𝙉𝙄𝙂𝙃𝙏 𝘿𝙀𝙑𝙄𝙇࿐
🔥دنیای رمانهای گی🔥 ᯓدر حال اپ شیطان شبᯓ 📍ژانر:مافیایی/gay/عاشقانه🔞 📍پارتگذاری هر روز به جزجمعه 📍دارایvip 📍ارتباط با نویسنده از طریق ربات👈 @im_hi_ma_bot 📍رمانهایقبلی: حسبیارزش/دلبروحشی 📍کانال دوممون👈 @hilla_noveles
Show more4 488
Subscribers
-1424 hours
-417 days
-19630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
00:17
Video unavailable
⟆ٰٰ⃟✨🌗࿐
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ• Gₒₒd ₙᵢgₕₜ
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ•
N꯭I꯭G꯭H꯭TD꯭E꯭V꯭I꯭L꯭꯭ᔪᔺ࿐
ᯓ✨چنل دوم
https://t.me/hilla_noveles
ᯓ ✨راهنمای چنل و معرفی رمان
https://t.me/c/1525413923/3722
5.08 MB
36003
اولین عکسی که از شخصیتهای شیطان شب دیدم و به دلم نشستن🥰🌼
نظرتون در مورد انتخابشون چیه؟
#شخصیت
⟆ٰٰ⃟✨🌗࿐
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ• Gₒₒd ₙᵢgₕₜ
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ•
⸽⸽ꠋꠋ•
N꯭I꯭G꯭H꯭TD꯭E꯭V꯭I꯭L꯭꯭ᔪᔺ࿐
ᯓ✨چنل دوم
https://t.me/hilla_noveles
ᯓ ✨راهنمای چنل و معرفی رمان
https://t.me/c/1525413923/3722
48405
بالاخره این داستان هم تموم شد، حسم شبیه مادریه که بچشو فرستاده خونه بخت...همزمان همینقدر خوشحال و غمگینم...
امیدوارم لذت برده باشید و کم کاستیهایی که ازم حس کردید رو نادیده بگیرید💋
رمانهای در حال تایپم در حال حاضر رمان آکادمی خوشبختی و رمان هیچ(جلد دوم حسبیارزش و دلبر وحشی)هستند.در مورد رمان بعدی که قراره تو این چنل اپ کنم دودلم و نیاز دارم یکم بهش فکر کنم. چون واقعا انرژیم افتاده🫠🌼🍃
483073
#شیطان_شب
🪷 #part_536
با خجالت خندید:
_اوهوم
بلندش کرد و روی کاناپه خوابوندش، زانوش رو لبه کاناپه گذاشت و با بالا کشیدن دامنش، شروع کرد به ساک زدن عضوش...
با بیقراری پاهای بازش رو دور تنش سفت کرد. چشمهاش از شدت لذت روی هم میافتاد و با چنگ زدن به موهاش ازش بیشتر میخواست.
همین که حس کرد چیزی نمونده تا ارضا شه، با حال بدی نالید:
_آاه زود باش...فاک...
یکدفعه خودش رو با گاز گرفتن نوک عضوش، عقب کشید و اجازه ارضا شدن رو بهش نداد. کلافه نالهای کرد و با چشمهای نمناک از اون زاویه بهش خیره شد.
با گرفتن نگین پلاگ، خیره بهش، لبش رو گزید و اون رو بیرون کشید که دوباره صدای نالهاش بلند شد و خواست زانوهاش رو بهم برسونه که مانعش شد.
با ریختن ژل، دوباره اون رو فرو کرد و تهجین کلافه ازش رو گرفت:
_بسه...
بیتوجه به خواستهاش به ضرباتش سرعت داد و با پلاگی که نوکش نازک بود و هر چی به آخر میرسید کلفتتر میشد، داخلش ضربه میزد. جوری ورودیش رو با ژل خیس کرده بود که صدای خیسِ برخورد پلاگ بلند شده بود:
_بسه...لطفا...لطفا آاه...خودتو بهم بده...
با التماس به عضو سفتش که زیر شکمش چسبیده بود و پریکامش ازش آویزون بود، نگاه کرد. لیمون با بیرون کشیدن پلاگ و رها کردنش روی مبل، عضوش رو تو دستش گرفت و به سوراخش که آمادهی ورودش بود، مالید که تهجین سرش رو چرخوند:
_آدم که با عروسش هر جایی نمیخوابه، بریم روی تخت!
چند ثانیه نگاهش کرد و با کوبیدن سومین اسپنک، عقب کشید:
_اوکی، من یکم آب میارم، تو برو توی اتاق
تهجین با نفس نفس به سقف خیره شد و خندهای کرد. قرار نبود امشب اون کسی باشه که رابطه رو تو دستش میگیره!
از جا بلند شد، حس عجیبی تو پشتش داشت و با پاهای لرزون به سمت اتاق رفت. تورش از موهاش آویزون بود و لباسش تو تنش سنگینی میکرد. جلوی آینه ایستاد و خودش رو مرتب کرد. دستش رو عقب برد و با پایین کشیدن زیپ لباسش، به راحتی از تنش افتاد.
تنها پوشش، جوراب بلندش و لباس زیرش با اون تور سفید بود. با داخل شدنش، از آینه نگاهش کرد و دست به سینه به سمتش برگشت و با چشم و ابرو به تخت اشاره کرد:
_بخواب
لیمون ابرویی بالا انداخت و لیوان آب رو روی میز گذاشت و جلو رفت. تهجین با هل دادنش، مجبورش کرد بخوابه. همینکه دراز کشید، با زانو روی تخت اومد و پاهاش رو دو طرف تنش گذاشتو روش نشست. دستهاش رو گرفت و اونها رو بالا برد و با کراوات مچ هر دو دستش رو بست و انتهاش رو به تخت گره زد. لیمون متعجب سرش رو چرخوند و به دستهای بستهاش نگاهی کرد:
_تهجین!
انگشتش رو به لبش فشرد:
_هیش...یادت رفته من کیم؟ یاشام، برای تو تا ابد همون یاشای بیست سالهام که دیوونهوار عاشقت شده بود...
به فکش چنگ زد و صورتش رو به سمت خودش چرخوند و ادامه داد:
_اون شب نذاشتم ازدواج کنی و الان خودم عروستم...
حلقهاش زیر نور درخشید و صورتش رو با محبت نوازش کرد و بوسهای روی لبش زد:
_حتما هنوزم یادته متانویا، خودت گفتی هر چیزی که مال خودته به دست بیار، نذار کسی چیزی که مال توئه رو ازت بدزده...تو تا ابد مال منی...منم مال تو...
پایان
1فروردین1403
ساعت15:30
مرسی، فقط مرسی.
4640136
#شیطان_شب
🪷 #part_535
با کشیدن کراوات از دور گردنش، بهش خیره شد. لیمون بیحرف شلوارش رو درآورد و دوباره جلوش نشست. نگاه خیره و شیطون تهجین به چیزی که وسط پاهاش داشت و قرار بود امشب درون خودش حسش کنه، خیره شد. انگار داشت از عطش میافتاد و کمی نرم شده بود که پای راستش رو جلو برد و با انگشت شستش از روی جورابش، نوازشش کرد:
_با کیرت ورزش میکنی؟
متعجب نگاهش کرد که تهجین با تکیه دادن به دستهاش، خندهای کرد و سرش رو به سمت شونهی چپش کج کرد:
_آخه اونم پر رگه، انگار ورزشکاره!
_در مورد ورزش کوهنوردی شنیدی؟
_اوم
_از من سوراخ نورده، به زور میره تو یه جای تنگ و داغ و بیرون میاد، یه ده ست شصت تایی این کار رو انجام میده. دیگه یه نوع ورزشه براش!
خندهاش بلند شد که چشمش به لئو افتاد. سوتی بهش زد و ازش خواست بره بیرون. حیوون بیچاره خمیازهای کشید و به سمت در رفت و وارد حیاط شد. با رفتن لئو، کف پاش رو به عضو نرمش فشرد:
_ممنونم ازش که به خاطر رو فرم بودنش داخل من ورزش میکنه!
از روی میز ژل برداشت و دستش رو جلو برد و روی عضوش ریخت. نگاه لیمون پایین افتاد. جورابش خیس و نرم شده بود، جوری که با هر لمسش، قلقلکش میداد و خیلی زود عضوش در برابر شیطنتهاش سفت شد.
هنوز روی زانوهاش بود که با انگشتهاش چندتا ضربهی آروم به بیضهاش زد و با لبخند مالیدش:
_نمیخوام زود ارضا شی پس این رو بخور...
با جلو کشیدن ورق قرصی، بازش کرد و بین لبهاش گذاشت. پاهاش رو عقب کشید و به سمتش خم شد. لیمون آروم روی زانو خودش رو به سمتش کشید که تهجین با دندون قرص رو نصف کرد و یه تیکهاش رو قورت داد و تیکهی دوم رو با بوسهای بین لبهای لیمون گذاشت. با دادن آبمیوه بهش کمکش کرد اون رو ببلعه.
لیمون با خوردن قرصش، منتظر بهش خیره موند که اون دوباره پاش رو روی رون پر لیمون گذاشت و به دستهاش تکیه داد. دامن لباسش بالا اومده بود و نمای خوبی جلوی چشمهای متانویاش بود. جوری بهش خیره بود که به وضوح آب دهنش رو قورت داد و ملتمس نگاهش کرد.
تهجین با دلبری آروم خندید و دامنش رو با دستش پایین کشید. با تکون دادن سرش، تور مزاحمش رو عقب فرستاد و اینبار پای راستش که جورابش خشک بود، بالاتر کشید و همزمان پای چپش رو روی عضو ورم کردهاش گذاشت.
لیمون آهی کشید و خمار بهش خیره شد. با گذاشتن پای راستش روی شونهاش، سرش رو به سمتش خم کرد و مچ پاش رو بوسید:
_ماهم...دارم دیوونه میشم...بذار بدنت رو غرق بوسه کنم...
با همون چشمهای بسته دوباره پاش رو بوسید و منتظر سرش رو بهش تکیه داد.
این بار تهجین آب دهنش رو قورت داد و با کف پاش، نوک آلتش رو مالید. لیمون آه آرومی کشید و بیطاقت مچش رو گرفت و با لذت انگشتهاش رو بوسید و در آخر انگشت شستش رو تو دهنش برد و مکید.
با اینکارش نفس پسرِ جوون حبس شد و ناخواسته آهی از گلوش بیرون پرید. هیچ وقت فکرش رو نمیکرد از اینکار خوشش بیاد اما، با اون لمس کوچک لرز شیرینی تو وجودش نشست و سرش به عقب خم شد. نمیتونست در برابر لذتی که داشت بهش میداد بیتفاوت باشه برای همین با ریختن ژل بیشتری روی عضوش، دوباره اون رو با پاش ماساژ داد.
نگاه لیمون با آهی که کشید، پایین افتاد. حرکت انگشتهای ظریفش داشت دیوونهاش میکرد که پریکامش از عضوش جاری شد.
با کنار کشیدن پای چپش، پای راستش رو روی شونهاش انداخت و یکدفعه مجبورش کرد سرش رو جلو بیاره، جایی دقیقا بین پاهاش زیر دامنش!
جورابهای بلندش تا وسط رونش رو پوشونده بودند و دامنش هم به زور تا جورابش میرسید. فقط یه شورت نازک زنونه پوشیده بود که عضوش رو تو خودش مخفی کرده بود. لیمون با لذت سرش رو جلو برد و بوسهای خیس از روی لباس زیرش به عضو خوش رنگش زد.
انگشتش رو جلو آورد و با احتیاط لبه شورتش رو کنار زد. با بیرون افتادن آلتش، چشم بست و با زبون خیسش، لیسی بهش زد و در آخر بیضهاش رو تو دهنش برد و محکم مکید.
صدای آخش بلند شد و به دامنش چنگ زد تا بالا بکشه که لیمون انگشت وسطش رو به ورودیش رسوند. با حس چیز ناآشنایی، متعجب لبهاش رو از دورش عقب کشید و با گرفتن پاهاش و باز کردنشون، تهجین بیتعادل از پشت روی آرنجهاش افتاد.
با دیدن نگین براقی، تازه متوجه بات پلاگش شد و لبخند کمرنگی زد:
_اوه، عروسم برام آمادهست!
393029
#شیطان_شب
🪷 #part_534
قدمی عقب رفت و دور خودش چرخید. با دیدنش تو اون لباس عروس فانتزی، ناخواسته لب باز کرد و گفت:
_فاکینگ خواستنی و سکسی!
خندهاش گرفت و دوباره خودش رو به آغوشش رسوند و نردیک لبش پچ زد:
_یادته بهت قول داده بودم یک روز وقتی خسته از سرکار اومدی، با یه لباس سکسی روی کاناپه نارنجی رنگمون منتظرت میمونم تا خستهترت کنم؟ بالاخره امشب به قولم عمل کردم...
با گرفتن بازوهاش، اون رو از خودش فاصله داد تا دوباره بهش نگاه کنه. تور نازکی روی صورتش بود، دامنِ کوتاهِ لباسِ سفیدش، پف داشت و جوراب سفیدِ بلند اما، نازکش، پاهای خوش تراشش رو پوشونده بود. دستکش توریش هم تا آرنجهاش بالا اومده بود. داشت با دلبریهاش کاری میکرد برای لمس پوستش، دیوونه شه...
تهجین دستش رو بند کراواتش کرد و با کشیدنش، اون رو هل داد.
بیتعادل از پشت روی کاناپه افتاد و از اون زاویه به آدم جلوش خیره شد.
نیشخندی زد و گره کراواتش رو شل کرد و از دور گردنش کشید و تو مشتش نگهش داشت. دست آزادش رو به سمت صورتش دراز کرد و با محبت نوازشش کرد. انگشتش روی گونهاش سُر خورد و پایین اومد تا جایی که زیر فکش قرار گرفت و با لبخندی که زد، فشاری به انگشتش آورد و صورتش رو بالا آورد و همزمان با نشستن روی پاهاش، دوباره از روی همون پوشش نازک توری صورتش، بوسهای نرم و خیس به لبش زد:
_شوهرِ خوبی باش و امشب خوب دلتنگی همسرت رو رفع کن!
نگاه شیفتهی لیمون بهش بود که دستش رو بالا آورد و با گرفتن لبه تور، ازش اجازه گرفت:
_میتونم بردارم؟ دلم برای دیدنِ چشمهات تنگ شده...
در جوابش فقط سر تکون داد و با کنار زدن یقهی کتش، اولین دکمهی لباس سفیدش رو باز کرد. لیمون با اشتیاق تورش رو کنار زد. با دیدنش، لبخندی از ته دل روی لبش نشست. گردنبند و گوشوارهی ماهی که ایوانف براش خریده بود رو انداخته بود و با اون نگاه آرومش بهش مظلومانه نگاه میکرد.
لبخندی بهش زد و با لذتی که از دیدنش میبرد، گفت:
_خط چشمت خیلی قشنگه!
خندید:
_جدی خوب شده؟
سرشو جلو برد پشت پلکهاش که سایهی شاین سفید داشت، بوسید:
_جذاب من...امشب داری قلبم رو تو مشتت میگیری!
لبهای براقش رو جلو برد و بوسیدش:
_همیشه تو مشتم بودی، مثل اولین شبی که بعد پنج سال همو دیدیم...یادته؟
اخم کمرنگی کرد:
_هر بار یادش میافتم قلبم درد میگیره!
تو گلویی خندید:
_چرا؟ نه که خیلی بدت اومد؟ جوری خودت رو میکوبیدی بهم که انگار من هلت دادم تو دریا!
اخمش پررنگتر شد:
_آخه عزیزِ من...اون چه کاری بود کردی؟ میدونی صبح بیدار شدم چی دیدم؟ چند تا لکه خون روی روتختی بود...نمیدونم دقیقا چه غلطی باهات کردم که...
لبش رو روی لبهاش گذاشت و ادامهی حرفش رو بوسید. دوست نداشت به گذشته فکر کنه. دستهاش روی دکمههاش نشست و ادامهی دکمهها رو باز کرد و دستهاش رو تو یقهاش فرو کرد و با دستکش نازکش، نوک سینههاش رو گرفت و فشرد. انگشت اشارهاش رو با شیطنت به نوک برآمدهی سینهاش میمالید که به وضوح تو دستش سفت شدند.
خیلی زود رژلب براقش از روی لبهاش پاک شد و خودش رو از زیر دامن پف دارش، با بیقراری به وسطِ پاهاش مالید و آه آرومی کشید.
دستهای بیقرار لیمون از کنار پهلوهاش رد شد و به دو طرف باسنش چنگ زد و با کشیدن لپهای نرمش، اینبار اون کسی بود که عضو سفت شده از شهوتش رو بهش مالید. خیلی وقت بود رابطه نداشت و عطشش برای لمس کردنش داشت از درون میسوزوندش...
خواست دستش رو زیر دامنش ببره که یکدفعه از روی پاهاش بلند شد و کراوات تو دستش رو دور گردنش انداخت و محکم کشید:
_هی...قرار نیست اینقدر راحت به چیزی که میخوای برسی...
سرش با فشار کراوات به جلو خم شده بود، انگار میخواست مجبورش کنه جلوش زانو بزنه. با فشاری که دوباره به کراوات آورد، ناخواسته از روی کاناپه سُر خورد و با دکمههای باز و لباس بهم ریخته، روی زانوهاش افتاد.
تهجین راضی از دیدنش جلوی پاهاش، دستهاش رو روی شونههاش گذاشت و خم شد. سرش رو کج کرد و خیره تو صورتش گفت:
_یعنی آدمهایی که تو اون سازمان زیر دستت کار میکنن و ازت حقوق میگیرن، میدونن اینجوری...
نگاهی به شلوارش انداخت، انگار حسابی از دیدنش تو این لباس لذت برده بود که اینجوری جلوی شلوارش باد کرده بود، جوری که انگار میخواست شلوارش رو پاره کنه:
_با شهوت جلوی پای آدمی مثل من زانو زدی؟
لبهاش رو به گوشش نزدیک کرد و نفس داغش رو بیرون فرستاد:
_دمای بدنت رفته بالا...نفسهاتم از ریتم عادیش در رفته ولی متاسفم...
زبون خیسش رو به گوشش کشید که چشمهای لیمون از سر لذت بسته شدند و گفت:
_باشه عزیزم...هر چقدر دوست داری اذیتم کن...اذیت کردنتم برام لذت بخشه...
_اوه که اینطور
جلوش روی میز نشست و پا روی پا انداخت و ادامه داد:
_پس بیا شروع کنیم...شلوارت در بیار...
363035
#شیطان_شب
🪷 #part_533
از قرارِ اولین ماه هر فصلشون، چهار روز مونده بود. با محبت لئو رو بوسید و دستش رو دور گردنش انداخت و گفت:
_"مامان میخواد برای کوین و یورا مراسم بگیره ولی یورا به شدت مخالفه، زخم صورتشم با این دکتر جدیده بهتر شده ولی نمیدونم چرا اینقدر مخالف مراسمه، قطعا میکا کل عمرش برای پسرش یه مراسم باشکوه در نظر داشت، نه من میتونم توقعش رو برآورده کنم و نه یورا میخواد با کوین انجامش بده"
_"چرا باهاش حرف نمیزنی؟"
_"فردا بهش زنگ میزنم"
_"در ضمن منظورت چیه که نمیتونی ازدواج کنی و مراسم بگیری؟"
_"آخه ما...خب یهجوریه، اگه میکا نخواد کسی بفهمه من گیام چی؟ نگرانم تو موقعیت کاریش تاثیر بذاره"
_"عزیزم؟"
_"اوم"
_"همه مثل هم نیستن، من و تو همدیگه رو انتخاب کردیم و هیچکس حق نداره به خاطر انتخابمون بهمون توهین کنه، تو رو نمیدونم ولی قطعا من قرار نیست راحت ازش بگذرم. در مورد مادرت هم، چطور به این نتیجه رسیدی؟ برای چی از طرف زنی که منو به عنوان پارتنر پسرش قبول کرده، حرف میزنی؟"
_"تو چی؟"
_"من چی؟"
_"کارِ تو، موقعیتِ تو، شرایطت تو سازمان"
همون لحظه موبایلش زنگ خورد. با دیدن شمارهاش تماس رو وصل کرد و لیمون با حرص نفسش رو فوت کرد:
_فقط میخوام ببینم کی جرات داره تو زندگیم دخالت کنه تا جلوی چشمت نشونت بدم باهاش چیکار میکنم!
لحنش جوری محکم و ترسناک بود که برای لحظهای خشکش زد و آب دهنش رو قورت داد:
_آ...خب...
_یاشا؟
_هوم؟
_حق نداری در برابر حقت سکوت کنی، تو لایق آرامشی و هر کس بخواد آرامشت رو خراب کنه رو...
مکث کرد، یکدفعه تن صداش پایین اومد و آهسته ادامه داد:
_میکشونمش سازمان و چهارتا پروندهی قتل حل نشده میندازم گردنش و میگامش!
پلکش پرید و ناباور لب باز کرد که صدای خندهی آروم لیمون رو شنید:
_آخه قربونت برم چرا فکر میکنی اطرافیانمون به خاطر ما اذیت میشن؟ من برای زندگیمون کلی برنامه دارم که یکیش همین مراسم ازدواجِ، الکی بهونه نیار، من هنوز منتظر شب اول ازدواجمونم!
نفس راحتی کشید و با لبخند چشم بست:
_کاری مونده که باهام نکرده باشی؟
_آ خب...آره...
_چی؟
مکث بینشون طولانی شد. تهجین با گذاشتن سرش روی کمر لئو، به پشت خوابید و با خنده گفت:
_خوابت برد؟ چیکار میخوای بکنی باهام؟
_بیا تو چت بهت نشونش بدم.
تماس رو قطع کردند و منتظر به صفحهی چتشون زل زد. وقتی پیامی نگرفت، نوشت:
_"چیزی شده؟!"
_"نه فقط من..."
با ترس آب دهنش رو قورت داد. چیشده بود؟ چی میخواست ازش؟ بالاخره سومین عکسش رو تو یک شب فرستاد:
_"من میخوام تو رو تو این لباس ببینم"
با باز شدن عکس، یکدفعه حرارت بدنش بالا رفت و گونههاش رنگ گرفتند. خندهای کرد و نوشت:
_"دیوونه"
_"یاشا من دیگه نمیتونم تحمل کنم"
_"چی رو؟"
_"نبودنت تو زندگیم رو، فردا شب میام"
چشمهاش گرد شد و تو جاش نشست. فردا شب؟ ناباور شروع کرد به گفتن اینکه اول برنامهی کاریت رو درست کن و کارت رو دست کم نگیر و فقط چند روز دیگه صبر کن...بیفایده بود، انگار تصمیمش رو گرفته بود و لیمون نمیدونست برخلاف حرفهاش، از شدت ذوق بلند شده بود و اون موقع شب، مثل دیوونهها دور خودش میچرخید و وسایلش رو جمع میکرد تا صبح زود به خونهاش برگرده!
***
با صدای باز شدن در، ساک کوچیکش رو با خودش داخل کشید. نگاهش به انتهای راهرو بود. فضای خونه تو روشنایی غرق شده بود اما، هیچ صدایی نمیشنید.
_یاشا؟
کفشهاش رو عوض کرد و متعجب جلو رفت:
_عزیزم؟ من اومدم
لئو با شنیدن صداش با عجله جلو اومد که خم شد و نوازشش کرد:
_ببین کی اومده استقبالم، پسر زشتم...عشقم رو ندیدی؟
لیسی به دست لیمون زد و بیخیال برگشت و روی تشکچهی کوچیکش لم داد. به دنبالش از راهرو بیرون اومد. لب باز کرد تا دوباره صداش بزنه که یکدفعه تو جاش متوقف شد و کیفش از دستش افتاد. از چیزی که میدید، نفسش راهش رو تو سینهاش گم کرد. با دیدنش تو اون لباس که روی کاناپه نارنجی رنگشون نشسته بود، لبخندی از سر هیجان زد:
_یاشا...
از روی مبل بلند شد و ابروهاش رو بالا فرستاد و گفت:
_سلام آقای همسر...
بیقرار جلو رفت و با قاب گرفتن صورتش از روی تور نازک، لبهای خوش رنگش رو با دلتنگی عمیقی بوسید و عطرش رو تو سینهاش حبس کرد. با ولع از لبهای نرم و شیرینش کام گرفت و فشار دستهاش روی گونههاش بیشتر شد. با رها کردن لبش، نگاه ناباورش رو از روی اون پوشش ظریف تو صورتش چرخوند و در آخر خیره به چشمهاش، با عشق زمزمه کرد:
_من بدون تو باید چیکار میکردم زندگی؟ من چطور دو ماه بدون تو دووم آوردم؟ خدای من...
با نوازش کردن صورتش، چشم بست و پیشونیش رو بوسید. تهجین با لبخند دستهاش رو روی شونههای پهنش گذاشت و با دلبری خاصی به کمرش قوس داد و کمی به عقب خم شد:
_چطور شدم؟
363048
#شیطان_شب
🪷 #part_532
نگاهش زیر نور خورشید، روی لبهای هاجون خیره موند. داشت به سیگارش پوک میزد که با بیقراری سیگارش رو از دستش کشید و یکدفعه سرش رو جلو آورد و لبش رو بوسید.
هاجون دود سیگارش رو از بینیش بیرون فرستاد و همزمان جواب بوسهی تلخش رو که بوی سیگار میداد رو به نرمی داد و به کمکش روی زمین سرد دراز کشید. دستِ رن زیر سرش بود و راحت خوابید. همچنان همو میبوسیدن که رن حس کرد دیگه تحمل نداره. از جا بلند شد و با گرفتن دست هاجون، اون رو به دنبال خودش به سمت اتاقش کشید...
***
با درآوردن کتِ کراپش، تیشرت یقه بلندش هم در آورد و روی تخت انداخت. جلوی آینه ایستاد و بعد از پاک کردن میکاپ کمرنگش، پیرسینگ گوشش هم در آورد و با خستگی خودشو روی تخت نرم و بزرگش انداخت. تازه مراسم تموم شده بود و برعکس نگرانیهاشون، شب خوبی گذرونده بودند.
عکسهای مراسم تولد مادرش و همچنین خواستگاری ایوانف از مادرش رو براش ارسال کرد. لبخندی زد و با نفس عمیقی که کشید، دست چپش رو بالا آورد و جلوی نور گرفت. نگاه خسته اما، آرومش به دستش بود و انگشتهاش رو تکون میداد. حلقهی سادهاش، زیادی به چشمش قشنگ بود. با احتیاط از انگشتش بیرون کشیدش و به اسم آدمی که داخلش حک شده بود، خیره شد. انگشتش رو روی اسم کشید و لب زد:
_درسته که نزدیکِ دو ماهه همو ندیدیم، درسته که دلِ پوستم خیلی برات تنگه ولی، بهت نمیگم تا ذهنت درگیرم نشه...خوب به کارهات برس و همش رو انجام بده که تابستون نزدیکه...
با لرزشِ موبایلِ روی سینهاش، حلقهاش رو دستپاچه دوباره پوشید و موبایلش رو بالا آورد. آویز پشمالوی نرمش تو هوا آویزون شد و چند باری به دستش برخورد کرد. با دیدن اسم "metanoia" لبخند کمرنگی زد و صفحهی چتشون رو باز کرد.
به تک تک عکسهای مراسم، با حوصله واکنش نشون داده بود و ازشون تعریف کرده بود. ایوانف با عشق دست مادرش رو گرفته بود و اون دقیقا وقتی که حواسشون بهش نبود، ازشون عکس گرفته بود. تو عکس بعدی میکا لبخند شیرینی داشت و با محبت به ایوانف که در حال حرف زدن با یکی از مهمونهاشون بود، نگاه میکرد. مادرش واقعا تو اون لباس شبِ بلند، زیبا و دوست داشتنی بود. تو عکس سوم کوین با لبخند کمرنگی به دست مادرش که تو دست نامزدش بود، نگاه میکرد و لیمون به این قضیه اشاره کرد!
تازه متوجه کوین تو اون عکس شد. خندهای کرد و به پهلو شد. انگار از وقتی کوین عاشق شده بود، تبدیل شده بود به یه آدم دیگه، بالغتر و محتاطتر...
تاثیر عشق بود یا زندگی یک شبه بزرگش کرد؟!
همون لحظه لیمون براش عکس فرستاد. کم پیش میاومد متانویاش بهش عکس بده، هیجان زده عکس رو باز کرد که حس کرد با دیدنش ته دلش خالی شد و تمام وجودش لرزید.
موجود ظریف و سفید پوش کوچیکی، با دستکشهای پارچهای، روی پاهای لیمون خوابیده بود و از لای پلکهای خوابآلودش با بداخلاقی به دوربین نگاه میکرد. یوما بود؟ پسرِ یورا؟ چقدر بزرگ شده بود، به قول رن حالا که یوما یک ماهه شده بود، دیگه شبیه موجود ناشناخته فرا زمینی نبود!
نوک بینی خوش فرمش از داخل عکس هم برق میزد که خندید و نوشت:
_"الان اونجایی؟"
خیلی زود جواب داد:
_"نه عزیزم، دو سه روز پیش رفتم دیدنشون"
_"بچه بهت میاد"
_"بچه دوست داری؟"
_"نه ولی پدر بودن به تو میاد، به من که اصلا"
_"معلومه که بهت نمیاد، تو تا ابد بیبی منی، جاتم روی پاهامه"
با خنده تو جاش چرخید و به شکم خوابید و پاهاش رو بالا آورد. کوین بعد از به دنیا اومدن پسرِ یورا، با میکا در مورد احساسش حرف زد. چند روز اول میکا از شدت بهت، چیزی نگفت اما، کم کم قبول کرد و خیلی ناگهانی به دیدن دختری که تازه زایمان کرده بود و دل پسرِ بداخلاقش رو برده بود، رفت.
_"داروهات رو خوردی؟ شام چی؟ خوردی؟ کارت که سخت نیست؟"
لیمون در جواب سوالهاش، دومین عکس رو فرستاد. با دیدن بطری داروهاش تو دستش و غذایی که از بیرون سفارش داده بود و داشت این موقع شب روی میز کارش میخورد، آه کشید اما، یکدفعه چشمش به حلقهی تو دستش افتاد و دوباره همهی وجودش غرق لذت شد.
لیمون در جواب قلبِ سفیدش با تمام وجودش نوشت:
_"همه چیز تو نبودت فقط میگذره، این ساده گذشتنها قشنگ نیست ماهم"
قلبش از شدت دلتنگی سنگین شد و با لبخند به لئو که روی تخت اومده بود و کنارش خوابیده بود، نگاهی انداخت. چند بار نوشت منم دلم برات تنگ شده اما، میترسید براش بفرسته و مثل دیوونهها نصف شب بلیط بگیره و بیاد. ازش بعید نبود و دوست نداشت کارش رو به خاطر دلتنگیش خراب کنه. خودش هم به لطف شروع پروژهی بندرِ جنوبی و ساخت یه هتل جدید، وقت سفر رفتن رو نداشت. بعد از رفتن لیمون به کره، برگشته بود به کیوتو و تمام وقتش رو سرکار میگذروند تا دلتنگی اینجوری بیخوابش نکنه.
397036
دوستان یه سوال، لطفا همه جواب بدید.
حس بیارزش رو خوندید؟Anonymous voting
- خوندم✨
- نخوندمش تا حالا✨
437020
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.