cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

التیام/شاهدخت م.کمالزاده

﷽ التیام(پارت‌گذاری هر روز یک پارت) شاهدخت(پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه شب یک پارت) ایام تعطیل پارت نداریم 🚫کپی‌حتے‌با‌اسم‌‌‌‌‌نویسنده‌ممنوع‌‌مےباشد❌ رزرو تبلیغات: @M_kmlzd_1995 پیج اینستاگرام: https://www.instagram.com/m.kamalzade.novels/?hl=en

Show more
Advertising posts
30 404
Subscribers
+18024 hours
+2247 days
-19830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟 🌟 #شاهدخت #پارت۲۶۱ پاسخ رادین با صدای تق باز شدن جعبه همراه شد: _ یه پیشکش ناقابله. می خواستم بهت یه هدیه بدم که باهاش منو به یاد داشته باشی و البته، یه کادو برای تبریک ورژن جدید توئه. حرفش را پردازش نکرد‌ انقدر دشتیاق کادوی او را داشت که منظورش را نفهمد. با حظ وافری به جعبه نگاه انداخت. از ذوق به روی پایش بند نبود. دستبند طلای با بند مارشال قرمز را به خوبی وارسی کرد و هنگامی که نام شاینا را به روی اویز پلاک دید، لبخند به زحمت به روی لبش امد و ذوقش پر کشید‌. چقدر این صحنه پر از تناقص بود. ضد و نقیض تمام جو میانشان را پر کرده بود. دخترک هفده ساله ای که با مرد سی و هفت ساله روبروی هم در عاشقانه ترین کافه ی شهر نشسته و هدیه می گرفت. هدبه ای که هنگام پیشکش کردنش چهره و لحن رادین پر از عطوفت و بود و چشمانش خونسرد. پیشکشی برای شاهدخت بود اما شاهدختی که به خواسته ی بیتا شاینا شده بود و نام جدیدش به روی اویز طلای دستبند حکاکی شده بود. شاهدخت میان احساسات متفاوت سرگردان بود و نمی توانست عکس العمل مناسب را از خود بروز دهد. محبت رادین برایش و هدیه ی زیبایی که با توجه به نسبت پر ابهام میانشان بی منظور برایش گرفته بود به او احساس عالی و بی نظیری میداد‌ اما طرح اویز ان دستبند و تغییر واضح هویتش او را از بروز خونسودی اش باز می داشت. حس غریب و شومی در گوشه های قلبش به او نیشتر میزد که همچون سگی شده با قلاده ی جدید و اویز نامی که از روز به بعد با ان خوانده میشود!‌ در کانال vip #شاهدخت از پارت۵۵۰ رد کردیم و بیشتر از ده ماه از اینجا جلوتریم. هفتگی۱۲پارت و بدون تبلیغات. عضویت با واریز ۳۹هزارتومان به شماره کارت 6037 7014 3825 7104 به نام کمالزاده و آیدی شات: @M_kmlzd_1995 میانبر پارتهای #شاهدخت❤️‍🔥 https://t.me/c/1524374899/11034
Show all...
👍 6
نفس های گرمش پوست لرزانم را خراش میداد و من با ترس نفس نفس میزدم. صدای خمارش باعث خجالت و ضعفم میشود: _کوچولوم ترسیده؟ نمیدانم چرا اما دستانش که روی کمرم مینشیند، چشمانم سیاهی رفته وشل میشوم درآغوش گرمش. _ای جااان.روی کمرت حساسی؟! با تند خویی لب میزنم: _ن....نکن..... وبا کاری که میکند نفسم حبس میشود.و.....لعنت خدا براو. https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
Show all...
sticker.webp0.36 KB
Repost from N/a
_با من ازدواج کن! تارا تند نگاهش کرد. بدون تعلل و بدون فوت وقت. با وضع اسفناکی که داشت باز هم نمی‌شد که نخندد و نگوید: _می‌خوای باهام ازدواج کنی که کار خواهرتو جبران کنی؟! حالا پوزخند داشت. علی به‌سادگی گفت: _نه! _پس چی؟ عذاب‌وجدان گرفتی کاری کردی که همه دچار سوءتفاهم شدن؟ _نه! _ازدواج برات همین‌قدر مضحک و مسخره‌ست؟ _نه! _می‌خوای با من ازدواج کنی که همکار سابقم دیگه برام گل نیاره؟ سؤالش علی به خنده انداخت. سر تکان داد: _یکی از دلایلش اینه؟ _من قصد ازدواج ندارم جناب جاوید. همه چیز انگار یک شوخی بامزه بود در موقعیتی که به یک مخمصه می‌مانست. _بهتره قصدشو پیدا کنی. تارا عمیق نگاهش کرد. حتی پلک هم نمی‌زد. علی زمزمه کرد: _دوسِت دارم! حرفش، اعترافش، احساسش ترسناک بود آن هم وقتی یک گذشتهٔ دردناک بینشان بود. یکی آن طرف دره بود، یکی این طرف بدون هیچ نقطهٔ امید و رسیدن یا رهایی. علی یا فراموش‌کار شده بود که نشده بود یا دیوانه شده بود. همین دومی قطعیت بیشتری داشت. حالت تهوع داشت. می‌ترسید بالا بیاورد. پرخواهش گفت: _بگو فربد بیاد. _هر کاری داری به خودم بگو. _می‌خوام بگم بیرونت کنه از اینجا. https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk یک عاشقانه دوست‌داشتنی و لطیف https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk https://t.me/+2lAogU87Ns4xY2Nk
Show all...
زینب بیش‌بهار "صد سال دلتنگی"

﷽ نویسنده رمان‌های: 🖋️صد سال دلتنگی و 🖋️خوب‌ترین حادثه و 🖋️التهاب خواندن رمان‌های زینب‌ بیش‌بهار به هر طریقی و خارج از این کانال با رضایت نویسنده همراه نیست. 🌱🌸✍️ ارتباط با نویسنده:🌱👇

https://instagram.com/bishbaharr

👍 1
Repost from N/a
امروز رمان جدید #زهراقاسم‌زاده (گیسوی شب) رو براتون آوردم که براساس #واقعیته😍 رایحه دختری از خانواده متمول که چند سال قبل با اینکه خانواده‌ها مخالف بودن اما پا روی همه‌ی خط قرمز ها می‌ذاره و با پسر مورد علاقه‌ش ازدواج می‌کنه! واین باعث طرد شدنشون ازخانواده‌ها می شه... مهرداد مردیه که مرد بودومردونه پای رایحه و عشقش موند! اما درست موقعی که رایحه میخواد خبر بارداریش رو به همسرش مهرداد بده خبر تصادفش رو می‌شنوه! رایحه اونقدر آشفته ونگران به سمت بیمارستان حرکت می‌کنه که حالش بد میشه و تو راه بیمارستان ماشین بهش میزنه... و فاجعه اونجاست که رایحه به هوش میاد! وقتی رایحه به هوش میاد می‌فهمه بچه‌ش سقط شده وبدون اینکه از چیزی خبرداشته باشه تو همون بیمارستان در حال اهدای قلب همسرش به مردی هستند که... https://t.me/+d0PGCwKbmNY2ZWQ0 https://t.me/+d0PGCwKbmNY2ZWQ0 - بابت عزدار شدنتون تسلیت می‎گم. - ممنونم. - بابت این‎که...عزای عزیزتون رو تحمل می‎کنید تا من نفس بکشم، متاسفم وخیلی ممنونم! رایحه پربغض و با چشمانی خیس سربالا می‎کند. خیرگی نگاه پر آبش چنان پُر سوز است که سیب‌ گلوی مرد روبه‌رویش را پایین و بالا می‎کند. -غم شما قابل جبران نیست... رایحه به میان حرفش می‎زند: - هیچی ازت نمی‎خوام، فقط... ادامه‎اش را توان ندارد بگوید و سبحان از زل‌زل چشمان زنِ مهرداد، آن تپنده‎ی قرضی در سینه‎اش گویی تپشش دیوانه‎وار می‌‏شود...! دستش می‎رود تا روی سینه‎اش بنشیند و آن را کنترل کند؛ اما ... https://t.me/+d0PGCwKbmNY2ZWQ0 https://t.me/+d0PGCwKbmNY2ZWQ0 📌عاشقانه ای دیگر از #زهرا‌قاسمزاده (گیسوی شب) خالق رمان های یاغی، رامش،غرور وغیرت و.... .
Show all...
Repost from N/a
ساعت و زمان و مکان از دستش در رفته بود، سالن سفید بیمارستان برایش رنگی داشت تیره‌تر از سیاه! پارسا برای بار چندم بازویش را گرفت و روی صندلی نشاند. - بشین یکم. نشستنش به چند ثانیه هم نکشید، باز بلند شد و تا دم در رفت و مشتی به در کوبید. پرستار که بیرون آمد سراسیمه سمتش رفت. - بذارید پیشش باشم. پرستار کلافه گفت: - نمی‌شه آقا! برگشت و پشت سرش را به دیوار تکیه داد و عاجزانه پرسید: - فقط بگید زنده می‌مونه؟ صدای پرستار ناامیدی به گوشش رسید: - دعا کنید فقط! در که بسته شد چند باری سرش را از پشت به دیوار کوبید و دست به سینه‌اش فشرد. منصور جلوتر کشید و بازویش را گرفت. - دووم بیار مرد! نگاه به چشمان مصمم و پردرد منصور دوخت، عجیب بود که خود رئیس  داشت این لحظات سختش را همراهی می‌کرد. آراد لب زد: - اتفاقی براش بیفته تا ابد خودم رو نمی‌بخشم. نفس منصور سنگین پس داده شد. - تو مقصر نیستی... این رو به خورد مغزت بده. خم شد و دست به زانوهایش گرفت. - هستم... هستم... پارسا هم جلو کشید. - به خونواده‌ت خبر دادی؟ دوباره دست روی قلبش گذاشت. - نه... چطور بگم؟ چی بگم من به خانواده‌ش؟ خط بین دو ابروی منصور عمیق‌تر شد. - لازم نیست تو چیزی بگی، همه چی رو بذار به اختیار ما. و رو به پارسا گفت: - پیشش بمون و هر خبری شد بهمون بگو. پارسا کمی سرش را بالا گرفت و گفت: - اطاعت. و منصور رفت. پارسا برای بار هزارم در این یک ساعت بازوی او را گرفت و گفت: - بیا بشین، هلاک شدی سرپا! خواست مقاومت کند وحرفی بزند که در باز شد و پرستار بیرون آمد: - بیا تو آقا، همسرتون می‌خواد ببیندت! - به هوش اومد؟ حالش خوبه؟ پرستار پاسخش را نداد و هردو به سمت اتاقی که ساحل آنجا بود رفتند. امیر بالای سر ساحل ایستاد و با دیدن چشمان بسته‌اش صدا کرد: - ساحل! تکان مختصر چشمان ساحل باعث شد نزدیک‌تر شود. - می‌شنوی صدام رو؟ لبان خشک ساحل تکان خورد: - امیر! دست دو سمت سرش گذاشت و در حالی که گلویش از شدت بغض زخم شده بود، گفت: - جانِ امیر! پلک‌هایش دوباره داشت روی هم می‌افتاد، ولی زور آخرش را زد بگوید: - من... با تو... خوشبخت... بودم... اشک از گوشه‌ی چشمش ریخت. - ما باهم خوشبخت خواهیم بود تا ابد! لب ساحل کمی بالا پرید. - هزار بار... زندگی کنم... باز انتخابم... تویی... یادت باشه! دستش را که از زور نگرانی و خشم در حال لرزیدن بود روی صورت ساحل گذاشت. - خوب می‌شی... حق نداری خوب نشی! چشمان ساحل دوباره روی هم افتاد و از میان لب‌هایش کم جان گفت: - بغلم کن. با همان دستانی که رگ و ماهیچه‌اش هرگز لرزیدن را به خود ندیده بود، سرش را آرام بلند کرد و به شانه‌اش فشرد. - قوی باش، من اینجام... که افتادن سرش و تکیه خوردن بی‌تعادل او را به شانه‌اش حس کرد و صدای ممتد دستگاه موجب شد چند دکتری که لحظه‌ای برای این دیدار فرصت داده بودن سریع جلو بکشد و او را پس بزنند... و دستگاه شوک و تلاش و سوزن... هیاهو و باز صدای ممتدی که قرار نبود خوب شود! و زانوهای مردانه‌ای که زمین خورد و فریادی که در و دیوار بیمارستان را لرزاند. - نـــــــــــه!!! https://t.me/+vjm7LtpqEMQ0MTA0 https://t.me/+vjm7LtpqEMQ0MTA0 من امیرم...مردی که مرد بود و روی پای خودش بود و خرج مادر وبرادر یتیم‌اش رو می‌داد! هیچوقت فرصت نداشتم به ازدواج فکر کنم اما نمی‌دونم چی‌شد که دلم برای دختر حاجی معتمد محل رفت! شب و روز تو تب خواستنش می‌سوختم تااینکه بالاخره به دستش آوردم اما درست تو اوج خوشبختی اونو می‌دزدن و باعث می‌شن تو جوونی بمیره! منم قسم می‌خورم برم سراغ قاتل و با دخترش همون کاری رو کنم که با زنم کرد! https://t.me/+vjm7LtpqEMQ0MTA0
Show all...
Repost from N/a
00:06
Video unavailable
فکر می‌کرد پسرم! صدام می‌زد داداش! وقتی با موهای پسرونه و صورت آفتاب‌سوخته و لباسای لَش، بهش گفتم دوستش دارم، باهام دعوا کرد و دیگه حاضر نشد صورتم رو ببینه! عمادالدین، استاد دانشکده‌ی حقوق بود... منو همجنس خودش می‌دید و ازم متنفر بود که باعث شده بودم قلبش برام بلرزه. خصوصاً که به‌خاطر من شایعه‌ی وحشتناکی براش ساختن و کارش به کمیته‌ی انضباطی دانشگاه کشید! به‌خاطر اون شایعه، ازش دور شدم، اما بعد مدت‌ها، تو یه مهمونی باهم روبه‌رو شدیم. اونجا برای اولین‌بار منو به عنوان یه زن دید! یه زن با آرایش ملایم، موهای بلند و رنگ شده، لباس زنونه و زیبا... تمام معادلاتش به‌هم ریخت. فردای اون روز، اومد خواستگاریم! حالا که فهمیده بود یه زنم، می‌خواست منو مال خودش کنه! https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
Show all...
IMG_4982.MP41.55 MB
نفس های گرمش پوست لرزانم را خراش میداد و من با ترس نفس نفس میزدم. صدای خمارش باعث خجالت و ضعفم میشود: _کوچولوم ترسیده؟ نمیدانم چرا اما دستانش که روی کمرم مینشیند، چشمانم سیاهی رفته وشل میشوم درآغوش گرمش. _ای جااان.روی کمرت حساسی؟! با تند خویی لب میزنم: _ن....نکن..... وبا کاری که میکند نفسم حبس میشود.و.....لعنت خدا براو. https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
Show all...
sticker.webp0.36 KB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.