cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ویـــولا

Advertising posts
18 917
Subscribers
-2424 hours
-2497 days
-1 03830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید آپ شد👆🏻 هلن معذب شده🥲🥲
Show all...
پارت جدید آپ شد👆🏻 هلن معذب شده🥲🥲
Show all...
پارت جدید آپ شد👆🏻 هلن معذب شده🥲🥲
Show all...
پارت جدید آپ شد👆🏻 هلن معذب شده🥲🥲
Show all...
پارت جدید آپ شد👆🏻 هلن معذب شده🥲🥲
Show all...
💃
Show all...
Repost from N/a
_آخه زن حامله مشروب میخوره مست میکنه دختر جون؟!… با مشت محکم به شکمم می کوبم: _وقتی نخوامش آره مست میکنم که بمیره… جمیله خانوم دستی نوازش گونه روی صورتم میکشد: _نگو اینجوری…بچته…از گوشت و خونته…همه بچه ها عزیزن واسه مادراشون… بغض داشت خفه ام میکرد: _عزیز بود جمیله خانوم…بچم عزیز بود تا زمانی که شوهرم سرم هوو نیاره…الان دست و پامو بسته…اگه نبود خیلی وقت بود که رفته بودم…الان واسه این لخته خون…باید گوشه ی این خونه دق کنم بمیرم… اشکم می چکد: _دیدی چی خریده بود واسه تولد نیلوفر جمیله خانوم؟!…برق سنگای گردنبنده چشم آدمو میزد…یه نگاه به سرو وضع من بکن…از زمانی که اومدم همین یه دست لباس سهمم بوده از زندگی با کوروش که اونم تو لطف کردی خریدی…وقتی میخوام برم حموم …ترس برمیداره…باید نصف روز و با حوله بچرخم تا اینا خشک بشه…حالا تو بهم بگو…این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟!…یا من چرا باید تو این زندگی بمونم؟!… جمیله خانوم هم با حرف هایم بغض میکند: _صبور باش مادر…کوروش خان مرده…خام دلبریای نیلوفر خانوم شده… حرف از صبر میزند و نمیداند که من آدم صبوری نیستم… جشن دیشب و کادوی چشمگیر کوروش به نیلوفر…پوزخندهای نیلوفر و در آغوش کشیدن های کوروش…بالاخره صبرم را لبریز کرده بود… انقدری لبریز که بخواهم با سی قرص خواب تا ابد بخوابم… گیج شده بودم… آرام روی تخت دراز میکشم … مشروب و قرص ها کار خودش را کرده بود… چشم میبندم: _حلال کن جمیله خانوم… زن با تعجب لب میزند: _این حرفا چیه میزنی ماهور خانوم؟!..آدم ترس برش میداره… کف دستم روی شکمم می نشیند: _توام حلال کن مامانو…کوچولو… دیگر زبانم توان چرخیدن درون دهانم را هم نداشت… احساس سبکی میکردم…قلبم درد نمیکرد دیگر… تکان های جمیله را متوجه میشدم…تنم را تکان میداد: _ماهور خانوم…چشات چرا اینجوری شد…چیکار کردی با خودت؟!…ماهور خانوم… حتی صدای پاهایش را هم می شنیدم…سمت اتاق دیوار به دیوارم می دوید…اتاق کوروش و نیلوفر… چقدر خوشحال بودم که دیگر محکوم به شنیدن صدای معاشقه هایشان نیستم… دستانم کم کم سرد می شوند… _اینجا کوروش خان…یهو گرفت خوابید… کوروش خان؟!…مگر مهم بود برایش…الاناست که یک به جهنم بگوید و برود اما… صدایش را میشنوم که نامم را صدا میکند: _ماهور…ماهور… پس فهمیده بود که ماهور با کسی شوخی ندارد… _ماهور به هوشی؟!….لباسای بیرون منو بیار جمیله خانوم،..ماهورررر….نخوابی….جوابمو بده…. دوست داشتم بخوابم!!! برای اولین و آخرین بار لبخند پیروزمندانه ای میزنم و بی توجه به فریادهای کوروش…راحت چشم می بندم… ادامه🥺🥺🥺🥺👇🏿 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8 https://t.me/+BunPwXYMDfRjNWU8
Show all...

Repost from N/a
_ بری دیدنِ کدوم داداش؟ مگه من نگفتم سراغ اون بی‌پدرا رو نگیر؟ .. آذین کوچولوم کسی رو جز من نداره خب؟ اشک در چشمان آذین جمع شده بود: -سرطان داره حالش خیلی بده می‌ذاری برم ببینمش پیمانی؟فقط یه بار مرد با اخم به صفحه کتابی که تازه شروع کرده می‌نگریست: -خدا شفاش بده آذین جون ولی تو جایی نمی‌ری! اصلاً با اجازه کی زنگ زدی به اون بابای بیغ پفیوزت؟ من که می‌دونم شیرت کرده که بری خونتون اگر نه تو جرئت نداشتی اسم رفتن بیاری! -بابام حرفی نزده بخدا -قسم دروغ نخور بی‌شعور! لباسامو شستی؟ دخترک بینی‌اش را پر صدا بالا کشید و با سری افتاده حینی که با انگشتانش بازی می‌کرد با رنج و بغض گفت: -یه ساله زندونیتم تحقیرم میکنی فحشم می‌دی کتکم می‌زنی و اسمشو می‌ذاری تنبیه کارای بد. من دلم بغل مامانمو می‌خواد دلم برا بابایی... پیمان تیز نگاهش کرد و او نتوانست بگوید دلش برای پدرش تنگ شده بغضش از ترس ترکید: -ب.. ببخشید پیمانی پیمان از پدرش بیزار بود اصلاً تمام این سخت گرفتن‌ها و زهرمار کردن روزگارش به خاطر این بود که او دردانه‌ی توحید بود پیمان با لب‌های بسته لبخند زد گفت: -ادامه بده دختر کوچولوی شجاعم -دا .. داداشیم فقط هشت سالشه خیلی درد میکشه ، مامانم میگه دکترا گفتن دیگه فقط باید منتظر معجزه باشیم تو رو خدا بذار یه بار برم پیشش قبل اینکه دیر بشه مرد دلش به رحم نمی‌آمد: -نگران نباش شماها سگ جون تر از این حرفایید! حالا اینقدر اصرار کن تا مثل اون دفعه ببرمت تو قفس سگا بخوابونمت! دخترک با گام‌هایی لرزان پیش آمد و مقابلش زانو زد دستش را بند پاچه‌ی شلوار پارچه‌ای اتو کشیده اش کرد با چانه‌ای لرزان و چشمانی پُر گفت: -یه ساله ندیدمش نامرد! دارم دل دل می‌زنم واسه بغل کردن و بوسیدنش مامان میگه داداشیم خیلی لاغر شده شبا خواب بد میبینه همش گریه می‌کنه و میگه ببریدم دکتر نمی‌خوام بمیرم بهونه‌ی منو بیشتر از همیشه می‌گیره لطفاً بذار برم پیمان خم شد زیر بغلش را محکم گرفت و تن او را بالا کشید -آی -ساکت! دخترک را روی پایش نشاند و بی‌‌توجه به سخنرانی‌‌اش تکرار کرد: -لباسامو شستی؟! آذین تن مچاله کرد و لب زد: -ال .. الآن .. میندازم ماشین مرد با کف دست ضربه‌ی محکمی به کنارِ ران لختش زد و آذین لب گزید تا ناله نکند سوزش وحشتناکی داشت -با دست! با دست میشوریشون آذین! .. اون پتو دو نفره‌ی رو تخت هم بوی عرق میده اونم می‌شوری! نبینم با پا لگد کنیشا! آذین هق زد می دانست این فقط یک تنبیه کوچک است برای ساز ناکوک زدنش. -حتی ... حتی زندونیام حق ملاقاتی دارن ... مرخصی دارن پیمان چانه‌اش را گرفت و سرش را پیش کشید. بوسه‌ی آرامی به لب‌های خشکیده‌اش زد و رهاش کرد: -تو حبس ابد خوردی آذین جون! ... پاشو برو رو تخت دَمَر بخواب تا بیام! یالا! -حیوون! چرا نمی‌فهمی حالم بده؟ مرد چشم‌ درشت کرد و تو گلو خندید: -این زبونی که از تو وا کردن رو من امشب می‌بُرَم! ... به من میگه حیوونِ نفهم! آذین با غصه نگاهش کرد و پیمان برای بار دوم غرید: -برو رو تخت! -از ... پُشت ... نه پیمان زیر بغلش را گرفت تا بلندش کند: -من یه پدری از تو درارم آذین جون یه بالشم بذار زیر شکمت می‌خوام باسن خوشگلت بالا بیاد آذین آرنجش را گرفت و با گریه پچ زد: -درد داره -پس تا خودِ صبح قراره جون بدی *** 2روز بعد با دیدن شماره‌ی ناشناس تماس را وصل کرد. صدای گریانِ مادر آذین توی گوشش پیچید: -برادرِ آذین امروز مُرد. دخترمو بیار جسم بی‌جونِ برادرشو برای آخرین بار ببینه بُهت زده از پشت میزش بلند شد.التماس‌های آذین توی گوش‌هاش پیچید. -میاریش پیمان جان؟ -میارم کتش را چنگ زد و از یونیتش خارج شد. -آقای دکتر بگم مریض بعدی بیاد؟ بی‌جوابش گذاشت.مغزش درگیر دخترکِ مو نارنجی‌اش بود فقط می‌خواست یک بار برادرش را ببیند. او با بی‌رحمی این حسرت را برای همیشه روی دلش گذاشته بود پایش که به خانه رسید صدایش زد: -پرنسس کوچولوم؟ ... آذین خانوم؟ ... کجایی؟ دخترک سر و کله‌اش از توی آشپزخانه پیدا شد. چشمانش سرخ و صورتش رنگ پریده بود. -س ... سلام چقدر زود اومدی -غذا سوزوندی؟ دخترک قدمی عقب برداشت و با بغض گفت: -ببخشید برخلاف انتظارش پیمان اذیتش نکرد: -اشکال نداره عزیزم.برو لباساتو بپوش بریم خونتون با شادی و ناباوری پرسید: -راست می‌گی؟ پیمان سر تکان داد و آذین با چند قدم خودش را به او رساند. روی پنجه بلند شد و گونه‌اش را بوسید و دست‌هاش را دور گردنش حلقه کرد: -مرسی مرسی مرسی . این مهربونیتو همیشه یادم میمونه میشه امشبو اونجا بمونم؟ پیمان دست‌هاش را دور تنِ او پیچید و با عذاب و پشیمانی لب زد: -میشه عزیزم https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0 https://t.me/+tOvh_GxAJFxiZjg0
Show all...
پیچَک

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

Repost from N/a
قهر کردی رفتی به امید این که شوهرت آدم بشه ولی چشمت روشن زن آورده تو خونت با شنیدن این حرف قلبم تیری کشید و مامانم عصبی ادامه داد: -پاشو آماده شو برو خونت تا سرت هوو نیاورده برت نگردوندت خونه بابات -مامان چی میگی؟ -اعظم خانوم سرایدارتون زنگ زد بهم گفت دامادت خانوم بازیاشو آورده تو خونه دیگه پاشو برو سر زندگیت مسخره بازی در نیار حداقل زن نیاره تو خونه کثافت کاریاشو بیرون خونه بکنه پاشو یالا بغض کرده و ناراحت لب زدم: -برم با آدمی که زن‌بازی می‌کنه خیانت میکنه دوباره زندگی کنم؟! مامانم کوبید تو صورتش: -زندگی نکنی چیکار کنی؟ طلاق بگیری؟ بی آبرومون کنی؟! دختر باید با لباس سفید از خونه پدرش بره با کفن سفیدم برگرده از جام پاشدم و جیغ زدم: - مامان بهم خیانت می‌کنه واسه همین قهر مردم اومدم خونه بابا اما اون قدر بی وقاحت که تو خونه هم زن آورده بی توجه چادرمو از چوب رختی برداشت سمتم پرت کرد: - مرد دیگه دخترم کنار بیا یه بچه بیارید درست میشه به خدا وا موندم، اگه جای منو امیر شوهرم عوض می‌شد اسم من می‌شد هرزه خراب و جرمم می‌شد خیانت و سنگ‌سار اما حالا که امیر خیانت کرده بود مرد بود؟ چادرم و مات زده پوشیدم و دنبال مادرم رفتم سمت خونم و بالاخره رسیدیم و درو که باز کردم اعظم و دیدم که تو حیاط بودو بدو اومد سمتمون: - سلام خانم جان سری تکون دادم که تند ادامه داد: - آقا با یه دختر اومده رفته تو خونن الان دستام مشت شد و با قدمای بلند سمت خونم رفتم و در باز کردم و داد زدم: - مرتیکه کثافت تو خونه ی من زن آوردی کجایی؟! کجایی امیر کجایی؟ مادر بدو پشتم اومد و سعی کرد آرومم کنه اما در اتاق خوابمون که باز شد و بازار با بالا تنه ی لخت کنار زنی متعجب بیرون اومد نتونستم خودمو کنترل کنم. سمت دختر حمله کردم و موهاشو گرفتم و صدای داد و بیداد و جیغ بلند شد اما در نهایت امیر با زور مردونه منو از دختره جدا کرد و هولم داد عقب و داد زد: -چیکار می‌کنی روانی؟! به گریه افتادم: -تو چیکار داری می‌کنی عوضی آشغال؟! جلو اومد: -نبودی سر خونه زندگیت نبودی تمکین کنی رفتم یه زن صیغه کردم تو چه؟ قلبم، صدای شکسته شدنش به گوشم رسید: -خیلی پستی امیر رو به مادرم کرد: -حاج‌ خانوم من که گفتم اگه ناراحتید بیاید دخترتونو طلاقش میدم مادرم اسم که طلاق میومد رنگ می‌باخت: -طلاق چیه پسرم؟ بشینید مشکلاتونو با حرف حل کنید امیر روبه من نیشخندی زد و گفت: -این جا خونه ی من تو زن منی مینام زن صیغه‌ای من... هم قانونی هم شرعی می‌تونی بمون زندگیتو کن قدمتم سر تخم چشمام نمی‌تونیم که طلاق به نفس نفس افتاده بودم و به زنی که ساکت پشت امیر ایستاده بود خیره شدم و هق هقم شکست که مادرم ادامه داد: -خب باشه شرع خدا گفته عیب نداره باشه عیب نداره اما دختر منم گناه داره حداقل زن صیغه ایتو نیار تو این خونه حالم ازین شرع بهم می‌خورد و سرم گیج می‌رفت و عقب نشینی کردم و صدای امیر اومد:-اگه باشه سر خونه زندگیش نمیارم ولی گیرم بهم نده که بیرون شب کجام دارم میگم النی میگم زن دارم زن صیغه ای نیشخندی زدم و واینستادم مادرم جواب بده سمت خروجی رفتم که مادرم بلند گفت: -مادر کجا میری؟! سوین دخترم؟ به دروغ لب زدم: -تو حیاط هوا بخورم نفسم بالا نمیاد سکوت شد و من بیرون رفتم اما صدای مادرم و شنیدم: -من راضیش میکنم پسرم بیاد سر خونه زندگیش اما توام اسم زن صیغه ایتو نیار دیگه نیشخندی زدم و با صورت اشکی چادرمو درآوردم و پرت کردم روی زمین! از در حیاط بیرون زدم و بدون هیچ مقصد و جایی دویدم، طوری دویدم که انگار داشتم از دست اون زندگی فرار می‌کردم... برام مهم نبود جایی ندارم، مهم نبود آواره میشم و کجا قرار بود برم من فقط میخواستم از اون همه زندگی بسته و عقاید خفه فرار کنم... با چشمای بسته و هق هق می‌دویدم با تمام توان اما به یک بار صدای بلند بوق و صدای جیغ لاستیکی باعث شد چشم باز کنم و بعد بوم... درد و پرت شدن به طرف دیگه خیابونو سیاهی... و میون اون همه سیاهی صدای مردونه ی نگرانی و بوی عطر تلخی آخرین چیزی بود که فهمیدم! - خانوم؟ خانوم؟ حالت خوبه یا علی چرا پریدی جلو ماشین یهو خانوم...؟ و این شروع داستان دیگه ای از زندگیم بود... https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk https://t.me/+JKtc0XKBD21kOWZk
Show all...
°|•سـآرویـْــن•|°🌙

✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی می‌باشند🔥 پارت گذاری منظم🧸

Repost from N/a
_میدونی چرا فاحشه میارم خونه‌ام؟ با اینکه مشروب خورده بود اما بهوش بود! _چون زنم بهم خیانت کرد! بعد از اون وارد هیچ رابطه ی جدی ای نشدم! ستاره روی مبل در خودش جمع شده بود و به حرف های مرد گوش میداد... _لخت شو دختر جون! مگه شهرام تورو نفرستاده؟ شهرام او را فرستاده بود! اما این بار فرق داشت... ستاره فاحشه نبود! عاشق بود... _لخت شو میخوام سینه‌هات رو ببینم! صدای پر تحکم مرد را که شنید، دستش روی مانتویش نشست... این لحظه را اینگونه تصور نکرده بود... همیشه در رویاهایش شهاب آریا او را با عشق لخت می کرد! اما حالا رو به رویش بود... به عنوان یک فاحشه... عاشق بود! عاشق بودن گناه نبود! صدای شهاب جدی و سرد بود! _زیر چند نفر خوابیدی دختر؟ کسی تو زندگیت هست؟ از جا بلند شد، جام شراب را روی میز گذاشت و خودش را روی مبل، کنار ستاره انداخت. _اگه کسی تو زندگیته از این کارا نکن؛ اون پسر بفهمه دیوونه میشه! دستش روی گونه ی ستاره نشست. _هنوز لخت نشدی! زود باش... ستاره اما دستش نمی رفت که دکمه ها را باز کند، زمزمه کرد. _تو لختم کن! شهاب هومی کشید و ابرو بالا داد. _پس میگی رمانتیک دوست داری؟ بهت نگفتن من مثل سگ وحشیم؟ یکی از دوستانش شهرام را معرفی کرده بود... گفته بود هر جمعه شب برای شهاب آریا فاحشه می فرستد! عاشق بود... عاشق بود که خودش را در حد یک فاحشه پایین آورده بود... دست شهاب روی اولین دکمه ی او نشست. _میدونی؟ امشب سالگرد ازدواجمونه... با همون زنی که خیانت کرد! هر شب دیگه ای بود یه جوری میکردمت که صبح نتونی راه بری... دکمه ی او را باز کرد و لب زد. _ولی امشب میخوام ملایم باشم! من چشم میبندم... ملایم میشم... تو هم نقش زنم رو بازی میکنی؛ زنی که عاشقمه... فهمیدی؟ قطره اشک شوری از چشم هایش پایین ریخت، شهاب اشک را پاک کرد و لب زد. _بهت نمیاد فاحشه باشی... انگشت شست مرد روی لب های ستاره نشست، شستش را آرام وارد دهان او کرد و لب زد. _انگار این لبا تا حالا به هیچ دم و دستگاهی نخورده! شهابِ آریا! نخبه ی ریاضی فیزیک... مردی که جایزه ی نوبل را دریافت کرده بود! برای ستاره اسطوره بود این مرد... اما حالا که نزدیک او بود حالا که عجز و بیچارگی‌اش را میدید... میخواست او را در آغوش بگیرد و عشقش را اعتراف کند! _اما بهتره کار بلد باشی دخترجون، من دست به دختر باکره نمیزنم... دردسر میشید! دستش دو طرف یقه ی لباس ستاره نشست و دکمه ها را جر داد! پیرهنش را از تنش درآورد و لباس خواب سفیدی که زیرش پوشیده بود نمایان شد... اولین بار بود جلوی کسی لخت می شد! خجالت می کشید؟ نه! با همه ی وجود می خواست این مرد را درون خودش احساس کند! لبش را به گوش شهاب نزدیک کرد، چشم بست و اشک ریخت و لب زد. _یه جوری باهام معاشقه کن انگار همسر قبلیتم! جمله اش که تمام شد، شهاب کمر او را به مبل کوبید! دستش سینه ی حجیم او را فشرد و پایین تنه‌اش را به دخترک چسباند... _آه و ناله کن واسم! نیازی به گفتن نبود... دخترک آنقدر بی تجربه بود که وقتی دست شهاب بین پایش نشست، صدای ناله اش بلند شد... انگشت شهاب بین پایش بازی می کرد و دست دیگرش بالا تنه ی او را می فشرد... ستاره نالید _تمومش کن! میخوام حست کنم! مرد زیپ شلوارش را پایین کشید و با صدایی که خمار شده بود غرید. _عجول نباش... پایین تنه‌اش را بیرون کشید و ضربه ی اول را که زد... خون از بین پاهای ستاره جاری شد! با تعجب به مبلی که رنگ سرخ گرفته بود نگاه کرد و رو به ستاره غرید: _باکره بودی؟؟؟ از جا بلند شد و فریاد کشید. _دختر عوضی میگم باکره بودی؟ ستاره ملحفه را دور خودش پیچید و زمزمه کرد. _آره! سیلی محکمی به گونه ی او کوبید! بازویش را گرفت و او را بلند کرد. _گه خوردی که باکره ای میای زیر من! عوضی... میخوای دردسر درست کنی؟  گمشو از خونه ی من بیرون! بازوی ستاره را فشرد، کیف او را از روی مبل چنگ زد و دخترک را پشت خودش کشید... در خانه را باز کرد، ستاره را جلوی در پرت کرد و کیفش را در صورتش کوبید. _من شما هرزه ها رو میشناسم! به قیمت باکره بودن میاین با زندگی ما بازی میکنین! عوضی دیگه اینورا پیدات نشه... در را کوبید و باد سرد بدن لخت ستاره را لرزاند! او را لخت در کوچه انداخته بود.... صدای هق هق دخترک بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _خدا لعنتم کنه.... خدا لعنتم کنه چه غلطی بود من کردم؟؟؟ ناباور فریاد کشید. _منو لخت انداخت تو کوچهههه! ملحفه را به بدن عریانش کشید و غرید. _منو لخت انداخت تو کوچه... میکشمت عوضی... میکشمت. آسمان غرید و اولین قطره ی باران روی سرش کوبید. _به همین برکت قسم میخورم! برمیگردم و زندگیتو جهنم میکنم شهاب آریا! https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0 https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
Show all...
کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼

به نام خدا🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼 : بم ترین ساز زهی که در ارکستر سمفونیک نقش بسیار مهمی رو ایفا میکنه... پارت گذاری از شنبه تا پنجشنبه🌼💛