cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

شارلـــــ🔥ـــــاتـــــ🔥ــــان

به نام حق سـرکشیــدم تــو را و تشــنه‌تــرم. ~ نویسنده: نفیس

Show more
Advertising posts
14 594
Subscribers
-5524 hours
+877 days
+72930 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
410Loading...
02
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
380Loading...
03
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
480Loading...
04
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
760Loading...
05
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1170Loading...
06
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
360Loading...
07
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
730Loading...
08
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1480Loading...
09
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1670Loading...
10
‍ ‍ چهار تا پسر با چهار تا دخترو تصور کن که ساعت دو شب گیر کردن تو یه اتاق ۹ متری و درم باز نمیشه😂❌ https://t.me/+2PmmeCSoC7UyYzg0 کامران_ الان باید چه غلطی کنیم؟ طاها نگاهی به دخترا کرد و آروم گفت: _میگن بین یه دختر و پسر نفر سوم شیطونه!... خدا به دادمون برسه ماها که چهار تا نر و ماده ایم! محسن ضربه ای به پشت گردن طاها زد و چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _خفه شو صدات‌و میشنون گوساله!... اون مهسا بدبخت که رنگ به رو نداره همین الانش، حرفای تورم بشنوه دیگه هیچی! سینا_کثافت چرا میزنیش؟ من که از خودم مطمعنم چون به رابطه تری‌سام، فورسا و یا حتی گروپ علاقه ای ندارم!... بعدشم همون اون دختره ساحل تا صبح ماهارو حامله نکنه ول نمی‌کنه، نترس! طاها از حرفای سینا پوفی کشید و سمت دخترا رفت و گفت: _تا صبح مثل این که اینجا موندگاریم تا یکی بیاد در این خراب شدرو باز کنه! و بعد تنه‌ای به کامران زد و پر حرص گفت: - د بکش کنار جام تنگه. شهرزاد اخمی کرد و گفت: _با شما چهار تا، تا صبح این جا باید بمونیم؟!... من بمیرم بهتره برام! با پایان جملش حرصی بلند شد و سمت در اتاق رفت و محکم خودش و بهش کوبوند و گفت _باز شو لعنتی، باز شو! طاها_ حالا ماهم همچین علاقه نداریم با دخترایی که تا مچ میشه رفت تو... یعنی تو صورتشون ازبس که پنکک و کرم زدن تو یه اتاق سه در سه بمونیم! بعد شاکی ادامه داد: - حالا یه جوری میگه با شما چهار تا تو یه اتاق نمی‌مونیم انگار هر چی در و دافه از دل نیویورک و لاس‌وگاس ریخته اینجا و ما هم گروهی می‌خوایم دست برد بزنیم به زیر و بم‌تون! بابا تروخدا نگید جایی، شما جای داداش مایی؛ ما که بیشتر باید نگران باشیم. کامران دستش رو به صورت ضربدری جلوی بدنش گرفت و رو به هستی گفت: - نگام نکن، حامله میشم. ـــــــــــ ‍ #part_477 احمد با اضطراب سرش رو کمی به جلو خم کرد و رو به طاها گفت: - سر جدت یه کاری کن؛ این امتحانو پاس نشیم همین جمع تابستون باس بازم بشینیم پای حرفای اسدی. یکی دیگه نالید؛ - داداش امید یه ملتی، امیدارو نا امید نکن. و پشت بندش یکی از ته کلاس داد زد: - امیدت به خدا باشه برادر، طاها فقط وسیله‌ست. و نصفی‌ها از خنده پاچیدن! طاها که تا اون موقع مشغول نوشتن چیزی بود، سرش رو از روی برگه‌ش بلند کرد و رو به کل کلاس گفت: - منو قاطی بازی کثیف‌تون نکنید، من یکی دیگه توبه کردم. و باز سرش رو وارد برگه‌ش کرد. همه مات نگاهش کردیم؛ اگه اون کلاسو بهم نریزه صددرصد اسدی امتحانو می‌گیره! با استرس به دخترا نگاه کردم که دیدم مهسا و هستی با قسم به آل علی از بچه‌های جلویی و عقبی می‌خواستن که بهشون تقلب برسونن. یکی از دخترا رو به جمع پسرا گفت: - کیانی کجاست؟ زنگ بزنید بکشونیدش دانشگاه؛ اون باشه کسی نمی‌افته. تا این رو گفت چند نفری مشغول زنگ زدن شدن که محسن از جاش بلند شد و در حالی که بارونی‌ای به تن داشت، به سمت تخته رفت که توجه همه به سمتش جلب شد. توی این گرما چرا همچین لباسی پوشیده؟! با لبخند دست‌هاش رو بالا برد و گفت: - خب دوستان توجه کنید. لعنتی بخوای نخوای توجه‌ها رو جلب می‌کنی، دیگه چه نیازی به گفتنه؟ همه منتظر نگاهش کردن و اون در حالی که دکمه‌های بارونیش رو باز می‌کرد  ادامه داد: - خب از اونجایی که کامران نیست، طاها توبه کرده و شما هم مثل همیشه شوتید، بنده از دیشب یه فکری به حالتون کردم و حالا... اخرین دکمه رو هم باز کرد و لبه‌های بارونیش رو از هم فاصله داد که در عین ناباوری، کلی کاغذ ریز و درشت که روش تقلب نوشته شده بود رو به آسترش سنجاق کرده بود. کلاس لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و بعد، عین انبار باروت منفجر شد. دست و جیغ دخترا و سوت بلبلی پسرا، محیط رو ترکوند و محسن با افتخار سینه ستبر کرد و با بالا بردن دست‌هاش، به تشویق بچه‌ها جواب می‌داد. طاها مات نگاهش رو به محسن دوخت و بعد برگه‌ای رو که تمام مدت روش چیزی یادداشت می‌کرد رو مچاله کرد و به سمت محسن پرت کرد و بلند گفت: - یعنی بمیری تو، چهار ساعته من دارم این کوفتیو می‌نویسم چرا نگفتی زیر اون بی‌صاحاب تقلب جاساز کردی؟ سینا به حرص تو صدای طاها نیشخندی زد و جواب داد: - شما توبه کردی، نخواستیم توبه شکنی شه. ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ پـــــاره، اینا دیگه کی‌ان؟🤣🤣🤣😂😂😂 ببین تو چهار تا پسر شر و خواننده رو در نظر بگیر که یکیشون شیطونه، اسمشم آقا طاها؛ یکیشون مغز متفکره که اسمش کامرانه اما بخاطر رتبه‌ی هشتادش صداش می‌کنن هشتادی! یکی دیگه‌شون‌هم شر و دعواییه، به اسم محسن، اون اخری هم مغروره به اسم سینا! که تازه رفتن دانشگاه بعد چند سال، و حالا تو سن بیست‌وچهار سالگی سال اولی‌ان و از بقیه‌ی هم کلاسی هاشون بزرگترن و به همه زور میگن😂🔥 این رمان خــــداست یعنی. چهارتا پــسر شاخ شمشاد، از اون خفن تو دل بروها داره که محاله روشون کراش نزنی😌🤤💦 طنزِ ناب و دانشگاهی می‌خوای جوین بده https://t.me/+2PmmeCSoC7UyYzg0
3541Loading...
11
- عروست با دو تا پسرت می‌خوابه حاج فرهاد... خبر داری؟ تو خودم جمع می‌شم و تنم عین بید می‌لرزه... عماد چشمای خونبارش رو می‌بنده و مامان منیر اینبار فریاد می‌زنه - دو تا پسرم رو به جون هم انداخته این توله سگ هرزه‌ی برادرت فرهاد... اشکم می‌ریزه... سردار نیست و عماد هم نمی‌تونه چیزی بگه.... مامان منیر جلوتر میاد و موهام رو توی دستش می‌کشه و جلوی پاهای عمو می‌ندازه - یا این دختر و با دستای خودت می‌کشی، یا به حیای فاطمه زهرا قسم می‌ندازم جلوی سگا تا پاره پوره‌ش کنن. دستم رو روی شکمم می‌ذارم... اون تست حاملگی لعنتی رو تو توالت دیده بود! - زن پسر معلولت که از گردن به پایین فلجه، حامله‌س! بنداز بالا کلاهتو حاجی... هق می‌زنم و کف سرم می‌سوزه... نیلوفر و نیلای با تحقیر نگاهم می‌کنن و نیلای چاپلوسانه می‌گه - من دیدم داداش سردار آخر شب می‌ره اتاق اینا... چقدر هرزه‌ای تو رُز! با بیچارگی هق می‌زنم دلم می‌خواد همین جا بمیرم - من.... من حامله نیستم. عمو لگدش رو طوری توی شکمم می‌کوبه که حس می‌کنم روح از تنم جدا می‌شه... - اینه جواب خوبیای من دختره‌ی خراب؟ یه بار دیگه لگدش رو محکم‌تر می‌کوبه و فریادش چهار ستون تنم رو می‌لرزونه - بعد مرگ ننه بابات دستت رو گرفتم و عروسم کردم توی بی‌ناموس رو... اینه جوابش؟ مامان منیر رو تار می‌بینم که عقب می‌کشه و دست به سینه من و تماشا می‌کنه... عمو چند بار دیگه لگد می‌کوبه... به قدری که دیگه چشمام از درد سیاهی می‌رن و هنجره‌م به خاطر فریادهام می‌سوزه - خودم می‌کشمت هرزه... خودم با دستای خودم می‌کشمت بی‌ناموس ولدزنا... پلک‌هام رو هم می‌رن و اما لحظه‌ی آخر می‌بینم در به دیوار کوبیده می‌شه و سردار سراسیمه داخل می‌شه... سر رسیده بود... نامردترین مرد زندگیم اومده بود... اومده بود تا ببینه نتیجه‌ی کارهاش رو... اما بر خلاف انتظارم وحشت زده بود وقتی کنارم دو زانو افتاد و..... https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk https://t.me/+ldx9TrSIG8tjMmNk ❌این بنر پارت واقعی رمان هست، لطفا کپی نکنید❌
1530Loading...
12
⁠ ⁠ _این دختره، همون هیکل عروسکیه نیست که فیلم تجاوزش همه جا پخش شده؟! شالم را جلوتر کشیدم و سعی کردم به مکالمه‌ی آرام، دو مرد فروشنده اهمیت ندهم. _آره حاجی...خود لعنتیشه....اوف چه بدنی داشت تو فیلم...خوشا به سعادت پارتنرش...گرچه سیب سرخ همیشه اسیر دست شغال میشه. لعنت به من که امروز بدون ماسک بیرون آمدم...لب گزیدم و بغض در گلویم جا خوش کرد. _شنیدم خواستگار قبلیش بهش تجاوز کرد و ازش فیلم گرفت...نامزدشم با اینکه عاشقش بود اما پسش داد....دختره رسماً آبروی خانواده خودش‌ و نامزدش رو به بازی گرفت. شش ماه از آن اتفاق نحس می گذشت و نام من هنوز نقل دهان ها بود. دلم از این می‌سوخت، کوهیار با اینکه می‌دانست هیچ گناهی ندارم، من را با آبروی ریخته شده ام رها کرد... _عجب...نامزدش کی بود؟؟ _نمیدونم....ولی میگفتن یکی از پسرای ارباب رستم بُندار، خان زاده‌ی قدیمیِ روستای مجاور شهر. مانتو را از روی رگال برداشتم و لب هایم از بغض لرزیدند...سر پایین انداختم و کارت را روی مانتو گذاشتم: _این‌و حساب کنید لطفا!! یکی از همان مرد های فروشنده با لحن چندشی گفت: _به به سلیقتونم که مثل خودتون عالیه...مهمون ما باشید خانم...خرید دیگه ای ندارید؟؟ _نه. سر چرخاندم تا چشم در چشم این دو مرد نشوم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم، قلبم فرو ریخت....کوهیار به همراه دختر جوانی دست در دست هم وارد فروشگاه شدند. _خانم؟! آنقدر غرق خیال بودم که صدای مرد فروشنده را نشنیدم. دختر جوانی که نمی شناختم اش، ذوق زده صحبت می کرد و کوهیار در جوابش با ابروان گره کرده فقط سر تکان می داد. به سختی از کسی که یک زمانی خدای قلبم بود، نگاه گرفتم و بغض دار گفتم: _بله!؟ _کارت‌تون موجودی نداره خانمی. پوفی کشیدم و کارت دیگری را دادم که نیشخندی زد و گفت: _مشکلی نداره...می‌تونیم جور دیگه با هم حساب کنیم....تازه اون موقع ما یه چیزی ام به شما بدهکار می شیم. ترس به جانم نشست و خدا چرا مرا نمی کُشت؟! روزها بود که عذاب می کشیدم....خانواده ام، عشقم، همه و همه مرا طرد کردند...به گناهِ بی گناهی..... _حساب کنید لطفا من عجله دارم. مرد جوان روی میز خم شد و سر تا پایم را از نظر گذراند: _ولی ما عجله ای نداریم!! در خدمت تون هستیم حالا....امشب یه باغی هست و....آب شنگولی هست و...صفایی که با وجود شما تکمیل میشه. عقب گرد کردم بیرون بروم اما صدای کوهیار از پشت سر در گوشم پیچید: _لطفا خریدای ما رو حساب کنید. با دلتنگی و بغض به او خیره شدم که نیم نگاهی روانه ام کرد و پوزخندش قلبم را سوزاند. دستش را دور کمر دختر جوان حائل کرد و اخم آلود سر چرخاند. فروشنده رو به او گفت: _اجازه بده جناب...خانما مقدم تر ان...علل خصوص خانمای جیگر... انزجار سراسر وجودم را فرا گرفت و ظاهرا فروشنده نمیدانست مردی که با او سخن می گفت، نامزد سابق من است. صدای دم گرفتن های بلند کوهیار در گوشم پیچید و چیزی تا ویران شدنم باقی نمانده بود. مرد جوان رو به من با لحن آرامتری پچ زد: _هوم؟؟ در خدمت تون باشیم امشب؟؟ بد قلقی درنیار جیگر...تو که همه‌ی مردم رو با اون فیلم خفنت مستفیض کردی، بزار ما هم از این تن لعنتیت یه فیضی ببری.... جمله‌ی فروشنده با مشت محکم کوهیار که بر دهانش کوبیده شد ناتمام ماند و ناگهان تنم.... https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0
3520Loading...
13
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
1210Loading...
14
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
780Loading...
15
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1210Loading...
16
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1440Loading...
17
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1380Loading...
18
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
2610Loading...
19
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
510Loading...
20
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1220Loading...
21
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1330Loading...
22
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1240Loading...
23
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1290Loading...
24
Media files
2041Loading...
25
بعد از اینکه منو برد محضر گفت برای دیدن حنا باید دوباره محرم بشیم اولین بار بود می اومد اینجا برای همین با دقت داشت دوربر و نگاه میکرد تمام حواس منم پیش عروسک دوسالم بود میخواستم بغلش کنم و اونقدر ببوسمش تا سیر بشم ولی چون منو نمیشناخت بغل باباش کِس کرده بود اومدم دستمو دراز کنم و آروم گونه اش و نوازش کنم که با دیدن لرزش دستام پشیمون شدن و عقب کشیدم _از کی اینجا زندگی میکنی؟؟   _دو.......دوماهه _اون شیشه کی شکسته اونوقت؟؟ غیرتش.....چیزی بود که همیشه عاشقش بودم و......نه دیگه نباید باشم _از اول..... با دیدن اخمش که هی بیشتر میشد حرفمو خوردم..... _نبود تازه شده......بچه ها با توپ زدن _کِی یعنی؟؟ _ولش کن مهم نیست...... لحنشو تند کرد و صداش رفت بالا _یعنی چی؟؟ نمیگی یه بی همه چیز راحت میتونه دوباره بیاد سراغت و..... _بابایی دُشنَمه از خدا خواسته زودتر از محسن من جواب دادم _گرسنته عروسک خانم.....ماکارونی.....دوست داری؟؟ سرشو تکون داد....منم هول شدم رفتم آشپزخونه بی حواس در قابلمه رو که داغ بود برداشتم که دستم سوخت و از دستم افتاد رو گاز وصدای بلندش دراومد منتظر همین جرقه بودم که بی هوا همونجا آوار شدم و دستامو گرفتم جلوی دهنم و آروم هق هقم رو تو خودم خفه کردم چند دقیقه گذشت که سایه شو دیدم سرمو بلند کردم که داشت با دلسوزی نگام میکرد خدایا چرا زندگی من به اینجا رسیده؟ رفت سمت غذا یه ذره ماکارونی ریخت توی بشقاب و رو زانو جلوم نشست _حنا ماکارونی رو با سس دوست داره ببر بده بهش اشکام و با پشت دستم پاک کردم و سرمو تکون دادم _ندارم تو خونه......الان........الان میرم براش میخرم  _نمیخواد خودم میرم تو برو پیشش بلند شد بره که صداش زدم _م...محسن......ممنون که بچم و آوردی پیشم با همون لحن جدی و صورت اخم کرده اش گفت _به خاطره تو نیست امروز میگفت من چرا مامان ندارم بقیه دارن......نمیخوام بچم حسرت بکشه راست میگه به خاطره من نیست اون ازم متنفره ولی مهم نیست مهم اینه که بچم الان پیش منه بعد از شام یه ذره یخش آب شده بود اولین بار بود که تو بغلم خوابش برده بود و من با حسرت نگاش میکردم _بدش من..... میخواد ببرتش؟؟ ملتمس گفتم _میشه بزاری امشب اینجا بمونه؟؟ زل زده بود بهم بعد از مدت ها چقدر دلم برای اینکه برم تو بغل مردونش تنگ شده..... دستشو آروم از زیر بدن حنا رد کرد و ازم گرفتش الان میره.....نا امید شدم _برو براش رختخواب بنداز فکر کردم اشتباه شنیدم و گیج نگاهش کردم _میگم جا براش بنداز الان بدخواب میشه.... خندیدنم دست خودم نبود _الان......الان میارم سمت کمد رفتم و تشک و پتویی که صاحب خونه چون دیده بود چیزی ندارم روش بخوابم بهم داده بود و پهن کردم اونم، حنا رو خوابوند و پتو رو کشید روش به صورت نازش خیره بودم.....بعد از اینکه بره تا صبح بغلش میکنم _همینه؟! فهمیدم چی رو میگه _ آره کنار هم جا میشیم _شما دوتا که کوچیکید.....من کجا بخوابم؟ چشمام گرد شد _مگه......مگه توام قراره بمونی؟ _واقعا فکر کردی دخترمو میذارم اینجا اونم با این وضع؟؟ با سر به شیشه ی شکسته اشاره کرد حق داره _خب پس شما بخوابید من باید فردا لباس تحویل بدم هنوز مونده...... رفتم سمت آشپزخونه و پشت کابینت نشستم و اروم اروم شروع کردم به گریه.... چه مرگم شده بود؟؟ الان آروم تر شده بودم خواستم دوباره برم به حنا سر بزنم که دیدم محسن جمع شده تو خودش پتو کوچیک بود اونم عادت داره حتما حتی یه ملافه رو خودش بکشه تنها چیزی که داشتم چادرم بود آروم رفتم سمتش و کشیدم روش خواستم از کنارش بلند شم که دستمو گرفت و چشماشو باز کرد _بیا بخواب...... _من.....من کار دارم _کارت گریه اس؟؟ مگه شنیده.....منکه که آروم بودم.....نکنه دیدتم _نخوابیده بودی جوابمو نداد _بخواب صبح یه فکری به حال خونه میکنم یعنی چی؟ _با تو نیستم مگه چرا نگاه میکنی؟ _آخه دستمو ول کن تو تاریکی اتاق که فقط با نور حیاط معلوم بود زل زده بود به چشمام _همینجا بخواب...... کنار خودش؟؟نمیشه.... _میرم.....اون طرف حنا.....میخوابم _همینجا.....گفتم صداش عصبانی بود و نباید باهاش بحث کنم یه نگاه به حنا انداختم که با دهن نیمه باز نصفه بالش و گرفته بود نیم وجبی ولی رو زمین میخوابم پشت کردم بهش و قبل از اینکه سرمو بذارم رو زمین نرمی یه چیزی..... دست اون بود نفسام تند شد _چیزه..... دست دیگه ش رفت رو کمرم _بخواب.... قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون نمیدونم چقدر گذشت ولی گرمی نفساش رو گوشم حس کردم چرا انقدر نزدیک شده _چرا بهم دروغ گفتی  _چی.......چی رو؟؟ _اینکه دوماهه اومدی اینجا ولی صاحب خونت گفت دوساله اینجایی دستمو مشت کردم و لبمو محکم گاز گرفتم الان چی دارم بهش بگم؟ _من..... https://t.me/+HZq8zg5fdss1NGNk https://t.me/+HZq8zg5fdss1NGNk
2860Loading...
26
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره... ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟ صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود‌. دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود - با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟ صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند. یعنی آن قدر بد زده بود! روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد - زده که زده... زنشه اختیار دارشه... می‌خواست زبونشو نگه داره کتک نخوره! شیما کفری به سمت مادرش چرخید - مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟ چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟ داداشم دوسش داره... خدیجه خانوم طغیان کرد - نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه! مگه نه صدرا؟ بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟ نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند. - داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه. خودم اینجام. شیما پوزخند زنان جلو رفت - چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟ مگه انتقامتون تموم نشد؟ داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش... شیما راست می گفت. او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود. همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود! با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد - اصلا فهمیدی درداشو داداش؟ وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟ جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود - شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟ امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟ چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟ غرشش بالاخره بلند شد - ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه... مامان توام برو! خدیجه خانوم با اکراه بلند شد - توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی... این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره! از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه صدرا کلافه مشت هایش را فشرد می فرستاد. اگر لیلی حالش خوب میشد می‌فرستاد و تمام می کرد این انتقام را..‌. انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود... با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت - آقا! کجا نمی تونین برین تو! عصبی مقابل پرستار ایستاد - زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟ پرستار متاسف سر تکان داد - شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا... با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد - چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟ پرستار متعجب نگاهش کرد - وا آقا مگه نمیگی زنته؟ کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین... مات شده سرجایش ایستاده بود. کمرش؟ مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟ یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود... - یعنی چی؟ کمرش... پرستار پشت چشمی نازک کرد - والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده..‌ همه بدنش کبوده... شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد... صدرا بی نفس وارد اتاق شد آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟ پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد https://t.me/+S2u_0DA4Uk40ODk0 https://t.me/+S2u_0DA4Uk40ODk0 https://t.me/+S2u_0DA4Uk40ODk0
3441Loading...
27
- اطاقم ساعت نداره ، می تونی بیای یه ساعت بهم بدی بری . از شوک حرفش ، شربت تو گلوم پرید و هر چی تو دهنم بود و نبود ، با هر سرفه ، آنچنان به بیرون می پرید که حتی تا اون طرف میز و روی کت و شلوار مارک دار یزدان خان هم پاشید . - بَ ...... بله ؟ یزدان با نیمچه پوزخندی نگاهم کرد و با همان لهجه غلیظ بریتانیاییش ، به فارسی گفت : - مگه اصرار نداشتی که لطفم و جبران کنی ؟ خب بیا بهم یه ساعت بده . جاشم برام مهم نیست ‌. میتونه تو دفتر باشه ، یا تو خونم ‌. یا حتی تو ماشین . آب دهنم و قورت دادم . ذهن من منحرف بود یا واقعاَ داشت بهم پیشنهاد خاکبرسری می داد . - یه ساعت ؟ - زیاده ؟ نگاهم بی اختیار به سمت شونه ها و کمرش رفت . یعنی انقدر قدرت داشت که می تونست مثل اسب یه ساعت فعالیت خاکبرسری داشته باشه و چیزش خشک نشه بی افته ؟؟؟؟؟ - والا همچین کمم نیست . من نگران خودتونم . به خونریزی نیوفتید اول جوونی . پوستش نره یه وقت . والا دارکوبم نمی تونه یه ساعت مداوم بکوبه ‌‌. کم میاره بدبخت .‌ ابروان یزدان درهم فرو رفت . مردک خالی بند . پولداری که باش . همه ازت می ترسن که بترسن . قدرتمندی که برای خودت قدرتمندی . دیگه چرا لاف میای ؟؟؟ یه ساااعت ؟؟؟؟ مگه به جای آلت ، مته برقی تو شلوارت داری که یه ساعت روشنش کنی ، آخشم در نیاد . - چه ربطی به دارکوب داره ؟ تو می خوای بهم یه ساعت بدی ، کجای این به دارکوب ربط داره ؟؟؟؟ - من نمی تونم بدم ؟ همانطور ابرو درهم کشیده نگاهم کرد : - چرا نمی تونی بدی ؟ - بخاطر اینکه من دخترم . ویرجین ........ ویرجینم . ابروان یزدان اندفعه رفت بالا ....... مردک خودش پیشنهاد خاکبرسری می داد و بعد خودشم مسخره بازی در می آورد .‌ - باکره منظورته ؟ مگه باکره ها نمی تونن ساعت بدن ؟ چیزی از این رسم نشنیده بودم .‌ یعنی تا الان از،هر کی ساعت هدیه گرفتم ، زن بوده ؟؟؟؟؟ اوه ......... یعنی حتی اون دختر بچه دیروزی هم ...... قیافه منم چپکی شد . منظورش از یه ساعت ، انجام یک ساعت حرکات خاکبرسری بود یا واقعاً یدونه ساعت از من می خواست ؟ - هااا ؟؟؟؟؟ https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 یزدان بزرگترین مافیای عتیقه جات و شمش طلا در تهرانِ ....... کسی که نه رحم بلده ، نه شفقت ......... کشتن براش تنها یک ثانیه وقت میبره ....... اما حالا این مرد با دختری مواجه میشه که ....... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
1780Loading...
28
عینک آفتابیم و جابه جا کردم و راه افتادم تو بازار چشمم به برادرزاده فاضل جلوم افتاد اینجا‌چیکار می‌کنه؟ فکر نمی‌کردم با این همه ثروت و دم و دستگاه پاش و تو بازار دست فروش‌ها بذاره! یاد دیشب تو عروسی افتادم چند بار اومد سمتم و با پررویی تمام و با لحن سردی بهم گفت عینکت و بردار! نمی‌دونم چرا اصرار داشت چشم‌هام رو ببینه! منم چون از لحن دستوریش اصلاً خوشم نیومد محلش ندادم! کلاً حس خوبی بهش نداشتم! یه جوری بود! مرموز و مغرور بود و زیادی جدی! حتی جرات نداشتم مستقیم تو چشم‌های ترسناکش نگاه کنم! از بالا به آدم نگاه می‌کرد و یه جوری رفتار می‌کرد انگار مالک دنیاست! نگاهی به سر تا پاش انداختم این بار دشداشه پوشیده بود! الحق زیادی خوشتیپ و خوش هیکل بود و همه چی بهش میومد! با اینکه این لباس اصلاً طبق سلیقه من نبود و دلم نمی‌خواست بابا بپوشه؛ ولی عجیب تو تن اون جذاب بود! نمی‌دونم سنگینیه نگاهم رو حس کرد یا چی که روش و برگردوند سمتم دستپاچه نگاهم رو ازش گرفتم و با دیدن شال‌ها سراسیمه سمتش و یکی و برش داشتم و نگاهی انداختم و از فروشنده قیمتش رو پرسیدم با شنیدن قیمت سرم سوت کشید - چه خبره؟ - ابریشم خانوم! - تخفیف میدین بگیرم! نگاهی به پشت سرم انداخت - شما اصلاً لازم نیست پولی پرداخت کنین! اول فکر کردم داره تعارف می‌کنه؛ ولی با دیدن چهره مصممش کنجکاو سرم و چرخوندم ببینم نگاهش به کیه با دیدن برادرزاده فاضل؛ اونم با نگاهی خیره روی خودم تعجب کردم پشت من چیکار می‌کنه؟ فروشنده ادامه داد: - این شال رو مهمون آقا هستین خانوم! از این کارش اصلاً خوشم نیومد! دلم نمی‌خواست پول شالم رو اون پرداخت کنه! خواستم خودم حساب کنم فروشنده قبول نکرد - حساب شده خانوم! کلافه پول و گرفتم طرف برادر زاده فاضل که حتی اسمشم نمی‌دونستم و تا اومدم لب باز کنم روش رو برگردوند و رفت مات موندم یعنی چی این رفتار‌هاش؟ پا تند کردم سمتش و از دهنم در رفت - هوی آقا؟ از حرکت ایستاد و دست‌هاش و پشت کمرش قفل کرد و برگشت طرفم سریع رفتم سمتش و پول و گذاشتم توی جیب لباسش - احتیاجی به پول و هدیه کسی ندارم! نگاهش پر ازحیرت و ناباوری شد! انگار به هیچ وجه انتظار همچین واکنشی رو ازم نداشت و فکر می‌کرد از خدا خواسته پولش و قبول می‌کنم! دستش و فرو کرد تو جیبش و پول و درآورد و پرت کرد روی زمین از این حرکتش حسابی جا خوردم و معنیش و متوجه نشدم نکنه داره بهم توهین می‌کنه؟ به هیچ وجه طاقت تحقیر و توهین کسی و نداشتم و بدون اینکه بتونم خودم و کنترل کنم پول و با پام شوت کردم طرفش - به چه جراتی تحقیرم می‌کنی؟ فکر کردی کی هستی؟ ابرویی بالا انداخت و بالاخره زبون باز کرد و با لحن یخ و خوفناکش چند کلمه‌ای به عربی گفت حتی یک کلمه‌اش رو هم متوجه نشدم؛ اما مشخص بود داره تهدیدم می‌کنه! با اینکه یکم از لحنش ترسیدم؛ ولی سعی کردم حرفم و بزنم! - برای من شاخ و شونه نکش! فهمیدی؟ من حسنام! ساکت نمی‌شینم هر کاری خواستی انجام بدی! بر عکس انگار از حرفم خوشش اومده باشه سرش رو کج کرد و نگاهی سوزان و بی‌پروا به سر تا پام انداخت - تجاسر! نه از نگاهش خوشم اومد! نه بازم متوجه حرفش شدم؛ ولی قشنگ معلوم بود داره با نگاهش می‌خورتم! بی‌طاقت اومدم لب باز کنم یه چیزی بارش کنم اومد جلوتر بوی عطرش مشام رو پر کرد! لعنتی این عطرش نمی‌دونم چه مارکی بود؛ ولی محشر بود و به طرز جنون آمیزی جذبم می‌کرد! ناخودآگاه نفس عمیق کشیدم و چشم‌هام رو بستم و تا اومدم لذت ببرم عینکم از چشم‌هام کشیده شد رنگم پرید و فوراً دست‌هام رو گذاشتم روی چشم‌هام پدرام خیلی جدی و با هشدار تاکید کرده بود تو این شهر حق ندارم عینکم و بردارم! یا اجازه بدم هیچ مردی چشم‌هام و ببینه و حالا این مرد مصمم بود هر طور شده به خواسته‌اش برسه! https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk https://t.me/+8qFm4k4xO5o5MjJk داستان از روزی شروع شد که پامو برای اولین بار گذاشتم به شهر مادریم و با اولین شوک زندگیم مواجه شدم! یه مرد ثروتمند از بزرگترین و معرف‌ترین طایفه عرب مادربزرگم رو دزدید و باهاش ازدواج کرد! و حالا برادرزاده همین مرد که همه به خوی وحشی و حیوانی می‌شناسنش و عالم و آدم ازش حساب می‌برن من و...
1251Loading...
29
#پارت‌سیصدو‌نودو‌شش #شــارلــاتــان میخوام ناامید بیام کنار که می‌بینم از راه سنگ‌فرش با قدم‌های پر سرعت و ساک کوچیک دستش سمت در میره، در وردی رو که باز میکنه برمیگرده و به پنجره‌های اتاق من نگاه میکنه... من رو که بیتاب دست‌هام رو به پنجره تکیه دادم تا سقوط نکنم می‌بینه و بهم خیره میشه. اون هیچ حسی تو نگاهش نیست و من پر از ترسم، ترس نبودنش و عذاب وجدانِ دوباره خراب کردنش! در رو می‌بنده، از خونه خارج میشه و بوممم، قلبم پایین میفته! نمی‌دونم چقدر میگذره... چقدر تو بی‌حسی و پرحسی دست و پا میزنم... ناامنی، عذاب وجدان، ترس همه و همه دیو شدن تا من رو به کشتن بدن اما یه حسی بالاخره بهم نهیب میزنه تا از اون پنجره‌ی لعنتی و مسیری که ارسطو رفته دل بکنم. به ساعت نگاه نمی‌کنم و مستقیم سمت پاتختی میرم، گوشیم رو برمی‌دارم و تو تماس‌های اخیر دنبال شماره‌ای میگردم که حتی سیوش هم نکردم... با پیدا کردن شماره‌ش آروم نفسم رو بیرون میدم و بی‌جون روی تخت می‌شینم، با دست‌های سِر شده فقط یه کلمه تایپ میکنم: -ارسطو؟ نمی‌دونم انتظار چه جوابی دارم اما فقط میخوام که جواب بده... چند دقیقه می‌گذره و من چشم‌هام رو از صفحه گوشی برنمی‌دارم، جواب ندادنش بیشتر دلم رو آشوب میکنه... با فکرهای مزخرفی که تو سرم می‌پیچه بدون مکث دستم رو آیکون تماس می‌شینه و ناخن انگشت اشاره‌ی دست دیگه‌ام رو با دندون‌هام میکَنم. جواب نمیده، صدای بوق تو گوشی می‌پیچه و من دوباره شماره‌ش رو لمس می‌کنم... اتاق رو قدم‌رو میرم و تو بوق‌های آخر دیگه اشکم میخواد در بیاد که صداش تو گوشی می‌پیچه: -چیه طراوت؟! بغضم از چیه؟! رفتنش؟! آب دهنم رو قورت میدم و از ترس اینکه قطع نکنه تند لب میزنم: -چرا جواب نمیدی؟! صدای دلخورش تو هو هوی باد گم میشه و هوای سرد دلم رو بیشتر پر از غم میکنه، وقتی از باغ رفت بیرون فقط یه سویشرت تنش بود! لبه‌ی تخت می‌شینم و جمله‌اش دلم رو می‌لرزونه: -چون دیگه من کاری با اون خونه و آدماش ندارم، برای چی باید جواب بدم؟! ناباور اسمش رو صدا میزنم: -ارسطو؟؟! احساس می‌کنم دندون‌هاش‌و روی هم قفل کرده که صداش غرش مانند به گوشم میرسه: -انقدر اسمِ منِ لعنتی رو اینجوری صدا نکن!
6923Loading...
30
💢همه اعضای کانال دقت کنید💢 اول اینکه بابت همراهیتون توی کانال و دلگرمی‌هاتون از همه شما متشکرم🙏 کانال vip با کلی پارت آماده و پرهیجان و فول عاشقانه حاضره. مبلغvip برای شما عزیزان45000تومانه که می‌تونید بینِ 32 تا 45 هر مبلغی که درتوانتون هست برای حمایت نویسنده واریز کنید. به زودیِ زود، بازم افزایش قیمت داریم چون اختلاف پارت‌ها در vip خیلی زیاده.✅😊 @ad_admin19
6810Loading...
31
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
10Loading...
32
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
220Loading...
33
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
570Loading...
34
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
970Loading...
35
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1180Loading...
36
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1340Loading...
37
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
650Loading...
38
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1130Loading...
39
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1370Loading...
40
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
1470Loading...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Show all...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Show all...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Show all...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Show all...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Show all...
👍 1
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Show all...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Show all...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Show all...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Show all...
چهار تا پسر با چهار تا دخترو تصور کن که ساعت دو شب گیر کردن تو یه اتاق ۹ متری و درم باز نمیشه😂❌ https://t.me/+2PmmeCSoC7UyYzg0 کامران_ الان باید چه غلطی کنیم؟ طاها نگاهی به دخترا کرد و آروم گفت: _میگن بین یه دختر و پسر نفر سوم شیطونه!... خدا به دادمون برسه ماها که چهار تا نر و ماده ایم! محسن ضربه ای به پشت گردن طاها زد و چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _خفه شو صدات‌و میشنون گوساله!... اون مهسا بدبخت که رنگ به رو نداره همین الانش، حرفای تورم بشنوه دیگه هیچی! سینا_کثافت چرا میزنیش؟ من که از خودم مطمعنم چون به رابطه تری‌سام، فورسا و یا حتی گروپ علاقه ای ندارم!... بعدشم همون اون دختره ساحل تا صبح ماهارو حامله نکنه ول نمی‌کنه، نترس! طاها از حرفای سینا پوفی کشید و سمت دخترا رفت و گفت: _تا صبح مثل این که اینجا موندگاریم تا یکی بیاد در این خراب شدرو باز کنه! و بعد تنه‌ای به کامران زد و پر حرص گفت: - د بکش کنار جام تنگه. شهرزاد اخمی کرد و گفت: _با شما چهار تا، تا صبح این جا باید بمونیم؟!... من بمیرم بهتره برام! با پایان جملش حرصی بلند شد و سمت در اتاق رفت و محکم خودش و بهش کوبوند و گفت _باز شو لعنتی، باز شو! طاها_ حالا ماهم همچین علاقه نداریم با دخترایی که تا مچ میشه رفت تو... یعنی تو صورتشون ازبس که پنکک و کرم زدن تو یه اتاق سه در سه بمونیم! بعد شاکی ادامه داد: - حالا یه جوری میگه با شما چهار تا تو یه اتاق نمی‌مونیم انگار هر چی در و دافه از دل نیویورک و لاس‌وگاس ریخته اینجا و ما هم گروهی می‌خوایم دست برد بزنیم به زیر و بم‌تون! بابا تروخدا نگید جایی، شما جای داداش مایی؛ ما که بیشتر باید نگران باشیم. کامران دستش رو به صورت ضربدری جلوی بدنش گرفت و رو به هستی گفت: - نگام نکن، حامله میشم. ـــــــــــ #part_477 احمد با اضطراب سرش رو کمی به جلو خم کرد و رو به طاها گفت: - سر جدت یه کاری کن؛ این امتحانو پاس نشیم همین جمع تابستون باس بازم بشینیم پای حرفای اسدی. یکی دیگه نالید؛ - داداش امید یه ملتی، امیدارو نا امید نکن. و پشت بندش یکی از ته کلاس داد زد: - امیدت به خدا باشه برادر، طاها فقط وسیله‌ست. و نصفی‌ها از خنده پاچیدن! طاها که تا اون موقع مشغول نوشتن چیزی بود، سرش رو از روی برگه‌ش بلند کرد و رو به کل کلاس گفت: - منو قاطی بازی کثیف‌تون نکنید، من یکی دیگه توبه کردم. و باز سرش رو وارد برگه‌ش کرد. همه مات نگاهش کردیم؛ اگه اون کلاسو بهم نریزه صددرصد اسدی امتحانو می‌گیره! با استرس به دخترا نگاه کردم که دیدم مهسا و هستی با قسم به آل علی از بچه‌های جلویی و عقبی می‌خواستن که بهشون تقلب برسونن. یکی از دخترا رو به جمع پسرا گفت: - کیانی کجاست؟ زنگ بزنید بکشونیدش دانشگاه؛ اون باشه کسی نمی‌افته. تا این رو گفت چند نفری مشغول زنگ زدن شدن که محسن از جاش بلند شد و در حالی که بارونی‌ای به تن داشت، به سمت تخته رفت که توجه همه به سمتش جلب شد. توی این گرما چرا همچین لباسی پوشیده؟! با لبخند دست‌هاش رو بالا برد و گفت: - خب دوستان توجه کنید. لعنتی بخوای نخوای توجه‌ها رو جلب می‌کنی، دیگه چه نیازی به گفتنه؟ همه منتظر نگاهش کردن و اون در حالی که دکمه‌های بارونیش رو باز می‌کرد  ادامه داد: - خب از اونجایی که کامران نیست، طاها توبه کرده و شما هم مثل همیشه شوتید، بنده از دیشب یه فکری به حالتون کردم و حالا... اخرین دکمه رو هم باز کرد و لبه‌های بارونیش رو از هم فاصله داد که در عین ناباوری، کلی کاغذ ریز و درشت که روش تقلب نوشته شده بود رو به آسترش سنجاق کرده بود. کلاس لحظه‌ای در سکوت فرو رفت و بعد، عین انبار باروت منفجر شد. دست و جیغ دخترا و سوت بلبلی پسرا، محیط رو ترکوند و محسن با افتخار سینه ستبر کرد و با بالا بردن دست‌هاش، به تشویق بچه‌ها جواب می‌داد. طاها مات نگاهش رو به محسن دوخت و بعد برگه‌ای رو که تمام مدت روش چیزی یادداشت می‌کرد رو مچاله کرد و به سمت محسن پرت کرد و بلند گفت: - یعنی بمیری تو، چهار ساعته من دارم این کوفتیو می‌نویسم چرا نگفتی زیر اون بی‌صاحاب تقلب جاساز کردی؟ سینا به حرص تو صدای طاها نیشخندی زد و جواب داد: - شما توبه کردی، نخواستیم توبه شکنی شه. ♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️ پـــــاره، اینا دیگه کی‌ان؟🤣🤣🤣😂😂😂 ببین تو چهار تا پسر شر و خواننده رو در نظر بگیر که یکیشون شیطونه، اسمشم آقا طاها؛ یکیشون مغز متفکره که اسمش کامرانه اما بخاطر رتبه‌ی هشتادش صداش می‌کنن هشتادی! یکی دیگه‌شون‌هم شر و دعواییه، به اسم محسن، اون اخری هم مغروره به اسم سینا! که تازه رفتن دانشگاه بعد چند سال، و حالا تو سن بیست‌وچهار سالگی سال اولی‌ان و از بقیه‌ی هم کلاسی هاشون بزرگترن و به همه زور میگن😂🔥 این رمان خــــداست یعنی. چهارتا پــسر شاخ شمشاد، از اون خفن تو دل بروها داره که محاله روشون کراش نزنی😌🤤💦 طنزِ ناب و دانشگاهی می‌خوای جوین بده https://t.me/+2PmmeCSoC7UyYzg0
Show all...

👍 1 1