تولدگناه/اسیرآنکوچهیبنبست🕊
﷽ 🕊کانالحنانهموسوی🕊 خالقآثار: مترجمعشق"آفلاین" مرگزندگی"آفلاین" تولدگناه"فایلشده، فایلفروشی" بیخجالتعاشقیکن"فایلشده" اسیرِآنکوچهیبنبست"آنلاین" •پارت گذاری روزانه، غیر از روزهای تعطیل!
Show more762
Subscribers
No data24 hours
-157 days
-7030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
#پارت_366
♤رمانتولدگناه♤
نویسنده:حنانه.مــ(بیعشق)
انگشتمو دور ماگ حلقه میکنم و سرمو میندازم پایین..
این زن چه میدونست درد منو؟
غمگین نگاهش میکنم و تلخ میگم:
- این اتفاق برای ماهان میافتاد تو چیکار میکردی؟ دست رو دست میزاشتی تا اعدامش کنن؟ زینب هم من، هم تو اینو خوب میدونیم که حکم دادگاه چیه، اعدام میدونی چیه؟ از من چی میخوای؟ میخوای با لبخند ژکوند بشینم جلوی بچه هام و بگم درست میشه درحالی که جون پدرشون تو خطره؟
نفسی میگیرم و ادامه میدم:
- آبتین الان نیست و نمیتونه تو کار های من دخالت کنه، براش یه وکیل خوب هم گرفتم و خودم هم با زنعمو و عموم صحبت کردم، مونده آقابزرگ که حاضرم با آبروی چندین و چند ساله ی این خاندان و آقابزرگ بازی کنم و آبتین و آزاد کنم.
به محتویات داخل ماگ نگاه میکنم، دعا میکردم حداقل این مثل زهرمار نباشه اما اشتباهه!
تمامش و سعی دارم سر بکشم که از تلخیش حالم بهم میخوره و یه مقداری که خورده بودم و تف میکنم.
با چهرهی جمع شده میگم:
- این زهرماریا چیه هرروز به خورد من میدی؟
ابرو بالا میندازه و بیتوجه به حرف من میگه:
- میدونم آبتین و دوست داری و بخاطرش حاضری همه کار بکنی ولی به آبرو و اعتبارش هم فکر کن، سارا خانومی کرد به آریا نگفت وگرنه همون آریای مهربون بد باهات برخورد میکرد، یه تنه داری گند میزنی به عزت و اعتبارشون!
گیج میگم:
- یعنی چی؟
چند تار مویی که افتاده رو صورتش و کنار میزنه و میگه:
- آبتین و خانوادش، یا بهتر بگیم خاندان تهرانی هیچوقت جلوی کسی خم و راست نشدن، غرور دارن و این براشون از صد تا چیز بدتره که برن و جلوی از خودشون پایین تر زانو بزنن تا رضایت بگیرن، آقابزرگ تو دقیقا همینو میخواد و تو با کمال میل داری انجام میدی... اینو میخواد که آبتین جلوش زانو بزنه یا خانوادش و تو داری همون کارو انجام میدی و مطمئن باش چند وقت دیگه که خبرش به آبتین برسه تو روت نگاه نمیکنه..
حس میکنم از یه بلندی پرت شدم پایین و حقیقت با مشت تو صورتم کوبیده شده!
چرا انقدر احمق بودم؟
آبتین و غرورش و نادیده گرفتم.
زینب دوباره به حرف میاد:
- تو ناموس آبتینی، اینکه بفهمه چند نفر شکم پاره شده ی زنش و خونِ رو لباسش و که بخاطر پاره شدن بخیه هاشه دیدن، به نظرت چیکار میکنه؟
چرا من این هارو نفهمیدم، چرا خودم و به گیجی زدم؟
زینب از همه چی خبر داره، از غرور و اعتبار خاندان تهرانی.
با اینکه غریبست همه چیز و میدونه اما من چی!
به قول خودش یه تنه گند زدم..
8210
#پارت_365
♤رمانتولدگناه♤
نویسنده:حنانه.مــ(بیعشق)
قبل اینکه حرفی بزنم، دستش و آروم میزاره رو لباسم و از روی لباس، شکمم و لمس میکنه و اشک به چشمهای ناز و معصومش نیش میزنه، باهمون بغض میگه:
- لباست خونی بود، دیروز که خواب بودی دیدم، دیدم خواب بد میدیدی هرکار کردم بیدار نشدی ترسیده بودم نتونستم کاری کنم. مامان چرا اینطوری شدی؟
بغضش میترکه و من میترسم.
برای اولین بار از این حال آرتا میترسم، آرتا پسر قوی بود، باید دید چقدر فشار این مدت روش زیاد بوده که به این حال افتاده!
محکم بغلش میکنم و توجهی به سوزش بخیههام نمیکنم.
کنار گوشش آروم میگم:
- آرتا، آتوسا کوچولو تازه به دنیا اومده و من حالم خوب نیست چون قوی نیستم که ازش محافظت کنم، ضعیف شدم وقتی به دنیا اومد عزیزم، خواب بد میبینم چون خسته میشم، تو هیچوقت نترس پسرم...اصلا بهت قول میدم تا چندروز دیگه بابا آبتین میاد و دوباره مثل قبل انقدر باهم دعوا میکنید که منم با پشت دست جوری میزنم دهنتونو پر خون میکنم... خوبه؟!
میخنده و اشکش و پاک میکنه، خودش و میکشه بالا و محکم گونهمو میبوسه!
با صدای زینب، نگاه از آرتا میگیرم و جوابش و میدم که میگه:
- والا حضرتا اگه حرفات تموم شد بیا کارت دارم.
میره سمت در و از خونه خارج میشه، سخت نیست حدس اینکه رفته تو آلاچیق نشسته و با دمنوش های مخصوصش منتظرمه.
دستی به موهای آرتا میکشم و میگم:
- برم ببینم خاله زینب چیکارم داره، بازی کن تا برگردم باشه؟
سر تکون میده و مشغول میشه.
پتو رو میپیچم دورم و از خونه خارج میشم و میرم سمتش!
با نشستنم مقابلش، نگاهش بالا میاد و با اخم نگاهم میکنه و میگه:
- این چند روز هی میخوام باهات حرف بزنم ولی یا داری گریه میکنی، یا بیرونی و پی رضایت از عمو و آقابزرگت و یا اصلا حوصله ی حرف زدن نداری.
حرف نمیزنم و منتظرم حرف بزنه که ادامه میده:
- آبتین زنگ زده بود، روزی که رفتی پیش پدربزرگت، حالش بد شده بود و منتقل شده بود بیمارستان... زنگ زد حال تورو پرسیده توام که...
پوزخند میزنه و دیگه ادامه نمیده، وحشتزده نگاهش میکنم، آبتین من حالش بد شده بود؟
فهمیده بود خونه ی آقابزرگم؟
وای!
متوجه حال دگرگون شدم میشه و با آرامش میگه:
- بهش گفتم رفتی بیرون بخاطر بخیههات، سعی کرد باور کنه، میدونی اگه میفهمید خون به پا میکرد... تو که میدونی بدش میاد و هزار بار بهت سفارش کرده تموم کن، خب؟
7820
#پارت_364
♤رمانتولدگناه♤
نویسنده:حنانه.مــ(بیعشق)
اهمیتی به حرفهای زینب نمیدم!
مامان خونه نبود، با آلاگل بیرون رفته بودن تا حال و هوای دختر کوچولوم عوض بشه.
آرتا معلوم بود غمگینه، معلوم بود از نبود پدرش ناراحته اما چیزی بروز نمیداد، غرور داشت بچم!
دست بین موهاش میکشم و قلبم و پر از حال خوب میکنم، سرش پایینه و با مدادهاش بازی میکنه.
آروم صداش میزنم که تیله های قهوهایش و بالا میاره و میدوزه به چشمهای من، همه چیز این پسر شکل پدرش بود.
- حال پسرم چطوره؟
میبینم غمِ تو چهرهشو و اشک تو چشمهام جمع میشه، من شرمنده ی این بچه میشدم اگه پدرش و هیچوقت نتونه ببینه!
تمام این ماجراها، تمام این اشک و زاریها و خونی که ریخته شده بخاطر وجود من بود و چقدر بده که نمیتونم کاری کنم.
حرفی که نمیزنه، با لبخند دوباره به حرف میام:
- چیزی شده عزیزم؟
خودشو میندازه تو بغلم، دستهاشو دور گردنم حلقه میکنه و میفهمم که به سختی به حرف میاد:
- بابا آبتین نمیاد؟ چیکار کرده که بردنش؟ دیگه نمیخواد با ما باشه؟!
بوسه ای به صورت گرمش میزنم، جدی میگم:
- نه، هیچوقت این فکرو نکن آرتا، بابا آبتینت دیوونه ی تو و خواهراته، نمیتونه حتی یک ساعت بدون شما دووم بیاره، الان هم بخاطر یه مسئله ی کاریه پسر گلم!
قانع کردن آرتا و آلاگل همیشه سخت بوده و امیدوارم حداقل آتوسا شکل این دوتا زلزله نشه.
دستمو میگیره و بهونهگیر میگه:
- مگه من بچم؟ من آلاگل نیستم مامان که سرمو با دوتا شکلات و بیرون رفتن و شهربازی شیره بمالی، بابای من با پلیس ها رفت، بهش دستبند زدن... تو نمیتونی بهش زنگ بزنی اونم نمیتونه، امروز اصلا به آتوسا نگاه نکردی همش گریه کردی بگو بابام چیشده!
چی بگم؟
بگم باباتو به جرم قتل بردن؟
بگم پسرم، بابات آدم کشته؟ به همین راحتی؟!
نه!
این پسرِ پنج ساله بیشتر از سنش میفهمید و اتفاقات اطرافش رو ریز به ریز تو ذهنش ثبت کرده!
اشک های من و حال خرابم.. توجه هایی که نصیب آتوسا نمیشه!
8120
#پارت_363
♤رمانتولدگناه♤
نویسنده:حنانه.مــ(بیعشق)
زینب که به تتهپته میافتد، دنیا برروی سرش آوار میشود.
حدس میزد آوا با آن حالش که حتی یک روز هم از زایمانش نگذشته راهافتاده باشد دنبال آقابزرگ که رضایت بگیرد.
همین حدس هم جانش را میسوزاند.
زینب به حرف میآید:
- حالش خوبه برای بخیه هاش با مامان رفته بیرون!
و خوب است که زینب توانست جلوی زبانش را بگیرد که حقیقت تلخِ زندگی آبتین را فاش نکند.
•••••••••••••••••••••
....::::( آوا )::::....
درد شکمم انقدر زیاد هست که حتی نمیتونم بشینم ولی باید هرجور شده از این خراب شده بزنم بیرون!
اینجا حکم جهنم و داره برای من.
مانتوی خونیم و تو مشتم میگیرم، به سختی از جا بلند میشم که زنعموم جلومو میگیره و نگران میگه:
- چیکار میکنی دخترم، بخواب باید استراحت کنی.
لبخند کوچکی میزنم، این زن هم مثل مادر من زجر کشیده بود!
درسته گاهی اوقات بخاطر وضعیت روحیش که همون هم باعث و بانیش آقابزرگ و رفتار هاش بود اذیتمون میکرد اما من میدونستم کی مقصره!
شرمنده هم بودم، بخاطر فوت پسرش!
بالاخره اون هم مادر بود، داغ بچه هم میتونست کمر و بشکنه.
- نه زنعمو باید برم، میدونی که اینجا اذیت میشم.
اشک تو چشمهاش جمع میشه و آروم، طوری که کسی از بیرون حرف هامونو نشنوه میگه:
- همیشه دوست داشتم عروسم بشی، باوقار بودی و مهربون اما من پسرم و میشناختم، زیر دست پدربزرگش تربیت شده بود؛ باب میل من نبود کارهاش... حلالمون کن دخترم!
لباسم کثیف بود وگرنه بغلش میکردم، تنها به زدن یک لبخند کوچک اکتفا میکنم و میگم:
- میشه این جماعت و از اینجا بیرون کنید؟ من باید برم خونمون، بچه ها خونه تنها هستن.
خیره به لباسم میگه:
- باشه، بزار بگم سارا برات لباس بیاره اینطوری بری زشته..
و میخواد بره که سریع مانعش میشم.
از موضوع اصلی که بخاطرش اینجا اومده بودم دور شدم..
- زنعمو، توروخدا با عمو و آقابزرگ صحبت کن، نزار بچه هام یتیم بشن.
دستمو محکم فشار میده و میگه:
- اجازه نمیدم زندگی یکی دیگه بخاطر خودخواهیهای این مرد نابود بشه، سامان پسر من بود، جگر گوشم بود، آره شوهرت اشتباه کرد اما گذشته و موضوع برای چند سال پیشه، من همون موقع میتونستم اقدام کنم، نگران نباش حلش میکنم.
6910
#پارت_362
♤رمانتولدگناه♤
نویسنده:حنانه.مــ(بیعشق)
°°°°°
درد زیر دلش میپیچد و بههوش میآید.
با صدای نالهاش، نگاه ها سمتش کشیده میشود و سارا اولین نفری است که کنارش میرود.
چشم های اشکیِ آوا در آن لحظه که همسرش را میخواست قلبش را به درد میآورد!
آبتین را بیشتر از سامان دوست داشت، او برادری را در حقش تمام کرده بود.
اینکه به آریا برسد و صاحب جنین چند ماهه شوند کار این زوج دوست داشتنی بود که الان یکی از آنها اینطور با غم به تاج تخت تکیه زده و دیگری بر تخت بیمارستان!
قلبش اندکی آرام شده و این نشان میدهد حال آوای زندگیاش فعلا خوب است.
به سرباز مراقبی که کنارش ایستاده خیره میشود و به سختی و با درد میگوید:
- میتونم... به یکی زنگ بزنم؟
نگاه سرباز نشان میدهد که اجازه ی این کار را ندارد که باز هم پافشاری میکند:
- خواهش میکنم، مسئله مرگ و زندگیه!
با بیرون رفتن سرباز آهی میکشد، امیدوار بود حداقل اجازه ی این کاررا به او بدهند، حق یک تلفن زدن را که داشت، نداشت؟
با شنیدن صدای پر از ابهت مردی که دیروز دیده بود سر بالا میگیرد:
- کارت چیه؟
چقدر دوست داشت مشتش را برروی دهانش فرود بیاورد.
- باید به همسرم زنگ بزنم، میدونم حالش خوب نیست!
سرگرد از اعتبار این مرد خبر داشت، حرف های دیروزش را فراموش نمیکند، با اطمینان و اعتماد به نفس پاسخ تمام سوالاتش را داده بود و ترسی از حکمی که ممکن بود اعدام باشد نداشت.
اجازه میدهد تنها چند دقیقه ی کوتاه با همسرش تماس بگیرد و نمیداند دنیا را به این مرد میدهد.
- الو آوا؟
شماره ی آوا را گرفته و زینب جواب میدهد:
- سلام آقا آبتین، خوبید؟ چطور زنگ زدین اتفاقی افتاده؟!
نفس عمیقی میکشد که قلبش کمی به درد میآید و کلافهاش میکند!
نیمنگاهی به سرگرد میاندازد و میگوید:
- ممنون، زینب خانم وقت ندارم، گوشی رو بدین آوا، حالش خوبه؟
6210
#پارت_361
♤رمانتولدگناه♤
نویسنده:حنانه.مــ(بیعشق)
°°°°
...::::(دانایکل)::::...
دستش برروی قلب بیتابش مشت میشود!
درک نمیکرد این حال را..
این استرس و بیقراری برای چه بود؟!
دلش گواه خوبی نمیدهد، حال آوا خوب نیست.
این را میدانست بهتر از هرکس!
مرد معتادی که کنارش نشسته، با دیدن چهره ی رنگ پریدهاش ابرو درهم میکشد!
نزدیکش میآید و کلمات را به سختی و کشیده کنار هم ردیف میکند:
- هِــی پـسـر، چـته؟
آبتین سرش را بلند میکند!
اگر میگفت میداند حال همسرش، عزیزش خوب نیست این آدم متوجه میشد؟ خودش جوابش را میداند.
اگر میگفت حس میکند حال آوای زندگیاش خوب نیست حتما به او میخندیدند.
این جماعت مرد عاشق ندیدهاند نه؟
مرد که میبیند جوابی دریافت نمیکند، میخواهد کنار بکشد که صدای آبتین بلند میشود:
- حـ...حـال آوا... خـ...خـوب نیست!
سارا وحشتزده تن بیجان آوا را درآغوش میگیرد و جیغ میکشد:
- بــابــا آوا داره میمیره!!
همه میدانند آوا تازه زایمان کرده و حال خوشی ندارد.
اینکه اینگونه خود را به اینجا رسانده تا از همسرش دفاع کند برای کسانی که با عشق بیگانه بودند عجیب بود!
آقابزرگ نگران گردن میکشد تا از بین جمعیتی که دور آوا جمع شدهاند اورا ببیند.
این آشی بود که خودش پخته اما الان دیگر راضی نیست.
از اینکه نوه و نتیجه هایش را اینگونه ببیند عذابوجدان گرفته بود.
عصایش را یکبار و با ابهت به زمین میکوبد و با صدای رسا خطاب به پسر بزرگش میگوید:
- سریع زنگ بزن دکتر مشفق بیاد، دختر از دست رفت!
و به چشم میبیند پوزخند را بر روی لبهای نوههایش.
آوا خوب دستش را رو کرده بود!
فکر نمیکرد دختر مظلوم و سر به زیر حسام، انقدر گستاخ و بیپروا شود.
سارا دست به کار میشود و به پزشک خانوادگیشان زنگ میزند.
آوا را به اتاق سارا میبرند و دقایقی بعد که بسیار هم طولانی گذشت، دکترمشفق پیدایش میشود.
حال آوا را که میبیند، خطاب به جمعیتی که پشت اتاق صف کشیدهاند میگوید:
- چه بلایی سر این دختر اومده، خونزیادی ازش رفته، حالش اصلا خوب نیست باید ببرینش بیمارستان.
اما حرف آقابزرگ عوض نمیشود و همه این را میدانند..
پس مشغول میشود، هرطور که شده و به هرسختی جانِ نیمهجان آوا را نجات میدهد و نمیداند جان یک انسان دیگر را نیز در زندان نجات داده!
7210
#پارت_360
♤رمانتولدگناه♤
نویسنده:حنانه.مــ(بیعشق)
خونم به جوش میاد و صدامو بلند میکنم تا به گوش تک تکشون برسه:
- معرکه رو تو راه انداختی، اسم خودت و گذاشتی مرد آره؟ پشت اون نقاب مهربونیت قایم شدی و نشون نمیدی چه آدم پستی هستی!
صدای عمو جلال بلند میشه، با تشر اسمم و صدا میزنن که میگم:
- چیه هی آوا آوا، چشماتونو باز کنید باباتونو ببینید چه مار هفت خطیه، چقدر عوضی و خونه خراب کنه، مادرتونو همین آدم کشت!
با عذاب دادنش، با تحقیر کردنش.
من شاهد بودم، من دیدم چجوری باهاش برخورد میکنه و تو جمع ادای عاشق هارو درمیاره.. این آدم عشق حالیشه؟ عشق حالیشه که یه خانواده رو داره بدبخت میکنه؟!
پوزخندی که کنج لبشه پاک میشه و جاش و میده به ترس و اخم داخل صورتش!
این مرد معتمد، امروز دستش رو میشه.
- چـی میگی آوا؟!
خوب میدونم خط قرمز عموهای خوش غیرتم مادرشونه، مادری که بخاطر همین آدم مرد!
رو به عمه میگم:
- شما خبر ندارید، من دیدم، به چشم دیدم چجوری مادرتونو کتک زد، چجوری سیاه و کبود کرد و آخر شمارو خام کرد، شماهم انقدر احمق بودید که نفهمیدید کبودیِ وحشتناک رو صورت و دست های مادرتون بخاطر افتادن از سه چهارتا پله نیست، بخاطر کتک و ضرب کمربند پدرتونه!!
درد زیر دلم وحشتناکه اما ادامه میدم:
- آبتین ازم خواست جلوتون کمر خم نکنم، التماس نکنم و من میدونم منظورش فقط و فقط این آدمه، این پیرمردی که خون هممون و کرده تو شیشه!
من جلوی پای عموم زانو میزنم، التماسش میکنم... دل خوشی از هیچکدومتون ندارم اما دلم میخواد یکم، حداقل یکم ذاتتون فرق کنه!
زانوم تا میشه و سارا وحشتزده بازوم و میگیره!
بدنم یخ کرده و جونی تو پاهام نمونده...
چهره ی بهتزدشون پوزخند مینشونه رو لبم، انقدر ساده بودن و احمق!
حکم همون کبکی رو داشتن که سرش و کرده زیر برف!
عمو خودش و میرسونه یهم و میخواد بلندم کنه که دستش و میگیرم و خم میشم، با درد میگم:
- یک بار، یک بار عموی واقعیِ من باش، یک بار زندگیِ برادر زادهتو نجات بده عمو... آبتین و به من برگردون، نزار بچه هام یتیم بشن!
- پاشو دختر حالت خوب نیست.
خیسی بین پام نشون میده خونریزی دارم و حرف عمو راسته ولی اجازه نمیدم بلندم کنه و میگم:
- عشق آبتین منو کور کرد، گناهکار شناخته شدیم بخاطر عشق، از نظر همه... پسرت نذاشت یه آب خوش از گلومون پایین بره عمو، از گناه شوهرم بگذر!
صدای جیغ سارا باعث میشه همه دورم جمع بشن:
- آوا لباست خونیه..
میدونم، میدونم بخیه هام پاره شدن و کاش آبتین بود تا نجاتم بده!
عمو:
- آوا ادامه نده دخترم، آتیشم نزن، بلند شو بریم بیمارستان...
و داد میزنه:
- زنگ بزنید دکتر بیاد.
- نه، بزار حرفمو بزنم.... اگه میخوایید آبتین و از من بگیرید بزار همینطور که هستم بمونم، چطور بعد چهار سال الان یادت افتاده از شوهر من شکایت کنی؟ دیدی دارم رنگ خوشبختی و میبینم؟ دیدی دوباره میخوام مادر بشم و اقدام کردی که آبتین بچهشو نبینه؟!
خیره به چشم های پسرعموم که غمگین نگاهم میکنه میگم:
- تو، تو چشم پدربزرگت اندازه ی اون سگ گوشه ی حیاط ارزش نداری!
تقریبا جیغ میزنم:
- هیچکدوممون، هیچکدوم برای این مرد ارزش نداریم، اون فقط سامان و میدید، همه ی ما که مثلا نوههاشیم قربانی نوه ی عزیزش سامان شدیم!
میبینم که صورت همشون از خشم و نفرت جمع میشه.
خوبه که یکم از کثافتکاری های داخل خونهش بگم!
ولی کاش از بین برم، نباشم و همشون پی ببرن که این آدم چقدر کثیفه و منم قاطی این بازی کثیفش شدم.
چشم هام بسته میشن، خیسی لباسهام زیاد میشه و دیگه نمیدونم چی میشه، سرم سنگین میشه و دیگه چیزی نمیفهمم.....
13010