فاصله (آهو و نیما)
فاصله به قلم نازیلا.ع ❌️مطالعه ی رمان فاصله از هر جایی جز این کانال حرام و فاقد رضایت نویسنده ست❌️ شروع رمان🔥خوش اومدین ❤ https://t.me/c/1518559436/7 رمان های نویسنده: https://t.me/addlist/ePObCqkYkKZjMTI0
Show more28 429
Subscribers
-5424 hours
-2977 days
-1 44630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
❤️🔥 بوسه بعد از طلاق
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم!
گفت تحملشو داری؟؟گفتم آره بگو…گفت.....
ادامه ی داستان ➡️
https://t.me/+aPYZCyX4XPlmZjVk
50600
💥✈ تلگرام به طور رسمی فروش همستر رو اعلام کرد برای فروش به کانال زیر برین :
✅ https://t.me/+b5ucm-JDask3NWY8
14100
- دختر پاپتی و زشتتون به چه حقی رفته دادگاه و دادخواست طلاق داده؟! اگه میخواست از پسرم جدا شه، چرا هی میومد جلوش عشوه میومد تا بگیرتش؟!
مادر فرسام این حرفها رو با فریاد تو حیاط میگه و مطمئنم که صداش رو تموم همسایهها شنیدن.
مامان سعی میکنه آرومش کنه.
- بیاین تو... با هم حرف میزنیم... هستی بخاطر اتفاق شب عروسی ناراحته! درست چند دقیقه بعد از عقد، آقا فرسام رو دستگیر کردن!
مادر فرسام با همون صدای بلندش میگه: ناراحته که ناراحته! عوض اینکه بیفته دنبال کارهای فرسام، رفته دادخواست طلاق داده! حتما مهریه هم میخواد!
طاقت نمیارم و به حیاط میرم.
با خشم به مادر فرسام میگم: از کجا میدونین که نرفتم دنبال کارهاش؟!
مادر فرسام سر تا پام رو نگاه کرد.
- بهبه عروس خانوم! چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد!
و بعد لبهی چارقدش رو روی صورتش میکشه.
- پسرم رو انداختی گوشهی هلفدونی، خیالت راحت شد؟! پاقدم تو بود که پسر دستهگلم الآن تو زندانه!
روی دستش میکوبه.
- چقدر بهش گفتم این دختر با این قیافهش به دردت نمیخوره! حالا بیا تحویل بگیر!
با غیظ نگاهش میکنم.
- شما که انقدر سنگ پسرتون رو به سینه میزنید، اصلا میدونید چرا دستگیرش کردن؟!
حرفی نمیزنه و من ادامه میدم: فردای اون شب رفتم کلانتری، گفتن آقا پسرتون چند سال پیش چندتا مرد اجیر کرده بوده که یه دختر رو بیآبرو کنن! حالا دو تا از اون مردها پشیمون شدن و رفتن پیش پلیس اعتراف کردن!
مامان با بهت صدام میکنه.
میدونم که اون هم یاد اون شب لعنتی افتاده...
شبی که نتیجهش شد همون زخم روی صورتم که مادر فرسام از اولین لحظهای که من رو دیده بود، بخاطرش بهم سرکوفت میزد!
مادر فرسام خودش رو نمیبازه.
- دست شما درد نکنه با این دختر تربیت کردنتون! اونها گفتن و تو باور کردی؟!
- من مدرکی دارم که ثابت میکنه فرسام گناهکاره!
مادر فرسام با تمسخر میپرسه: چه مدرکی خانوم کارگاه؟!
دستهام رو مشت میکنم.
- من اون دوتا مرد رو دیدم... شناختمشون... چند سال پیش، من تو خونه تنها بودم و چند تا مرد ریختن تو خونهمون. میخواستن بیآبروم کنن... من باهاشون درگیر شدم و نتیجهش شد زخم روی صورتم! اون مردها همونهایی بودن که از فرسام دستور گرفته بودن!
مادر فرسام با عصبانیت داد میزنه: اینها دروغه! تو بخاطر مهریه این چرندیات رو به هم بافتی!
نیشخند میزنم.
- من حاضرم همین الان تعهد محضری بدم که مهریه نمیخوام. به آقا پسرتون بگید طلاقم بده، فقط میمونه یه چیز... اون شب و کاری که فرسام میخواسته باهام بکنه... ازش نمیگذرم. شکایت میکنم و با وجود اعتراف اون دوتا مرد پای فرسام گیره!
https://t.me/+vxENE9H-zL0wZWFk
https://t.me/+vxENE9H-zL0wZWFk
🚫هرگونه کپی و ایدهبرداری ممنوع 🚫
27100
Repost from N/a
_کمک نکنی اخراجی!
_ تهدید میکنی من از کجا بدونم تو چجور کمکی میخوای؟
شاید #پیشنهادبیشرمانه بدی من باید قبول کنم؟
نمیشه که من از اوناش نیستم!
با غضب نگاهم کرد و گفت:
_داری زیادی ور میزنی، دهنتو ببند تا بتونم حرف بزنم، امشب پدر و مادرم دارن برمیگردن ایران، مادرم برام دختر پسندیده ولی من نمیخوام.
ازت میخوام چند روزی که خانوادم اینجان نقش نامزد منو بازی کنی!
_ زرشک،به من چه؟
من سر پیازم یا ته پیاز برو یکی دیگه رو پیدا کن داداش من این کاره نیستم.
برگشتم که از اتاق برم بیرون، گفت:
_صبر کن حالا که داری میری برو وسایلتو جمع کن اخراجی!!
بهش نگاه کردم:
_خاک تو سرت که از ضعف من استفاده میکنی میدونی به این کار احتیاج دارم مرتیکه دراز زردنبو!
با تعجب بهم نگاه کرد:
_چی گفتی؟یک بار دیگه بگو!
_ اخبار یک بار میگن منتظر باش تا پخش مجدد.
یه لبخند کوچیک زد ولی زود خودشو جمع و جور کرد:
_ کمکم میکنی یا نه!؟
https://t.me/+qjIFxkE_HVAxODE0
https://t.me/+qjIFxkE_HVAxODE0
نیلی دختر یتیمی که بعد از بیرون انداخته شدن از یتیمخونه در هجده سالگی برای کار وارد خونه امیر رادِش یکی از پولدار ترین مرد های خاورمیانه میشه تا نقش نامزدش رو بازی کنه ولی با ورود خانواده بزرگمهر…
https://t.me/+qjIFxkE_HVAxODE0
امیر رادش هم برای فرار از ازدواج مجبور به تحمل زبون درازیهای بیشاز حد این دختر میشه و …
#طنز #عاشقانه
خانم ریزه میزه من | آتناامانی
﷽ نویسنده: آتناامانی اثر ها: خانم ریزه میزه من غریبِ غُربت تاتوره ایوا "پارت گذاری منظم"
90800
Repost from N/a
00:05
Video unavailable
من آرن مقدمم...
بزرگترین وارث خاندان مقدم...
جراح خبرهی مغزواعصاب...
کسی که تو آمریکا فارغالتحصیل شده و کل بیمارستانای کشور و خارج کشور واسه داشتنش سر و دست میشکونن...
ولی من به خواست خودم تو آمریکا درس نخوندم...
مجبور شدم برم... فرار کردم...
وقتی نامزدم رو لخت و عور تو بغل رفیق از برادر عزیزترم دیدم از این ننگ فرار کردم...
فرار کردم تا بخاطر مادرم قاتل نشم ولی با این فرار قاتل خودم و خانوادهی بعد از رفتن من از بین رفته شدم...
حالا که سرد شدم، حالا که از دست خودم با عالم و آدم عصبیام برگشتم...
بعد از سالها برگشتم تو خونهای که دیگه نمیشه اسمش رو خونه گذاشت...
خونهای که توش یه دختره ریزه میزه هست...
دختری که میگن پرستار مادرم و کسیه که اونا رو تو نبود من به زندگی امیدوار کرده...
نمیدونم چطور اما یه باره دیگه دلم سُر میخوره و اسیر اون کوچولوی لعنتی میشه...
دختری که مثل اسمش یه رویاست...
رویایی که من نمیدونم با اون نامرد ناموس دزد...
https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0
https://t.me/+HYSAnCqxv1Y3MzA0
❌یک #عاشقانه_انتقامی فوقِ زیبا از عشقی قدیمی تا عشقی جدید و سوزان با قلمی کاربلد و کمنظیر❌
0.61 KB
👍 1❤ 1
1 82900
Repost from N/a
سه سال بزور باهاش بودم حاج خانوم!
حالا دیگه حتی رو تختم راضیم نمیکنه...
نامدار با غیظ می غرد و خاتون ترسیده دست روی لب هایش می گذارد
- هیس نامدار... هیس... میشنوه دختره طفلک... گناه داره بخدا مگه چشه آخه؟
نامدار کلافه دست به کمرش می زند
- چش نیست؟ هر جا میبرمش آبروم و می بره... نه حرف زدن بلده نه بگو بخند عین ماست می مونه...
حیثیتمو جلو همکارام برده!
خاتون دست به بازوی پسرش می فشارد تا آرام شود و هیچکدام نمی بینند دخترک هفده ساله را که پشت در ایستاده، مرده...
- خب بلد نیست طفلک چیکار کنه؟
سه سال پیش میگفتی میخوامش حالا که به یه جایی رسیدی دیگه نمی پسندیش مادر؟
نگاه کلافه نامدار سمت مادرش می چرخد
- راضیش کن بی سر و صدا زیر اون برگه رو امضا کنه.
توافقی طلاقش و می دم بره پی زندگیش باشه؟
خاتون پر درد باشه گفته و یاس بی جان تا اتاق خودش را کشانده بود.
توافق نامه امضا می کرد برود پی زندگی اش؟
سه سال پیش قرار بود زندگی شان را با هم بسازند و حالا نامدار یک زندگی جدید داشت می ساخت
با آن دختر...
اسمش مریم بود. خیلی زیبا بود خیلی زیبا تر از اوی ماست...
در اینستاگرام عکس و فیلم هایشان را دیده بود
همه چیز ها را می دید اما نامدار را دوست داشت حرفی نمی زد
- مادر اینجایی؟ بابا مهمون اومده خونتونا چرا اومدی تو اتاق!
به سختی تنش را از روی تخت بالا کشید و با لبخند به مادرش سمت پذیرایی رفت
امسال سومین سالگرد ازدواجشان بود.
اصلا برای همان مهمانی گرفته بود
خودش غذا پخته بود.
حتی کیک را هم...
نامدار به کیک شکلاتی حساسیت داشت...
این مهمانی آخرین کنار هم بودنشان بود.
با حسرت نگاهی به نامدار انداخت
خوشحال بود و با برادرش حرف می زد
با همه خوب بود، قبلا با او هم خوب بود اما الان نه...
با پس زدن بغضش کیک را برداشته و بیرون رفت
- عروسم؟ کیک چرا پختی؟ نکنه خبریه هان؟؟
همه با لبخند منتظر خبر خوش بودند جز نامدار او جا خورده اخم کرده بود
- امشب سالگرد عروسی مونه مادر جون
دید که نفس نامدار آزاد رها شد
حتی بچه ی او را هم نمی خواست و او مصمم تر می شد روی تصمیمش...
- برات کیک توت فرنگی پختم می دونم دوست داری نامدارجان.
نامدار بی حرف نگاهش می کرد.
در زمردی های دخترک یک چیزی سرجایش نبود...
- فقط قبل بریدن کیک اگه میشه من زودتر کادومو بدم مطمئنم منتظرشی
اخم های نامدار غلیظ تر شده بود.
خاتون که با او حرف نزده بود هنوز!
- خیلی گشتم چی برات بخرم یعنی میدونستم چی دوست داری ولی بازم فکر می کردم دیگه برات کم باشه این کادو ها و آبروتو ببرم...
ضربه ی اولش مهلک بود نامدار تکان خورده بود اما او هنوز می گفت با همان تپق و تته پته هایش...
- ح...حرف زدنم بلد نیستم ه... همیشه کلی وقتتونو می گیرم ببخشید.
جلو رفته بود که نامدار تنش را از مبل بالا کشیده و زیر گوشش غرید:
- چه مرگته یاس؟ چرا چرت و پرت می گی؟
دخترک خندید. با درد...
کادویش را از جیبش در آورده و برای آخرین بار روی پاهایش بلند شده و گونه ی مرد نامردش را بوسید...
- این بهترین کادویی که لیاقتشو داری...
ورقه امضا شده ی طلاق توافقی را جلویش گرفته و با لبخند اضافه کرد
- بهم قول بده خوشبخت بشی منم قول می دم موفق بشم مثل خودت ولی دیگه برای تو نیستم!
گفته و میان هیاهوی بالا گرفته میان خانواده از خانه بیرون زد...
قرار بود برگردد همانطور که قولش را داده بود...
پارت جدیدش 😭😭
https://t.me/+hKLUHUcnBYY2MGM0
https://t.me/+hKLUHUcnBYY2MGM0
https://t.me/+hKLUHUcnBYY2MGM0
کـــzardــارتِ
پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
👍 3❤ 1
2 00300
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.