش او می‌برد و آرام لب می‌زد: -یکی هم توت فلنگیی..یه توت فلنگی قلمز.. پلک های دخترک از هم باز شد و سیب گلوی او تکان خورد.بزرگ شده بود و چقدر نفس گیر بود تمام حالت هایش.او را میخواست.تا کی باید صبر می‌کرد تا دخترکِ لجباز او را به یاد بیاورد؟! -مطمئنی هر کاری بگم و انجام میدی؟ -آ...آره -به عنوان همسرم کنارم باش چند ثانیه مکث و نفسی که در سینه‌ی دخترک حبس شد -اگه واقعا مشتاقی پدرت و پیدا کنی.. چشمان درشت عروسک مات شد و امیر دید آن مشت های کوچک و ظریفی که دامنه‌ی سارافون را مچاله کردند: -هَم..همسَر؟..منظو..منظورت چیه؟ جان کند تا همین چند کلمه را بگوید -به عنوان یک زن..وظایف یک زن در قبال شوهرش رو که میدونی؟مثل یک زن واقعی کنارم زندگی کن! برای اولین بار می‌دید لبخند یک وری اما هم‌چنان جدی مرد را: -البته اگر ندونی هم مهم نیست..این قسمت از تربیتت رو شخصا میتونم به عهده بگیرم! -تو..تو.. -بزرگ شو و پای حرفی که میزنی بایست.اگر هنوزم میخوای پدرت پیدا کنی تا شب جوابت رو بهم بده..حالا هم زودتر برو بیرون باید به جلسه برسم به دخترک برخورد که به حرف آمد -تو..تو واقعا چنین چیزی و میخوای؟..یه ازدواج بدون عشق؟ -کی گفته بدون عشق؟ جا می‌خورد اما آن اون خوی سرکشش است که با وجود آنکه پیدا شدن‌ پدرش به رضایت این‌ مرد بستگی دارد‌ می‌گوید: -قبول..شرطت قبوله اما..من..قسم میخورم هیچ‌وقت..هیچ وقت هیچ عشقی از طرف من دریافت نمیکنی..من..هیچ‌وقت عاشق تو نمیشم! و نمی‌دانست،روزی مکالمه‌ی این‌ مرد با دختر خاله هایش قرار است چگونه حسادتش را شعله ور کند خبر نداشت از عشقی که قرار بود جگرش را بسوزاند https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
Show all...
-آقا یه چیزی ازت بخوام؟ عکاسان و خبرنگاران به تندی مشغول گرفتن عکس از او بودند،فرودگاه شلوغ و نگاه همه به ما بود‌‌‌...اما او کوچکترین اهمیتی نمی داد و فقط خیره به من که "بچه"صدایم می کرد بود! چشم تنگ کرد: -بخواه ببینم بچه! لبخند زدم: -چه توی این مسابقه،چه توی هر مسابقه داخلی و خارجی ای چه من باشم و چه نباشم موقعی که گل زدی و وقتی که استرس داشتی،میخوام دستِ چپتو مشت کنی و بزنی به سینه ات و بعدشم مشتتو ببوسی و بگی آمین! مسخره ام نکرد،عوضش متفکر پرسید: -وقتی کفِ دستم رویِ لبمه بگم آمین یا کنارش زدم بگم آمین؟ -نه وقتی رویِ لبت بود بگو آمین. -حالا چرا همچین چیزیو میخوای؟ و دستانش را رویِ یقه و دو طرفِ لبه هایِ کتِ کراپِ سفید و مشکی ام گذاشت....صدای چلیک چلیک دوربین ها همه فرودگاه را برداشت و ههمه ها بلند شد. "اون دختره کیه جلوی کاپیتان تیم ملی؟" "وای حسین سلطانی که به هیچ دختری نگاه نمی کنه چطوری خیره است به این فسقل بچه" "دختره خر شانس،کیه این؟" مرا جلوتر کشید و از فاصله نزدیکتری به چشمانم خیره شد. دستانم را روی سینه اش گذاشته و لب زدم: -می خوام بدونی که چه باشم کنارت و چه نباشم،همیشه همیشه توی قلبتم و مثلِ ضربان قلبت واست می جنگم و چه ببری و چه ببازی من تا ابد طرفدارتم و مثلِ قلبت واسه زنده بودنت می زنم! مات شد...نه،کیش و مات شد. مبهوت و بدون پلک زدن نگاهم کرد. نمی دانم چرا چشمانم خیس شد: -چه ببری کنارتم،چه ببازی. هروقتم استرس داشتی بزن به قلبت و یادت باشه من یه گوشه ای نشستم و دارم نگات می کنم. دارم با همه وجودم واست دعا می کنم و اگه همه باورت نداشته باشنت،من به اندازه یه استادیوم باورت دارم و تورو لایق می دونم. خب؟ -من چی کار خیری کردم که خدا واسه جوابش تورو واسه همه نداشته هام فرستاد؟چطوریه که تو نمی فهمی من جونم واست در میره؟ گفت و منی که بهتم برده بود در آغوشش مچاله کرد. مرا به سینه اش فشرد و تند سرم را بوسید و.... https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با فسقلیِ خودش آروم میشه🥹😭❤️ از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای و دختره اصلا خبر نداره🥹😭❤️ روحت شاد میشه😭
Show all...
#پارت _کدوم گوری بودی؟؟ قبل از اینکه وارد آسانسور پارکینگ شود ، تن ظریفش را به ماشین چسباند و این مرد داشت از شدت غیرتش جان میداد... _حرف بزن تا همینجا جونتو نگرفتمممم! فشار دست اویس روی گردنش بیشتر شد و راه نفس دخترک کم کم بسته میشد: _رفتم براتون مدرک بی گناهی‌مو بیارم...مگه نخواستین؟ اویس عصبی تر و خشمگین تر از قبل دست آزادش را کنار سر دخترک کوبید و احتمالا سقف ماشین نازنینِ دوست وفا له شده بود: _رفتی شرکت دلیبال...رفتی شرکت اون پویان سلامات حروم لقمــــــه! صدای فریادش در دل پارکینگ اکو میشود و وفا نمیترسد: _آره...رفتم شرکت دلیبال. رفتم برای رئیسم مدرک بیارم که ثابت کنم اون طرح رو من ندزدیدم...اونم مدرک رو بهم داد! مردمکهای مرد از شدت خشم گشاد میشوند و نفس هایش تُند: _تو بیجا کردی رفتی اونجا.با اجازه ی کی سرتو انداختی پایین و رفتی تو اون خراب شده...؟ مگر جلوی آن همه کارمند نگفت برای کپی شدن طرح های فصل ، باید مدرک بیاورد...؟ مگر سکه ی یک پولش نکرد...؟ پس این رگ باد کرده از غیرت ، و این همه دیوانگی را چگونه باور کند..؟ _با اجازه ی خودم...باید بهت یاد آوری کنم از این به بعد اینجا کار نمیکنم .برگشتم که وسایلم رو جمع کنم...شمام بهتره حَدّ خودتو بدونی...! چشمان اُوِیس دو کاسه ی خون شده بود و صدایش دورگه : _تو هیچ جا نمیری کوچولو...یه بار دیگه تکرارش کن تا جلوی همین دوربینایی که گوشه گوشه ی این پارکینگ وصل شدن حَدّمو بهت نشون بدم...! دخترک دستش را بالا آورد و سعی کرد پنجه ی اُوِیس را از گردنش دور کند.بوی ادکلن این مرد چشم سیاه ، هنوز هم دلش را زیر و رو میکرد و صدایش را میلرزاند: _برعکس تو ، دلیبال طراح شرکتش رو اخراج کرد.به جرم دزدی و کپی از طرح مَــن...در عوض بهم پیشنهاد کار داد... نفسهای پر خَــشم اویس از بینی اش خارج میشد و آرواره هایش محکم تر... _منم گفتم رو پیشنهادش فکر میکنم! رگ گردن اویس در حال ترکیدن بود.. او چه گفت دقیقا؟ سرش را کج کرد و چشمانش را با حالتی عصبی ، روی هم قرار داد: _هیــــس...تکرارش واست گرون تموم میشه بیبی...! وفا لجباز است...میخواهد تلافی کند...تلافی صدای بالا رفته ی صبح...تلافی اعتماد نداشتنش...تلافی غروری که مقابل کارمند ها شکسته شده بود... _مـــــن دیگه ... -بهتره دهن خوشگلتو ببندی...من دیوونه بشم این ساختمونو رو سر همون کارمنداش خراب میکنم...! وفا با لجبازی جمله اش را تمام میکند: _ اینجا نمیمونم...استعفا... و دهانش دوخته میشود.حرف در دهانش گُــم میشود و اویس است که با خشم میبوسد... دستی که دور گلوی دخترک چنگ شده بود ، پشت سرش نشست و دست دیگر دور کمرش... جوری میان بازوانش جا شد انگار که این تن ، فقط برای دستان او ساخته شده بود... سر وفا به عقب خم میشد و اویس دست بردار نبود...دلتنگ بود و عصبی...مگر میشد این طعم بی نظیر و لعنتی را رها کند؟ در همان حال ،جلوی همان دوربین ها ، در ماشین را باز کرد و برای ثانیه ای ، لبهایش را فاصله داد...: _سوار شو....زوووود! https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌ این رمان به زودی پس از سانسور ،چاپ می‌شود. کپی از اثر پیگرد قانونی دارد⚠️ اسم اُوِیـــس به گوش هرکسی که رسیده ، لرز به تنش نشسته... صاحب هولدینگ بزرگ نجم‌الثاقب ، مَسخ دو چشم سبز و خُمار شد که برای نابود کردنش کمر بسته بود... با اون ساق پاهای سفید و اون کفش های بی صاحبش دلم رو برد... خبر نداشت هویت دختر دشمن بودنش رو میدونم... خبر نداشت و اگر دیوونه ش نبودم... اگر مثل روانیا نمیخواستمش ، الان اون لای گیوتین اوِیـــس نَوّاب لِه شده بود... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان #آرزونامداری طبق نظرسنجی مخاطبان تلگرام✅
Show all...
🍂مـَـــ ـطرود🍂

به قلم مشترک: 🔥 آرزونامــداری وَ هانیـــه‌وطن‌خــواه🔥 من کَهکِشان را در چَشم‌هایت یافتم و تو... با من از رُخ مهتاب گویی...؟ تنها منبع رسمی رمان مَطرود این‌جاست و خواندن آن در هر اپلیکیشن، سایت یا کانال‌های دیگر غیرمجاز است❌

Repost from N/a
منو سیاوش اولین نفراتی بودیم که خیانت های آشکار مادرم را به چشم دیدیم. این رسوایی زمانی به اوج رسید که او با وجود این که جای خوابش را از پدرم جدا کرده بود، حالا با نطفه ای حرام در شکمش، خواست با پدرم بخوابد و آن را به گردن او بیندازد! در اتاق بابا قایم شده بودم، که کسی پیدایم نکند. آرام در اتاق را باز کردم، از دیدن مادرم که در آغوش مرد دیگری جز پدرم بود، از ترس و وحشت خودم را خیس کردم. لب های مادرم را می بوسید و دست روی شکم او می کشید و می گفت: قربون شکم بالا اومدت برم که کار دستی خودمه… مگر می توانستم این همه رسوایی را ببینم و دم نزنم؟ باید پدرم را از هم خوابی با او منصرف می کردم، اما چگونه؟ https://t.me/+7unb8DsNSWxjNzc0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
Show all...
Repost from N/a
-راسته میگن قلب هر کی اندازه‌ی مشتشه؟ دومین روز تعطیلی مدرسه بود. با ذوق پریده بودم بیرون تا پز نمره ی امتحانم را به دانا بدهم ولی او غمگین روی سکو نشسته بود. آرام به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. درحالی ک سیگار میکشید دست دومش مشت بود. مشتش را برداشتم و این را گفتم که سر چرخاند و دود کاپیتان بلکش صاف در چشممم نشست. - چته سیگاری بسه. - این جا چی میخوای بچه؟ نصفه شبی اومدی تز پزشکی میدی. مشتش را از دستم کشید که دوباره گرفتمش. کلافه نگاهم کرد. - چته سر شبی اخم کردی بم؟ حتی قرار سینمامونم کنسل کردی رفتی مهمونی. - مهمونی نه احمق، کی با کروات میره اش خوری اخه؟ خاستگاری بودم. حبابی در قلبم شکست ولی لبخند زدم. - خاستگاری برای کی؟ - برای پدرم. اخه مامانم دیگه نمیدونه بچه بیاره. با حیرت نگاهش کردم که مشتش را روی سرم زد. - برای خودم دیگه. - اگه بهم میگفتی برای بابام رفتید خاستگاری بیشتر باور میکردم. - عه حاجی زن میخواد؟ خب میگیرم براش. خونه روبه روییمون یه مستخدم تپل سفیدی داره. اخمالود مشتی به سینه اش زدم. هنوز از حرفش شوک زده بودم. - حالا چی شد اخرش؟ - چرا صدات میلرزه ساچلی؟ - نه بابا لرزش کجا بود میخام نخندم اخه کی به تو زن میده اخه. دروغ میگفتم. هرلحظه ممکن بود اشکم بریزد. پوزخندی به صورتم زد. - رفیق شفیقت ایدا جون. درونم شکست. ایدا؟ همکلاسی پولدار و رفیقم... این امکان نداشت بغض گلویم را چسبید. - اما ایدا که دوست پسر داره خودش. -دوست پسر؟ - یعنی کراش. کسی که هر روزچت میکنه باش. هنوز جدی نشدن. پوزخندی زد و کام دیگری گرفت. صورتش تیره ب نظر میرسید و لبخند همیشگی اش را نداشت. - کراشش من بودم مثل این که. لب هایم را جمع کردم و گفتم: - خب دختر خوبیه که رفیقم. - باش عروسی کنم بعدش باز منو میبوسی؟ یک هو پرسیده بود هول شدم، من فقط یک بار بوسیده بودمش. ان هم وقتی که مرا برد توچال. برای فرار از سوالش مچش را گرفتم و دور کمرم انداختم. - بوس چیه؟ بغلتم میکنم. میشی شوهر خواهرم شایدم من بشم خواهرت و... با بوسه ای که یکهو روی پیشانی ام نشست لال شدم. - بوسم کن ساچلی. بوسم کن دختر کوچولو.. بغضی که در گلویم بود را ازاد کردم و لب هایم را به ته ریشش چسباندم. بوی سیگار میداد... https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
Show all...
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
Show all...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
این قدر اخم نکن زشته جلو مهمونا! با حرص سمت یاس برگشت و تو آشپزخانه بودند و کسی به آن ها دید نداشت پس با پشت دست در صورت یاس آرام کوبید و یاس شوکه شده هینی کشید و عقب کشید. و نامدار غرید: - برو دعا کن مامان بابات اینجان وگرنه محکم تر می‌زدم یاس بغض کرد: - چرا این جوری می‌کنی؟ - هیش صداتو بیار پایین بینم! تو با اجازه ی کی تو خونه ی من مهمونی گرفتی؟ یاس باورش نمی‌شد چندین ماه از ازدواجشان می‌گذشت و رسماً زن و شوهر بودند اما نامدار هیچ حسی به او نداشت و لب زد: - فقط مامان بابای خودمو نگفتم که... خانواده خودتم هستن قطره اشکی روی صورتش افتاد و نامدار بی‌اهمیت پچ زد: - اونم فقط برای این که خودتو شیرین کنی من تورو می‌شناسم دفعه اول و آخرت باشه تو خونه ی من ازین گوه ها می‌خوری اینبار یاس جسارت کرد: - خونه ی منم هست نامدار باز با پشت دست ضربه ای از نظر خودش آرام در صورت یاس زد...دستش هرز شده بود دیگر... - تو اینجا هیچی نداری تو جای کسی که من دوستش داشتمو گرفتی و گورتم دیر یا زود باید گم کنی اینبار رد انگشتانش روی صورت سفید یاس مانده بود. جوری که خودش چند لحظه خیره در صورت یاس ماند‌ مگر چقدر محکم زده بود؟ یاس دیگر سرش را صاف نکرد و قطرات اشک روی صورتش ریخت و صدا مادر شوهرش از پذیرایی بلند شد: - عروسم؟ بابا گلومون خشک شد یه چایی خواستی بدی رفتی با شوهرت چی هی پچ پچ می‌کنی؟ نامدار جای یاس جواب داد: - اومدیم مامان و سینی چایی را برداشت و ادامه داد: - جیکت درآد با بابات می‌فرستمت خونش رفت و یاس قلبش هزار تیکه شده بود و بدنش لرز گرفته بود و صورتش را در آشپز خانه آب زد و خواست برای خودش لیوانی آب بریزد تا کمی آرام شود اما لیوان از دستش افتاد و شکست و همان شکستن باعث شکستن هق‌هقش شد و صدای مهمان ها که چی شد و آمدنشان به آشپز خانه بلند شد. - وای مادر چی شد؟ - زنداداش فدا سرت یه لیوان شکسته چرا گریه؟ - دخترم خوبی بابا چرا صورتت قرمز؟ یاس نگاهش را به نامداری داد که او را نمی‌خواست، معشوقش مریم را می‌خواست دیگر سکوت جایز نبود. اصلا ماندن در این خانه جایز نبود و خودش را در آغوش پدرش پرت کرد و نالید: - بابا منو ازینجا ببر، منو ببر تروخدا ببر اینجا منو کسی نمی‌خواد منو دوست نداره الآنم منو گرفت زد چون شمارو دعوت کرده بودم ببرم بابا... و این حرکت یاس که همیشه ساکت و مظلوم بود برای نامدار گرون تموم شد هیچ وقت فکر را نمی‌کرد یاس این چنین سر و صدا کند و آن شب خون بپا شد... https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk صدای داد و هوار یک لحظه قطع نمی‌شد و نامدار چرا اصرار داشت یاس نرود؟ مگر همین را نمی‌خواست: - زنمه نمی‌ذارم ببریش پدر یاس هم داد زد: - زنته که زدیش؟ مگه بی‌کسو کاره؟ می‌برمش می‌ذارمش رو چشمام مادر یاس هم دخالت کرد: - خدا ازت نگذره تن و بدنش و بهم نشون داد پر از کبودی بود دخترمو مثلا فرستادم خونه ی بخت؟ و مادر نامدار خودش بود که سعی داشت طرف پسرش را بگیرد هر چند می‌دانست مقصر است: - تروخدا آروم باشید! زن و شوهرن دعوا دارن مادر یاس بمون با شوهرت حرف بزن با رفتنت چی درست میشه دور سرت بگردم؟ یاس بود که سرش را به چپ و راست تکان داد: - اون مریمو دوست داره، هنوز باهاش در ارتباطه... بهم میگه من جایی ندارم تو قلبش پس واسه چی بمونم تو خونش؟ هق هقش بلند شد و مادر نامدار با بهت به پسرش نگاه کرد و گفت: - نامدار راست میگه؟ نامدار سکوت کرد و با عجز به یاسی نگاه کرد که انگار دیگر هیچ جوره نمی‌خواست بماند! خب مگر خودش همین را نمی‌خواست؟ پس چرا حالش این قدر بد شده بود؟ احساس می‌کرد یاس پایش از در بیرون برود دیگر دیدنش آرزو می‌شود و شد... https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
Show all...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.