°• آمـــوت •°
34 098
Subscribers
-14124 hours
-4797 days
-1 10430 days
Posting time distributions
Data loading in progress...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Publication analysis
Posts | Views | Shares | Views dynamics |
01 پارت اول رمان آموت🌸🩵
https://t.me/c/1530907792/25824
🔥کانال vip آموت افتتاح شد🔥
💙تو کانال vip روزی دو پارت بارگذاری میشه
(غیر از ایام تعطیل )
🩵رمان اونجا بدون سانسور گذاشته میشه
(شرایط سنی رعایت بشه)
💙مبلغ خریدvip آموت ۴۵۰۰۰ تومانه
💳6219861945836475
(شاهوردی)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad | 364 | 0 | Loading... |
02 Media files | 365 | 1 | Loading... |
03 -تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟
بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم.
-منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننهشی من چیزی گفتم؟
اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید.
-ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟
پوزخند بیخ لبهام جا گرفت:
-دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسهم به دنیا بیاره! انداختیش دور.
حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد.
-کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر.
خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم.
-حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننهش جفتمون حامله شون کنیم.
از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت.
-همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو...
بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم.
-پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟
-دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی.
همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود.
-هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر.
میدونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم.
-اسپری تاخیری بفرست در خونهم.
و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمیدادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا میآورد!
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همهی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم.
حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان!
از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم!
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞 | 202 | 0 | Loading... |
04 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 91 | 0 | Loading... |
05 سینهام را درآوردم، جلوی او خجالت میکشیدم نوکش را در دهان بچه بگذارم...
- چه خوشگله! رو نکرده بودین هنگامهخانم!
گونههایم یک آن آتش گرفتند، دلیل در اتاق ماندن آقای بردبار را نمیدانستم! این چه اصراری بود که جلوی خودش دخترش را شیر دهم؟
- میش... میشه نگاه نکنید؟ من یهکم معذبم!
دست زیر چانهاش زد و بدون آنکه نگاه تبدارش را از سینهام بگیرد جواب داد:
- ای بابا! سخت میگیرید هنگامهخانم! محرم شدیم واسهی چی پس؟
عمرا یکنفر آن بیرون حدس میزد این مرد موجه و سربهزیر بیرون از خانه اینطور هیز به یک زن زل زده باشد! مطمئنا اگر محرمش نبودم یک نگاه هم به من نمیانداخت...
- نوکش صورتیه ها! تا حالا اینقد صورتی ندیده بودم! خوشمزهس بابایی؟
نمیدانستم چهطور از زیر نگاههای تیز و هوسآلودش فرار کنم، اگر دلم برای بچهی بیمادرش نمیسوخت عمرا پایم را در خانهاش میگذاشتم! خجالت فایدهای نداشت، اخم کردم و به او توپیدم:
- آقای بردبار! شما دیگه دارین از حد میگذرین! من اگه اومدم توی این خونه فقط بهخاطر...
میان حرفم پرید:
- محرمیم هنگامهخانم! هرچیم نگات کنم گناهی پام نمینویسن!
چشمهایم داشت از پرروییاش در میآمد! عز و التماسش یادش رفته بود که میگفت محرمش شوم حتی نگاهم نمیکند! زنش که با یک بچه تنهایش گذاشته بود حتما نیاز جنسیاش... ترسیدم از او و خانهی خلوتش!
- سروش آقا!
- جونم هنگامه خانم؟
- این آخرین باریه اومدم به دخترتون شیر میدم! دیگه پامو اینجا نمیذارم!
لبش را گزید و کمی جلو آمد، فاصلهاش با من و بچهای که از سینهام شیر میخورد فقط یک قدم بود. کافی بود دستش را دراز کند و لمسم کند!
- د نشد دیگه! شما زن منی! اون شرع و دینی که من و شما ازش دم میزنیم صیغه رو گذاشته واسهی همین! حروم خدا رو حلال خودم کردم...
راست میگفت، اگر بنا بر دین و شرع بود زنش بودم اما قرار میان خودمان چه؟
- میشه همهچیزو لغو کرد، لطفا بیاید پس بخونید این صیغه رو!
دختر کوچولویش پای سینهام به خواب رفته بود ولی سینهام را هنوز میک میزد، پدر جذاب لعنتیاش هم سرش را جلو آورد و خیره نگاه به لبهایم گفت:
- من و دخترم به هم قول دادیم تکخوری نداشته باشیم! نه بابا؟
داشتم وسوسه میشدم، نفس داغش دیوانهکننده بود... آن عطر مردانهی معرکه که جان میداد برای نفس کشیدن سروش بردبار!
- میشه منم یه ناخونک بزنم هنگامه؟ فقط یه بوسه از سینههات...
لبهایم را گزیدم، این چشمهای سیاه و وسوسهگر داشت از راه به درم میکرد!
- من... من باید برم...
آرام دخترش را از آغوشم گرفت و تند و فرز در گهوارهاش گذاشت من هم تندتند پیراهنم را پایین کشیدم که فرار کنم... آخر نمیشد که بیخودی خودم را تقدیم کنم آنهم بهخاطر یک هوس!
- کجا خانم؟ به بچه شیر دادی بابای بچه چی؟
لعنت به آن تن گرمش که داشت شلم میکرد! حتی از فاصلهی دو قدمی حس میکردم داغیاش را... شوهرم بود و حلالم چه اشکال داشت اگر...
- نه... برید کنار آقا سروش... بذارید برم بعدا...
خندید و دستش را آرام از روی لباس به سینهام کشید و بعد...
https://t.me/+Z4X5OmkWF2EzODdk
https://t.me/+Z4X5OmkWF2EzODdk
هنگامه و سروش همسایهن هنگامه که شوهر و بچهشو توی تصادف از دست داده صیغهی سروش میشه که زنش ولش کرده و رفته و میخواد بچهش از شیر مادر تغذیه کنه! سروش که یه مرد مذهبیه خودشو کنترل کرده اما وقتی به هنگامه محرم میشه دیگه نمیتونه صبر کنه و میخواد با کسی که محرمشه...😢😢😢 | 224 | 0 | Loading... |
06 -زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه!
مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد:
-خب ربطش به ما چیه؟
بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد:
-قراره دختر ما بشه عروس خان!
مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم:
-یا خدا چی می گی مرد؟
دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه!
من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد:
-الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی.
همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان.
مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم.
بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد:
-خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب!
مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم!
بابا چه ساده مرا فروخته بود...
***
-خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم.
در نیمه باز را با ترس و لرز بستم
خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت
حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟
اصلا حرفم را باور می کرد؟
صدای فریادش تنم را لرزاند:
-زمـــــرد!
در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد
-تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟
-خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره
موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند
-دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟
به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم
-اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم
مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد.
همان لحظه در اتاق باز شد
-خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت
خان با پشیمانی نگاهم کرد و.....
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
زمرد یک دختر روستایی و به شدت مذهبی و محجبه که نشون کردهی ارباب روستاست اما با اتفاق ناگواری که رخ میده نامزدش میمیره و اون عروس نشده، بیوه میشه....
حالا وقتی قراره از روستا بره، برادرشوهرش از راه میرسه و با دیدن دختر کم سن و سالی مثل اون تمام هورمون های مردونهاش فعال میشه و......🙈💦
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇 | 101 | 0 | Loading... |
07 پارت اول رمان آموت🌸🩵
https://t.me/c/1530907792/25824
🔥کانال vip آموت افتتاح شد🔥
💙تو کانال vip روزی دو پارت بارگذاری میشه
(غیر از ایام تعطیل )
🩵رمان اونجا بدون سانسور گذاشته میشه
(شرایط سنی رعایت بشه)
💙مبلغ خریدvip آموت ۴۵۰۰۰ تومانه
💳6219861945836475
(شاهوردی)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad | 1 587 | 0 | Loading... |
08 Media files | 1 377 | 0 | Loading... |
09 _باهام ازدواج کنید....بعدم بهم رضایت خروج از کشور بدید.
شاهرخ گنگ به او خیره شد. شوخی میکرد؟!
_من حوصله ی این بازیا رو ندارم بچه جون.
قبل از بلند شدن، رعنا مجبور به اعترافی دردناک شد:
_زن بابام حامله اس. میخوام برم سنخوزه پیش داییم ولی اون نمیذاره. میگه مجبورم اونو کنار زنی ببینم که باهاش به مادرم خیانت کرد. به بچه ای بگم خواهر که حاصل اون خیانته و دلیل از دست رفتن مادرم.....
شاهرخ دلش میرفت برای اشک چشمان او ولی این درست نبود.
_ به خاطر پدرت؟؟ اگه ازت سوءاستفاده کنم چی؟ اگه من بدتر از پدرت باشم چی؟ فکر اینجاهاشو کردی؟
_ اونقدر تو این مدت شناختمتون که بفهمم اگه یه مرد باشه که بتونم بهش اعتماد کنم شمایید.
چشمان شاهرخ برق زد از خوشحالی. اخر برای اولین بار بود که تعریفش را میشنید از زبان او.
دوستش داشت. چیزی که فقط خودش میدانست ولی نه با قراردادی که به طلاق منجر میشد.
_ اگه قبول نکنم؟
_ با وجود اینکه نمیخوام مجبورم برم سراغِ ...
https://t.me/+c7QdlLE3ZXBkYzg8
#التیام در vip تموم شده و بیش از ۷۰۰پارت در کانال اصلی داره. براتون لینکش رو گرفتم، اگه یه رمان انتقامی عاشقانه میخواین، از دستش ندید | 517 | 0 | Loading... |
10 پارت واقعی(vip)
#پارت_۳۴۰
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
آن روز جهنمی را هرگز فراموش نخواهم کرد..!
همان روزی که او و مادرش روبروی هم از زنش..زنی غیر از من سخن گفتن و ساعتی بعد در حضور همه خود او مرا با خاک یکسان کرده بود ..مرا..قلبم را..عشقم را…
آن رو ز باور نکردم شنیده ها را پی آنها رفتم ..
وقتی مرا دیده بود خیره در چشمان پف کرده زلالم خیره شد..اول نگاهش را دزدید ..زن عمو هم کنارش بود خوب یادم است وقتی به النا نگاه کردم ..رینگی طلایی در انگشت دست چپش بود..رنگ طلایی که برقش مثل خاری در چشمم فرو رفت..اما تا آنجا هم باور نکرده بودم ..!
وقتی دوباره نگاه اشکی ام او را نشانه رفت و اخمی کرد..نفسش را با صدا بیرون داد..!
-با اجازتون مطلبی و من و سردار جان میخواستیم بگیم البته باید زودتر میگفتیم ولی منتظر بودیم کمی حال چیدا جان بهتر بشه..!
بلاخره یه سیب میندازی بالا هزارتا چرخ میخوره تا پایین بیاد ..!قسمتشون نبود..!
درست نبود..نه پسرم ..تو میگی ..
-تمومش کن مامان ..
دستی به صورتش میکشد..!
رعایت حال مرا میکردن!؟الان یعنی بعد از یک هفته درستش بود !؟
-سردار و النا با هم نامزد شدن ..یعنی محرمن..یک هفته ای هست..!
سالن در سکوت فرو می رود ..!
دیدید اشک چشم را..!؟در این لحظه قلب من گریست ..قلبم اشک ریخت ..باور نداشت این بی وفایی را..!
دیگر نمی دانم چه شد ..عمه جیغ کشیده خانجون بر صورت خود زده..و آقاجان که روبروی او ایستاده و سیلی در گوشش نواخته ..!
https://t.me/+Zfr9uHxercplMmZk
https://t.me/+Zfr9uHxercplMmZk | 817 | 0 | Loading... |
11 -دوست داری بگی داخلِ اون نامه چی نوشته بود؟
زد به خال.. درست به موضوعی اشاره شد که عذاب روزها و شب های همه این سال هاش شده.
-آرزو واسه خاطرِ یه حیوونِ بیشرف که تو اصفهان باهاش آشنا شده بود، حق زندگی رو از خودش گرفت.. واسه خاطرِ اینکه اون لاشخورِ حرومزاده، تو مدتی که باهاش بود، بدترین شکنجه رو روش پیاده کرد.. بعدش هم با تهدیدِ اینکه فیلم ها و عکس هاش رو پخش میکنه، مدام ازش باج میگرفت و شکنجهاش میکرد. شکنجههای جسمی و روحی!
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
لیوان دوم آب رو هم سر میکشه بلکه عطشش کم بشه تا بتونه از صحنه هایی که روح و روان و غیرتِ مردونهش رو اسیر طوفان کرده بعد از چندین سال حرف بزنه.
-تو اتاقش، درست زیر لباسهاش گوشیشو پیدا کردم. شروع کردم به کنکاش. هرچی که باید میفهمیدم اونتو بود.
و بالاخره، چیزهایی رو دیدم- که نباید!
صداش گرفته تر و خش دارتر میشه، ولی ادامه میده:
-از یکی به اسم فرزاد، چندین عکس و فیلم واسش ارسال شده بود. فیلمهایی که صحنههاش، سراسر دست درازی و تجاوزِ وحشیانه بود روی تن و بدنِ مثلِ برفِ خواهرم!
رو به جلو خم میشه و با همون نگاهِ تُهی و صدای گرفته از غیرت گیر کرده تو وجودش، با خونسردیه عجیب و غریبی که تناقض بدی با خشم نگاهش داره، ادامه میده:
-صدای ضجههای خواهرم هنوز تو گوشمه.. اما اون بی ناموس ثانیه به ثانیه بدتر میتاخت رو بدنش و با لبخندِ کریهی فیلمشو تکمیل میکرد. درست از همون روز و ساعت، شکستم و کمرم خورد شد.. میفهمی دکتر! خورد.
اون بیشرف روح و جسم عزیزتر از جونم رو به تاراج برد و منه بیغیرت نتونستم از پاره تنم مراقبت کنم.
دکتر که تا الان در سکوت و آرامش به حرف هاش گوش میکرد، نفسی میگیره و از مقابلش بلند میشه و پشتِ میزش جا میگیره.
-چی شد که بعد از این همه مدت برای مشاوره گرفتن اقدام کردین؟
کلافه دستی به صورتش میکشه.
-دردهای عصبی آزارم میده. از خواب که بلند میشم انگار یه دل سیر کتکم زدن. مسکن و آرامبخشهای مختلف تا یهجایی جواب میداد اما روز به روز اونها هم بیتأثیر شد. راههای مختلفی رو امتحان کردم و در نهایت به پیشنهاد یکی از دوستان قرار شد به شما مراجعه کنم.
کابوس هام زیاد شده.. خواب درستی هم که ندارم!
دکتر که خوب میدونه این مرد چی تو سرش میگذره، عینکشو روی میز میذاره و لب به سخن باز میکنه:
-به انتقام فکر میکنی. اینطور نیست؟
آران، از روی صندلی بلند میشه و همونجور که دستاش و قفلِ جیب هاش میکنه سمتِ پنجره مطب میره.
-نباید فکر کنم؟
- فکر میکنی آروم میشی اینجوری؟ یا زنده میشه خواهرت؟ شاید هم فکر میکنی با انتقام گرفتن، دیگه تن و بدن هیچ دختری تو این شهر دریده نمیشه و گول عشقهای اشتباهی رو نمیخورن. کدومش؟
بالاخره صدای آران به شِکوه بلند میشه و از اون تُهی بودنِ عجیب بیرون میاد.
نزدیک میزِ دکتر میشه، دستاش و دو طرفِ میز میذاره و با همه ی خشم کنترل شده ای که صورتش و تیره تر از همیشه کرده، جواب دکتر رو میده:
-آره. من یکی آروم میشم. همه وجودم آروم میگیره. یه نفر باید این تابو رو بشکنه یا نه!
به سینهاش میکوبه و ادامه میده:
-این آتیشِ لعنتی فقط با انتقام از اون پس فطرت خاموش میشه.. آرزو زنده نمیشه نه؛ اما من میخوام غیرت باد کرده ی همه این سال ها رو خفه کنم.. دکتر.. اصلاً شما میفهمین وقتی خواهرت و حلق آویز ببینی که به خاطرِ یه بی ناموسِ لاشخور خودش و کشت تا آفتاب فرداش و نبینه یعنی چی !؟
میفهمین مادرت یکسال بعد از مرگِ فجیعِ خواهرت دق کنه و بمیره یعنی چی !؟
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk | 404 | 1 | Loading... |
12 - این چیه پوشیدین خانوم؟ آقا عصبانی میشن با لباس عربی برین بیرون!
پیشونی بند طلام و گذاشتم و یه رژ برداشتم و مالیدم به لبم
- دخالت نکن! خودم جوابش و میدم!
رفتم سمت در
فرخنده هم باهام همراه شد
- اینجوری همه مردهای شهر میفتن دنبالتون... حداقل موهاتون و جمع کنین خانوم... از زیر شال کاملاً مشخصه.
بیتوجه به غرغرهاش از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم
فرخنده هم فوراً اومد سوار ماشین شد
- آقا اجازه نمیدن برین بیرون خانوم! آدمهای طایفه جرجانی منتظر موقعیتن پدرتون و زمین بزنن!
ماشین و روشن کردم و حرکت کردم
- خسته شدم! میخوام آزاد باشم! تا کی به خاطر جنگ بین دو طایفه تو خونه بمونم؟
- شیخ وهاب قسم خورده از پدرتون انتقام بگیره! شما ندیدینش، ولی خیلی آدم گستاخ و خطرناکیه! ندیدین با پدرتون چه جوری حرف میزد! از پدرشم بیشتر دل و جرات داره و بیپروا عمل میکنه!
سرعتم و بیشتر کردم
- کی گفته ندیدمش؟ بار آخر اومده بود عمارت به بابا هشدار بده دیدمش! فکر نمیکردم تنها پسر شیخ سلمان انقدر قدرت و اقتدار داشته باشه! وقتی با اون صلابت و ابهتش به بابا هشدار میداد انگار عمارت زیر پاهاش میلرزید!
نگاهش پر از ترس شد
- اونم شما رو دید؟
- آره، ولی نگاهش با نفرت نبود! یه جوری بود، اما توش نفرت نبود!
- گول نگاهش و نخورین خانوم! جرجانیها خیلی کینهای هستن! تا انتقام نگیرن آروم نمیگیرن! میگن شیخ وهاب روی بزرگهای طایفه خیلی نفوذ دارن و علناً هر کاری بخواد و بیتوجه به هیچ کس انجام میده!
با یادآوری تیپ و ظاهرش و رفتارش ته دلم یه جوری شد
حتی نحوهی راه رفتنش هم دل هر زنی و میلرزونه، چه برسه به اون نگاه گیرا و خاص
با اومدن یه ماشین سیاه رنگ درست کنار ماشینم سرعتم و بیشتر کردم
باز خودش و رسوند به ماشینم و کنارم حرکت کرد
فرخنده ترسیده لب باز کرد
- این کیه؟ تندتر برین خانوم! من میترسم!
سرعتم و تا جای ممکن زیاد کردم، اما با پیچیدن ناگهانی ماشین جلوم نفسم تو سینه حبس شد و پام و محکم فشار دادم روی پدال ترمز
جیغ فرخنده بلند شد و ماشین با صدای جیغ بلند لاستکیها از حرکت ایستاد
نفس حبس شدهام و لرزون فرستادم بیرون، ولی با دیدن شیخ وهاب پشت فرمون نفس کشیدن به کل از یادم رفت و وحشت تو دلم و پر کرد
فرخنده هینی کشید
- اومد! اومد! نگفتم میاد؟ کارمون تمومه!
با گریه ضجه زد
- امروز کارمون تمومه!
با این حال و روزش داشت ترس منم بیشتر میکرد و انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پی میبردم
اینجا چیکار میکنه؟ عجب اشتباهی کردم! حالا چیکار کنم؟
پیاده شد و سمت ماشین قدم برداشت
از نحوه راه رفتنش و ابروهای گره کردهاش قلبم اومد تو دهنم و اومدم ماشین و روشن کنم و دنده عقب برم
با دیدن یه ماشین درست پشت سرم فاتحم و خوندم
با صدای باز شدن در ماشین و دیدن شیخ وهاب درست کنارم در حالی که سعی داشتم خودم و آروم نگه دارم اومدم پیاده شم دستش و گذاشت جلوی در و مانعم شد
- جایی تشریف میبرین خانوم ابراهیم؟
از لحن خشن و نگاه خون آلود و شرورش تو دلم خالی شد و با قدرت دستش و کنار زدم و تا اومدم یه جوری خودم و نجات بدم کمرم و گرفت بین دستهام و مثل پر کاه بلند کرد و با خشونت کوبیدم روی کابوت ماشین و خیمه زد روم و یه دستش و قفل انگشتهام کرد و کنار گوشم شمرده شمرده لب باز کرد
- با پای خودت اومدی تو دهن شیر جوجه!
با دست دیگهاش موهام و گرفت تو چنگش و سرش و کج کرد جلوی صورتم و با نفس نفس و لحن و تعصب خاصی ادامه داد: بالاخره این لعنتی بین دستهامه!
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
شیخ طایفه جرجانیها دشمن پدرم بود...
یه مرد سرد و با نفوذ و مغرور...
مردی که برای انتقام از پدرم من و هدف قرار داد و درست زمانی که انتقامش و گرفت و قرار بود من و با رسوایی تحویل پدرم بده... | 823 | 2 | Loading... |
13 جای پارت | 1 557 | 6 | Loading... |
14 پارت اول رمان آموت🌸🩵
https://t.me/c/1530907792/25824
🔥کانال vip آموت افتتاح شد🔥
💙تو کانال vip روزی دو پارت بارگذاری میشه
(غیر از ایام تعطیل )
🩵رمان اونجا بدون سانسور گذاشته میشه
(شرایط سنی رعایت بشه)
💙مبلغ خریدvip آموت ۴۵۰۰۰ تومانه
💳6219861945836475
(شاهوردی)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad | 1 773 | 0 | Loading... |
15 Media files | 280 | 1 | Loading... |
16 _چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌ | 178 | 0 | Loading... |
17 - دخترم شما که ناخن کاشتی، چطوری نماز میخونی؟
گیج به خانم بزرگ نگاه کردم.
نگاهش با انزجار روی ناخن های بلند کاشته شدهام چرخ میخورد.
- نماز بخونم؟
نمیدانستم جاوید چه چیزی درموردم به مادر بزرگش گفته بود.
قرار بود یک هفتهای را که مادر بزرگش ایران میماند، در خانهی جاوید نقش زنش را بازی کنم و در عوض او هزینهی یک سال تحصیلی اقامت در ایتالیا را برایم پرداخت کند.
مثل اینکه یادش رفته بود به من بگوید باید نقش عروس مذهبی خاندان را بازی کنم!
نگاه پرسشیام سمت جاوید چرخید.
روی مبل تک نفره با بیخیالی خودش را پهن کرده بود و با نیشخند منتظر بود من جواب مادربزرگش را بدهم.
مادر بزرگش با سرزنش به جاوید گفت:
- پسرم؟ این بود اون زنی که با افتخار میگفتی باعث سر بلندی خاندانمونه؟ این دختر که حتی ساده ترین احکام شرعیش رو هم نمیدونه!
اخمهایم در هم رفت و نیش جاوید با بدجنسی بیشتر چاک خورد.
- خانم بزرگ شما به بزرگی خودت ببخشش... بچهس هنوز، یاد میگیره بزرگ بشه!
بهت زده به جاوید نگاه کردم.
این تهِ ته نامردی بود!
زیرلب غریدم:
- خودت بچهای!
مثلا خانم بزرگ فکر میکرد جاوید عالم دهر است؟
یا پسر پیغمبر؟
واقعا خبر نداشت شازده پسرش فرق نماز صبح و عصر را هم از هم نمیداند؟
قبل از اینکه حرفی بزنم خانم بزرگ چپ چپ نگاهی به سر تا پایم انداخت و غر زد:
- زن حامله که نباید ناخن داشته باشه. اصلا غسل واجب هات درسته دختر جون؟ معلومه که نه... حیف اون نطفه از رگ و ریشه ما که توی رحم توعه!
چشمام گشاد شد.
زن حامله دیگر چه صیغهای بود؟
همانطور با قیافهی سکتهای دوباره به جاوید نگاه کردم.
زیرلب با صدای آرامی در حدی که فقط خودمان دو نفر بشنویم، نالیدم:
- بی شرف نگفته بودی حامله هم هستم!
جاوید لبش راگاز گرفت تا خندهاش مشخص نشود.
با تک سرفهای صدایش را صاف کرد و گفت:
- خانم بزرگ شما شور نزن میبریم ناخنهاش رو میکنیم حالا....
از آن جایی که به شدت محتاج هزینهی تحصیل بودم، نمیتوانستم مستقیم جواب خانم بزرگ را بدهم.
دوباره زیرلب جاوید را پورد عنایت قرار دادم:
- ببر بده ناخن های عمهت رو بکنن. مگه مرغم ناخنامو بکنی؟
جاوید با بدجنسی نگاهم کرد و چشم غره تصنعی رفت.
با صدای آرامی به مسخره گفت:
- خاموش باش ضعیفه... هرچی آقات بگه فقط باید بگی چشم!
خانم بزرگ دوباره من را مخاطب قرار داد:
- بگو ببینم اصلا تو 9 تا اصل نجاست رو میدونی؟
اخمام رو تو هم کردم و بهت زده با صدای بلندی گفتم:
- 9 تا؟ چه خبره؟
خانم بزرگ چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- یکیش شراب!
چشمم گرد شد.
- شراب چیه؟
- نجسه! نجاسته... حتی وجودش توی خونه هم کراهت داره!
بی اختیار زیر خنده زدم.
جاوید چشم و ابرو میآمد تا دهانم را ببندم.
خانم بزرگ اگر خبر داشت در کابینت های آشپزخانه گل پسر چه مشروباتی پنهان شده، شیون کنان از خانه فرار میکرد.
با خباثت نیم نگاهی به جاوید انداختم و لب زدم:
- خانم بزرگ فکر کنم شما اول این جلسات آموزشی رو واسه شازده تون بذارید. چون مشخصه هیچ آشنایی با اصول دین نداره و از نه تا نجاست حداقل ده تاش تو خونهش پیدا میشه!
https://t.me/+lZp3Dry-ObVkM2I8
https://t.me/+lZp3Dry-ObVkM2I8
https://t.me/+lZp3Dry-ObVkM2I8 | 379 | 0 | Loading... |
18 قشنگای من، امروز سه تا رمان عاشقانهی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمیشید😍
1⃣ ریسک
من آرادم!
مردی مقتدر که آوازهی شرکتم تا اون سمت مرز هم کشیده شده.. مردی جذاب و سردی که آرزوی هر دختریه...
نقطه تاریک زندگیم گذشته پر از رمز و رازمه!
گذشته ای که بوی خون و حسرت میده....
به قصد انتقام به دیانا،دختر کسی نابودم کرد نزدیک میشم!
دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقم میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی ام رو نابود کرده و من قسم خوردم تا انتقامم رو با کشتنش بگیرم...!
https://t.me/+OF7qXKt0v35kMjNk
2⃣ عروس بلگراد
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
https://t.me/+YWnNTk1Giqs3Nzdk
3⃣ اوتای
دختر این قصه یه جنگجوئه!
تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونوادهن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا!
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق میشه.
بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه!
اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن.
تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+MQ-kv6W_qKw0Nzk0
توجه کنید که فقط #امروز فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه❤️ | 149 | 0 | Loading... |
19 - دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر .
صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید :
- آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم . یه چیزی بگو که از پسش بر بیای .
به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم :
- به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟ بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز .
لادن هم ازحرفم به خنده افتاد ....... حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .
- بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی .
خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد .
- ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی .
متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .
- مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟
مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد :
- کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم . یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم .
قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟
در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم :
- صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟
- اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی .
و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد .
با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست .
- سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ........... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم و بی عفت کنی ؟؟
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
یزدان خان مردیه که به فرشته مرگمعروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که .........
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 | 407 | 1 | Loading... |
20 پارت اول رمان آموت🌸🩵
https://t.me/c/1530907792/25824
🔥کانال vip آموت افتتاح شد🔥
💙تو کانال vip روزی دو پارت بارگذاری میشه
(غیر از ایام تعطیل )
🩵رمان اونجا بدون سانسور گذاشته میشه
(شرایط سنی رعایت بشه)
💙مبلغ خریدvip آموت ۴۵۰۰۰ تومانه
💳6219861945836475
(شاهوردی)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad | 366 | 0 | Loading... |
21 Media files | 359 | 1 | Loading... |
22 _چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌ | 173 | 0 | Loading... |
23 - دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر .
صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید :
- آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم . یه چیزی بگو که از پسش بر بیای .
به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم :
- به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟ بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز .
لادن هم ازحرفم به خنده افتاد ....... حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .
- بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی .
خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد .
- ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی .
متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .
- مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟
مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد :
- کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم . یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم .
قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟
در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم :
- صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟
- اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی .
و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد .
با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست .
- سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ........... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم و بی عفت کنی ؟؟
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
یزدان خان مردیه که به فرشته مرگمعروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که .........
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 | 388 | 0 | Loading... |
24 قشنگای من، امروز سه تا رمان عاشقانهی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمیشید😍
1⃣ اوتای
دختر این قصه یه جنگجوئه!
تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونوادهن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا!
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق میشه.
بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه!
اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن.
تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+MQ-kv6W_qKw0Nzk0
2⃣ عروس بلگراد
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
https://t.me/+YWnNTk1Giqs3Nzdk
3⃣ ریسک
من آرادم!
مردی مقتدر که آوازهی شرکتم تا اون سمت مرز هم کشیده شده.. مردی جذاب و سردی که آرزوی هر دختریه...
نقطه تاریک زندگیم گذشته پر از رمز و رازمه!
گذشته ای که بوی خون و حسرت میده....
به قصد انتقام به دیانا،دختر کسی نابودم کرد نزدیک میشم!
دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقم میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی ام رو نابود کرده و من قسم خوردم تا انتقامم رو با کشتنش بگیرم...!
https://t.me/+OF7qXKt0v35kMjNk
توجه کنید که فقط #امروز فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه❤️ | 138 | 0 | Loading... |
25 - سه قلو زاییدن تو خانواده ما ارثیه. رو سفیدمون کن زن داداش. یه شیش قلو بزا که تا یه قرن آتی کسی رکوردتو نتونه بزنه.
جاوید میخندد:
- دستگاه جوجه کشیه مگه بیناموس؟
پیمان مطمئن میگه:
- حالت تهوعهاش خبر میده از دسته گل آب دادت تو دوران نامزدی خان داداش!
- مسموم شده الکی جو نده...
سر گیجه امونم رو بریده و بوی نارنگی پیچیده شده توی ماشین بیشتر معدهمو بهم میپیچه.
با دست محکم رو شیشه ماشین میکوبم.
سریع ماشین رو کنار میگیره و نق میزنه:
- حالت تهوعت ما رو نمود ایوا. چه گهی خوردم قید سفر مجردی رو زدم با تو اومدما!
این پنجمین باره که توی طول سفر بالا میارم.
بی حال لب میزنم:
- معدهم داره از جا کنده میشه.
پیمان میگه:
- اون معدهت نیست زن داداش بچه هاتن!
جاوید پوست نارنگیرو برا سرش پرت میکنه :
- زر مفت نزن تنِ لش. پس اون مدرک نظام پزشکی کوفتیتو بی خودی قاب کردی چی بشه؟ ببین ایوا چشه؟
با خنده مچ دستمو میگیره و دوباره قبل از اینکه نبضمو چک کنه میگه:
- چک نکرده میگم حاملهس... از من بپرس برادر من. تخم دو زرده کردی!
کلافه از بحث مزخرفشون میگم:
- مگه فقط هرکی حاملهس بالا میاره؟ ولم کنین بابا کم شعر تفت بدین!
نبضمو میگیره و یهو نیشش تا بناگوش وا میشه:
- نبضت مشکوکه.
جاوید میخنده و بامزه پرونی میگه:
_داری میمیری ایوا... وصیت کن من با اون دوست چشم آبیت ازدواج کنم، از سگ کمترم اگه به وصیتت عمل نکنم!
میخوام سمتش حمله کنم که پیمان دستمو میکشه و جدی لب میزنه:
- عرضم به درزتون که خان داداش... حدسم کاملا به جا بود. زنت حاملهس!
فاتحهت و بخون جاوید. حالا تو میتونی وصیت کنی... پامون برسه تهران بابا جرت میده...
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
خانوادهشون یه خانواده سختگیر و سنتی هستن و این آقازاده زده تو دوران نامزدی دختره رو حامله کرده🙂😂😂😂
برای شادی روح مرحوم رحم الله من يقرأ الفاتحة مع الصلوات🥲🖤 | 388 | 0 | Loading... |
26 پارت اول رمان آموت🌸🩵
https://t.me/c/1530907792/25824
🔥کانال vip آموت افتتاح شد🔥
💙تو کانال vip روزی دو پارت بارگذاری میشه
(غیر از ایام تعطیل )
🩵رمان اونجا بدون سانسور گذاشته میشه
(شرایط سنی رعایت بشه)
💙مبلغ خریدvip آموت ۴۵۰۰۰ تومانه
💳6219861945836475
(شاهوردی)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad | 722 | 0 | Loading... |
27 Media files | 669 | 1 | Loading... |
28 - سه قلو زاییدن تو خانواده ما ارثیه. رو سفیدمون کن زن داداش. یه شیش قلو بزا که تا یه قرن آتی کسی رکوردتو نتونه بزنه.
جاوید میخندد:
- دستگاه جوجه کشیه مگه بیناموس؟
پیمان مطمئن میگه:
- حالت تهوعهاش خبر میده از دسته گل آب دادت تو دوران نامزدی خان داداش!
- مسموم شده الکی جو نده...
سر گیجه امونم رو بریده و بوی نارنگی پیچیده شده توی ماشین بیشتر معدهمو بهم میپیچه.
با دست محکم رو شیشه ماشین میکوبم.
سریع ماشین رو کنار میگیره و نق میزنه:
- حالت تهوعت ما رو نمود ایوا. چه گهی خوردم قید سفر مجردی رو زدم با تو اومدما!
این پنجمین باره که توی طول سفر بالا میارم.
بی حال لب میزنم:
- معدهم داره از جا کنده میشه.
پیمان میگه:
- اون معدهت نیست زن داداش بچه هاتن!
جاوید پوست نارنگیرو برا سرش پرت میکنه :
- زر مفت نزن تنِ لش. پس اون مدرک نظام پزشکی کوفتیتو بی خودی قاب کردی چی بشه؟ ببین ایوا چشه؟
با خنده مچ دستمو میگیره و دوباره قبل از اینکه نبضمو چک کنه میگه:
- چک نکرده میگم حاملهس... از من بپرس برادر من. تخم دو زرده کردی!
کلافه از بحث مزخرفشون میگم:
- مگه فقط هرکی حاملهس بالا میاره؟ ولم کنین بابا کم شعر تفت بدین!
نبضمو میگیره و یهو نیشش تا بناگوش وا میشه:
- نبضت مشکوکه.
جاوید میخنده و بامزه پرونی میگه:
_داری میمیری ایوا... وصیت کن من با اون دوست چشم آبیت ازدواج کنم، از سگ کمترم اگه به وصیتت عمل نکنم!
میخوام سمتش حمله کنم که پیمان دستمو میکشه و جدی لب میزنه:
- عرضم به درزتون که خان داداش... حدسم کاملا به جا بود. زنت حاملهس!
فاتحهت و بخون جاوید. حالا تو میتونی وصیت کنی... پامون برسه تهران بابا جرت میده...
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
https://t.me/+aBB6dilOnMw1ODJk
خانوادهشون یه خانواده سختگیر و سنتی هستن و این آقازاده زده تو دوران نامزدی دختره رو حامله کرده🙂😂😂😂
برای شادی روح مرحوم رحم الله من يقرأ الفاتحة مع الصلوات🥲🖤 | 472 | 1 | Loading... |
29 قشنگای من، امروز سه تا رمان عاشقانهی توپ و عالی براتون آوردم که از خوندنش سیر نمیشید😍
1⃣ عروس بلگراد
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید.داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
عروس جیغ کشید.
- ولش کنید گفتم.
صدا شلیک گلولهی آمد وعروس دوباره جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
https://t.me/+YWnNTk1Giqs3Nzdk
2⃣ اوتای
دختر این قصه یه جنگجوئه!
تارا توی روستایی بزرگ شده که اهالیش مثل خونوادهن اما این خانواده یه فرد مطرود داره. اونم کسی نیست جز یاشار؛ نامزد سابق ترلان، خواهر تارا!
یاشار مردیه که به خاطر عشقش به تارا ترلان رو کنار میذاره و باعث یه کینه عمیق میشه.
بخاطر این کینه هرگز نمیتونه به تارا نزدیک بشه بخاطر همین از روستا میره باکو و اونجا تجارتی بهم میزنه که میتونه یه شهرو بخره و بفروشه!
اما با شروع جنگ ورق برمیگرده. دشمن به روستا حمله میکنه و محاصره میشن.
تارای قصه نمی تونه تسلیم شدن روستاش رو ببینه دست به دامن یاشار میشه. یاشاری که مطرود روستا و مایه ننگ خانواده تاراست یه شرط برای اجابت کمک داره. اونم ازدواج با تاراست!
https://t.me/+MQ-kv6W_qKw0Nzk0
3⃣ ریسک
من آرادم!
مردی مقتدر که آوازهی شرکتم تا اون سمت مرز هم کشیده شده.. مردی جذاب و سردی که آرزوی هر دختریه...
نقطه تاریک زندگیم گذشته پر از رمز و رازمه!
گذشته ای که بوی خون و حسرت میده....
به قصد انتقام به دیانا،دختر کسی نابودم کرد نزدیک میشم!
دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقم میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی ام رو نابود کرده و من قسم خوردم تا انتقامم رو با کشتنش بگیرم...!
https://t.me/+OF7qXKt0v35kMjNk
توجه کنید که فقط #امروز فرصت عضویت دارید و پارت گذاری رمان ها کاملا #منظمه❤️ | 185 | 0 | Loading... |
30 - دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر .
صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید :
- آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم . یه چیزی بگو که از پسش بر بیای .
به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم :
- به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟ بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز .
لادن هم ازحرفم به خنده افتاد ....... حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .
- بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی .
خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد .
- ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی .
متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .
- مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟
مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد :
- کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم . یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم .
قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟
در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم :
- صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟
- اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی .
و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد .
با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست .
- سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ........... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم و بی عفت کنی ؟؟
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
یزدان خان مردیه که به فرشته مرگمعروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که .........
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 | 485 | 2 | Loading... |
31 _چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟!
فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنهی نرم ان موجود کوچک خشک شد.
بچه گربهی سفید فرار کرد.
بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه.
وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد.
چانهاش لرزید.
_هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش میکـ...
زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید.
نالید.
_دیگـ..ـه نمیام تو حیاط...
زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش.
دخترک خیلی سبک بود.
پر خشم غرید.
_الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچهی مریض.
دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش میکردند.
چطور داخل میماند پیش انها؟!
دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد.
دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد.
هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید.
_دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن.
دخترک پر بغض در خودش جمع شد.
بازهم همان حرف های همیشگی....
اینجا هم از یک دختر 16 سالهی مریض نگهداری نمیکردند.... همهی سرمایهی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود.
هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد.
_الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟
هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد.
با چشمان بیحال و ابی رنگش، از گوشهی دیوار مظلوم نگاهش میکرد.
_بله در مورد همون دختر تازهس... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟!
دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه میگذاشت از دخترک خوشش میآمد...قبل از شنیدن بیماریاش...
_بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه.
دخترک بیپناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر میکشید دیگر چشم باز نکند.
نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست.
_نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم.
تلفن را با حرص روی میز انداخت.
_خودم باید این دختر و ادم کنم.
زمزمهی زیر لبیاش را دخترک شنید که وحشت زده گریهاش بند امد.
هاشمی دوباره تلفن را برداشت.
_بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد.
دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد.
_لباساش و دربیارین.
ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد
نزدیک دخترک رفت.
_میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس میداده و چه درد و مرضی گرفته
دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید
_خانو..م بخدا مریض نیستـ...
پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد
_لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم
دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد
اگر این سلاخی نیست پس چیست؟!
_دست و پاشو بگیرین
زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد...
لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
هاشمی بیتوجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد
_خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست
دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد
_یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه
تن دخترک لرزید
جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بیمزه
_بیاید صاف نگهش دارین
قلبش بازهم تیر میکشید
زن ها تن بیجانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند
مظلومانه هق زد
_خـ..انم تروخدا...
موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟!
زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد
زار زد
_اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه
دندان هایش بهم میخورد
هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بیجان شد
قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانهای غرید
_دستت به موهاش بخوره جنازهت توی همین اتاق چال میشه...
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk
‼️پارت اول‼️
❌❌#پارت_اول_رمان❌❌
❌❌بنر واقعی❌❌
❌سرچ کنید❌ | 242 | 1 | Loading... |
32 پارت اول رمان آموت🌸🩵
https://t.me/c/1530907792/25824
🔥کانال vip آموت افتتاح شد🔥
💙تو کانال vip روزی دو پارت بارگذاری میشه
(غیر از ایام تعطیل )
🩵رمان اونجا بدون سانسور گذاشته میشه
(شرایط سنی رعایت بشه)
💙مبلغ خریدvip آموت ۴۵۰۰۰ تومانه
💳6219861945836475
(شاهوردی)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad | 2 581 | 1 | Loading... |
33 Media files | 1 448 | 0 | Loading... |
34 زیر شکمم تیر کشید به سختی نشستم:
- بخواب دختر خوب... چیکار میکنی؟
کنار تخت نشسته بود. از درد خم شدم. موهای بلند و دو رنگم توی صورتش ریخت. خجالت زده گفتم:
- ببخشید.. حواسم نبود بازه! نمیدونم شالمـ...
به روی خودش نیاورد. مثل همیشه دنبال ردی از احساس من مشتاق فقط نگاهم کرد:
- من برنداشتم، کار مامانه! سرت دیدن تعجب کردن. منم گفتم تازه از بیرون اومدیم که شک نکنه
ازدواج اجباریمون این مردِ متعصب رو خیلی به دردسر انداخته! با وجود اینکه قبلاً بهش جواب رد دادم، ولی وقتی بخاطر قتل برادرش مجبور شدم زنش بشم، مردونه پای خواستهی من موند و هر شب جدا خوابید.
با لبخند نگاه گرفته بود، ولی یهو دستش دور کمرم حلقه شد! در حالی که سعی میکرد باز نگاه نکنه و روی تخت بخوابوندم پچ زد:
- ببخش الهه جان! شرمندهام، مامان اومد
با ظاهر شدن توران خانوم صداشو بالاتر برد:
- یکم دیگه بخواب عزیزم.
هول شدم از تماس دست گرم و بزرگش:
- چیکار میکنید؟ برید عقب!
توران خانم با اخم گفت:
- نترس عزیزم! کاریت نداره بذار کمک کنه. هر چی باشه خودش مقصره! باید حواسش بهت باشه؟
ترس؟ بخاطر هیکل درشتش یا فاصلهی سنیمون فکر کرد میترسم؟ فکر میکنه پسرش اذیتم میکنه؟ شاید از اون شبی که برهنگیم دردسر شد خبر داره؟
گیج نگاهش کردیم بی ملاحظه به آتا گفت:
- وقتی اولین پریودِ زنت بعد از ازدواج انقدر سخته، یعنی تو سخت گرفتی و مراعات نکردی مرد گنده! یعنی خوب تربیتت نکردم!
آتا کلافه دست روی ته ریشش کشید. خجالت زده پلک بستم. نمیدونه پسرش با فاصله از من روی زمین میخوابه تا راحت باشم و برام اجبار نباشه.
- حداقل بغلش کن بیارش بیرون! نذار راه بره
- چشم شما برید، میارمش.
اونکه حتی برای گرفتنِ دستم از ترسی که ازش داشتم اجازه میگرفت، دستهاشو زیر زانو و کتفم گذاشت. زمزمه کرد:
- ببخشید.. لطفا باز بهم بد نگو که بدتر از این چوبکاریم میکنه!
شرمگین از توپیدنم لباسشو روی سینه مشت کردم. مادرش اما نرفت! چیو اینطوری با اخم نگاه میکنه؟
یهو داد زد:
- اینطوری بزرگت کردم؟ سی رو رد کردی باز با این هیکل و نتیجهی کارت مثل چوب خشک بغلش میکنی؟
نفهمید مادرش مراعات کردنش رو از جدیت همیشگیش اشتباه برداشت کرده! هاج و واج نالید:
- چیکار کردم مادر من؟
- بمیرم! چطوری شب اولو با این سن کم با تو سرکرده؟ چرا فکر کردم حواست هست؟ اصلاً تا حالا بوسیدیش؟ نوازشش کردی؟ یا فقط به فکر تن خودت بودی همهی فیضش رو ببره؟
شوکه شدم! فشار دستهاش زیر تنم زیاد شد! عضلاتش منقبض شد. لب گزیدم. حق داره عصبی بشه وقتی انقدر مراعات میکنه و هنوز میترسم.
- دادیار! همسرته نه عروسک که فقط بخوایـ...
حرص مادرش تکونش داد. تنمو بالا کشید با چشمهایی سرخ گفت:
- حق با شماست، ببخش عزیزم که نفهمیدم و اذیتت کردم.
کاش از عذاب وجدان میمُردم. یهو سرش پایین اومد. زمزمه کرد:
- بخدا شرمندهام! میدونی نمیخواستم نخوای و مجبورت کنم، ولی اگه یکاری نکنم نمیره! نمیره تا مطمئن نشه زنمی.
گرمی لبهاش گونههای سردمو لمس کرد و بعد قفل لبهای لرزونم شد. پیشرویِ دستهای داغش تنمو شوکه کرد! حرکت لبهاش نرمتر شد و پچ زد:
- نذار اینطوری بمونه. میدونی چقدر میخوامت! تو رو جون من یکم کوتاه بیا... حلالمی دختر.. تنم بیشتر از این نمیکشه.. حریف دلم نمیشم، حسرت لمست بیچارهام کرده.. بهم نشون بده زنمی!
https://t.me/+7AHJlpp06JQ0Mjhk
این دوتا خیلی خوبن🥺😍 مجبوری با هم ازدواج میکنن🙄 دادیار که عاشقه مردونه پای حرفش میمونه تا الهه که مجبور شده دلی راضی بشه، ولی هر بار با یه اتفاق مجبوره جلوی همه..🤭 یه مرد جدی و با مرام که بعد از یه شکست عشقی دوباره عاشق میشه میخواد زندگیشو با یه دختر ریزه میزهی دلبر بسازه🥰😎
https://t.me/+7AHJlpp06JQ0Mjhk
صحنههای عاشقانهایی که رقم میزنه رو از دست ندید..😍 ناب و خاص.. کنار بغلها و بوسههاش گیر نکنید♥️ خطر اعتیاااد🤩 | 1 009 | 1 | Loading... |
35 ــ بچه ها این چقدر خوشگله ،،، خوراک جشن اخر هفته است
بیاین بریم تو ببینیم چند قیمته!
آرام با حسرت نگاهی به دختر ارباب عمارت و دوست هایش انداخت ..
آمده بودند برای جشن اخر هفته لباس بخرند
او را هم اورده بودند تا خرید هارا دست بگیرد و پشت سرشان حرکت کند
دخترها مشغول پرو لباس شدند و آرام به ویترین نگاه میکرد ..
لباس شب قرمز رنگی چشمش را گرفته بود
شبیه لباس شاهزاده ها بود
لبخندی روی لبهایش جا گرفت اما با دیدن قیمت لباس لبخندش محو شد
خیلی بالا بود ..
هوف ارامی گفت و سرش را پایین انداخت
او را چه به لباس خریدن
اخرین لباس مجلسی که گرفته بود برای چند سال پیش بود که انهم از جمع شدن عیدی هایش توانست بخرد ..
ــ خریدشون تموم نشد؟
با شنیدن صدای برسام، رفیق شفیق پسر ارباب از فکر بیرون امد
نگاهی به چهره جذاب و مردانه برسام انداخت و لب زد
ــ نه ،، تازه رفتن داخل!
برسام دست هایش را در جیب شلوار مارکش فرو برد و اومِ ارامی گفت ..
به سختی راضی شده بود برای همراهی دختر ها بیاید و حالا باید معطل میشد ..
پوف کلافه ای کشید و نگاهی به ارام انداخت
حسرت چشمان خوش رنگش را نمیتوانست پنهان کند ..
رد نگاه مظلومش را گرفت تا به لباس سرخ زیبایی رسید که در پشت ویترین خودنمایی میکرد!
ابرویی بالا انداخت و ان را در تن ارام تصور کرد
ریزه میزه و کوچک بود و ان لباس بی برو برگرد فیت تن خودش بود ..
قدمی جلو رفت
ــ تو چیزی نمی خری؟
ارام با شنیدن صدای برسام از ان فاصله نزدیک لرز کوتاهی کرد و کمی فاصله گرفت
ــ خیلی دوست داشتم ولی نمیتونم!
ابروهای برسام بالا رفت
به چهره سفید و عروسک مانندش خیره شد
ــ چرا ؟
ارام لبخند تلخی زد
ــ خب من خدمتکار اون عمارتم!
تاحالا همچین جاهایی نیومدم و همچین لباسایی نخریدم
هرچی دارم لباس کهنه های خانوم و دخترِ خانومه
من و چه به این لباس ها اقا ..
ابروهای برسام درهم رفت
ــ مگه دستمزد نمیگیری؟
ــ چرا میگیرم ولی خب اونقدر نیست که بتونم از این لباس خوشگلا بخرم
تازه داروهای مادربزرگمم هست ..
دل سنگی و سرد برسام برای لحظه ای به درد امد
این دخترک زیبا چه حسرت های ساده ای دارد
کلافه نگاهی به ویترین انداخت و گفت
ــ از چیزی خوشت اومده؟
ارام ریز خندید
ــ چه فرقی میکنه اخه اقا ؟ من که پولش و ندارم
ــ پس میخوای توی مهمونی چی بپوشی؟؟
دخترک به سادگی و معصومیت پاسخ داد
ــ من یه خدمتکارم و کسی بهم توجه نمیکنه
خب اگه خیلی هم مجبور باشم لباس های قدیمی خانوم و قرض میگیرم
البته اگه بهم بده
برسام کلافه شده از مظلومیت ارام ،، رودربایسی اش را با او کنار گذاشت و گفت
ــ از هر کدوم این لباس ها خوشت اومده بگو
میخرمش واست!!
ارام متعجب نگاهش کرد
ــ چـ چی؟
ــ تکرار کنم؟؟ گفتم بگو کدوم و میخوای بخرمش!
بااینکه دلش خیلی میخواست اما لبش را گزید و خجالت زده سرش را پایین انداخت
نگاه خشن و سرد برسام روی گونه های سرخ رنگ ارام نشست ..
چندتار موی ابریشمی روی پیشانی اش خودنمایی میکرد که نمیدانست چرا دلش میخواهد لمسشان کند!
ــ مجانی واست نمیخرم نترس!
در قبالش باید کاری واسم انجام بدی جوجه ..
سر ارام بالا امد
ــ چه کاری؟
برسام قدمی جلو امد و مقابل دخترک ایستاد
قد کوتاهش خواستنی ترش میکرد
ــ توی مهمونی تا آخر مجلس پیش من بشینی و در نهایت اجازه بدی گونه هات و چشمات و ببوسم!
قبوله؟
چشم های ارام درشت شد
این همان مرد سنگ و یخی بود که تا به حال حتی به او نگاه هم ننداخته بود؟
همان که انقدر سرد رفتار میکرد که گاهی فکر میکرد مزاحم شده؟
به چهره متعجبش لبخندی که جذابیت چهره اش را در دید ارام صدبرابر کرد
ــ نترس عروسک!! با لبات کاری ندارم
فقط همین لپ و چشمات که حسابی تشنه و خیره ام کرده ..
اذیتت نمیکنم فقط در حد لمس
اگه قبول بکنی درجا همون لباسی رو که میخوای میگیرم واست که بیشتر از همه حتی دختر نسرین خانوم بدرخشی
باشه؟؟
https://t.me/+YyDOb_rnU5VkMGY0
https://t.me/+YyDOb_rnU5VkMGY0
https://t.me/+YyDOb_rnU5VkMGY0
رمانی که هر پارتش میخت میکنه
عشق بین پسری سرد و جذاب و دختری که با مظلومیتش یخ قلبش رو اب میکنه
اما امان از زمانی که هم پسر ارباب عاشقت باشه هم رفیق جذابش!! ♨️♨️ | 377 | 1 | Loading... |
36 #پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه… | 510 | 0 | Loading... |
37 .
_اون زنیکه بیوه که پسرمو از راه به در کرده تویی دختر!
رعنا مات مانده لباس در دستش خشک شد.
مادر معین اینجا چه می کرد!
- چه خبره خانوم اینجا مغازه ست آروم تر... این خانوم و میشناسی رعنا؟
نفس در سینه اش حبس شده بود. می ترسید کارش را از دست بدهد که هول میز را دور زد.
- ب...بله سهیلا خانوم ببخشید.
گفته و با ایستادن مقابل آن زن چادری آرام پچ زد:
- ح...حاج خانوم تو رو خدا اینجا محل کار منه، چیشده؟ پسرتون کیه؟
خاتون رو ترش کنان صدایش را روی سرش انداخت
- پسرم؟ همونی که کُرستت رو تختش جا مونده... پسر منه...
نفسش از دیدن لباس زیر در سینه اش مانده بود.
مشتری ها پچ پچ می کردند که سهیلا خانوم دوباره صدایش زد.
- رعنا برو بیرون از مغازه!
ملتمس رو به خاتون چرخید. اگر کارش را از دست می داد صاحب خانه اسبابش را بیرون می ریخت.
- حاج خانوم لطفاً، منو از نون خوردن نندازید بریم بیرون حرف بزنیم... بخدا من اصلا نمیدونم از چی حرف می زنین
خاتون غیظ کرده دستش را گرفت و با خودش بیرون کشید
- که نمیدونی هان؟
تو مردی که رفتی پیچیدی به زندگیش رو نمیشناسی؟
بیا ببین!
مات شده به مرد مقابلش نگاه کرد.
معین بود!
خاتون به شانه اش کوبید
- ببین زنیکه نمی دونم چجوری خودتو پیچیدی به پای پسر من...
من امثال تو رو خوب میشناسم دنبال پول و پله ای... ولی از پسر من آبی برات گرم نمی شه اون زن داره بی آبرو! پسر من زن داره...
یخ کرده داشت به مرد مقابلش نگاه می کرد.
مردی که دست در جیب و اخم آلود ایستاده و جلوی مادرش را نمی گرفت.
- م... معین!
با عجز صدایش زده و معین حتی نگاهش هم نکرد...
سرش به دوران افتاده و صدای
مشتری هایی که داخل مغازه بودند بیرون آمده بودند در مغزش می پیچید
- زن بیوه کارش خونه خراب کردنه
- خجالت نمیکشه پا کرده تو زندگی مرد متاهل!
- سهیلا این شاگردتو اخراج کن وگرنه شوهر تو رو هم ازت میگیرها...
ناباور جلو رفت.
- ت...تو زن داشتی؟ م...من پیچیدم به زندگی تو؟
بغض نشسته در کلماتش اخم های معین را غلیظ تر کرده بود.
دخترک جانش بود اما مجبور بود رهایش کند...
بخاطر ارث باید روی این دختر خط می زد
- باتوام معین؟ من از راه به درت...
- همه چی تموم شد رعنا! باقی مونده موعد صیغه رو بخشیدم اینم مهریه ت... دیگه دور و بر من پیدات نشه...
شکستن را در زمردی های دخترک دیده بود که رو به خاتون کرد.
- بریم حاج خانوم تموم شد...
معین تمامش کرده بود آن هم وقتی که صدای صاحب کار دخترک را شنید که اخراجش می کرد...
#پارت
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk
https://t.me/+0EWfDqgaVWM3YTBk | 957 | 0 | Loading... |
38 جای پارت | 2 513 | 8 | Loading... |
39 پارت اول رمان آموت🌸🩵
https://t.me/c/1530907792/25824
🔥کانال vip آموت افتتاح شد🔥
💙تو کانال vip روزی دو پارت بارگذاری میشه
(غیر از ایام تعطیل )
🩵رمان اونجا بدون سانسور گذاشته میشه
(شرایط سنی رعایت بشه)
💙مبلغ خریدvip آموت ۴۵۰۰۰ تومانه
💳6219861945836475
(شاهوردی)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad | 2 423 | 0 | Loading... |
40 پارت اول رمان آموت🌸🩵
https://t.me/c/1530907792/25824
🔥کانال vip آموت افتتاح شد🔥
💙تو کانال vip روزی دو پارت بارگذاری میشه
(غیر از ایام تعطیل )
🩵رمان اونجا بدون سانسور گذاشته میشه
(شرایط سنی رعایت بشه)
💙مبلغ خریدvip آموت ۴۵۰۰۰ تومانه
💳6219861945836475
(شاهوردی)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad | 650 | 0 | Loading... |
پارت اول رمان آموت🌸🩵
https://t.me/c/1530907792/25824
🔥کانال vip آموت افتتاح شد🔥
💙تو کانال vip روزی دو پارت بارگذاری میشه
(غیر از ایام تعطیل )
🩵رمان اونجا بدون سانسور گذاشته میشه
(شرایط سنی رعایت بشه)
💙مبلغ خریدvip آموت ۴۵۰۰۰ تومانه
💳6219861945836475
(شاهوردی)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad
36400
Repost from N/a
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟
بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم.
-منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننهشی من چیزی گفتم؟
اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید.
-ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟
پوزخند بیخ لبهام جا گرفت:
-دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسهم به دنیا بیاره! انداختیش دور.
حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد.
-کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر.
خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم.
-حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننهش جفتمون حامله شون کنیم.
از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت.
-همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو...
بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم.
-پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟
-دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی.
همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود.
-هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر.
میدونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم.
-اسپری تاخیری بفرست در خونهم.
و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمیدادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا میآورد!
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همهی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم.
حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان!
از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم!
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0
این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
🔞طعم هوس💋
صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدنهامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل
20200
Repost from N/a
- دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
9100
Repost from N/a
سینهام را درآوردم، جلوی او خجالت میکشیدم نوکش را در دهان بچه بگذارم...
- چه خوشگله! رو نکرده بودین هنگامهخانم!
گونههایم یک آن آتش گرفتند، دلیل در اتاق ماندن آقای بردبار را نمیدانستم! این چه اصراری بود که جلوی خودش دخترش را شیر دهم؟
- میش... میشه نگاه نکنید؟ من یهکم معذبم!
دست زیر چانهاش زد و بدون آنکه نگاه تبدارش را از سینهام بگیرد جواب داد:
- ای بابا! سخت میگیرید هنگامهخانم! محرم شدیم واسهی چی پس؟
عمرا یکنفر آن بیرون حدس میزد این مرد موجه و سربهزیر بیرون از خانه اینطور هیز به یک زن زل زده باشد! مطمئنا اگر محرمش نبودم یک نگاه هم به من نمیانداخت...
- نوکش صورتیه ها! تا حالا اینقد صورتی ندیده بودم! خوشمزهس بابایی؟
نمیدانستم چهطور از زیر نگاههای تیز و هوسآلودش فرار کنم، اگر دلم برای بچهی بیمادرش نمیسوخت عمرا پایم را در خانهاش میگذاشتم! خجالت فایدهای نداشت، اخم کردم و به او توپیدم:
- آقای بردبار! شما دیگه دارین از حد میگذرین! من اگه اومدم توی این خونه فقط بهخاطر...
میان حرفم پرید:
- محرمیم هنگامهخانم! هرچیم نگات کنم گناهی پام نمینویسن!
چشمهایم داشت از پرروییاش در میآمد! عز و التماسش یادش رفته بود که میگفت محرمش شوم حتی نگاهم نمیکند! زنش که با یک بچه تنهایش گذاشته بود حتما نیاز جنسیاش... ترسیدم از او و خانهی خلوتش!
- سروش آقا!
- جونم هنگامه خانم؟
- این آخرین باریه اومدم به دخترتون شیر میدم! دیگه پامو اینجا نمیذارم!
لبش را گزید و کمی جلو آمد، فاصلهاش با من و بچهای که از سینهام شیر میخورد فقط یک قدم بود. کافی بود دستش را دراز کند و لمسم کند!
- د نشد دیگه! شما زن منی! اون شرع و دینی که من و شما ازش دم میزنیم صیغه رو گذاشته واسهی همین! حروم خدا رو حلال خودم کردم...
راست میگفت، اگر بنا بر دین و شرع بود زنش بودم اما قرار میان خودمان چه؟
- میشه همهچیزو لغو کرد، لطفا بیاید پس بخونید این صیغه رو!
دختر کوچولویش پای سینهام به خواب رفته بود ولی سینهام را هنوز میک میزد، پدر جذاب لعنتیاش هم سرش را جلو آورد و خیره نگاه به لبهایم گفت:
- من و دخترم به هم قول دادیم تکخوری نداشته باشیم! نه بابا؟
داشتم وسوسه میشدم، نفس داغش دیوانهکننده بود... آن عطر مردانهی معرکه که جان میداد برای نفس کشیدن سروش بردبار!
- میشه منم یه ناخونک بزنم هنگامه؟ فقط یه بوسه از سینههات...
لبهایم را گزیدم، این چشمهای سیاه و وسوسهگر داشت از راه به درم میکرد!
- من... من باید برم...
آرام دخترش را از آغوشم گرفت و تند و فرز در گهوارهاش گذاشت من هم تندتند پیراهنم را پایین کشیدم که فرار کنم... آخر نمیشد که بیخودی خودم را تقدیم کنم آنهم بهخاطر یک هوس!
- کجا خانم؟ به بچه شیر دادی بابای بچه چی؟
لعنت به آن تن گرمش که داشت شلم میکرد! حتی از فاصلهی دو قدمی حس میکردم داغیاش را... شوهرم بود و حلالم چه اشکال داشت اگر...
- نه... برید کنار آقا سروش... بذارید برم بعدا...
خندید و دستش را آرام از روی لباس به سینهام کشید و بعد...
https://t.me/+Z4X5OmkWF2EzODdk
https://t.me/+Z4X5OmkWF2EzODdk
هنگامه و سروش همسایهن هنگامه که شوهر و بچهشو توی تصادف از دست داده صیغهی سروش میشه که زنش ولش کرده و رفته و میخواد بچهش از شیر مادر تغذیه کنه! سروش که یه مرد مذهبیه خودشو کنترل کرده اما وقتی به هنگامه محرم میشه دیگه نمیتونه صبر کنه و میخواد با کسی که محرمشه...😢😢😢
عطر هلـ🍑ـــو ♪
صحنه دار 👩❤️👨 #اروتیک🔞
22400
Repost from N/a
-زن اول خان سر زا رفت میگن کسی رو نداره از بچش مراقبت کنه میخواد از بین رعیتا زن انتخاب کنه!
مامان چادرش را دور کمرش محکم کرد:
-خب ربطش به ما چیه؟
بابا لبخندی زد و جوراب بو گندویش را از پا در اورد:
-قراره دختر ما بشه عروس خان!
مامان روی دستش کوبید و من سرم را از کتاب بیرون اوردم:
-یا خدا چی می گی مرد؟
دختر ما ۱۷ سال بیشتر نداره، جای بچه ی خانه!
من بغض کرده کتاب به سینه ام چسباندم و بابا با غیض بلند شد:
-الکی گوششو پر نکن با این حرفا، تو خودت ۱۷ سالت بود پسرمونو زاییدی.
همین که گفتم این دختر میره اونجا و میشه تاج سر خان.
مامان توی سرش کوبید و من اشک ریختم.
بابا اما خوشحال خندید و دندان های زردش حالم را به هم زد:
-خان خودش از من خاستگاریش کرد منم قبول کردم، فردا صبح میان می برنش... به خاطر زن اولش گفت عروسی نمی گیره منم قبول کردم هنوز چهل اون بنده خدا هم نشده حق داره خب!
مامان ناله و نفرین می کرد و برای بخت سیاهم اشک می ریخت و من از ترس می لرزیدم!
بابا چه ساده مرا فروخته بود...
***
-خان خودم دیدم امروز بچه داشت از گشنگی می مرد بهش شیر نمی داد، به ما هم اجازه نداد بهش شیر بدیم.
در نیمه باز را با ترس و لرز بستم
خان با من مهربان بود اما سر بچه ی کوچکش با کسی شوخی نداشت
حالا من چطور می گفتم که دکتر گفته به خاطر دل دردش باید شیر بچه را عوض کنیم؟
اصلا حرفم را باور می کرد؟
صدای فریادش تنم را لرزاند:
-زمـــــرد!
در به دیوار کوبیده شد و او به سمتم حمله کرد
-تخم حروم انقدر بهت محبت کردم که اخرش تو به پاره ی تنم گشنگی بدی؟
-خان... خانَم به موت قسم دکتر گفت شیر بهش ندم واسه معدش ضرر داره
موهایم را دور دستش پیچاند و دستش را توی دهانم کوباند
-دکتر گفته به بچه ی من گشنگی بدی تا بمیره کثافت؟
به هق هق افتادم و با درد اخ گفتم که زانوشو کوبید تو پهلوم
-اخ تو رو خدا نزن خان من گناهی ندارم
مرا روی زمین پرت کرد و با کمربند به جانم افتاد، انقدر مرا زد که خودش به نفس نفس افتاد.
همان لحظه در اتاق باز شد
-خان معلوم شد توی شیر خشک پسرت یه دارو ریخته بودن که داشت سیستم ایمنیشو تو خطر مینداخت
خان با پشیمانی نگاهم کرد و.....
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
زمرد یک دختر روستایی و به شدت مذهبی و محجبه که نشون کردهی ارباب روستاست اما با اتفاق ناگواری که رخ میده نامزدش میمیره و اون عروس نشده، بیوه میشه....
حالا وقتی قراره از روستا بره، برادرشوهرش از راه میرسه و با دیدن دختر کم سن و سالی مثل اون تمام هورمون های مردونهاش فعال میشه و......🙈💦
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
https://t.me/+vKArhF3o6zVjYjRk
اگه بیماری قلبی دارین به هیچ وجه سمت این رمان نیاین جیگرتون اتیش می گیره از مظلومیت دختره🥺💔👇
●یارِ ماندگارvip●
ورود افراد زیرهجده سال ممنوع🔞لطفا محدوده سنی رعایت شود. پارتگذاری منظم! رمان بدون سانسور میباشد❌️
10100
پارت اول رمان آموت🌸🩵
https://t.me/c/1530907792/25824
🔥کانال vip آموت افتتاح شد🔥
💙تو کانال vip روزی دو پارت بارگذاری میشه
(غیر از ایام تعطیل )
🩵رمان اونجا بدون سانسور گذاشته میشه
(شرایط سنی رعایت بشه)
💙مبلغ خریدvip آموت ۴۵۰۰۰ تومانه
💳6219861945836475
(شاهوردی)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad
1 58700
Repost from N/a
Photo unavailable
_باهام ازدواج کنید....بعدم بهم رضایت خروج از کشور بدید.
شاهرخ گنگ به او خیره شد. شوخی میکرد؟!
_من حوصله ی این بازیا رو ندارم بچه جون.
قبل از بلند شدن، رعنا مجبور به اعترافی دردناک شد:
_زن بابام حامله اس. میخوام برم سنخوزه پیش داییم ولی اون نمیذاره. میگه مجبورم اونو کنار زنی ببینم که باهاش به مادرم خیانت کرد. به بچه ای بگم خواهر که حاصل اون خیانته و دلیل از دست رفتن مادرم.....
شاهرخ دلش میرفت برای اشک چشمان او ولی این درست نبود.
_ به خاطر پدرت؟؟ اگه ازت سوءاستفاده کنم چی؟ اگه من بدتر از پدرت باشم چی؟ فکر اینجاهاشو کردی؟
_ اونقدر تو این مدت شناختمتون که بفهمم اگه یه مرد باشه که بتونم بهش اعتماد کنم شمایید.
چشمان شاهرخ برق زد از خوشحالی. اخر برای اولین بار بود که تعریفش را میشنید از زبان او.
دوستش داشت. چیزی که فقط خودش میدانست ولی نه با قراردادی که به طلاق منجر میشد.
_ اگه قبول نکنم؟
_ با وجود اینکه نمیخوام مجبورم برم سراغِ ...
https://t.me/+c7QdlLE3ZXBkYzg8
#التیام در vip تموم شده و بیش از ۷۰۰پارت در کانال اصلی داره. براتون لینکش رو گرفتم، اگه یه رمان انتقامی عاشقانه میخواین، از دستش ندید
51700
Repost from N/a
پارت واقعی(vip)
#پارت_۳۴۰
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
آن روز جهنمی را هرگز فراموش نخواهم کرد..!
همان روزی که او و مادرش روبروی هم از زنش..زنی غیر از من سخن گفتن و ساعتی بعد در حضور همه خود او مرا با خاک یکسان کرده بود ..مرا..قلبم را..عشقم را…
آن رو ز باور نکردم شنیده ها را پی آنها رفتم ..
وقتی مرا دیده بود خیره در چشمان پف کرده زلالم خیره شد..اول نگاهش را دزدید ..زن عمو هم کنارش بود خوب یادم است وقتی به النا نگاه کردم ..رینگی طلایی در انگشت دست چپش بود..رنگ طلایی که برقش مثل خاری در چشمم فرو رفت..اما تا آنجا هم باور نکرده بودم ..!
وقتی دوباره نگاه اشکی ام او را نشانه رفت و اخمی کرد..نفسش را با صدا بیرون داد..!
-با اجازتون مطلبی و من و سردار جان میخواستیم بگیم البته باید زودتر میگفتیم ولی منتظر بودیم کمی حال چیدا جان بهتر بشه..!
بلاخره یه سیب میندازی بالا هزارتا چرخ میخوره تا پایین بیاد ..!قسمتشون نبود..!
درست نبود..نه پسرم ..تو میگی ..
-تمومش کن مامان ..
دستی به صورتش میکشد..!
رعایت حال مرا میکردن!؟الان یعنی بعد از یک هفته درستش بود !؟
-سردار و النا با هم نامزد شدن ..یعنی محرمن..یک هفته ای هست..!
سالن در سکوت فرو می رود ..!
دیدید اشک چشم را..!؟در این لحظه قلب من گریست ..قلبم اشک ریخت ..باور نداشت این بی وفایی را..!
دیگر نمی دانم چه شد ..عمه جیغ کشیده خانجون بر صورت خود زده..و آقاجان که روبروی او ایستاده و سیلی در گوشش نواخته ..!
https://t.me/+Zfr9uHxercplMmZk
https://t.me/+Zfr9uHxercplMmZk
🦋چیدا🦋
زمان و تاریخ:نه دقیقه مانده به ۱۸/۶/۱۴۰۲ تقدیم با مهر…!
81700