cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇 https://instagram.com/taran_novels

Show more
Advertising posts
37 431
Subscribers
+2624 hours
-2107 days
+1030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
-سوتین و شرتتو جفتشو برعکس پوشیدی کوچولو! ونوس با شنیدن صدایش چنان از جا پرید که باعث شد رایمون بخندد. -برو بیرون، تو دیگه کی هستی؟ رایمون با لبخند پایین پویش زانو زد: -تو ونوسی نه؟ من پسرعمتم ونوس، تازه از امریکا برگشتم منو میشناسی! دخترک درباره ی نوه ی معروف این خاندان زیاد شنیده بود... یک پسر دورگه ی جذاب! دخترک با خجالت جلوی ممنوعه هایش را گرفت: -میشه بری بیرون پسرعمه؟ دل رایمون برای چشم های معصوم و پر خجالتش ضعف رفت. چه کوچک شیرینی هم بود! -نمیخوای کمکت کنم لباساتو درست کنی؟ اصلا این سوتین گنده چیه بستی به خودت، سینه هات هنوز کوچولوان بچه. دخترک ناگهان سرتق شد: -واسه مامانمه منم بچه نیستم بزرگم. خود عمه می.گفت ونوس دیگه بزرگ شده باید سوتین بزنه تا نوک سینه هاشو نکنه تو چش و چال پسرای ما. رایمون قهقهه زد و ناخوداگاه بود که لب های کوچک و جمع شده ی دخترک را بوسید: -کاری نکن درسته قورتت بدما بچه! بالاخره ونوس کمی خجالت کشید اما رایمون کوتاه بیا نبود. دست برد و سوتینی که برایش بزرگ بود را از تنش باز کرد و شرتی که دو برابرش بود را از پایش دراورد. یک لحظه چشمش به بین پای او افتاد و زیر لب پدرسوخته ای نثارش کرد... لعنتی صورتی بود! شرت خودش را که پایش کرد بدون بستن هیچ سوتینی تیشرت و شلوارش را به دستش داد. -اینا رو بپوش، این سوتینا برات بزرگن خودم میرم یه فنچول مناسب این نخود کوچولوها برات می.گیرم خب؟ -خب ولی به مامانم نگیا بعد ویشگونم می گیره! رایمون اب دهانش را قورت داد و نگاه از سینه ی دخترک گرفت -نمیگم جوجو، لباساتو بپوش! (چندسال بعد) -من زن نمیخوام بگیرم مامان تمومش کن! -یعنی چی پسر؟ ۳۵ سالته پس کی می خوای برام عروس بیاری؟ رایمون بی اعصاب توی موهایش چنگ زد و به سختی گفت: -میارم برات، عروست فعلا یکم بچس بزرگ که شد می گیرمش و همون ماه اول یه توله میکارم تو شکمش که بهونه ی بعدیت نوه نباشه. زن سریع به سمتش امد و با ذوق گفت: -کیه، من.میشناسمش؟ خانواده دار هست مادر؟ گول این بچه مچه ها رو نخوری عروس من باید با کمالات باشه. رایمون لبخند کجی زد...به ان دخترک تخس و شیطان اصلا کمالات نمی امد. خواست بگوید ونوس، برادرزاده ات را می خواهم و خودش را راحت کند اما همان لحظه در باز شد و خواهرش با ذوق داخل شد! -وای مامان حدس بزن چیشده! -چیشده دختر، این چه طرز وروده؟ -برای ونوس خاستگار اومده مامان، ونوس هم جواب مثبت داد! ادامــــــه رمــــــان👇🏼👇🏼 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 https://t.me/+Sr5BihOdlKAzZGE0 محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌ محدودیت سنی صددرصدی❌
Show all...
👍 1
Repost from N/a
- میگه نوک سینه هات سکسی نیستن آقای قاضی! قاضی با وحشت و برگ ریخته بهم نگاه کرد و زیرلب گفت: - حرمت جلسه رو رعایت کن خانم. شهلا خانم کنار دستم نشسته بود و می‌خندید. من ولی عصبی بودم، اصلا نمی‌فهمیدم چی دارم می‌گم! از جام بلند شدم و تقریبا داد زدم: - من اعتراض دارم آقای قاضی! این آقا فکر کرده خودش خیلی سکسی و جذابه؟ نگاه به قد بلندش نکن آقای قاضی! اونی که باید بزرگ باشه، کوچیکه! قاضی زیرلب گفت: - الله و اکبر. اروند با اخم های در هم نگاهم می‌کزد و میدونستم از در که برم بیرون بهم رحم نمیکنه. منم که داشتم مثل سگ دروغ می‌گفتم و شهلا خانم با آرنج زد تو پهلوم و با خنده گفت: - دروغ نگو، ما همه تو جشن ختنه سورون اروند بودیم! دیدیم جریان چیه و چه قدریه خاله جون! اروند همسن بابای من بود که ختنه اش کردیم. کارد می زدی خون اروند در نمیومد. حالا بقیه‌ هم داشتن می‌خندیدن که قاضی با چکشش رو میز کوبید و تشر زد: - بشین خانم! این حرفا رو تموم کنید وگرنه بیرونتون می‌کنم. من نشستم سر جام و منتظر واکنش دیار موندم! مثلِ سگ داشتم می‌ترسیدم که یه وقت از همون جا خیز ور نداره و پاره ام نکنه که یهو گفت: - من زنمو طلاق نمی‌دم! زن حامله رو چطور باید طلاق داد؟ پشمام ریختاااا! این مرتیکه چی میگفت من اصلا حامله نبودممم! اروند عینکِ سکسیش رو رویِ بینیش جا به جا کرد و گفت: - با اینکع اصلا دوست ندارم مسائل شخصیم رو بازگو کنم اما هفته‌ی پیش رابطه مراقبت نشده داشتیم! خانم قرص اورژانسی هم مصرف نکردن! بهتر نیست منتظر نتیجه بمونیم؟ از جام بلند شدمو داد زدم: - چی می‌گی تو؟ آقا داره دروغ می‌گه، این اقا اصلا عقیمه، خودش قبل عروسی گفت، حامله چیه؟ اروند لبخند زد و گفت: - دروغ گفتم! مثل خودت که گفتی هشتاد و پنجه و هفتاد تحویل دادی! یعنی از وقاحتش جامه داشتم می دریدم که خاله خشتک شلوارمو گرفت و گفت بچه بیا پایین سرمون درد گرفت! حامله شدن چی بود اصلا این وسط؟! این مردک به من گفت اسپرماش مریض و افسرده ان که! داشتم تو هپروت بدبختی خودم غلط می‌زدم که قاضی گفت: - جلسه رو به تعویق می اندازیم و اما در خصوص شکایت عدم تمکین آقا از خانم‌... بعد یهو چشماش گرد شد و با تعجب دوباره متن رو خوند و سوال پرسید: - خانم شما از آقا شکایت عدم تمکین داشتین؟ 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 با نیش باز گفتم بله و اروند با چشم غره گفت: - من آماده ام واسه‌ی جبران آقای قاضی! قاضی سر تکون داد و گفت: - دادگاه رو موکول میکنیم به وقتی که از نتیجه‌ی آزمایش بارداری خانم مطلع بشیم! من بدبخت شدممممممم اروند منو میکشهههه😂😂😂 خب خب خب آماده باشید که قراره حسابی بخندییییین😂🤌❤️ https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
Show all...
👍 3 1
Repost from N/a
#پارت_۴۰۰ _حامله نیستی مگه خبر مرگت؟ لباس بپوش لعنتی ، یخ کرد بچم _ بچت یا من؟؟ _ بچم! ناباور بغض کردم زیر پتو خزیدم با همون اخم جدیت کنارم دراز کشید پک عمیقی به سیگارش کشید _ فردا میگم صبحونه ات بیارن اینجا بی توجه بیشتر پتورو کشیدم فین فین کنان لب زدم _ حالم از خودتو و بوی سیگار لعنتیت بهم میخوره دروغ میگفتم! تنها چیزی که اون لحظه میخواستم چسبوندن بینیم به گردنش بود تکیه دادن سرم به سینه اش استشمام عطر خوش بو سیگارش _ مهم نیست! _ بچت اذیت میشه! فهمیدم که خاموش کرد پوزخند تلخی زدم سعی کردم چشمام ببندم و از پشت که تو بغلش فرو رفتم بهت زده خشکم زد با حرف سرد یخیش روح از تنم خارج شد کل تنم لرزید _ هوا ورت نداره! اینم بخاطر بچمه دخترم که بدنیا اومد ، برای همیشه تن نحس و کثیفتو از این خونه و قلبم میبری و خودم میمونم و پرنسسم خودش بهتر میدونست جایی ندارم که برم! خودش دخترونگیمو ازم گرفته بود گفته بود عاشقمه! همه جا بی عفتم کرد تا راحت تر بدستم بیاره ، اما حالا..... _ میرم از این خونه نحست شده هرشب با یکی میخوابم ولی میرم! فکش از خشم لرزید و موهام تو چنگش گرفت و غرید _ فقط هرزه نشده بودی ، که اونم به زودی میشی با نفس نفس درد چشمام روهم فشردم _ وقتی کسیو نداشته باشی همین میشه اول با هزار ترفند و جذابیت خامم کنی بعد به تخت بکشونیم بشی آغاز بدبختیام ، بعد بشی پشتیبانم و بکنیم ملکه ی عمارتت ، کمتر از سه ماه توله ات بکاری ♨️ فقط بعد از پنج ماه بارداری ، یکهو ۳۶۰ درجه تغییر کنی بشی ادمی بی رحم که تو عمرم ندیدم _ شجاع شدی! _بودم! از همون اول سر تکون داد کمی پایین رفت سرش به شکمم چسبوند که نفسم رفت به ملحفه چنگ زدم تا نفسم بالا بیاد! _داره تکون می خوره !می فهمم بی اختیار با چشمای اشکی لبخند پر بغضی زدم بعد این پنج ماه ، بجز شبایی که فکر میکرد خوابمو شکمم میبوسید این اولین باری بود که نزدیکم میشد _  بچه ام میخواد باباش حس کنه بی اختیار دستمو تو موهاش فرو کردم مخالفتی نکرد بوسه ای به شکمم زد.. که غرق در لذت شدم با پایین کشیده شدن شلورام بهت زده لب زدم _ چیکار میکنی؟! _ باباش میخواد توله اش حس کنه و با نزدیک شدن سرش لرزون لب زدم...🔥 https://t.me/+EYuDg_O-isJjYzBk https://t.me/+EYuDg_O-isJjYzBk https://t.me/+EYuDg_O-isJjYzBk ❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!! ❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!! ❌پارت اول این رمان حاوی صحنه هاییست که مناسب هر سنی نمی باشد!! https://t.me/+EYuDg_O-isJjYzBk https://t.me/+EYuDg_O-isJjYzBk https://t.me/+EYuDg_O-isJjYzBk https://t.me/+EYuDg_O-isJjYzBk https://t.me/+EYuDg_O-isJjYzBk https://t.me/+EYuDg_O-isJjYzBk https://t.me/+EYuDg_O-isJjYzBk
Show all...
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾

"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆

👍 1
Repost from N/a
-پنج بسته کاندوم ده تایی با کارت من خریدی پدر سگ؟ حاج جمال خشمگین کنترل تلویزیون را سمتش پرتاب کرد و او با خنده پشت مبل پناه گرفت. -جون حاجی خریدم واسه مصرف خانوادگی! شما خودت بیشتر از من نیازته. حاجی با شکم بزرگش سمتش دوید و سمیه سادات جیغ کشید. -د آخه اگه من اون شب که تخم تو رو گذاشتم کاندوم می‌کشیدم روش،خیر دنیا و آخرتم میشد! وارد اتاق شد و در را بست. صدایش را بالا برد. -قربونت برم منم واسه همین خریدم واست، که سر پیری زنگوله پای تابوت نسازی. غرش بلند حاجی را شنید و بی قید خندید. -پدر سگ بگو واسه خودم خریدم که نامزدمو حامله نکنم! لب به هم فشرد تا با خنده‌اش او را عصبی تر نکند. -دختره حامله شه و آبروت تو یه محل بره خوبه حاجی؟ -آبروی من چرا؟ مگه من قراره تخم بذارم که... سمیه سادات چنگ به گونه اش کشید و جیغ زد: -خدا مرگم بده حاجی! استغفار کرد و دوباره فریاد کشید: -همین امشب که زنگ زدم امیرعلی بگم نامزدی پسر من با ابجیت فسخه، میفهمی یه من ماست چقد کره داره! سیخ سرجایش ایستاد. امیرعلی دامادشان بود که از اول هم به این وصلت راضی نبود. از اتاق بیرون جهید و سوی پدرش رفت : -سگتم حاجی! امیرعلی همینجوری از ریخت من خوشش نمیاد. بهونه نده دستش. حاجی روی مبلش نشست و ژست جدی اش را گرفت. -آدم نیستی تو.زن میخوای چیکار؟ -مردم مگه زنو میگیرن که چیکارش کنن حاجی؟ شب جمعه ها میگیرن میکـ... با چشم غره حاجی حرف در دهانش ماسید. -از جلو چشام گمشو جلال... زینب بیچاره چه گناهی کرده که باید با توی اوباش سر کنه؟ نیش چاکاند و سی و دو دندانش را بیرون ریخت. -جون حاجی سایزم که به خودت رفته،دختره کیف میکنه صبح تا شب... حاج جمال که از بی پروایی جلال به ستوه آمده بود، دوباره با صدای بلندی استغفار کرد. -خدا لعنت کنه منو که اون شب سمیه سادات گفت بخوابیم و من اصرار کردم! جلال پقی زد زیر خنده. -پیداست هول کردی، یادت رفته بسم الله بگی! تخم بی بسم الله هم که تکلیفش روشنه و... بازویش عقب کشیده شد. سمیه سادات با صورتی درهم عقب کشیدش. -بیا برو گمشو بیرون دیگه باباتو سکته میدی. -خودش یاد خبط و خطای جوونیش افتاده به من چه؟ سمیه سادات بی حوصله سمت در خروجی هلش داد. -بدو برو یه سر به زنت بزن... پیداست واسه اون زدی بالا که میری رو مغز حاجی! گفت و در را در صورتش به هم کوبید. سرخوش و خندان بسته های کاندوم را از جیبش بیرون کشید. یکی را پشت در سالن گذاشت و صدایش را بالا برد. -یه بسته رو واسه تو گذاشتم حاجی، تاخیریه خیالت راحت! واسه سن و سالت خوبه. گفت و با سرعت زیادی دوید تا لیوانی که حاجی سمت در پرتاب کرد در سرش نخورد. جلال در دیوانگی همتا نداشت! https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk سه بار پشت سر هم زنگ را فشرد. قلب زینب در سینه فرو ریخت. فقط اون با این ریتم زنگ خانه برادرش را میزد. چادر سفید را از روی بند رخت برداشت و روی تاپ دوبنده ای که به تن داشت پوشیدش. در را به روی جلال گشود و او را رخ در رخ خود یافت. لب گزید و ترسیده گفت: -اینجا چیکار میکنی؟ داداش بفهمه شبونه اومدی اینجا... دستش را تخت سینه ی او گذاشت و به نرمی هلش داد. دختر عقب رفت و جلال وارد حیاط شد. در که پشت سرش بسته شد روح از تن زینب رفت. -دیوونه شدی؟ کسی ببینه و خبر ببره حجره امیرعلی که تو اینجایی... فرصت نکرد جمله اش را تمام کند. کمر باریکش میان چنگ جلال اسیر شد. کمرش به درخت تنومند سرو کوبیده شد و نفسش رفت. جلال لب به لب های سرخ دخترک فشرد و دستانش را زیر چادرش سراند. -اومدم یه ذره از حق محرمیت مونو بگیرم، میدی یا به زور بگیرم؟ فرصت نداد، چادر او زیر پاهایشان افتاد. و سر و صدایی که بوسه وحشیانه اش در حیاط، راه انداخت، نگذاشت جیغ لاستیک های ماشین امیرعلی به گوششان برسد! خون جلال پای خودش بود! قول شرف داده بود دستش به زینب نخورد اما... https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk یه آقا جلال شیطون و زن دوست داریم که له له میزنه تا خواهر دامادشونو داشته باشه😍 ولی امیرعلی رفت و امدشو ممنوع کرده و اون برای دیدن زینب، قایمکی به خونه خواهرش سر میزنه و دختر کوچولومونو خفت میکنه 😂💚 https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
Show all...
👍 3
#رزسیـــاه #پارت_٩۴ فقط از بین پلک های نیمه بازم تصویر بچه های گریونم رو از پشت شیشه ی عقب دیدم. خواستم از جا بلند بشم اما مگه زانوهام یاریم می کردن... رو به راننده ی تصادفی که حالا بجای داد و بیداد داشت با دلسوزی تماشام می کرد نالیدم: _تو..رو..خدا..نذار..بچه هامو..ببره.. اما اونم کاری برام نکرد. یعنی کاری از دستش ساخته نبود.. ماشین روشن شد و با یک چشم بهم زدنی از جلوی نگاهم محو شد. با صورت روی زمین خاکی اون محدوده افتادم. از هرچی ترسید دل من به سرش اومد.. *** «فلش بک» نریمان حلقه ی دستش را دور شانه های نازنین محکم تر کرد. _از جات تکون نمیخوری ها! مصطفی با چشمان خندان و لحن حرصی گفت: _ دِ لعنتی زنمو ول کن.. نریمان خودش را روی مبل جلو کشید و انگشت اشاره اش بالا آورد و رو به مصطفی تکان داد. _ببین قبل از اینکه زن تو بشه خواهر من بوده پس اولویت با منه! مصطفی صدایش را بلند کرد و کف دستش را روی سینه اش کوبید. _مهم الانه.. الان زن منه.. مال منه.. همه چیز منه.. بدو بیا اینجا نانا.. صدای غش غش خندیدن های نازنین نسبت به بحث بینشان لحظه ای قطع نمی‌شد. همه ی کارهایشان از روی مزاح و شوخی بود اما بی خبر از آنکه از نگاه پرحسادت و تیره و تاریک فردی در آن جمع باخبر باشند. آنها شوخی می کردند اما حوریه داشت واقعی می سوخت. اینکه برادر و شوهرش بابت دختری بحث می کردند داشت حالش را بد می کرد. و از همه مهم تر اینکه شوهرش مردی که عاشقانه او را می پرستید داشت بخاطر نازنین با مصطفی بحث می کرد که نازنین از کنار او جم نخورد! نریمان سفت و محکم دست نازنین را چسبید. و انگار کسی در دل حوریه رخت می شست. _تکون نمی خوریا.. تکون خوردن تو برابر با آبروی خاندان رحیمی.. بمون و ثابت کن رحیمیا هیچوقت پشت همو خالی نمی کنن! . . . رزسفید و سیاه هیچ فایل حلالی ندارن❌ و هیچکدام از رمان های من فایل حلال ندارن و توسط خودم فایل نشدن و نمیشن و من رضایت ندارم یک خط از زحمت چندساله ام رو جایی جز تهیه کردن از خودم و کانال رسمی خودم بخونید و حلال نمی کنم❌ فصل دوم رمان به نام رزسیاه هم در vip به پایان رسیده! جهت عضویت در vip رزسیاه تنها با پرداخت مبلغ ۳۵ هزار تومان می تونید عضویت این فصل رو تهیه کنید! رمان جلد سوم داره که ادامه ی داستان رزسیاه هست به نام ممنوعه با داستانی فوق هیجانی و جنجالی تر دوستانی که مایلن هردوجلد رزسیاه و ممنوعه رو باهم تهیه کنن شامل تخفیف میشن و با مبلغ ۶۰ هزار تومان می تونن دو جلد رو تهیه کنن❤️ (پارتگذاری توی vip بسیار ویژه و بالاس و هفتگی بین ۱۵ تا ۲۰ پارت لود میشه) برای تهیه هرکدام که مایلید مبلغ مورد نظرش رو به شماره کارت 6037997521941568 دروکی | بانک ملی💳 واریز کنید و فیش واریزی رو  به آیدی ادمین(با ذکر اسم رمان) ارسال کنید! @ad_mhr
Show all...
💔 89👍 35 16😢 10🔥 1🥴 1
❤️❤️❤️
Show all...
Repost from N/a
-۱۲سالش که بود بهش تجاوز کردم. با شنیدن صدای داد آشنایی از فرار ایستادم؛ عرق سردی روی کمرم نشست و سر خورد. کوهیار یک قدم به سمت جابر برداشت و غرید: -این یعنی اون مال منه و تو گوه می خوری که میای خواستگاریش چه برسه به اینکه برای باکره نبودنش بخوای سرش رو ببری. دستانم را با ترس روی گردنم قرار دادم و به بلبشوی حیاط نگاه کردم. داشتم از دست جابر به سمت در پشتی حیاط فرار می کردم که کوهیار و افرادش از در جلویی وارد شدند. ناخوداگاه گفتم: -تو... اینجا... با حرص همانطور که اسلحه اش به سمت جابر بود، به سمتم آمد. -می خواستن خونبست بدنت به این پسرک عهد بوقی؟ لال بودی به خانواده ات بگی دختر نیستی؟ چقدر من از این مردی که بعد از آن تجاوز وحشیانه اش گم شد و بعد از شش سال برگشته بود، بیزار بودم. جراتم را جمع کردم و به زور گفتم: -فکر کردی بابام سرم رو نمی بره؟ و به پدرم که با رگ برجسته نگاهم می کرد زل زدم. اصلا جلوی جاوید را که چاقو به دست دنبالم می کرد را نگرفت که هیچ تازه ریختن خونم مایه ی افتخارش بود. کوهیار دستم را گرفت و جیغ کشیدم. -بهم دست نزن. با نگاهی به افرادش فهماند بعد از ما از حیاط بیرون بزنند و با قدرت تمام دستم را به بیرون از خانه کشید. آن قدر تقلا کردم ولی تا داخل ماشین پرتم کند، رهایم نکرد. خودش سوار شد و با حرص در را بهم کوبید. غریدم: -چند بار بگم بهم دست نزن ؟ بابا بعد از ۶ سال اومدی یه قرار و مدار گذاشتیم و قرار شد بعدش بری! آبد آزاد شد حالا برو دیگه. بعد از آنکه استارت زد و حرکت کرد با حرص روی فرمان ماشین کوبید. -دهنتو ببند آلا. می رفتم که الان سرت روی سینه ات بود. احمق چرا لالمونی گرفتی و با اینکه لو رفت باکره نیستی بهشون نمی گی مورد تجاوز قرار گرفتی؟چرا نگفتی خراب نیستی؟ از دادش ترسیدم؛ نگاهم را از او گرفتم و به بیرون از پنجره دادم. -نگفتم تجاوز بود چون نمی خواستم تو به هدفت برسی.. تو انتقامتو از تن و بدن من گرفتی و منم نخواستم به هدفت برسی.. این انتقام من از تو بود و براش حتی حاضر بودم بمیرم. تازه چه فرقی داره برای اونا؟ در هرحال سرم رو می بریدن. کوهیار که با سرعت تمام رانندگی می کرد، سکوت کرد. کمی که گذشت با تردید پرسید: -جابر بهت دست زد؟ نگاهش کردم از چهره اش چیزی خوانده نمی شد. جوابش را ندادم که محکم روی ترمز کوبید. اسلحه ای که همچنان دستش بود را روی سرم گذاشت. انقدر این کارا کرده بود که دیگر از اسلحه اش نمی ترسیدم. -بهت دست زد اون حرومی یا که نه؟ بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود تبدیل به اشک های بی صدا شد. چشمان کوهیار درشت شد و نالیدم: -برات مهمه؟ طوری داد کشید که تمام رگ های صورتش بیرون زد. -مهمه پدرسگ.. حرف می زنی یا یه گوله حرومت کنم؟ -حرف نمی زنم. بکش منو راحت شم. نفسی از روی کلافگی کشید‌. -پدسگ بازی در نیار دخترجون تو از من بیشتر از مرگ می ترسی نه؟ می خوای نکشمت و همینجا دهنتو مثل دوازده سالگیت سرویس کنم؟ یادته که برای نجات جون روشنا بهم قول یه شبو دادی؟ اب دهانم را با صدا قورت دادم. -مثل همیشه داری اذیتم می کنی جدی نیستی. به سمتم خم شد و من تمام اندام هایم لرزید. دستش را بغل صندلی برد و صندلی ام را خواباند. نمی خواستم ضعفی از خودم نشان دهم. -بارها از این بیشتر هم پیش رفتی و بهم دست نزدی... فایده نداره. بهت نمی گم اولین شب نامزدیم چی شد. قهقهه زد؛ از همان قهقهه های معروفش. به عقب هلم داد و خودش از پشت فرمان به سمت من آمد. -بهت گفتم همینجا حسابتو می رسم. احمق من به تو که دوازده سالت بود رحم نکردم به هجده ساله ات رحم کنم؟ فکر کردی مهمه برام که نامزد داری؟ تو از دوازده سالگیت مال منی آلا... و خودش را روی بدنم انداخت... https://t.me/+Q4ycu54mBkwyMzY8 https://t.me/+Q4ycu54mBkwyMzY8 https://t.me/+Q4ycu54mBkwyMzY8 https://t.me/+Q4ycu54mBkwyMzY8 کوهیار پسری که برای انتقام دست به کثیفترین کار ممکن می زنه و آلای ۱۲ ساله رو مورد هدف انتقامش قرار می ده و با گرفتن بکارتش ...🙊 حالا کوهیار بعد از سال ها به سراغ دختر قصه امون اومده❗️
Show all...
👍 2
Repost from N/a
- دختر کوچولو گم شدی؟ مها با آن جسم تپل دست به کمر اخم کرده غرید: - نه خِیلشَم (خیرشم) اولا من کوشولو نیستم من یه پَلَنسِس (پرنسس) مِهلَبونم (مهربونم) دوما منتظر مامانیمم! سامیار که با لبخند جلوی پایش زانو زد دستم را بند قلبم کردم تا از سقوط احتمالی‌اش جلوگیری کنم. هیچ جوره نباید می‌فهمید پدر دخترک کوچولوی رو به رویش است. - خب پرنسس خانوم افتخار همراهی به من میدی برای اینکه مادرت رو پیدا کنیم؟ ترسیده به سمت آرزو برگشتم و دستش را گرفتم: - آرزو بیا برو دست مها رو بگیر یه جور نشون بده تو مادرشی و ببرش تو ماشین تا بیام...بدو دیگه! آرزو استرسی سری تکان داد و با دو خودش را به سمت مها رساند و قبل از رسیدن دست دخترکم به دست سامیار او را به بغل زد. - دخترم اینجا چیکار می‌کنی کل اینجا رو دنبالت گشتم؟ مگه نگفتم جایی نرو تا بیام؟ ببخشید آقای راد معطل شدید بفرمایید سرکار! سامیار لبخند کوچکی زد و ایستاد. - چه دختر شیرینی دارید! آرزو لب باز کرد تا جوابش را دهد که با شنیدن حرف مها خون در رگ‌هایم یخ بست: - خاله پس مامانی کوش؟ رنگ پریده‌ی آرزو چیز خوبی به نظر نمی‌آمد و من پر از درد پلک بهم فشردم. - دخترم مامانی چیه؟ ببخشید آقای راد گویا قاطی کرده اصلا، بیا بریم که از وقت ناهارت گذشته! - چی؟ نه خِیل (خیر)...تا مامان ماهی نیاد هیش (هیچ) جا نمی‌آم! دستم را بند ماشین کردم و مگر در این شرکت کوفتی چند تا ماهلین وجود داشت؟ صورت مبهوت سامیار به آرزوی بدتر از خودش برخورد کرد. - اسم مامانت چیه؟ - اسم مامانم ماهلینه ولی صدای می‌کنیم ماهی...البته خاله آلِزو (خاله آرزو) بهش می‌گه خانم شتوده (ستوده)! https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0 https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0 من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️‍🔥 https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0
Show all...
👍 9 1
Repost from N/a
تخت اقا رو با دستشویی اشتباه گرفتی حرومزاده؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید اینجارو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد قول داده بود تنهایش نذارد این حال دست خودش نبود _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا... چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _ول کن بچه‌رو... یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟! یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
Show all...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

👍 3 2