cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

تَـــژگاه | آرزونامداری

کانال رسمی رمان تژگاه از : آرزونامداری نویسنده ی رمانهای:زهار_شوگار_زئوس این رمان چاپی است،فایل‌نمیشود،کپی وخواندن فایل آن حرام❌ این کانال تنها مکان رسمی برای پارتگذاری رمان تژگاه میباشد و دنبال کردن آن در هر کانال دیگری غیرمجاز و از انسانیت به دور است❌

Show more
Advertising posts
41 062
Subscribers
-4324 hours
-2527 days
-93230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
Show all...
Repost from N/a
-خانومتون بر اثر تصادف سختی که داشتن دیگه نمی تونن باردار بشن! سرم را پایین می اندازم و صدای ناباور صبور بلند می شود: -یعنی چی خانم دکتر؟ توی بیمارستان تمام آزمایشاتش خوب بودن، حتی گفتن رحمش سالمه! دکتر دستش را در هم قفل می کند و توضیح می دهد: -ببینید گاهی باید یه زمانی بگذره تا یه سری علائم خودشونو بروز بدن! خانم شما خون ادرار نکردید بعد از اون سانحه؟ سرم را آرام تکان می دهم: -علاوه بر اون درد زیادی توی زیر شکمم داشتم برای همین هم اومدیم دکتر! با تاثر نگاهم می کند و لب می زند: -رحمت خیلی ضعیف شده عزیزم، تخمک های خودت برای بارداری کافی نیستن اما الان اون قدری علم پیشرفت کرده که می تونید با تخمک سازی تزریق باردار بشید! تذکر می دهد: -البته که با این حال هم براتون خیلی سخت خواهد بود! نگاهی با صبور رد و بدل می کنم و او مصمم رو به دکتر می گوید: -برای من بچه مهم هست اما نه اون قدری که زنم برام مهمه! امکان داره که جون خودش توی خطر بیفته با این کار؟ برای نگرانی و جدیتش می میرم و دکتر لب می زند: -نه خطری نداره اما اول باید بگم که موندن جنین اونم سالم ریسکه و حتی ممکنه سقط بشه باید خودتونو آماده کنید! رو به نگاه عمیقش سری تکان می دهم... من بچه ای از وجود او می خواستم حتی اگر تا این حد ناتوان بودم و همه چیز ریسک پذیر بود! https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8 https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8 https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8 پس از چند ماه تزریق و انجام تمام مراحل باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد و خبری از بارداری من نبود! -صبور الان این چندمین باره که داری امتحات می کنی این راهو پسرم؟ زنت نمی تونه بهت بچه بده از خون خودت... بیا و با دخترخاله‌ت ازدواج کن، هم سال هاست دوستت داره و هم می تونه بهت بچه بده! پشت ستون قایم می شوم و می بینم که این بار صبور چیزی نمی گوید... پس موافق بود با دختر خاله اش ازدواج کند! -حق داری عشقم، ببخشید اونی که می خواستی نتونستم بهت بدم! (سه سال بعد) -دخترکم ندو مامان، میخوری زمین! کفش کوچکش را روی زمین می کوبد و دندان های موشی اش را روی هم می گذارد و جیغ می زند: -قیـــژ قیــــژ! به شیرین زبانی اش می خندم و لپش را می بوسم! -آخ قربون اون زبونت نیم وجبیِ من... آره دخترم قیژ قیژ صدا می دن کفشای خوشگلت! دست داخل دهانش می کند و مستانه می خندد... گوشی ام زنگ می خورد و یک لحظه حواسم می رود سر تماس که همان لحظه پاره ی تنم را در یک قدمی پله ها می بینم! جیغی می کشم و به سمتش می دوم اما قبل از اینکه به او برسم مردی که از پله ها بالا آمده بود دخترکم را سریع در آغوشش می گیرد: -وای که تو منو کشتی دختر، یه لحظه ازت غاقل شدم سمت پله ها چی میکردی؟ -توتیا خودتی؟ تازه چشمم به او می افتد... به کسی که عشقم بود، پدر دخترم بود! -باباااااا.... #ڤیان 🦉 https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8 https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8 https://t.me/+_58Y7TcTr6kyMzI8
Show all...
ڤیان

✍🏻یاسمن علی‌زاده✍🏻 دختران مزرعه سیب (نشرعلی)🍎 روبِن (نشرعلی)💑 مُغیث🕊 ڤیان🦉

https://instagram.com/yasamanalizadeeh

👍 3 1
Repost from N/a
-چهار دست لباس درست و حسابی نداری که مجبور باشی هر روز گوشه‌ی حموم چنگ بزنی بهشون. از شنیدن صدای مادرشورهرش هول کرد و تا ایستاد کمرش به شیر آب خورد و نفسش از شدت درد بند رفت. -یه مشت لباس کهنه و بدردنخور از خونه بابات جمع کردی آوردی که آبروی منو جلو در و همسایه و فامیل ببری؟ دل ساره از درد مچاله شده بود. لباس‌هایش بو گرفته بودند و چاره‌ای نداشت. اگر نمی‌شستشان آبرویش می‌رفت. لب‌هایش را گزید و با بغض نالید: -معذرت... می‌خوام. -معذرت خواهی تو چه به دردم میخوره؟ اون پدر و مادر بی‌فکرت با خودشون نگفتن یه ذره فکر آبروی من و پسرم باشن تو دوست و آشنا... نگن عروس پاپتی‌شون از پشت کوه اومده؟ بغض ساره از حرف از شنیدن حرف‌های مادرشوهرش ترکید. با همان دست‌های کفی اشک‌هایش را پاک کرد و شنید: -ببین کی بهت گفتم... اگه دو روز دیگه محمدرضا سرت هوو نیاورد... آخه یه ذره زنیت نداری دل پسرم خوش باشه بهت. قلبش مچاله شد و می‌خواست زمین دهان باز کند و ببلعدش. حق داشتند. دختر فقیری که از روستا آمده بود، برایشان کسر شان داشت. -مگه تو این خونه ماشین لباسشویی نیست که تو این سرما تو نشستی توی تشت رخت چنگ میزنی؟ هر دویشان از دیدن قامت محمدرضا متعجب شدند. ساره دلش برای حرفی که شنیده بود گرفت. سرش را پایین انداخت و مدینه جواب پسرش را داد: -چی بگم والا... این دختره همه چیزش مسخره‌ست... فکر کرده اینجا هم دهات خودشونه نشسته رخت و لباس چنگ میزنه. اخم تند و تیز محمدرضا سمت مادرش روانه شد. دست ساره را گرفت و غرید: -خاکبرسر من بی‌غیرت کنن که حواسم به رخت و لباس زنم نبوده... ارج و قربش و بردم زیر سوال... شما هم اگه دلتون به حال آبرومون می‌سوخت جای کنایه زدن میبردینش خرید تا هر چی که لازم داشت بخره. روی ترش کرده‌ی مدینه سمت پسرش برگشت و تند گفت: -واه واه... همینم مونده با این پامو بذارم تو بازار... نما نماش کنم همه ببینه چه غربتی شده عروس خونه‌ی مهرورزها. دست ساره را از شدت خشم فشرد و دنبال خودش کشاند. روبه مادرش غرید: -پس دیگه حق ندارین برای چهارتا تیکه پارچه تو سرش بزنید... من برای لباس تنش و داراییش نگرفتمش که حالا به فکر هوو اوردن سرش باشم. یک نفس و خشمگین تا اتاقشان پیش رفتند و محمدرضا توجهی به صدا کردن‌های مادرش نکرد. روی تخت نشستند و دخترک هنوز هم درد داشت و هق‌ هقش به گوش محمدرضا رسید: -مادرتون حق داشت آقا... خودم دیروز که مهمون داشتن شنیدم منو با خدمتکارتون اشتباه گرفتن... مادرتونم اصلاً روش نشد بگه عروس این خونه‌ام. محمدرضا از سر حرصش فریاد زد: -بی‌جا کرده هر کی به تو بی‌احترامی کرده. ساره با التماس و دلی پردرد نالید: -آقا... من جز شما کسی رو ندارم... اگه طلافم بدید یا با کس دیگه‌ای ازدواج کنید... دق می‌کنم. محمد متعجب دستانِ دخترک را گرفت. -این چه حرفیه اخه بچه؟! عقلم کمه؟ گوش میکنی به حرف اینا!؟ اما ساره بی توجه به حرفش همان طور که زار می‌زد لب زد. -آقا...میشه...میشه...یکم‌‌....پول ...بدید.. محمد کلافه شده بود از گریه هایش نچی کرد و موهای سیاهِ دخترک را پشتِ گوشش فرستاد. زیبا بود اما زیادی افتاب مهتاب ندیده. مهربان نگاهش کرد و گفت: -پول می خوای چیکار؟! -یکم لباس بخرم... به خودم برسم... دیگه باعث خفت و بی‌آبروییتون نشم. حرف‌هایش آستانه‌ی تحمل محمدرضا را شکاند. دلش برای این همه سادگی و مظلومیت دخترک می‌سوخت. دستش را پیش برد و روی صورت ساره گذاشت: -من تو رو برای همین بِکر بودن و سادگی‌هات انتخاب کردم... فکر کردی نمی‌تونستم برم دنبال این پلنگ‌هایی که همه جاشون عملیه و هفت قلم آرایش دارن؟ چشم‌های دختر لبالب اشک شد و با من من کردن، پرسید: -پس... پس... چرا شبا ازم دوری می‌کنید؟ چرا روی تخت نزدیکم نمی‌شید و پشت بهم می‌خوابید؟! این را گفت و نفهمید چ بلایی سر محمد اورد. در واقع محمدرضا فقط مراعات سن و سال دخترک را کرده بود و که بود که بفهمد چه حالی دارد که کنار زنش بخوابد و اما انگشتش به او نخورد. هیچان زده لب زد. -واقعا ساره...تو ...تو دوست داری با من باشی؟ یعنی..... و این کوبیده شدن لب های ساره روی لب های محمد بود که حرفش را بردید و .... https://t.me/+gd3sqQ7g94g4MWM0 https://t.me/+gd3sqQ7g94g4MWM0 https://t.me/+gd3sqQ7g94g4MWM0
Show all...
👍 1
Repost from N/a
_شماره خونه رو دادی به مدرسه‌ی زنت؟! ساواش بی خیال به خواهرش خیره شد _ چته؟ _ پشت خطن میگن باید با استاد‌ دانش‌پژوه حرف بزنیم لادن تو دسشویی از حال رفته دیشب کتکش زدی باز؟ ساواش بی خیال پوزخند زد برنامه هر شب همین بود! سارینا پوف کشید _ دختره حاملست ساواش نمیگم نزنش دختر اون بی شرف هرچقدر کتک بخوره کمه ولی کمتر بزن تا بچه‌ات دنیا بیاد ساواش پیپش رو به لب هایش چسبوند و با پوزخند به خواهرش خیره شد _ حالا کی گفته من میزنمش؟ _ نه پس سر و صورتش بیخود کبود میشه فقط موندم چطوری طبقه بالا خفش میکنی که صداش در نیاد ساواش دود رو بیرون داد سارینا ۱۶ سالش بود وگرنه میتونست براش تعریف کنه دخترک چطور از ترس شب و رابطه با ساواش خفه خون میگیره حس گند عذاب وجدان تو گوشش فریاد کشید خب لادن هم ۱۶سالشه! تازه دو ماه از خواهرت کوچیک تره سارینا تلفن بی سیم رو جلوی صورتش تکون داد _ بگم کِی میری؟ دندوناشو روی هم فشرد دخترک رو عقد نکرده بود تا براش پدری کنه! بی خیال دود رو بیرون فوت کرد _ بگو نمی‌رم سارینا بی تفاوت سر تکون داد و ساواش اضافه کرد _ در ضمن بگو تا ۵ خونه نباشه راش نمیدم! پیپ رو کنار‌ گذاشت پیپ نیاز نداشت یک چیز قوی میخواست فاصله مدرسه تا خونه چندساعت بود؟ تازه اونم برای دختری که با اون وضع به عکس پدرش بالای شومینه خیره شد و همونطور که بطری شراب رو سمت دهنش میبرد لب زد _ انتقامتو گرفتم بابا اون حروم زاده رفت زیر خاک اما تک دخترش هررزو داره تقاص میده https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 دو پارت بعد👇 سرد بود برف می‌بارید شکمش کم کم برآمده میشد و بزودی اخراجش میکردن حتی نمیتونست دیپلمش رو بگیره اما مهم تر از همه اینا آوارگیش بود لادن فخرآرا ، زن عقدی ساواش دانش پژوه رئیس هولدینگای دانش گستر تو برف با شکم حامله پشت در مونده بود هق هق کنان برای هزارمین بار زنگ رو فشرد _ ساواش خان توروخدا هیچ صدایی نیومد _ حالم خوب نبود ... شما که ... شما که صبح دیدی وضعمو بغضش ترکید _ کل دسشویی مدرسه خون بود سرگیجه داشتم پول نداشتم با هق هق روی در کوبید _ میشنوی بی رحم؟ زن حامله ات پول نداشت از مدرسه برگرده حتی اتوبوسم رام نداد بوی پیپش رو میتونست تشخيص بده شک نداشت پشت در ایستاده و با خونسردی و لبخند کج پیپ میکشید بی جون دستش رو روی شکمش گذاشت و زمزمه کرد _ بخاطر بچه‌ات سرده نامرد من مثل تو پالتو خز تنم نیست خسته بود خون از دست داده و بدنش له شده بود ناامید روی زمین سر خورد پاهاش یخ زده بود آروم زمزمه کرد _ پاهامو حس نمیکنم کسی جواب نداد ولی صدای نفسای ساواشو میشنید بغض کرده لبخند تلخی زد و مظلوم زمزمه کرد _ ساواش به نظرت بچه ها هم تو شکم مامانشون سرما رو حس میکنن؟ امیدوارم نکنن ... خیلی بده ... همه جات بی حس میشه و به مورمور میفته چشماش روی هم افتاد و هم زمان در عمارت باز شد تلخ پوزخند زد همیشه همین بود دوست داشت تو اوج شکنجه رو تموم کنه! کفشای مارکش رو دید که روبروش ایستاد _ میخوای یخ نزنی؟ لادن بی جون پچ زد _ بیام تو؟ _ بیا بینیشو بالا کشید و ناله کرد _ نمیتونم ... پاهام ... پاهام یخه دست های مردونه که زیر پاش رفت امید به قلبش برگشت اما ساواش سمت خونه نمی‌رفت صدای سرد و مرموزش بلند شد _ ماه پیش برای جیکوب لونه جدید آوردیم فکر کنم جفتتون جا بشید یکم صمیمی تر بخوابید چشمای خیس از اشکش از وحشت گشاد شد صدای جیغش بالا رفت و دست و پا زد _ نه ... نه‌ من حاملم میدونست از سگ وحشت داره میدونست ۳ ساله که بوده سگ بهش حمله کرده میدونست جیکوب روش حساسه و به خونش تشنه ست میدونست و اینطوری زن حاملشو شکنجه میکرد! با ترس جیغ زد _ سارینا؟ توروخدا بیا ساواش نکن التماست می‌کنم تورو روح بابات حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی توی صورتش خورد و هم زمان زنجیر جیکوب باز شد _ ببند دهنتو اسم بابامو نیار سگ سمتش اومد وحشت زده خودش رو روی زمین کشید و چشماشو بست صدای پارس ها و بعد تیزی و درد وحشتناک تو شکمش تو خونه‌ی بچش! نزدیک جنین بی گناهش... ساواش بهت زده زنجیر جیکوب رو کشید _ جیکوب بسه ، وحشی سگ رو عقب کشید و مات موند شکم دخترک غرق خون بود ناخواسته لب زد _ لادن... سارینا ترسیده بیرون دوید _ هیع ، چقدر خون کنارش نشست دست هاش یخ بود و مانتوی کهنه مدرسش خیس برف و بارون لب های ترک خورده دخترک حرکت کرد _ من ... آخ ... من دوست ... دوست داشتم ... میخواستم مامان ... مامانِ بچه‌ات باشم ... آخ خدا قلب ساواش از حرکت ایستاد و لحظه ای بعد عربده زد _ سوییچ و بیار سارینا https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0 https://t.me/+VNHLRbY_aG9jMDY0
Show all...
ماتیک💄 استاد دانشجویی

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

👍 3
Repost from N/a
دیشب چطور بود؟!!! بی‌حوصله نگاهمو به علیرضا دادم، رفیق فابم بود و گفتم: - هیچی به حوله تنم و موهای خیسم نگاهی کرد: - وا با یه پا پلنگ انداختمت تو اتاق که بگی هیچی؟ تکیه دادم به کابینت و ماگ قهومو برداشتم: - هیچی به هیچی شد فهمیدی یا با عمل حالیت کنم؟ ازین دخترای زننده هم دیگه برام پیدا نکن مرتیکه -وا دختره همه چی تموم مردمو روش عیب و ایراد چی می‌ذاری؟ قدش بلنده، چشماش شهلا، بلوند پلنگیه واس خودش اوسکولی نمی‌خوایش؟ بدون این که ذره ای غیرتی بشم برای این که دختر رو با چشماش خورده گفتم: - آره ولی من گربه ی ملوس خودمو می‌خوام، همون دختری که نه ناخن دراز داره نه موی بلوند... همونی که وقتی باش تنها میشم بدنش از استرس یخ بزنه نه که دو روز از رابطه نگذشته مثل این دختره خودشو ولو کنه تو بغل من! اخم کرد: -آشوبو میگی؟ ول‌کن دیگه داداش من، دختره خوبی بود اما برای فضولی اومده بود تو زندگیت خبرنگار بود فهمیدی که... کلافه بودم، راست می‌گفت اومده بود تو زندگیم برای کارش اما من دلم... من دلمو باخته بودم... بدم باخته بودم! علیرضا باز ادامه داد: -منم نمیگم این دختر بلوند رو برو بگیر که میگم چند صباحی باهاش تا آشوب و یادت بره ماگمو سر کشیدم: - علیرضا برو پیداش کن بیارش من دیگه دارم رد میدم... از زندگی، از همه چی افتادم. -ای خاک تو سرت کنم که این قدر سست عنصری، دختره اومده از زندگیت خبر ببره الان میگی برو بیارش اصلا اون هیچی روز آخر از زیر مشت و لگدای تو من کشیدمش بیرون حالا چه جوری برم بیارمش برا تو آخه؟ با یاد اون روز که زیر مشت و لگدام گریه می‌کرد و من کور شده بودم لیوانمو پرت کردم تو سینک و سری به چپ و راست تکون دادم: - یه کاریش میکنم پیداش کن تو آدرسشو بده من خودم یه کاریش میکنم https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 گریه می‌کرد و ترسیده به در و دیوار خونه‌ی من نگاه می‌کرد: - بذار برم... من که بهت ثابت کردم چیزی از زندگیت به بیرون نگفتم رفتم سمتش که ترسیده رفت عقب و لب زدم: - چرا این طوری می‌لرزی مگه می‌خوام بکشمت گفتم که یه شام می‌خوریم حرف می‌زنیم دفعه اولت نیست که میای خونه‌ی من. - آره ولی دفعه آخری که از خونه‌ت رفتم دو روز بیمارستان بستری بودم. صورتم جمع شد: - مست بودم، عصبی بودم، قلبمو شکونده بودی! اشکاش ریخت: - می‌خوام برم. سمتش رفتم: -میری باشه میری، اما اول شام بخوریم حرف بزنیم بعدش مثل قدیما کنار هم بخوابیم بعدش اگه حرفام قانعت نکرد برای همیشه برو... با تموم شدن جمله‌م رنگش پرید سری به چپ و راست تکون داد: - نه نه تورو خدا نه بذار برم الان می‌خوام برم... https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
Show all...
👍 10
میانبر پارت‌ها🌹 رمان زئوس45الی50(تمام شده درvip)عیارسنج  زهار+زئوس80الی85(تمام شده در vip) عیارسنج نَسَـ♚ـبـــ45الی50(دوبرابرکانال‌عمومی) شوگار45الی50(تمام شده در vip) عیارسنج 5892101407120183 به حساب آرزونامداری @Arezunamdarii لطفا از پرسیدن هرگونه سؤال بی‌مورد بپرهیزید🙏
Show all...
Repost from N/a
_باهام ازدواج کنید....بعدم بهم رضایت خروج از کشور بدید. شاهرخ گنگ به او خیره شد. شوخی میکرد؟! _من حوصله ی این بازیا رو ندارم بچه جون. قبل از بلند شدن، رعنا مجبور به اعترافی دردناک شد: _زن بابام حامله اس. میخوام برم سن‌خوزه پیش داییم ولی اون نمیذاره. میگه مجبورم اونو کنار زنی ببینم که باهاش به مادرم خیانت کرد. به بچه ای بگم خواهر که حاصل اون خیانته و دلیل از دست رفتن مادرم..... شاهرخ دلش میرفت برای اشک چشمان او ولی این درست نبود. _ به خاطر پدرت؟؟ اگه ازت سوءاستفاده کنم چی؟ اگه من بدتر از پدرت باشم چی؟ فکر اینجاهاشو کردی؟ _ اونقدر تو این مدت شناختمتون که بفهمم اگه یه مرد باشه که بتونم بهش اعتماد کنم شمایید. چشمان شاهرخ برق زد از خوشحالی. اخر برای اولین بار بود که تعریفش را میشنید از زبان او. دوستش داشت. چیزی که فقط خودش میدانست ولی نه با قراردادی که به طلاق منجر میشد. _ اگه قبول نکنم؟ _ با وجود اینکه نمیخوام مجبورم برم سراغِ ... https://t.me/+c7QdlLE3ZXBkYzg8 #التیام در vip تموم شده و بیش از ۶۰۰پارت در کانال اصلی داره‌. براتون لینکش رو گرفتم، اگه یه رمان انتقامی عاشقانه میخواین، از دستش ندید
Show all...
1
Repost from N/a
_اینجا چه خبره؟ با صدای بم و مشکوک مرد هر دو دختر به سمت او برگشتند ماهور لبخند دلنشینی زده مقابل نگاه خیره و بی قرار آیه با سیاست سمت تیرداد گام برمی دارد. _هیچی عزیزم داشتم به آیه جان می گفتم خوشحال می شم تو مراسم نامزدی مون باشه دست ماهور بازوی مرد را لمس می کند آیه با احساسات به غلیان در آمده نگاه از آن دو گرفته با تن صدایی لرزان لب می زند: _ ممنون از دعوت تون ولی من گفتم که نمی تونم بیام تیرداد اخم کرده بی حواس دست دور کمر ماهور حلقه می کند. بی خبر از حال آیه می پرسد: _چرا؟ قراره جایی بری؟ دستپاچه از سوال تیرداد لبخند مضحکی به لب زده در همان حال که سعی می کرد نگاه ماتش را از نزدیکی آن دو بگیرد با تن صدایی تحلیل رفته گفت: _آره یعنی نه من ...من فکر نمی کنم مناسب باشه خدمتکار خونه تون تو مراسم به این مهمی شرکت کنه ممکن براتون بد بشه داشت دروغ می گفت.می خواست برود. هر چه زودتر بهتر.‌‌..چرا که طاقت دیدن تیرداد کنار هیچ دختری را نداشت. تیردادی که بی هیچ چشم داشتی به او پناه داده بود حامی پشتیبانش شده بود. بی خبر از دل آیه که هر بار با دیدنش که هیچ... فقط کافی بود نامش را از زبان او بشنود آن وقت بود که دلش عنان از کف می داد. اصلا می دانست هم هیچ اتفاقی قرار نبود بیفتد. چرا که تیرداد به هیچ وجه اوی بی کس و کار را به ماهور الوند ترجیح نمی داد. ماهور مرموزانه دست به روی شانه ی تیرداد گذاشته به مرد تکیه می‌دهد _عزیزم تو با همه فرق داری مگه نه تیرداد؟ تیرداد با لبخند ریزی که تنها به چشم های آیه آمد سر تکان داد: _آره لازم نکرده واسه خاطر هیچ خودت از اومدن به مهمونی محروم کنی با بغضی که هر آن ممکن بود بترکد و رسوایش کند بی چاره وار و درمانده کارت دعوتی که ماهور داده بود را میان انگشتانش مچاله کرد _من ...من خوشحال می شدم بیام... ولی نباشم بهتره .. تیرداد سری تکان داد. هیچ خوشش نمی آمد از تعارف های مسخره... به سمت کاناپه رفته همانطور که می نشست بی حوصله و کوتاه گفت: _هر جور راحتی انگار که با خنجر قلب دخترک را زخمی کرده باشد با دردی که هر ثانیه در قفسه سینه اش بیشتر می شد مظلومانه پلک زد تا مبادا آن ذره خود داری اش هم بشکند. ماهور با دیدن حالات دخترک که از چشمش با لحنی که تحقیر آمیز و دلسوزانه لب زد: _عه تیرداد نگو اینجوری.. آیه جان مشکل چیه که روی من و زمین میندازی؟  بی آنکه اجازه حرف زدن به آیه دهد تحقیر آمیر تر  ادامه می دهد: _نکنه مشکل لباس و این چیزاست آره؟ خوب این‌ که‌ راحت حل می شده ...من یکی از لباس هامو بهت میدم به دوستم هم می سپارم به قرار از آرایشگاه واست فیکس کنه مات از حرف های ماهور لب می گزد تا مبادا سر دخترک فریاد نزند که من گدا نیستم که هیچ نیازی هم به بخشش های تو ندارم. به هیچ عنوان چنین روزی را در زندگی اش نمی دید که یک نفر اینگونه خرد و تحقیر اش کند. به خودش آمده بی توجه به ماهور با دلی که خون بود خواست لب باز کند اما با حرفی که تیرداد زد خشک شده ایستاد: _ماهور عزیزم انقد بهش اصرار نکن می بینی که نمی خواد ماهور نمایشی لب بر می چیند تیرداد روبه آیه کرد بی اطلاع از آشوب در قلب دخترک سرد و جدی دستور می دهد: _آیه توام برو به کارات برس ممنون می شم تنهامون بذاری https://t.me/+O7fitbaX0xszMjRk https://t.me/+O7fitbaX0xszMjRk
Show all...
"بِئوار"

°| ﷽ |° تو تکرار نمیشوی این منم که دلبسته تر میشوم شما با بنر واقعی عضو شدید‌. پارت گذاری هرروز شروع رمان👇

https://t.me/c/1316300007/20557

ّبئوار به در گویش لری به معنای غریب و بی وطن.. * * * کپی و انتشار این رمان بدون رضایت نویسنده حرام است.

1