🦋 هیژا 🦋 مهری هاشمی
""به نام حق"" رمان تکمیل شده: بهار زندگی من (چاپ شده) عاشقت میکنم ( چاپ شده ) افسونِ سردار تو یه اتفاق خوبی( فروشی) نزدیکتر از سایه (فروشی) هیژا (در حال تایپ) مَهرُبا (درحال تایپ) معانقه در حال تایپ #کپی_پیگرد_قانونی_دارد🚫
Show more37 705
Subscribers
-5224 hours
-1817 days
-26130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
کنعان مردی بشدت قدرتمند و جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگهی ایرانی ایتالیایی اما انقدر تو کارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...😱
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
2 00820
Repost from N/a
#خواهرسرگردداودیجزدخترایبازداشتشدهاس.
سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟
_ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی میکردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست.
سرهنگ ایستاد:
_ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟
بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه.
سرهنگ از پشت میز بلند شد:
_ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه
_ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.
ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد:
_ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟
ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش میپرسین چیزی شده؟
_ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست.
برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت:
_مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟
بیارید ببینم.
بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.
سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش.
ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد.
با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.
سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد.
ماهان با دیدنش به سمتش شتافت:
_ اونجا چه غلطی میکردی؟
سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد:
_ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم.
سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت:
_ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچارهات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم
مهدا در خود مچاله شد و لرزید:
_ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟
غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟
در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و میلرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد:
_ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟
رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟
توف به روت بیاد بیحا.
از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.
_ غلط کردم به خدا نمی دونستم.
_ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت کنه میدونی کجا رفتی؟
مهدا هق هق کنان سری جنباند.
سرهنگ نعرهای کشید:
بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین.
مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست.
پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد:
_ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم.
سرهنگ به مهدا نگاه کرد:
_میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟
مهدا لرزان سری جنباند:
_ دخترای جوان و میفروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمیشدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به...
لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.
مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم.
آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.
همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود.
_مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟
بلند شد و غیرد
_ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری
مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد:
اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش؟ آبرو برام نمونده
رو به سرهنگ کرد:
تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟
_ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد.
شرمسار سر به زیر شد:
ببخشید ممنونم.
مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت:
_تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه.
نیما با اخم و اشاره سر جواب داد:
_ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.
آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.
با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد:
نکن میترسم تورو خدا ولم کن.
با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد:
_ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی.
من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم.
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
رمانی پر از کارکترهای
#جذاب_غیرتی_و_کلهخراب
#مافیایی
#پليسی
##عاشقانه_داغ_و_پرخطر
#پارت_واقعی_از_رمان
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
زخم کاری🔥📚
#زخمکاری
70500
Repost from N/a
-راسته میگن قلب هر کی اندازهی مشتشه؟
دومین روز تعطیلی مدرسه بود. با ذوق پریده بودم بیرون تا پز نمره ی امتحانم را به دانا بدهم ولی او غمگین روی سکو نشسته بود.
آرام به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. درحالی ک سیگار میکشید دست دومش مشت بود.
مشتش را برداشتم و این را گفتم که سر چرخاند و دود کاپیتان بلکش صاف در چشممم نشست.
- چته سیگاری بسه.
- این جا چی میخوای بچه؟
نصفه شبی اومدی تز پزشکی میدی.
مشتش را از دستم کشید که دوباره گرفتمش.
کلافه نگاهم کرد.
- چته سر شبی اخم کردی بم؟
حتی قرار سینمامونم کنسل کردی رفتی مهمونی.
- مهمونی نه احمق، کی با کروات میره اش خوری اخه؟
خاستگاری بودم.
حبابی در قلبم شکست ولی لبخند زدم.
- خاستگاری برای کی؟
- برای پدرم. اخه مامانم دیگه نمیدونه بچه بیاره.
با حیرت نگاهش کردم که مشتش را روی سرم زد.
- برای خودم دیگه.
- اگه بهم میگفتی برای بابام رفتید خاستگاری بیشتر باور میکردم.
- عه حاجی زن میخواد؟
خب میگیرم براش. خونه روبه روییمون یه مستخدم تپل سفیدی داره.
اخمالود مشتی به سینه اش زدم.
هنوز از حرفش شوک زده بودم.
- حالا چی شد اخرش؟
- چرا صدات میلرزه ساچلی؟
- نه بابا لرزش کجا بود
میخام نخندم اخه کی به تو زن میده اخه.
دروغ میگفتم. هرلحظه ممکن بود اشکم بریزد. پوزخندی به صورتم زد.
- رفیق شفیقت ایدا جون.
درونم شکست. ایدا؟ همکلاسی پولدار و رفیقم...
این امکان نداشت
بغض گلویم را چسبید.
- اما ایدا که دوست پسر داره خودش.
-دوست پسر؟
- یعنی کراش. کسی که هر روزچت میکنه باش. هنوز جدی نشدن.
پوزخندی زد و کام دیگری گرفت. صورتش تیره ب نظر میرسید و لبخند همیشگی اش را نداشت.
- کراشش من بودم مثل این که.
لب هایم را جمع کردم و گفتم:
- خب دختر خوبیه که رفیقم.
- باش عروسی کنم بعدش باز منو میبوسی؟
یک هو پرسیده بود
هول شدم، من فقط یک بار بوسیده بودمش. ان هم وقتی که مرا برد توچال.
برای فرار از سوالش مچش را گرفتم و دور کمرم انداختم.
- بوس چیه؟ بغلتم میکنم. میشی شوهر خواهرم شایدم من بشم خواهرت و...
با بوسه ای که یکهو روی پیشانی ام نشست لال شدم.
- بوسم کن ساچلی.
بوسم کن دختر کوچولو..
بغضی که در گلویم بود را ازاد کردم و لب هایم را به ته ریشش چسباندم.
بوی سیگار میداد...
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
👍 3
48330
Repost from N/a
- به بابایی نگی من هل دادم افتادی آرین باشه؟
با وحشت در گوش آرین پچ می زد که عاطفه موهایش را گرفت
- زنیکه چشم دریده با بچه داداشم چیکار کردی داره میمیره؟
وای داداش خاک برسر شدیم زود بیا...
عاطفه هیاهو به پا گذاشته بود و یاس مات شده به آرین نگاه می کرد
پسرک کوچکش بی جان افتاده و بیدار نمیشد
- گمشو اونور... زود باش پیمان آمبولانس چیشد؟ بچه داداشم از دست رفت...
همین میشه... وقتی به داداشم گفتم نگیر این زنیکه بیوه رو واسه همین گفتم... گفتم بچه خودشو میذاره رو چشمش بچه بی مادر مارو می کشه... بیا کشت...
عاطفه با هر کلمه اش یاس را بیشتر هل می داد اما او آرین را رها نمی کرد.
- آرین؟ مامانی؟
پسرک در آغوشش نفس نداشت و یاس رهایش نمی کرد.
حتی وقتی که آمبولانس رسیده بود.
عاطفه چرند می گفت مگر یاس میتوانست پسرکش را بکشد؟
وقتی به خانه نامدار آمد. آرین چند ماهه بود.
خودش بزرگش کرده بود.
اگر بیشتر از یسنا دوستش نداشت کمتر هم نداشت...
بیجان پشت در اتاق احیا نشسته بود که عاطفه فریاد کشان از جا پرید
- داداش! بیا... بیا اینجاست پسرت... بیا خاک برسر شدیم...
نامدار آمده بود! یاس وحشت زده از جا بلند شد
از چهره ی سرخ نامدار میترسید
- آرین کجاست؟
قبل عاطفه، او جلو رفت
- ن...نترس نامدار حالش خوبه دکتر گفت به موقع...
ضرب سیلی آنقدر بلند بود که تن سستش بی جان روی زمین هوار شد.نامدار او را زده بود!
- دعا کن بلایی سر بچم نیومده باشه یاس! وگرنه وای به حالت...
فریاد می زد و قلب یاس احمقانه حق را به او می داد.
نامدار نگران پسرکش بود وقتی می دید حالش خوب شده عذرخواهی می کرد اما...
- خانوم یاس افضلی؟ شما باید با ما تشریف بیارید کلانتری... آقای جهانشاهی به جرم اقدام به قتل فرزندشون ازتون شکایت کردن...
نگاه مات یاس به دستبند دور دستش رفت. نامدار از او شکایت کرده بود!
- ن... نامدار! من؟ من بخوام آرین و بکشم؟ اون مثل بچه ی خودمه... من بزرگش کردم...من فقط کشیدمش از کنار از لبه بالکن
نامدار عصبی غرید
- مثل بچه خودت نه یاس! پسر من بچه ی شوهر قبلیت نیست... روز اول بهت گفتم اول بچه ی من بعد بچه ی خودت!
بچه ی شوهر قدیمی اش! مگر یسنا هم قرار نبود دختر خود نامدار باشد؟
پنج سال بود که نامدار می گفت یسنا هم دختر او بود اما حالا...
یاس وای گویان دور خودش چرخید. یسنا را خانه جا گذاشته بود؟
آنقدر حواسش به آرین بود که یسنا را یادش رفت
- نامدار... نامدار یسنا مونده خونه... اون از تاریکی میترسه توروخدا برو بیارش...
جیغ میزد و نامدار نگاهش نمیکرد اما مطمئن بود نامدار، یسنا را تنها نمیگذارد
چند ساعت بعد
- من میخواستم رو پشت بوم پرواز کنم بابایی... مامان یاسی نذاشت... میخواست مثل فندوق بال بزنم
آرین برای بار چندم توضیح میداد که سرگرد سرتکان داد
- باید از خانوم افضلی تشکر کنید جناب جهانشاهی که جون پسرتون رو نجات داده
یاس بی حرف و با اشک آرین را در آغوش کشید
- پسر من! فندوق پرنده س تو که نیستی مامان جان...
آرین لوس شده سر در آغوش یاس فرو برده و این میان نگاه های شرمنده نامدار به صورت کبود یاس بود.
دخترک را سر هیچ و پوچ زده بود آن هم فقط به خاطر حرف های خواهرش...
بالاخره با توقف ماشین جلوی در دستش را گرفت
- یاس! من...
یاس بی حرف آرین را در آغوش گرفته و در را باز کرد تا پیاده شود
- اشکالی نداره حق داشتید ما روز اول توافق کرده بودیم که باید اول حواسم به آرین باشه بعد یسنا...
دلگیر بود اما روز اول توافق کرده بودند دیگر یاس قرار بود مادر آرین باشد و نامدار پدر یسنا اما...
- مامانی!
جیغ کودکانه ای نگاه وحشت کرده یاس را به رو به رویش کشاند
یسنا بود که در تاریکی کوچه با شلواری خیس سمتش می دوید
دخترکش اینجا بود! مگر قرار نبود نامدار دنبالش بیاید؟
- م...من...من...ترسیدم مامانی... منو نبردی... بابایی هم منو نبرد من...
نامدار چشم بسته خشکش زده بود
آمده بود به خانه و وسایل های آرین را برده بود اما یسنا یادش رفته بود
- یاس من...
یاس دیگر زن کمی پیش نبود که حتی سیلی خوردنش را بخشیده بود.
حالا چشمانش سرد بود مثل حرف هایش...
با گذاشتن آرین در آغوش نامدار، پر درد دخترک ترسیده اش را بغل زد
- نیاز به توضیح نیست آقای جهانشاهی. من پنج سال مادری کردم برای پسرتون ولی دختر من پنج سال تموم بچه ی شوهر قبلیم بود...
بریم مامان جان این آقا بابای تو نیست...هیچی ما نیست...
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
کـــzardــارتِ
پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
👍 2
1 67060
Repost from N/a
#پارت_155
-خواهر احمق من از شوهرت حاملهس خانـــــوم.
دامنِ لباس عروسم را بالا میکشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره میشوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر میبرند و پچپچ میکنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب میکشد و محکم رو به مرد میگوید:
-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت میگی واسه من؟ معنی حرفاتو میفهمی مرتیکه؟
مرد عربده میکشد و میخواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمیگذارند:
-بیناموس بی همهچیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟
-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه میگی؟
-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...
مرد دستهای بقیه را پس میزند و دست دختر ریزمیزهای را میگیرد و از میان جمعیت جلو میکشد. نگاه میدهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمیآید و چشم به کامیار میدهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش میپرد.
-چیشد حالا یادت اومد چه بیناموسی سر خواهر من اوردی؟
پدر کامیار جلو میآید و با پرخاشگری میغرد:
-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بیناموسیها نیست که دارید بهش انگ میزنید.
مرد خندهای عصبی سر میدهد و محدثه سر در یقهاش فرو میبرد. برادرش محکم تکانش میدهد و فریاد میکشد:
-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.
کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد میشود و فرو میریزد. پدر کامیار به سوی محدثه میرود و میپرسد:
-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟
محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان میدهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود میآیم. همان صندلیای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.
درگیری بالا میگیرد و زد و خوردها شروع میشود. همه به تکاپو میافتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشهای ایستاده و من احساس میکنم دیگر نباید در این جمع بمانم.
دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثهای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.
با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت میگذرم و از خانه بیرون میزنم. وارد حیاط که میشوم، با قدمهای تند به طرف در حیاط میدوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری میخورم و همان دم نقش زمین میشوم.
دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم میترکد. دستانم را ستون زمین میکنم و بلند گریه میکنم و زمین و آسمان را نفرین میکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد و کسی هم سراغی از من نمیگیرد ولی بعد از مدتی کفشهای براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکیام قرار میگیرند. صاحبش را میشناسم و سر بالا نمیبرم.
امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت میبرد. چرا که همیشه مرا طعنه میزد و تمسخر آمیز با من رفتار میکرد. اما اشتباه کردهام که آب معدنی را به سمتم میگیرد و میگوید:
-قویتر از این حرفها میدیدمت خانم مهندس.
لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که میبیند، در آب معدنی را باز میکند و میگوید:
-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟
معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه میخواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که میبیند میگوید:
-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چارهای هم ندارم...
سوئیچ را تکان میدهد تا از دستش بگیرم:
-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.
باور نمیکنم او به من محبت کند. اویی که احساس میکردم همیشه از من متنفر است. اما ذهنم تنها یک چیز را میفهمد. فرار کردن از اینجا به هر روشی که ممکن است.
-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون میخری؟
در یک آن سوئیچ را از دستش میقاپم و حیاط را ترک میکنم. آن شب هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.
❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری میکنم❌
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
👍 4❤ 1
1 669100
Repost from N/a
**صورتمو بند بندازن؟ ابرو هامو بردارم؟
تو روستا تا وقتی دختر شوهر نمیکرد که این کارا رو نمیکردن!**
- بیا دیگه دخترم بشین ابروهاتو بردارن!
خودمو کشیدم عقب و سری تکون دادم:
-نه دوست ندارم تا وقتی ازدواج کنم بزک دوزک کنم خودتونم تا دیروز نمیزاشتید چی شده حالا اصرار دارید ابرو بردارم بند بندازم؟
مامانم به خانجون نیم نگاهی کرد و خانجون ادامه داد: - دخترم چرا لج میکنی؟ خان روستای پایین میخوادت داره میاد بلتو ببره دیگه مثل اون پیدا نمیکنیا لج نکن مادر
اخمام پیچید توهم: - من یه بار گفتم حسین پسر عمو رو میخوام اونم رفته سربازی میاد میرم دیگه مگه رو دستون موندم
مادرم کوبید او صورتش: - ذلیل بشی دختر دهنتو آب بکش تو الان شیرینی خورده ی یکی دیگه شدی بفهمه این حرفو سر حسینو میبره
گریم گرفته بود: - چرا دارید زور میکنید سر سفره ی عقد میگم نه نمیخوا...
حرفم تموم نشده بود که صدای داد آقا جون تو خونه پیچید، برگشتم و کی اومده بود خونه؟
- تو بیجا میکنی نمیخوام چه صیغه ایه؟ اختیارت دست منو بابات! تو بگو نه ببین بعدش جایی تو این خونه داری میندازمت بیرون ببینم کی دیگه اصلا نگات میکنه؟
هم دست خورده میشی هم از خونه رونده
با غیض نگاهم کرد و من اشکام روی صورتم ریخت و حسین کجا بودی؟ حالا چیکار میکردم؟ چاره ی دیگه ای داشتم؟
https://t.me/+QhLfJ6S4mF0yMDNk
تورو از صورتم کنار زد و صدای کل بلند شد و من با بغض به مردی که تو صورتم میکاوید خیره شدم که نگاهش و ازم گرفت و آروم پچ زد :-یه قطره اشک بریزی کل روستا حرف ما میشه
لبامو گاز گرفتم تا بغضمو قورت بدم که ادامه داد:
- گریتو نگه دار تو حجله تو بغل خودم...
https://t.me/+QhLfJ6S4mF0yMDNk
همه ی من (رمان های فاطمه.ب)
@Fatemehb_romanارتباط با نویسنده
1 44140
Repost from N/a
- چون لباسای زن مرده ات رو تنش دیدی از خونه ات بیرونش کردی؟اون بلا رو سرش آوردی؟
بلایی که مادرش میگفت از کتک کاری اش شروع میشد تا آن لحظه ای که بی هیچ رحمی دست آن دختر را شکسته بود.
هنوز هم صدای جیغ های از سر درد او در گوشش بود.
- دلت اومد آخه؟
این دختر از لحظه ای که اومد تو این خونه مگه کم واسه تو و بچه ات گذاشت؟
مادرش حقیقت را میگفت
مانلی در این چهارسال برای او و پسرکش چیزی کم نذاشته بود
مادری کرده بود
همسری کرده بود
اما این دلیل نمیشد به خود اجازه دهد سمت وسایل سارا رود ...
نگاه بی تفاوتش را به چشمان مادرش میدهد و می گوید
- هر غلطی که کرده تو این خونه پولشو گرفته...
از همون روز اول بهش گفتم جایگاهش تو این خونه چیه ، دیگه نمیدونستم چون دوبار کشیدمش زیرم انقدر پررو میشه که سر از اتاق زنم درمیاره!
-زنت؟
سارا مرده پسر...
کسی که الان زن توئه و باید بهش احترام بذاری همین دختریه که انداختیش رو تخت بیمارستان؟ میفهمی؟
زهرخندی میزند
- زنم؟ چی فکر کردی مادر من؟ چون صیغه اش کردم شد زنم؟
من این دختره رو نگاهش میکنم؟ بعدم شما نمیخواد پشت زن اجاره ای منو بگیری مهلت صیغه ما امشب تمومه ...بعد از اینم حق اینکه پاشو تو خونه من بذاره نداره
حرف هایش بی رحمانه بود
همانند کتک هایش
مشت و لگد هایش..
هیچ وقت مانلی را ندیده بود ، برایش اهمیتی نداشت...
- نیازی به اینکه تو حق و ناحق برای اومدن تو این خونه براش تعیین کنی نیست ، خودش صبح که رفتم بیمارستان دیدم رفته...گوشی تلفنی که براش گرفته بودی رو هم داده بود یکی از پرستارا بهم بده...
از حرف مادرش چیزی درون سینه اش تکان خورد.
دخترک رفته بود؟
کجا؟
جایی را داشت مگر؟
او عادت داشت به بودن همیشه مانلی ، خیال میکرد با گفتن این حرف او به التماس می افتد تا ببخشدش
اما حالا ...
چند دقیقه ای میگذرد
در اتاق خود دراز کشیده و درگیر افکار خود بود که تلفن همراهش به صدا در می آید..
خواهرش سوفی بود
تماس که وصل میشود صدای نگران سوفی است که در گوشش میپیچد
- داداش مامان چی میگه؟
تو مانلی رو کتک زدی؟
دستشو شکستی؟
کلافه پلک می بندد ، میخواهد حرفی بزند که سوفی با هق هق ادامه میدهد
-اون لباس رو من بهش دادم.
من بهش گفتم شب تولدت اونو بپوشه که خوشحال بشی...مانلی اصلا روحشم خبر نداشت این لباس از کجا اومده....
چیکار کردی تو داداش؟
چجوری دلت اومد با زنت کاری کنی که ترجیح بده آواره کوچه خیابون بشه ولی دیگه به خونه ات برنگرده؟
دندان روی هم چفت میکند
- برمیگرده ...
جایی رو نداره بره ...
برنمی گشت ، آن دختر رفته بود ...
خود و دلش را بار زده و قید مردی که بارها دلش و غرورش را شکسته و له کرده بود را زده بود...
دل کنده بود از مردی که پس از یکسال جان کندن بالاخره پیداش میکند ...
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
https://t.me/+kpfyBOCc-cY5MmNk
👍 2
5 26180
Repost from N/a
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم!
در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره!
اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد:
- هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت
قلبم مثل جوجه به سینم میزد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت میافتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود!
هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد:
- جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم
و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود!
کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد میزدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من میچرخید که غریدم: چشماتو ببند
نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن!
جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام
-بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟
سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد:
-دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی
-صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا
-آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی
و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد:
-میگفتی؟!
آب دهنمو قورت دادم:
-خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره
باشه ببین آدم بدی به نظر نمیرسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری
با پایان جملم اسلحشو آورد پایین:
-پاشو درو قفل کن
سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد:
-در بالکنم ببند
در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش میخواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا
اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت:
-دختر خوبی باش
با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم:
-نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک میکنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه
خیره تو چشمام موند مردونه لب زد:
-نمیخوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم
تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت
قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم
یخ زدم دستشو پس زدم:
-نه نه ترو خدا نه
این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور میکنن اما نمیخوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب
خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد:
-به خدا به کسی چیزی نمیگم
کلافه چشماشو بست: نمیتونم اعتماد کنم
-پس چرا من باید اعتماد کنم؟
آروم غرید: چون مجبوری
و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد:
-جیکت در نمیاد
دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت.
دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید:
- هیشش بابات الان میشنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت میکردم ببین کاریت ندارم
حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد:
-دخترم؟ داری گریه میکنی بابا
دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم:
-چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم میدونی که
-ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمیرم ازینجا
هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم:
-خیلی عوضی
هیچی نگفت کنار تختم نشست:
-پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم
و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود!
https://t.me/+mcKhvGaMWXQyNWY8
https://t.me/+mcKhvGaMWXQyNWY8
👍 5
2 46950
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.