cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

نآمه

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ «سلاماًعلى‌رسائل‌لم‌تُبعث‌خوفامن‌برودة الردّ...⁩» سلام‌بر نامه‌هایی‌که‌از‌ترسِ‌سرد‌یِ‌پاسخ‌هرگز فرستاده‌نشدند🌱... -شمارهٔ ۲۲۷" -برای‌سآر.

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
221
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#ناشناس ‌ ‌ ‌ 🪔 ~ زمانی که در تاریکی مِهی سردرگم کننده به سر میبردم؛ با تو ملاقات کردم، راهنما و روشنی بخش زندگی‌ام؛ روز‌هایم به خوشی با تو گذشت تا وقتی که زمان‌ ما هم به پایان رسید؛ دیگر هیچ‌کجا نتوانستم مثل و مانندی برایت پیدا کنم و جز آن ردپایی که بر روی قلبم جا‌ گذاشته بودی؛ هیچ اثری از تو نبود. درست مانند افسانه‌ای باور‌ ناپذیر، پیدایت شد و زندگی‌ام یک‌باره از زمین تا آسمان تغییر کرد؛ اما الآن، جز خاطراتت که هر لحظه دردناکتر میشوند‌؛ چیزی از تو ندارم ای افسانه ی زیبایم، کاش میشد برای آخرین بار هم که شده با تو ملاقاتی داشته باشم؛ و ای کاش میشد زیر نور ماه درخشان، رویایی دیگر بسازیم. قلبم از دوری تو مانند شعله ی شمعی، میسوزد و از بین می‌رود؛ با این وجود که بسیار دردناک است؛ من دل باخته ی یک افسانه شده ام. اهمیتی نمیدهم حتی اگر تمام حافظه را از دست بدهم؛ من همین الآنش هم نفرین شده‌ام. •الــن•
Show all...
بیشتر شرح حال بود ولی برای شروع خوبه، ادامه بده به نوشتن.
Show all...
#ناشناس ‌ ‌ ‌ عام‌ سلام‌ حقیقتا نمیدونم نامه چی هست‌ نمیدونم چطوری باید نوشتش‌ یا چطوری باید بهش‌ فک کرد اما اگه نامه‌ حرفه‌ خالی باشه بهتره بعضی از نامه ها رو دیدم گفتم شاید منم بنویسم‌ حداقل واسه اینکه دلمو‌ خوش کنم‌ خوبه خب شروع میکنم سیزده سالم‌ بود با یه دختر که تقریبا همسن‌ خودم بود دوست شدم‌ همو میشناختیم‌ ولی دوست نبودیم‌ هر روز با هم حرف میزدیم‌ حال همو میپرسیدم‌ راجب‌ چیزایی‌ که در روز اتفاق میوفتاد‌ حرف میزدیم‌ خیلی شاید روزی ۷ ۸ ساعت باهاش حرف میزدم اون موقع توی تابستون دوتامون‌ بیکار بودیم‌ و جز حرف زدن با هم دیگه کار دیگه‌ای نداشتیم یکی دو ماه اول خیلی سرد بودیم‌ اولای‌ رابطمون‌ من امتحان‌ های پایانیمو‌ داشتم‌ و باید میخوندم‌ وقتی امتحانا‌ رو تموم‌ کردیم اصل ماجرا‌ شروع شد حرف زدنامون‌ به بیشتر از ۱۰ ساعت تو روز میکشید‌ از هم لذت‌ میبردیم‌ همو میخواستیم خیلی به هم ابراز علاقه میکردیم تولد من وسط تابستون توی تیر ماه بود تولد اون دو روز از من عقب تر بود‌ اون واسه من سه تا کتاب گرفت من واسه اون یه‌ مانگا‌ و یه‌ تابلو‌ی دیواری از انیمه‌ی مورد علاقش‌ گرفتم‌ چند ماه گذشت که قضیه از دوست داشتن گذشت و به عشق رسید اونم توی سیزده سالگی‌ بهم گفت که تو بهترین‌ ادم زندگیمی‌ و هیچکسو‌ مثل تو دوست ندارم‌ منم دوستش‌ داشتم خیلی و در حد عشق بود قبلا بهش گفته بودم خیلی دوستت‌ دارم بیشتر از عشق اما اون نفهمید که من چی میگم قطعا نمیتونستم موقعی که بهم گفت عاشقتم خودمو کنترل کنم‌ زدم‌ زیر گریه و بهش گفتم منم عاشقتم چند ماه گذشت و یکسال شد موقعی که با دوستاش‌ داشت خوش میگذروند‌ و‌ من منتظر بودم تا بیاد بهم‌ گفت که مستم‌ ازش قول گرفته بودم که‌ چیزی‌ نخوره‌ که حالشو‌ بد کنه با گوشی دوستش‌ بهم‌ گفت که برو برو که داری حالمو‌ بد‌ میکنی بیخیال شدم گفتم که الان مسته‌ و حالش خوب نیست بعدا حرف میزنیم شب شد ازش‌ خبری نبود به گوشی دوستش‌ پیام دادم که کجاست گفت که داره میره‌ سمت خونه بهش گفتم تو دوستشی‌ نباید بذاری که حالش بد شه اون گفت که کسی که عاشقی ازت‌ متنفره‌ با خودم گفتم که شاید داره شوخی میکنه خودش‌ بهم پیام‌ داد گفت به دوستم چرت و پرت‌ نگو نمیخوام صداتو‌ بشنوم‌ و درکت‌ نمیکنم‌ الانم برو‌ بهش گفتم که بین منو دراگ‌ کدومو انتخاب میکنی گفت دراگ‌ هیچی بعد یک سال دراگو‌ به من ترجیح داد منو کنار زد منم‌ نشستم و گفتم به چه حدی‌ رسیدم که ارزشم‌ از مشروب‌ کم تره‌ -ادما‌ وقتی مستن‌ واقعیتاشونو‌ میگن- (امیدوارم نامه‌ حساب بشه)
Show all...
کلاس آموزشیه اصلا.
Show all...
Show all...
موتوپیا

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ آقای میم. انگار باز هم می‌خواهم عطر چشمانتان را به سمت نوشته‌هایم هُل بدهم. می‌خواهم از رنگ‌ها برای‌تان بگویم. نمی‌دانم در برابر پررنگی خودتان چگونه صدایشان را به گوشتان برسانم. و شما را به جشن‌ و پای‌کوبی‌شان دعوت کنم تا اندکی از سختی‌ها و دشواری‌هایتان غافل شوید. اما کاش زبانشان را بلد بودم. چقدر دلم می‌خواست با زبان‌ آن‌ها با شما سخن بگویم هر بار با لحنِ رنگی زیبا -هر چند هر رنگی با نزدیک‌ شدن به شما دگرگونی مطلوبش را جار خواهد زد- با شما سخن میگفتم و از زیبایی‌هایتان میگفتم تا بتوانید خود را از دید من ببینید. اصلا چشمانم را پیشکشتان می‌کنم تا خودتان متوجه شوید چه می‌گویم. شما هم اگر چندصباحی چشمانتان را به من قرض بدهید، همان‌ها که از چشمان خودم عزیزترند، نور دوباره‌ای به دیده‌هایم بخشیده‌اید. البته خودتان در جریانید که چقدر برایم عزیز هستند و همراه همیشگی‌ام بوده‌اند. بارها شده چشمانم را بسته‌ام و با چشمان شما خیابان‌های شهر را قدم زده‌ام. مبادا گمان کنید این‌کار را برای لمسِ دست‌ گرمابخشتان کرده‌ام، که کرده‌ام. کجا بودیم؟ باز هم چشمان و دست‌هایت…

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ آقای میم. انگار باز هم می‌خواهم عطر چشمانتان را به سمت نوشته‌هایم هُل بدهم. می‌خواهم از رنگ‌ها برای‌تان بگویم. نمی‌دانم در برابر پررنگی خودتان چگونه صدایشان را به گوشتان برسانم. و شما را به جشن‌ و پای‌کوبی‌شان دعوت کنم تا اندکی از سختی‌ها و دشواری‌هایتان غافل شوید. اما کاش زبانشان را بلد بودم. چقدر دلم می‌خواست با زبان‌ آن‌ها با شما سخن بگویم هر بار با لحنِ رنگی زیبا -هر چند هر رنگی با نزدیک‌ شدن به شما دگرگونی مطلوبش را جار خواهد زد- با شما سخن میگفتم و از زیبایی‌هایتان میگفتم تا بتوانید خود را از دید من ببینید. اصلا چشمانم را پیشکشتان می‌کنم تا خودتان متوجه شوید چه می‌گویم. شما هم اگر چندصباحی چشمانتان را به من قرض بدهید، همان‌ها که از چشمان خودم عزیزترند، نور دوباره‌ای به دیده‌هایم بخشیده‌اید. البته خودتان در جریانید که چقدر برایم عزیز هستند و همراه همیشگی‌ام بوده‌اند. بارها شده چشمانم را بسته‌ام و با چشمان شما خیابان‌های شهر را قدم زده‌ام. مبادا گمان کنید این‌کار را برای لمسِ دست‌ گرمابخشتان کرده‌ام، که کرده‌ام. کجا بودیم؟ باز هم چشمان و دست‌هایت حواسم را پرت کردند و ضمیرهای جمع را مفرد. می‌دانم دستِ رد به سینه‌ام نمی‌زنی و هم‌چون لحظاتی که دیدِ بکری از مسائل به من هدیه می‌دهی بازهم مرا هم‌سفر چشمانت می‌کنی، بهترین سفرهای عمرم و لذت‌بخش‌ترینشان. پس بابت حس‌ معرکه اکنونم و حس‌های معرکهٔ پیش‌ِرو از تو سپاس‌گزارم و پلک‌هایت را برای بار هزارم می‌بوسم. -لیلیا
Show all...
واقعا خاک تو سرتون اگه قبل این‌که با معشوق‌تون در یک کادر زرد و کهنه و نمور قطعه عکسی نداشته باشید بمیرید
Show all...
واقعا خاک تو سرتون اگه قبل این‌که با معشوق‌تون در یک کادر زرد و کهنه و نمور قطعه عکسی نداشته باشید.
Show all...
#ناشناس و اما در باب عشق... عشق هیچ خویشاوندی و وفاقی با مرگ ندارد خود را در این فسون و شعبده و سالوس؛ رنگ مزنید که حقیقت آن است که آدمی هزاران هزار لحظه را زندگی می‌کند و فقط در یک لحظه می‌میرد این شالوده‌ی حاکم بر دنیای ماست و خدشه‌ناپذیر تمامی آن لحظات که خویشتن را در قلابِ سرپنجه‌های مرگ در بند؛ تصور می‌نماییم فقط کاردی‌ست کُند که هزاران بار بر رگارگ‌مان میکِشند اما نمی‌بُرد و آن سوتر فرشته‌ی مرگ به ساده‌اندیشی ما به مضحکه نشسته است تا در پسِ هر شب؛ روز سر بر می‌آورد در پسِ هر اندوه نیز بهجت به انتظارِ رخ‌نمایی‌ست ابلیس؛ تمامیِ چیستی، ماهیت و تار و پودش همه از یاس و حزن و مرگ است زمزمه‌اش آوای دلسردی‌ست و چشمانش تحقیر و دشنه‌اش از دل‌شکستگی؛ که بر قلب‌مان فرود می‌آورد مگر نه اینکه خدا و صالحانش جملگی استغفار را یگانه راه نجات‌تان؛ تاکید نمودند و تو گر هزاران بار پوزش خواهی باز مکرمی پس رواست که با یک زمزمه‌ی ابلیس؛ از زندگی دست بشوییم؟ و عشق را به دخمه‌ای افکنیم؟ و عشق سراپای حضورِ مقدس و متبرکش؛ امید است و حیات و آرزو.‌‌.. عاشق شوید خانم‌ها و آقایان آنچه شما معشوقش می‌نامید در گستره‌ی گیتی فقط یک نظیر از او هستِش دارد او یگانه است در مــیلیاردهـا کـــهکـــشان...! او اولین و آخرین مدل و همانند از خود اوست که بر این دنیا پای نهاده است او منحصر به فرد است به تمامِ معنا و کمال... سلام و درودِ خداوند بر او باد. به ابلیس خیانت کنید و عاشقِ عشق‌تان باشید مگر نه که شعر و بوسه را داشته باشید مرگ چه دارد که از شما بستاند هزاران لحظه‌ی زندگی را عافیت‌طلبانه قربانیِ واهمه از یک لحظه‌ی مرگ و یک دل‌بستگیِ منفعلانه به آن نکنید بخوانید حتی اگر خوانده نشوید اسیر شوید رسوا شوید بی‌پروا شوید عیار شوید هلاک شوید... و نمیرید قبل از آن که در یک کادر زرد و کهنه و نمور با معشوق‌تان؛ قطعه عکسی نداشته باشید...
Show all...
فعلا فقط آفرین، به‌به عه.
Show all...