cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آقا و خانم صوفی“مافیا🌞

رمان آقا و خانم صوفی، مافیا هر روز پارت گذاری می شوند.🌿🖇 کپی حرام🚫 کوه با نخستین سنگ آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد.... من با نخستین نگاه تو آغاز شدم🌱 _شاملو🍂

Show more
Advertising posts
231
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

لینک کانال جدید: https://t.me/hadisafsharmehrr
Show all...
مــادمــازل|حدیث‌افشارمهر

تو گر گناه من شوی،توبه نمیکنم ز تو.

https://instagram.com/hadisafsharmehr?igshid=YmMyMTA2M2Y=

🌼💛🌼 🌼💛 🌼 رمان: #مافیا قسمت: #صد_شانزدهم نویسنده: شیدا قاسمی امیریل با دلسوزی به اتاق کمند رفت و پتویش را از سوک تختش برداشت و به پذیرایی برگشت، روی تن ظریف او انداخت. کمند از شدت سرما توی خودش جمع شده بود و سنگینی پتو که روی تنش نشست، توی خواب تکانی خورد و از گرمای سکرآور پتو، لبخند محوی زد و اخمش کمرنگ شد. امیریل چند لحظه مات صورت او شد که حالا چقدر معصومانه در عالم رویا سر میکرد. ناخودآگاه خم شد و رد کمرنگ اخم کمند را بوسید. غنچه ی پیشانی کمند حالا دیگر کامل باز شد و امیریل از حرکت خودش همانطور که روی صورت او سایه انداخته بود، حیران ماند. پلک های کمند لرزید و امیریل به سرعت صاف ایستاد و به طرف راهرو حرکت کرد. پلک هایش را بی جان باز کرد و غلتی توی جا زد و دوباره خوابش برد، نامفهوم لبخند سوک لبش بود و حس خوبی داشت. امیریل صدای خش خش کاناپه را شنید و دعا دعا میکرد کمند متوجه ی بوسه ی یواشکی او نشده باشد! میانه ی راهرو چرخید و اوضاع را مساعد دید، خواست به اتاقش برود که اتاق انتهای راهرو توجه ش را جلب کرد. همان اتاقی که آن شب کمند با حال خراب از آن بیرون زد! هنوز صدای ضجه هایش زیر گوش امیریل زنده بود. دستگیره را با تردید کشید، دلش نمیخواست حریم کمند را بشکند اما حسی او را به کنجکاوی در مورد کمند تحریک میکرد! در قفل بود و امیریل بی خیال شد و برگشت به اتاقش، کلافه پایین تخت نشست و پلک هایش را بهم فشرد. خودش را درک نمیکرد، آن حس لعنتی که ترقیبش میکرد به محافظت از کمند را هیچ جوره نمیتوانست هضم کند! کمندی که در گناه و خلاف غرق بود، چرا باید از دید امیریل معصوم به نظر میرسید؟! حسی باعث میشد طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشته باشد! کلافه سرش را میان دو دست گرفت و آشفته به فکر فرو رفت. ******** *****فصل هشت***** "اول شخص_کمند" از چاییم خوردم و زیر چشمی امیریل که از صبح نگاه ازم میدزدید رو، پاییدم: امروز یه مناقصه ی خیلی مهم دارم، باید بریم شرکت. بدون هیچ اعتراضی، همونطور با فکر مشغول سری تکون داد و مربا به نونش مالید. مشخص بود حواسش نیست چون نزدیک پنج دقیقه میشد که همینطور با کارد مربا رو، روی تستش میمالید! _ آسفالت شد! گیج سرش و بلند کرد که با چشم و ابرو به نونش اشاره کردم و از چاییم نوشیدم. حواسش نبود خامه یا کره نمالیده و لقمه ی مربای خالی رو خورد، نه این واقعا یه طوریش شده بود! _خوبی یل؟ کوتاه نگاهم کرد و بازهم نگاهش رو دزدید، درست مثل یه گناهکار! _آ...آره. با پشت قاشق به تخم مرغ آبپزم ضربه زدم و حواسم از گوشه ی چشم همچنان معطوفش بود: تو دیشب پتو انداختی روم؟ داشت چایی میخورد که پرید توی گلوش و به سرفه افتاد. با بهت تخم مرغ رو رها کردم و لیوان شیرش رو دستش دادم: این و بخور. خورد اما سرفه ش تشدید شد! با نگرانی از صندلیم بلند شدم و پشتش رفتم و چندتا ضربه به کمرش زدم که بالاخره نفسش چاق شد و دستش به نشونه ی "بسه" بالا آوردم. چند تا سرفه ی خفیف کرد: خوبم..خوبم. مشکوک نگاهش کردم، مگه چیکار کرده که انقدر هول کرده؟! لیوان شیر رو به دستش دادم که بازهم نگاه نکرد و سر به زیر تشکر کرد: ممنون! خواهش میکنمی گفتم و دوباره پشت صندلیم نشستم. از نگاهم مشخص بود هول شده و با عجله صبحونه ش رو خورد! اونم امیریلی که همیشه هشدار میداد غذا رو تند نخورم! این واقعا یک طوریش شده بود! ******** نزدیک بود جیغ بکشم و یه اسلحه در بیارم وتوی مغز تک تک کارمندا خالی بکنم. محکم روی میز کوبیدم و از حرص چشم هام تنگ شده بود: من فقط یک ماهه نیستم، این چه وضعیه واقعا؟ پرسنل من باید انقدر بی مسئولیت و تنبل باشن؟ صفری خواست توجیه بکنه که دستم رو به نشونه ی سکوت بالا آورد: هیس! توضیحی نمیخوام...همه چیز عیانه، یک هفته فرصت دارید این وضعیت رو درست بکنید، وگرنه همتون از دم اخراجید، حاضرم شرکت و ببندم و برم دستفروشی بکنم اما به همچین آدمای بی مسئولیتی پول یاموفت ندم! دستم رو توی هوا تکون دادم: حالام از جلو چشمام دور شید. هرکس با عجله سمتی رفت، نفسم از شدت عصبانیت بالا نمیومد که امیریل بطری آب معدنی ای باز کرد و طرفم گرفت: انقدر حرص نخور...مال دنیا ارزش نداره. بطری رو گرفتم و یک نفس نصفش رو سرکشیدم: چطوری حرص نخورم؟ میدونی من بخاطر اینکه این شرکت به اینجا برسه چقدر بدبختی کشیدم؟....بعد یه مشت آدم بی مسئولیت دارن تمام زحمات چند ساله ی من و به باد میدن! جناغ سینم تیر کشید و خسته پشت میز نشستم، از صبح که رسیدم و به هر جای شرکت سرک کشیدم، چیزی جز بی مسئولیتی و سواستفاده از نبودنم، ندیدم! انتظار یک دفعه ای اومدنم رو نداشتن و همه شون حسابی شوکه شدن! نگاهی به ساعت مچیم انداختم، چیزی تا مناقصه نمونده بود! پوشه رو از داخل گاو صندوق بیرون کشیدم و برای امیریل سری تکون دادم: دیگه باید بریم. نگاه ترسناکی به منشی انداختم که با عجله مشغول تایپ داخل کامپیوترش شد. 🌼 🌼💛 🌼💛🌼
Show all...
🌼💛🌼 🌼💛 🌼 رمان: #مافیا قسمت: #صد_پانزدهم نویسنده: شیدا قاسمی سرسری لیوان رو آب کشیدم و چرخیدم تا برم که امیریل رو مقابل خودم و در حداقل ترین فاصله دیدم! ماتم برد اما اون با اخم غلیظی از کنارم خم شد و قاشقی برداشت و فاصله گرفت. نبضم تند شد و چند لحظه گنگ و مات موندم. معده م طبق معمول میسوخت و ناچار طرف یخچال رفتم و بسته نون تست و ارده شیره ی آماده رو برداشتم و سوک میز وسط آشپزخونه گذاشتم. هنوز اولین تستم رو نخورده بودم که نطق امیریل متوقفم کرد: زیاد نخور برای ناهار از اشتها میوفتی. از گوشه ی چشم نگاهش کردم، داشت سس ماکارونی رو تفت میداد و نگاهم نمیکرد. با لجبازی گاز پر ولعی از تستم گرفتم که دوباره هشدار داد: حداقل نونا رو تست کن، اینطوری واسه معده ت خوب نیست! بازهم توجه ای نکردم و خواستم به یک تست دیگه ارده شیره بمالم که امیریل تست و از دستم بیرون کشید و بسته ش رو هم از مقابلم برداشت و با اخم تشر زد: تو حرف حالیت نمیشه؟ اعصابم به قدر کافی خورد بود و دلم ازش پر! با حرص از پشت میز بلند شدم: بفهم جایگاهت و امیریل! اینکه چندبار جونم و نجات دادی دلیل نمیشه ریز و درشت زندگیم و کنترل بکنی، تو فقط یه بادیگاردی پس در حد یه محافظ عمل کن! بار آخرت هم باشه دستوری با من حرف میزنی، یادت نره من رئیستم! اینکه واضح توی صورتش زدم، اون زیر دسته و من رئیس براش گرون تموم شد و بسته ی تست و روی میز رها کرد: اصلا هر غلطی میخوای بکنی بکن، خانم رئیس! و پیشبندش و کند و از آشپزخونه بیرون زد. به مسیر رفتنش پوزخند زدم و عصبی یک لنگ ابروم پرید. زیر گاز و خاموش کردم و دیگه میلی به خوردن ارده شیره نداشتم اما هنوز معدم تیر میکشید. با همون حال ناخوش خودم رو سوک کاناپه رها کردم، در اتاق امیریل با شدت باز شد که کمی سرم و بالا گرفتم. کت چرم اسپرتش و تنش کرد و با سوییچ موتورش از خونه بیرون زد. خواستم بهش تشر بزنم که توی روزای هفته حق مرخصی نداره که یادم افتاد امروز جمعه ست! چقدر زود جمعه میشد! انگار هر روز جمعه بود! جمعه ی دلگیر پاییز! بی هدف تلوزیون رو روشن کردم و شبکه ها رو بالا و پایین کردم. اما حواسم پرت نمیشد! بغض سنگینی گلوم رو آزار میداد و قصد باریدن هم نداشت! چندبار هق زدم تا راه نفسم باز بشه اما دریغ از قطره ای اشک! توی خونه طاقت نیاوردم و آخر سر هم سوییچ ماشین رو برداشتم و به دل جاده زدم. دیگه برام مهم نبود کسی قصد جونم رو بکنه یا همین امروز بمیرم! من فقط احتیاج داشتم برم...برم جایی به دنبال آرامش! طبق رسم جمعه ها جاده ی شمال و پیش گرفتم و بعد از چند ساعت رانندگی بی وقفه و با سرعت بالا، خودم رو به ساحل مدنظرم رسوندم. پاییز بود و هوای سرد و دریای طوفانی باعث میشد و تعداد خیلی اندکی آدم اون اطراف باشه! با هر بار موج های دریا به سمت ساحل طغیان میرفتند اما همین آشوب هم من و آروم میکرد! روی شن ها نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم، دریا عصبانی بود! از چی؟! خدا میدونه! شاید اون هم مثل من غمگین بود و برای بروز غمش طغیان میکرد! نمیتونست گریه بکنه و به جاش غرش میکرد! یار همیشگیم همراهم بود! ساز دهنی کوچیکم! گذاشتمش مابین لب هام و نفسم رو داخلش فوت کردم. غمگین و آروم برای دریای طوفانی نواختم. اونقدر که خورشید داخل انعکاس نور خودش بین امواج دریا غروب کرد. ساز و بالاخره از دهنم فاصله دادم، فکم درد گرفته بود. حالا آرومتر بودم. از جا بلند شدم، نگاه آخرم رو به دریا انداختم. توی ساحل دختر و پسر جوونی با صدف ها رو شن ها قلب میکشیدند، توی نگاه هم غرق بودند و متوجه کسی جز خودشون نبودند! با حسرت بهشون لبخند زدم و پشت رل نشستم. دیگه وقت رفتن بود! ********** "سوم شخص_راوی" در را نرمی پشت سرش بست، طبق معمول نور اندک تلوزیون، به خانه روشنایی بخشیده بود و کمند سوک کاناپه توی خودش جمع شده بود و خواب رفته بود. امیریل کتش را از تن خارج کرد و آرام به او نزدیک شد، انعکاس نور تلوزیون روی صورت کمند افتاده بود. حتی در خواب اخمی مابین دو ابرویش جا خوش کرده بود و او را غنچه پیشانی کرده بود. حتی در خواب غم عمیقی روی صورتش سایه انداخته بود! امیریل به بالای کاناپه تکیه داد و نگاهی به اطراف انداخت، کمند مروت چیزی جز تنهایی نداشت! از تنهایی شب ها تلوزیون را روشن میگذاشت تا سکوت مرگ آور خانه اش را بشکند! کمند برای همه یک مجسمه ی قدرتمند بدون نقص از خودش ساخته بود و حالا فقط امیریل میدید که چقدر و تا چه حد کمند مروت، یکی از مافیا های اسلحه ی خاورمیانه، تنها و غمگین است! 🌼 🌼💛 🌼💛🌼
Show all...
🌼💛🌼 🌼💛 🌼 رمان: #مافیا قسمت: #صد_دوازدهم نویسنده: شیدا قاسمی امیرکیان با ولع آب دهانش را قورت داد و صورت ملتهبش را به زیر انداخت. لبخند رفته رفته به لب برادر بزرگتر پررنگ شد، پس درد عشق به جان ته تغاری خانه افتاده بود! سر شانه ی امیرکیان کوبید: پس دلیل استخاره ی بی وقت همینه داداش من؟ و با چشم و ابرو به قرآن اشاره کرد که امیرکیان با لبخندی فرو خورده سر تکان داد. _ولی در کار خیر که حاجت استخاره نیست....حالا خوب اومد یا بد؟ امیرکیان لپ هایش را باد کرد: خوب. _فیروزه رو دادی رفت؟ امیرکیان با شرمی مردانه پلک خواباند و برادرش با یک دست سر او را به آغوش کشید و میان موهای فر امیرکیان را بوسید: داداش کوچیکه عاشق شده پس! امیرکیان خندید و برادرش را بغل گرفت. _حالا این دختر خوشبخت، مورد تایید مونس خاتون هست یا نه؟ میدونی که مامان روی ته تغاری بد حساسه! _بذار اول ببینیم جواب مثبت و میده، بعدش و حالا خدا بزرگه. _از خداشم باشه، یه پارچه آقا مثل تو دیگه از کجا میخواد بیاره؟ امیرکیان خندید و برادرش مهربان پشت او ضربه زد: غمت نباشه داداشم، تا تهش باهاتم. ******** "اول شخص_کمند" دستم میلرزید و اسلحه مدام میخواست از بین انگشت هام لیز بخوره که هاکان محکم دستش رو روی دستم گذاشت، جوری که استخون های دستم از فشارش درد گرفت. با عجز پلک بستم و زیر گوشم زمزمه کرد: شلیک کن. بغض به گلوم چنگ انداخت و برای اولین بار جلوش به التماس افتادم و سر خم کردم: تو رو به هرکی میپرستی التماست میکنم تمومش کن. محکم تر دستم رو گرفت و کنار گوشم با بی رحمی فریاد زد: شلیک کن وگرنه خودم بدتر از اینا سرش میارم. روزی که فکر خیانت به من به سرتون زد بابد فکر اینجاهاش و میکردین. اشک دیدم رو تار کرده بود و ضجه میزدم. دستی آروم اما متوالی به صورتم کوبید و صدای امیریل رو تشخیص دادم: بیدار شو کمند...داری کابوس میبینی، پاشو دختر. انگار از خفگی نجات پیدا کردم که به سرعت توی جا نیم خیز شدم و نفس بلندی کشیدم، نگاهم با ترس این طرف و اون طرف رفت، توی خونه ی خودم بودم و خبری از هاکان نبود! توی حال خوابم برده بود و تلوزیون روشن مونده بود. امیریل موهایی که با خیسی عرق به پیشونیم چسبیده بود رو بالا زد: خوبی کمند؟ نفس نفس میزدم، انگار از یه خفگی نجات پیدا کرده بودم! اونقدر بی پناه شده بودم که بی فکر خودم رو توی بغل امیریل انداختم و سرم رو مثل یک بچه توی سینه ش قایم کردم: نذار یل، نذار هاکان پیدام بکنه! اولش بی حرکت موند اما کم کم پشتم رو نوازش کرد و موهام رو ناز کرد: هیش...هیچکس اینجا نیست کمند. نترس. سرم و به طرفین تکون دادم و با ترس اطراف و نگاه کرد: نه، نه، اون همه جا هست. حس میکردم باز هم مثل گذشته داره زیر گوشم شیطانی میخنده! بازوهام رو بغل گرفتم و جیغ زدم: از اینجا برو. امیریل خواست بلند بشه که با ترس به بازوش چنگ زدم: نه، تنهام نذار. دستش رو به حالت تسلیم بالا آورد: باشه...فقط میخوام برقا رو روشن بکنم تا ببینی اینحا هیچکسی نیست. دستش رو سفت تر چسبیدم که ملایم و مهربون دستم رو گرفت و بلندم کرد: باشه، پس تو هم بیا. با یک دست بغلم کرد، هنوز میلرزیدم و با رعب و وحشت اطراف رو نگاه میکردم، حتی پشت پلک های بستم هم هاکان رو میدیدم. لوستر رو روشن کرد و سالن از نور پر شد و کمی دلم آروم گرفت. روی مبل نشوندم و به سرعت رفت و با یک لیوان آب برگشت و مقابلم گرفت. دستم میلرزید و سخت جرعه ای از آب نوشیدم. _این هاکان کیه که انقدر ازش میترسی کمند؟ چشم هام به دو دو افتاد و با لرز تشر زدم: اسمش و نیار! دیگه هیچوقت اسمش و به زبونت نیار. حتی برای اسمش هم باید کفاره داد! چند لحظه گیج نگاهم کرد و در آخر سوک کاناپه خوابوندم: اوکی، تو فعلا استراحت کن. پتو رو روم کشید و خواست بره که دستش رو گرفتم. گیج نگاهم کرد که با مظلومیت و ترس گفتم: لطفا نرو. نمیدونم تا چه حد تمنا توی چشم هام دید که متقاعد شد: باشه، بذار برم حداقل برقا رو خاموش کنم. با ترس بیشتری دستش رو محکم تر گرفتم: نه، بذار روشن باشه. توی جا نشستم و جک پایین کاناپه رو کشیدم که باز شد و اندازه ی یک تخت خواب دو نفره شد: اندازه ی تو هم جا هست. نگاهی به کاناپه انداخت و روی زمین نشست: من همینجا میمونم کمند، لازم نیست بترسی. گوشه ی کاناپه دراز کشیدم و توی خودم تا حد ممکن جمع شدم: اونجا بدنت خشک میشه، بیا بالا. جدی پلک خوابوند: راحتم. اصراری نکردم و پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم، حالا که حضور امیریل حس میکردم باعث میشد احساس امنیت بکنم. _لطفا تلوزیون رو هم خاموش نکن. _تو همیشه با تلوزیون روشن میخوابی؟ _آره. _وقتی انقدر از تنهایی میترسی، پس چرا تنها زندگی میکنی؟ لبخند تلخی زدم: آره خب، تنهایی ترسناکه...ولی آدما ترسناک تر! با تمنا دستم رو جلو بردم: میشه دستت و به من بدی؟ 🌼 🌼💛 🌼💛🌼
Show all...
🌼💛🌼 🌼💛 🌼 رمان: #مافیا قسمت: #صد_سیزدهم نویسنده: شیدا قاسمی مردد نگاهی به دستم انداخت و وقتی ترس توی چشم هام رو دید، تردید رو کنار گذاشت و دستم رو گرفت و فشرد. به تلوزیون زل زدم و هربار که پلک هام میخواست از خستگی روی هم بیوفته، خیلی زود بازشون میکردم و امیریل متوجه شد: چرا نمیخوابی؟ _چون کابوس میبینم! _هر کس از دور نگاهت میکنه یه کوه غرور میبینه کمند، یه زن سخت و جدی، اما تو در حقیقت یه دختربچه ی مظلومی! حرفش زیاد به کامم سازگار نبود، درسته من خیلی ضعیف بودم، اما نباید کسی این رو میفهمید، باید از نظر همه قوی میبودم، اما این تازه وارد توی زندگیم، حسابی من و شناخته بود! دستم رو ول کرد و عدد یک رو نشون داد: یک لحظه میرم و میام. پلکی خوابوندم، رفت و با یک جلد مخمل قرآن آبی رنگ برگشت و بالا سرم گذاشتش: حالا دیگه هیچ کابوسی نمیبینی، راحت بخواب. یاد مامانم افتادم، اونم هر وقت میخواست بره بیرون و من خواب بودم، یک قرآن بالای سرم میذاشت تا خواب بد و کابوس نبینم. نگاهم از قدردانی برق زد، کاش انقدر خوب و مهربون نبودی امیریل، میدونم یک روز و یک جا این خوبیات کار دستم میده. تو از سر انسان دوستی ت میکنی و دل بی جنبه ی محبت ندیده ی من اما این چیزا حالیش نمیشه! اینبار خودش دستم رو گرفت و روی زمین به میز تکیه داد و لبخند مهربونی زد: میخوای واسه ت قصه بگم تا بخوابی؟ به شوخی داشت می گفت اما من با واقعا با تمام وجود میخواستم! صدای امیریل بدجور آرومم میکرد و به شنیدنش توی این آشفتگی احتیاج داشتم. با تمنا پرسیدم: میگی؟ لحظه ای چشم هاش با تعجب گرد شد و خنده ش گرفت: من جز شنگول منگول هیچ قصه ای بلد نیستم، اونم دست و پا شکسته. میخوای برات شعر بخونم؟ توی خودم جمع شدم و سری تکون دادم: بخون....لطفا. سخت بود بگم "لطفا" اما به امیریل نه! اون اومده بود تا همه ی تابو های زندگیم رو بشکنم! صدا صاف کرد و دکلمه وار خوند: "این روزها اینگونه اند فرهاد واره ای که تیشه ی خود را گم کرده است آغاز انحادم چنین است... اینگونه بود آغاز انقراض سلسه ی مردان یاران وقتی صدای حادثه خوابید بر سنگ گور من بنویسید یک جنگجو که نجنگید اما شکست!" موقع خوندن توی صداش غمی موج میزد که میتونستم با گوشت و خون حسش بکنم. حزنی توی نگاهش لونه کرده بود که به وسعت غم تلنبار شده ی روی دل خودم بود! انگار اون هیچستان نگاه اون هم مثل بتی که من برای بقیه ساختم دروغی بود، انگار امیریل هم داشت تظاهر به قوی بودن میکرد! امیریل جوانمرد، چی تو رو تا این حد رنجونده؟! چی رو از سر گذروندی که اینطور نگاهت سوزناک شده؟ این زمونه ی نامرد برای تو چی دوخت و تنت کرد که اینطور صدات از غم تلخ شده؟! "میروم تا درو کنم خود را از زنانی که خیس پاییزند از زنانی که وقت بوسیدن، غرق آغوشت اشک میریزند میروم طرح غصه ای باشم، مثل اندوه خالکوبی هاش میروم تا که دست بردارم از جهان مخوف خوبی هاش مثل تنهایی خودم ساکت، مثل تنهایی خودم سرسخت مثل تنهایی خودم وحشی، مثل تنهایی خودم بدبخت هر دو تا کشته مرده ی مردن، هر دوتا مثل مرد آزرده هر دوتا مثل زن پر از گفتن، هر دوتا پای پشت پا خورده ما جهانی شبیه هم بودیم، آسمان و زمینمان باهم فرقمان هم فقط در اینجا بود، او خودش بود و من خودم بودم" به اینجا که رسید، توی چشم های من که میپاییدش خیره شد: "در نگاهش نگاه میکردم، در نگاهش دو گرگ پنهان بود نیش تیز کنار ابروهاش، او هم از توله های آبان بود! باتوعم قاب عکس نارنجی، با توعم زرقبای پاییزی در نگاهت حضور مولاناست، پا رکاب دو شمس تبریزی توی چشمت دوباره ماهی ها، توی چشمت عمیق اقیانوس تو چشمت همیشه دعوا بود، بین هر هشت دست اختاپوس! توی چشمت چقدر آدم ها، داس ها را به باغ من زده اند سیب بکری برای خوردن نیست، تا ته باغ را دهن زده اند." به اینجا که رسید حس کردم کاملا مضنون شعرش منم و تاب نگاهش رو نیاوردم و پلک بستم و هزار باره بیت آخر توی سرم چرخ خورد و دلم از غم مچاله شد. "سیب بکری برای خوردن نیست، تا ته باغ را دهن زده اند!" "در سرت دزد های دریایی نقشه ام را دوباره دزدیدند اجتماعی که سارقت بودند، از تو غیر از بدن نمیدیدند از تو غیر از بدن نمیخواهند کرم هایی که موریانه شدند عده ای هم که مثل من بودند، ساکنان مریض خانه شدند." رفته رفته پلک هام سنگین شد و صدای امیریل واسم گنگ و محو شد و به خواب آروم و شیرینی فرو رفتم و دیگه خبری از کابوس نبود. ***** 🌼 🌼💛 🌼💛🌼
Show all...
🌼💛🌼 🌼💛 🌼 رمان: #مافیا قسمت: #صد_چهاردهم نویسنده: شیدا قاسمی حین سفت کردن بند ساعتم از اتاق خارج شدم که امیریل نگاهش بهم افتاد و توی جا نیم خیز شد: کجا میری؟ یک لنگ ابروم بالا پرید که سریع گفت: یعنی...لازمه منم باهات بیام؟ ابرویی بالا انداختم: نه نیازی نیست. نگاهش سمت ساعت رفت: ولی آخه این وقت شب، خطرناکه! شالم رو جلوی آینه ی دیوارکوب راهرو چک کردم و از عطر همیشگیم به گردن و لاله ی گوشم زدم: گفتم که لازم نیست، میتونم از خودم مراقبت بکنم....در ثانی مطمئن باش اونقدر خوشبخت نیستم که لایق مردن باشم! از جاش بلند شد و سمتم اومد: اما کمند همه چیز که مرگ نیست، این وقت شب بیرون رفتن به نظرت برای یک زن مناسبه؟ از دشمن های بی شمار تو هم که بگذریم، به این جامعه اعتمادی هست؟ کیفم رو سوک ساعدم انداختم: من قبل از اومدن توهم داشتم زندگی میکردم و میتونستم از خودم محافظت کنم، پس لازم نیست انقدر توی تصمیماتم دخالت بکنی. پشت سرم راه افتاد: اما الان وضعیت فرق کرده کمند، یک نفر اون بیرون رسما قصد جونت رو کرده...حتی پلیس هم هشدار داد که بهتره خونه بمونی. چرا با خودت لج میکنی؟ دستم رو به دیوار گرفتم و کفشم رو بالا آوردم و پا کردم: تهش مرگه؟ روزی صدبار دارم میبینمش! _اجازه بده باهات بیام. _روز اول بهت گفتم توی تصمیمات و کارام دخالت نکن یل، من عادت ندارم به کسی جواب پس بدم، جایی هم که میرم خصوصی تر از اونیه که تو بخوای باهام بیای. پس بمون خونه، اگه تا طلوع آفتاب هم برنگشتم، میتونی نگران بشی و پلیس خبر کنی. و منتظر حرف اضافه ای نموندم و دزدگیر ماشین رو زدم و سوار شدم و از در پشتی خونه که به کوچه ی دیگه ای میخورد خارج شدم. موهام رو کامل زیر شالم فرو کردم و ماسک پارچه ای سیاهم رو زدم و حالا فقط چشم هام مشخص بود. دستکش های مخمل سرمه ایم رو دستم کردم که صائب زنگ زد: خانم جنسا رو تحویل گرفتم، جای همیشگی منتظریم. از آینه پشت سرم رو پاییدم تا کسی تعقیبم نکنه: خوبه. ****** "سوم شخص_راوی" نگاهش بار دیگر سمت ساعت رفت، پنج صبح را نشان میداد و چیزی تا سپیده دم نمانده بود. نمیدانست چرا انقدر دلشوره دارد و روی این دختر حساس شده است. خودش را درک نمیکرد که چرا انقدر او برایش مهم شده، انگار احساسی ترغیبش میکرد تا از او محافظت کند! صدای چرخش کلید آمد و کمند با خستگی وارد خانه شد، اول در تاریکی متوجه امیریل نشد و سمت آشپزخانه رفت و بطری آب را برداشت و یک نفس با ولع به دهان کشید و در همان حین شالش را از سر باز میکرد که سایه ی امیریل را تا میانه ی آشپزخانه دید که از ترس بطری از دستش سر خورد و جلوی پایش هزار تکه شد. امیریل با عجله به جلو خیز گرفت: منم کمند. نفس کمند با آسودگی بازدم شد: ترسیدم...چرا تا این موقع بیدار موندی؟ امیریل از پشت به کانتر تکیه داد: منتظر تو بودم. حسی شیرین ته دل کمند آب رفت. خیلی وقت بود تا دیر وقت بیرون ماندن هایش نگران نداشت! این خوشی را به روی خودش نیاورد و سرد جواب داد: میبینی که خوبم، الکی به خودت سختی دادی. و از کنار امیریل گذشت که یل با دلخوری و عصبانیت زمزمه کرد: معلومه که خوبی...حتما کلی بهت خوش گذشته! کمند میان راه متوقف شد و سمت او سه رخ شد و تازه متوجه نیش کلام امیریل شد. این سالها از عالم و آدم کنایه زیاد شنیده بود، اما قضاوت از سمت امیریل طور دیگری برایش گرون تمام شد. یعنی او هم بدون اینکه دیده باشد، فقط چون یک زن آن وقت شب بیرون رفته و تا سحر هم بیرون مانده، یعنی تن فروشی کرده؟! نیشخندی گوشه ی لبش نشست، امیریل هم مثل بقیه بود. فقط زمان میبرد تا خودش را نشان دهد! جوابی نداد، خیلی وقت بود کسی را توجیه نمیکرد. بذار بقیه هرچه میخواهند ببرند و بدوزند! به اتاقش پناه برد و با همان لباس های بیرون خودش را سوک تخت رها کرد و از خستگی زیاد، فرصت غصه توزی نداشت و خیلی سریع خوابش برد. امشب حسابی سبک بود و هیچ چیز قادر نبود حالش را بد کند! ********* موهام رو با کش دور مچم، بی حوصله بالای سرم جمع کردم و وارد آشپزخونه شدم. امیریل پشت گاز بود و داشت با دقت از توی گوشی طرز تهیه ی ماکارونی رو میخوند و مواد رو به تابه اضافه میکرد. توجه ای بهش نکردم و خواستم بطری آبم رو بردارم که پیداش نکردم و یادم افتاد شب قبل شکوندمش! نگاهی به کفپوش آشپزخونه اندختم، تمیز بود و اثری از شیشه خرده نبود. نگاهم دوباره رو امیریل رفت، اون هم میخواست حضور من رو انکار بکنه! هم قضاوت میکرد و هم حق به جانب رفتار میکرد؟! این دیگه نوبره! حرف شب قبلش باز توی گوشم زنگ خورد و اوقاتم رو تلخ کرد. هزارتا از حرف اون تلخ تر و گزند تر شنیده بودم توی این مدت اما تا این اندازه آزار ندیده بودم! از آبچکون لیوانی برداشتم و زیر شیر گرفتم، بخاطر گرم بودنش نتونستم بیشتر از نصفش و بخورم و بقیه ش رو داخل سینک خالی کردم. 🌼 🌼💛 🌼💛🌼
Show all...
عشق یعنی پر کشیدن...🕊
Show all...
اگه دوری اگه دیرم کار تقدیره بریدن(:
Show all...
یک عمر بودم پیش تو حتی اگه یک لحظه بود(:
Show all...
با ارزشه که یک نفر دلشوره هام‌و دوست داشت(:
Show all...
PashimoonNistam.mp310.87 MB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.