💝فانتــــــــــــزی☃️
﷽ 🔻حوزه فعالیت فانتزی🔻 📚آنلاین: رمان دکتر روانی🩺 🔹آموزنده، عاشقانه، اجتماعی؛ 🔸فکاهی، طنز، لطیفه؛ 🔹روانشناسی، احساسی؛ 🔸سلامتی، زناشویی، بدنسازی؛ 📸دنبال در اینستاگرام: instagram.com/phantzi
Show more3 855
Subscribers
No data24 hours
-597 days
-31530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
💚🤍❤️
📚رمان دکتر روانی #پارت_41
کنارش دراز کشیدم..
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و نفس عمیقی کشید
-هووم بوی خوبی میدی!
ناخواسته لرز کردم.. دستشو رو صورتم کشید و سرشو جلو اورد..
-نترس! کاریت ندارم..
چیزی نگفتم
سرشو دوباره تو گردنم فرو کرد، لبهای خیسش رو روی گردنم قرار داد، دستمو فورا روی سینش قرار دادم تا از خودم دورش کنم.
-برسام!
با چشمای قرمز و خمارش نگاهم کرد
-جانم؟
به لبهاش خیره شدم و آروم گفتم
-چیکار میکنی؟
-هیچی..
لبهاشو رو چونم قرار داد و آروم بوسید
-فقط میخوام یکم آروم بشم..
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و دستشو به رون پام رسوند
برای اینکه از خودم دورش کنم آخ بلندی گفتم که کمی خودشو عقب کشید
-چیشد؟
-دستتو رو زخمم گذاشتی..
دستمو تو دستش گرفت و زیرلب گفت
-ببخشید!
متعجب نگاهش کردم، ببخشید؟
برسام میگفت ببخشید؟
موهامو پشت گوشم زد و لبهاشو دوباره رو چونم قرار داد
-درد میکنه؟
دوباره بوسیدتم..
شروع کرد به نوازش کردنم، پشت دستمو دوباره بوسید.. چشمام رو بستم.
بغضم گرفته بود، این آدم تعادل روانی درستی نداشت ممکن بود یهو قاطی کنه و کتکم بزنه..
کمی که گذشت نفسهای منظمش رو کنار گوشم میشنیدم..
خوابش برده بود..
بدون اینکه تکون بخورم چشمامو بستم..
تا خود صبح بیدار بودم..
نمیتونستم با وجود برسام بخوابم، خیلی خوابم میومد اما مگه میتونستم بخوابم؟
استرس داشتم بیدار بشه و اذیتم کنه...
دم دمای صبح از شدت خستگی خوابم برد.
وقتی بیدار شدم برسام کنارم نبود، لحاف رو تا زیر گردنم بالا کشیده بود.
بلند شدم و به سینی صبحانهای که کنار تخت بود نگاه کردم، اشتهایی نداشتم.. تا عصر همینطوری برای خودم توی اتاق راه میرفتم..
باید یه فکری به بچهای که تو شکمم بود میکردم. باید هر طور شده سقطش میکردم..
با باز شدن در به برسام نگاه کردم...
💚🤍❤️
❤ 16👍 6👎 1
Photo unavailableShow in Telegram
🌼🌺بسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيم🌺🌼
✅شفیعی کدکنی:
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نیشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند...
✋سلام، ظهرتون بخیر🌹
📆امروز: سه شنبه😊
❄️ 3 بهمن ماه 1402هجری شمسی؛
🌙11 رجب 1445 هجری قمری؛
🎄23 ژانویه 2024 میلادی؛
✍️خر خسته منتظر چُش است(مفهوم: آدم تنبل منتظر بهانه برای پایان کار است)...
🆔 t.me/phantzi
📸 instagram.com/phantzi
💝☃️
درود دوستان
بدلیل حضور چند روزه در سفر شمال، کانال غیرفعاله، عرض پوزش⚘️❤️
👍 1👎 1🥰 1
💚
📚رمان دکتر روانی #پارت_42
جلو اومد و روبهروم ایستاد
سرمو پایین انداخته بودم..
انگشت اشارشو زیر چونم قرار داد و سرمو بلند کرد
-از صبح چیزی نخوردی! برای چی؟
از کجا میدونست؟
-میل نداشتم
-چی میلت میکشه بخوری؟ به فریبا بگو برات درست کنند بیارن!
-باشه..
انگشت شصتشو رو چونم کشید و زیرلب گفت
-خیلی لاغر شدی!
چیزی نگفتم که به سمت پنجرهی اتاقم رفت و به بیرون خیره شد.. عجیب بود که دست روم بلند نمیکرد. معلوم نبود چی تو ذهنش میگذشت.
برگشت سمتم و گفت
-دستت چطوره؟
-خوبه!
با زبونم لبهامو تر کردم و گفتم
-میتونم یه چیزی بپرسم؟
سوالی نگاهم کرد
-حال پدرو مادرم چطوره؟ خوبن؟
سرشو تکون داد
-خوب خوبن! دارن زندگیشونو میکنند..
بغض کردم که انگشت اشارشو سمتم گرفت و تهدید وار گفت
-گریه نکن! به هیچ وجه..
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم
-نه نه گریه نمیکنم.. ببخشید..
جلواومد و رو به روم ایستاد، با دستاش صورتمو قاب گرفت
از ترس کم مونده بود پس بیفتم، با ترس لب زدم
-گریه نمیکنم.. ببخشید..
چشماشو کلافه بست و باز کرد.. نفس عمیقی کشید و گفت
-اعصابمو بهم نریز..
-ببخشید.. معذرت میخوام..
از شدت ترس صدام میلرزید و به تته پته افتاده بودم.
به زور خودمو کنترل کرده بودم که گریه نکنم.
مچ دستشو تو دستم گرفتم و لب زدم
-نزن.. خواهش میکنم..
-نمیخوام دست روت بلند کنم.. نمیخوام کاریت داشته باشم..
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم
لبهاشو رو لبهام قرار داد و آروم لبهامو بوسید. دستشو لای موهام فرو کرد و به بوسیدنش ادامه داد.
خودشو عقب کشید و گفت
-آخر شب میام!
اینو گفت و از اتاق بیرون زد.
نفس تو سینم حبس شده بود. با پشت دستم محکم روی لبهام کشیدم. از تصور اینکه بوسیده بودتم اوقم گرفت.. کاش هیچوقت نزدیکم نمیشد.
❤️
👍 22❤ 3
Photo unavailableShow in Telegram
🌸به نام خداوند جان و خرد🌸
✅امام جواد(ع):
انجام دهنده ظلم، کمک کننده ظلم و کسی که راضی به ظلم باشد، هر سه شریک خواهند بود...
✋سلام، صبح تون بخیر🌹
📆امروز: یکشنبه😊
❄️ 17 دی ماه 1402هجری شمسی؛
🌙24 جمادی الثانی 1445 هجری قمری؛
🎄7 ژانویه 2024 میلادی؛
✍️طبیب بی مروّت، خلق را بیمار می خواهد...
🆔 t.me/phantzi
📸 instagram.com/phantzi
💝☃️
👍 3
Photo unavailableShow in Telegram
ابلهترین شخص تهران!
می گویند روزی ناصرالدین شاه به کریم شیرهای گفت نام ابلهان عمده تهران را بنویس! کریم گفت به شرط آنکه نام هر کسی را بنویسم عصبانی نشوی و دستور قتل مرا صادر نکنی! شاه به کریم شیرهای قول داد.
کریم در اول لیست اسم ناصرالدین شاه را نوشت ! ناصرالدین شاه عصبانی شد و خطاب به کریم گفت: اگر ابلهی و حماقت مرا ثابت نکنی میر غضب را احضار میکنم تا گردنت را بزند ! کریم گفت: مگر تو پنجاه هزار تومان به پرنس مَلکُم خان نداده ای که برود در پاریس آن را نقد کند و بیاورد؟!
ناصرالدین شاه گفت : بلی همین طور است. کریم گفت: من تحقیق کرده ام، پرنس همه املاک و اموال خود را در این مملکت نقد کرده و زن و فرزند و دلبستگی هم در این دیار ندارد، اگر آن وجه را به دست آورد و دیگر به مملکت برنگردد و تو نتوانی به او دست یابی چه می گویی!؟
ناصرالدین شاه گفت: « اگر او این کار را نکرده و آن پول را پس بیاورد تو چه خواهی گفت ؟» کریم شیره ای گفت : « آن وقت نام شما را پاک می کنم و نام او را در اول لیست می نویسم !!»
😂😂😂
👍 1😁 1
Photo unavailableShow in Telegram
🔴زياد ننشينيد تا بيمار نشوید!
👈نشستن، نه تنها موجب اضافه وزن می شود بلکه #حس_منفی_بافی را نیز افزایش می دهد.
👈وقتی بدنتان حرکت نمی کند #ضربان_قلب کُند میشود و مغز، #اکسیژن_کمتری دریافت می کند.
#نشستن_پشت_میز
#نشستن_روی_صندلی
#نشستن_روی_مبل
#فانتزی #سلامتی
💚🤍❤️
👏 1
Photo unavailableShow in Telegram
مردمی که برای بگا رفتن اقتصاد کشور، جک میسازند و کس خنده میزنند روزی با کون پاره اشک خواهند ریخت.
وینستون چرچیل
🤓🟢😊
🤔 1