cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

「کلبـه عــشـق🌱」

به کلبه عشق خودتان خوش آمدین 💖 ممنون از اینکه ما رو همراهی میکنید‌. اینجا قراره هر روز همراه هم کتاب بخونیم موزیک ها رو در کناره هم تفسیر کنیم... و امادگی پیدا کنیم با حقایق جهان...🌱」 ما اینجاییم که ریشهِ حقیقت را پیدا کنیم💖🌍

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
179
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

تو رو دیدم یهو دنیا شدی... دلم گیره دل مرموزشه🔗 شدی قلب و تن و روح دلم❤️‍🔥 تو باعث شدی که من شکه شم...
Show all...
828438073.mp34.37 MB
Photo unavailableShow in Telegram
این بالونا توی یه شب خاص توی ایران هوا میشه شب ارزو ها✨🌙 و اسمشونم بالن/بالون ارزو ها ماهم ارزومون که قیامه رو هوا کنیم بره برسه به خوده هو😌💖✨ شکر خدا رها شدیم شکر خدا قبول شدیم شکر خدا لایق شدیم شکر شکر شکر
Show all...
به اذن ذات ذات الهی طلب میکنیم دریافت حق الیقین را برای تک تک اعضای خانواده خدایا سپاسگزارم که ما را لایق مقام ذات ذات خود کردی💙💖✨ #همسویی
Show all...
قبیله عزیزم میتونیم به نیت همسویی با همدیگه (اعضای قبیله) و همچنین همسویی با پدر مقدس از این عکس ها استفاده کنیم به لطف خدا🙏💖✨
Show all...
✨هزار و یک شب✨ شب هفتم یکی به زیر پا ودیگری به بالین من بنشستند وباد به من همی زدند ولی مرا خواب نمی‌برد و چشم بر هم نهاده بیدار بودم. پس کنیزی که به بالین من نشسته بود با آن یکی گفت: الحق چنین زن نه شایسته خواجه که به زن بدکردار دچار گشته وآن دیگر گفت: الحق چنین زن نه شایسته خواجه ماست که هر شب به خوابگاه دیگران اندر است. آن یکی گفت: چرا خواجه از او هیچ نمی‌پرسد؟ دیگری گفت: خواجه از کردار او آگهی ندارد که او هر شب پاره ای بنگ به ساغر شراب اندر کرده خواجه را بیهوش گرداند وخود به جای دیگر رود. بامدادان باز آمده، خواجه را به هوش آورد. چون من سخن کنیزکان بشنیدم، باور نکردم تا دختر عممّ از گرمابه به درآمد، سفره گستردند. خوردنی بخوریم وزمانی به حدیث اندر شدیم. پس از آن شراب حاضر آوردند. دختر عممّ قدحی خورده قدحی دیگر به من داد. من چنان بنمودم که باده همی خورم. اما به پنهانی ساغر بریختم و بخسبیدم. شنیدم که می‌گفت: بخسب که برنخیزی. پس برخاسته جامه حریر وزرّین بپوشید وخویشتن بیاراست ودرگشوده برفت. من نیز از اثر روان شدم وهمی رفتم تا به دروازه شهر برسیدم. سخنی گفت و فسونی خواند که من ندانستم. در حال دروازه شهر گشوده شد واز شهر به در شدیم وهمی رفتیم تا به حصاری برسیدیم. دختر به خانه گلینی که درمیان حصار بود برفت ومن به فراز خانه برشدم و دیده بر روزنه بنهادم. دیدم که دخترک به غلام سیاهی سلام کرد وزمین ببوسید. غلامک سر برداشته به او تندی کرده گفت: تا اکنون چرا دیر کردی که زنگیان دراینجا بودند وهر کدام معشوقه در کنار داشتند وباده گساردند؟ چون تو در اینجا نبودی من باده ننوشیدم. دختر گفت: ای خواجه، خود می‌دانی که مرا شوهری است. او را بسی ناخوش دارم واگر پاس خاطر تو نبود من این شهر را زیر وزبر می‌کردم. غلامک گفت: ای روسپی، دروغ می‌گویی. به جان زنگیان سوگند که دیگر به سوی تو نگاه نکنم ودست برتنت ننهم. آمدن تو نزد من از روی میل نیست. اگر ترا شهوت نجنبد پیش من نخواهی آمد. الغرض، غلامک از این سخنان می‌گفت و دختر بر پای ایستاده می‌گریست و می‌گفت: ای سرور دل وروشنایی دیده مرا بجز تو کسی نیست. اگر برانی ام از در درآیم از دردیگر. القصّه، دختر چندان بگریست که غلامک بر او رحمت آورد وبه نشستن جواز داد. دختر خرّم بنشست وبا غلام گفت: ای خواجه، خوردنی و نوشیدنی همی خواهم. غلامک گفت: درآن کاسه گلین پاره گوشت موشی هست و درآن کوزه سفالین درد شرابی مانده آنها را بخور. دختر برخاسته آنها را پیش نهاده بخورد وبنوشید وجامه برکند و بر روی بوریا وزیر کپنک در پهلوی غلام بخسبید. من از روزنه خانه ایشان را می‌دیدم وسخن ایشان می‌شنیدم. آن گاه از فراز خانه به زیر آمده تیغ برکشیدم وخواستم هر دو را به یک بار بکشم. تیغ به گردن غلامک بیامد. من گمان کردم که کشته شد. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. #کتاب‌بخوانیم
Show all...
✨هزار و یک شب✨ چون شب هفتم برآمد گفت: ای ملک جوانبخت، چون ماهیان آن بیت نخواندند، دختر تابه را سرنگون کرده ازهمان جا که در آمده بود بیرون گشت. وزیر گفت: این کاری است شگفت. ازملک نتوان پنهان داشت. در حال برخاسته پیش ملک آمد و ملک را ازماجرا آگاه گردانید. ملک گفت: من نیز باید ببینم. پس صیّاد بدادند. پس ملک با وزیر گفت که: در همین جا ماهیان بریان کن تا به عیان ببینم. وزیر گفت: تابه حاضر کردند وماهیان به تابه انداختند. هنوز یک روی آنها سرخ نشده بود که دیوار بشکافت. غلامکی بیامد سیاه وچوبی اندر کف داشت. بازبان فصیح گفت: ای ماهی به عهد قدیم و پیمان محکم هستی؟ ماهی سر برداشته گفت: آری آری. و همان بیت پیشین برخواند. پس ازآن غلامک تابه را با همان چوب سرنگون کرد وماهیان هر چهار بسوختند وغلامک ازهمان جا که درآمده بود، بیرون شد. ملک گفت: باید این راز بدانم. درحال صیّاد را بخواست و از مکان ماهیان جویان شد. صیّاد گفت: از برکه ای است در پشت این کوه. ملک گفت: چند روزه مسافت است؟ صیّاد گفت: ای ملک، نیم ساعت بدانجا توان رفتن. ملک راعجب آمد وهمان ساعت سپاهیان و صیّاد بیرون رفتند. صیّاد به عفریت لعنت همی کرد و همی گفت: ز بد اصل چشم بهی داشتن بود خاک بر دیده انباشتن پس به فراز کوهی بر شدند و در بیابان بی‌پایان که در میان چهار کوه بود فرود آمدند که ملک و سپاهیان در تمامت عمر آنجا را ندیده بودند. پس به کنار برکه رفته چهار رنگ ماهی در آنجا دیدند. ملک به حیرت اندر ایستاده از سپاهیان پرسید که: تا اکنون این برکه رادیده بودید یا نه؟ گفتند: لا واللّه. ملک گفت: دیگر به شهر باز نگردم تا چگونگی این برکه و ماهیان بدانم. آنگاه سپاهیان را گفت: فرود آمدند و وزیر را بخواست. وزیر مرد دانشمند هشیار بود. پیش ملک آمده زمین ببوسید. ملک گفت: من همی خواهم که تنها نشسته از چگونگی این برکه و ماهیان آن جویان شوم. تو امیران سپاه را بسپار که پیش من نیایند تا کسی به قصد من آگاه نشود. وزیر چنان کرد که ملک بفرمود. چون شب درآمد ملک با تیغ برکشیده به هر سو می‌گشت. ناگاه از دور یکی سیاهی بدید. خرسند گردید. نزدیک رفته قصری یافت از رخام و مرمر که دو درآهنین داشت. یکی از آن دو بسته و دیگری گشوده بود. خرّم وشادان به نزدیک درایستاده به نرمی دربکوفت. آوازی نشنید. بار دوم وسیّم در بکوفت. جوابی نرسید. در چهارمین کرّت به درشتی دربکوبید. آوازی برنیامد. دلیرانه به دهلیز اندر شد. فریادی برکشید که: ای ساکنان قصر، مرد راهگذر فقیرم. توشه به من دهید. دوبار وسه بار سخن اعاده کرد، جوابی نشنید. دل قوی داشته به میان قصردرآمد. درآنجا حوضی است از بلور وبه چهار گوشه آن حوض شیرها از زر سرخ است که از دهانشان دّر و گوهر به جای آب همی ریزد. ملک را بسی عجب آمد ولی افسوس می‌خورد که کسی نیافت از برکه و ماهی آن باز پرسد. پس در گوشه ای نشسته سر به گریبان فکرت برد و انگشت حیرت به دندان گرفت. ناگاه آوازی حزین شنید که به این شعر مترنّم بود: نه بر خلاص حبس زبختم عنایتی نه در صلاح کار زچرخم هدایتی ازحبس من به هرشهراکنون مصیبتی است و ز حال من به هر جا اکنون روایتی تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج از دوست طعنه و ز دشمن شکایتی ملک چون این آواز بشنید ازجای برخاست وبدان سوی رفت. پرده ای دید آویخته. چون پرده برداشت در پشت پرده پسری دید ماهروی که به فراز تختی، که یک ذراع جدا از زمین جدا از زمین بر هوا ایستاده بود، نشسته وآن پسر در حسن و ملاحت چنان بود که شاعر گفته: چو آفتاب و مه است آن نگار سیمین بر گر آفتاب گل و ماه سنبل آرد بر نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او مه است در روزه و آفتاب در چنبر شکوفه را شکفتن زلف او شده است حجاب ستاره را گره جعد او شده است سپر به زیر هر گرهی توده توده از سنبل به زیر هر شکنی حلقه حلقه از عنبر ملک را از دیدن آن جوان خرّمی وانبساط روی داد واما جوان ملول ومحزون بود. ملک سلام کرد. او جواب بازگفت: وازجای خویشتن برنخاست واز برنخاستن عذر خواست. ملک گفت: ای جوان، از این برکه وماهیان رنگین وازاین چهار کوه واین قصر و تنهایی خویشتن مرا آگاه گردان و بازگو که چرا بدین سان گریانی. جوان چون این بشنید گریان شد ودامن خود را به یک سو کرد. ملک دید که از ناف تا به پای سنگ و از ناف تا به سر به صورت بشر است. پس جوان گفت: ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن این است که پدرم پادشاه این شهرونامش محمود صاحب صاحب جزایر السود بود. هفتاد سال درملک داری بزیست. پس از آن بمرد و مملکت به من رسید. دختر عمّ را به زنی آوردم واو مرا بسی دوست داشتی وبی من سفره نگستردی وخوردنی نخوردی. پنج سال بدین منوال گذشت. روزی به گرمابه اندر شد وبه خوانسالار گفت که خوردنی از برای شام آماده کند. پس من به فراز تخت برشده خواستم بخسبم. با دو کنیز گفتم که باد به من بزنید. ادامه دارد👇🏻 #کتاب‌بخوانیم
Show all...
✨هزار و یک شب✨ باقی حکایت صیاد پس زمین شکافته شد وعفریت به زمین فرورفت و صیّاد به شهرآمد و از سرگذشت خود با عفریت در عجب بود. پس به خانه بیامد. ظرفی پر از آب کرده ماهیان درآن بینداخت وآن را چنان که عفریت آموخته بود برداشته به بارگاه ملک آمد وماهیان رابه پیشگاه ملک برد. ملک چون بدان سان ماهیان ندیده بود از آن ماهیان درعجب مانده گفت: این ماهیان به کنیز طباخ بسپارید و آن کنیز را سه روز پیش، ملک روم به هدیه فرستاده وهنوز چیزی نپخته بود. چون ماهیان به کنیز سپردند وزیر به فرمان ملک چهار صد دینار زر به صیّاد بداد. صیّاد زرها به دامن کرده شادان و خرّم به خانه خویش بازگشت. اما کنیز طباخ ماهیان را به تابه انداخته برآتش بگذاشت تا یک سوی آنها سرخ گردید و آتش در زیر تابه همی سوزاند که دید دیوار مطبخ شکافته شد ودختری ماهروی به مطبخ درآمد که درخوبی چنان بود که شاعر گفته: شاه را ماند که اندر صدره دیبا بود هر که اندرصدر دیبا بود، زیبا بود عاشقان را دل به دام عنبرین کرده است صید صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود هست دریای ملاحت روی او، از بهر آنک عنبرومرجان ولولوهرسه در دریا بود گربه حکم طبع، یغما رسم باشد ترک را آن صنم ترک است ودل دردست او یغما و در دست آن دختر شاخه خیزارانی بود. آن شاخه را بر تابه زد گفت: ای ماهی آیا در عهد قدیم و پیمان درست خود هستی؟ چون طبّاخ این بدید بیهوش افتاد و دختر همان سخن مکرّر می‌کرد تا اینکه ماهی سر بر داشته گفت: آری، آری. پس از آن همه ماهیان سر برداشته گفتند: اگر یگانه شوی با تو یگانه کنیم ز مهر و دوستی دیگران کرانه کنیم دخترک چون این بشنید تا به را سرنگون کرده ازهمان جا که درآمده بود به در شد و شکاف دیوار به هم پیوست. چون کنیز به هوش آمد دید که ماهیان سوخته وتباه شده اند. کنیزملول نشسته به بخت خویشتن گریان بود و می‌گفت: شکست خوردن در جنگ نخست مبارک نباشد. کنیز با خود گفتگو همی کرد که وزیر در رسید و ماهیان بخواست. کنیز گریان شد و چگونگی باز گفت. وزیر را عجب آمد وصیّاد رابخواست وگفت: ازآن ماهیان چهار دیگر بیاور. صیّاد به سوی برکه شتافت ودام بینداخت. پس از زمانی دام بیرون کشید، دید که چهار ماهی مانند همان ماهیان به دام اندرند. ماهیان راپیش وزیر آورد. آنها را به کنیزک بداد. کنیز ماهیان به مطبخ آورده به تابه بینداخت. در حال دیوار مطبخ شکافته همان دختر آفتاب روی به مطبخ اندر آمد و شاخه خیزران برتابه زد و گفت: ای ماهی درعهد قدیم و پیمان درست خود هستی؟ ماهیان سر برداشتند و همان بیت پیشین بخواندند. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. #کتاب‌بخوانیم
Show all...
✨هزار و یک شب✨ چون شب ششم برآمد باقی حکایت صیاد شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت، صیاد باعفریت گفت که: چون تو قصد کشتن من کرده بودی اکنون من ترا در این رویین خمره به زندان اندرکنم وبه دریا بیفکنم. عفریت چون این بشنید فریاد برآورده بنالید وصیّاد رابه نام بزرگ خداسوگند داد وگفت: تو بدکرداری مرا پاداش بد مده و چنان مکن که امامه باعاتکه کرد. صیّادگفت: چگونه بوده است حکایت ایشان؟ عفریت گفت: من چون توانم که به زندان اندرحدیث کنم، اگر مرا بیرون بیاوری حکایت بازگویم. صیّاد گفت: ناچار ترا به دریا افکنم که دیگر راه بیرون شدن ندانی. من پیش تو بسی بنالیدم و زاری کردم. تو برمن رحمت نیاوردی وهمی خواستی که بیگناهم بکشی وبه پاداش اینکه من ترا از زندان به در آوردم تو در هلاک من همی کوشید. اکنون بدان که ترا بدین دریا درافکنم و بدینجا خانه کنم وهمه کس را از کردار بد تو بیاگاهانم ونگذارم که دیگر کس ترابه در آورد که تا ابد در همین جا بمانی وگونه گونه رنجها ببری. عفریت گفت: اکنون وقت جوانمردی و مروّت است. مرا رها کن، من نیز با تو پیمان بربندم که هرگز با تو بدی نکنم و ترا از مردم بی نیاز گردانم. پس صیّاد از عفریت پیمان بگرفت و به نام بزرگ خدا سوگندش داده، مهر از سر رویین خمره برداشت. درحال دودی از خمره بیرون آمده بر آسمان رفت. پس ازآن در یکجا جمع آمده عفریتی شد زشت منظر و پا به رویین خمره بزد و آن را به دریا انداخت. چون صیّاد دید که عفریت خمره به دریا افکند، مرگ را آماده گشته با خود گفت که: این علامت نیک نبود. پس از آن پیش عفریت بیامد و گفت: ای امیر عفریتان، تو پیمان بستی و سوگند یاد کردی که با من بدی نکنی که خدای تعالی ترا پاداش بد دهد. آن گاه عفریت بخندید و گفت: ای صیّاد، از پی من بیا و صیّاد دل به مرگ نهاده همی رفت تا به کوهی برسیدند، به فراز کوه برشده ازآنجا به بیابان بی پایانی فرود آمدند و در آن بیابان برکه آبی بود. عفریت بر آن برکه بایستاد و صیّاد راگفت: دام به این برکه بینداز و ماهیان بگیر. صیّاد دید که در برکه ماهیان سرخ وسفیدوزرد و کبود هستند اورا عجب آمد ودام به برکه بینداخت. پس از زمانی دام بیرون آورد. چهار ماهی به چهار رنگ در دام یافت. پس عفریت به او گفت که: ماهیان را به نزد سلطان ببر که مرا ترا بی نیاز سازد و اگر گناهی ازمن رفت ببخشای وعذر مرا بپذیر که من هزار هشتصد سال به دریا اندر بوده ام و روی زمین را ندیده ام. تو همه روز از این برکه یک دفعه ماهی بگیر والسّلام. ادامه دارد👇🏻 #کتاب‌بخوانیم
Show all...
✨هزار و یک شب✨ ادامه حکایت وزیر و پادشاه پس از آن بگریست و گفت: ای ملک، پاداش من نه این بود. تو مر اپاداش همی دهی چنان که نهنگ صیاد را. ملک گفت: چون است حکایت نهنگ با صیاد؟ حکیم گفت: ای ملک، درزیرتیغ چگونه توانم حدیث گفت؟ توازمن درگذر و به غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید. پس در آن هنگام یکی ازخاصان، پایه سریر ملک را بوسه داده گفت: ای ملک، از او درگذرو به غریبی من ببخشای که خدای تعالی بخشندگان ببخشاید. پس در آن هنگام یکی ازخاصان، پایه سریر ملک رابوسه داده گفت: ای ملک، از او درگذر که ما گناهی از او ندیده ایم. ملک گفت: اگر من او را نکشم خود کشته شوم. از آنکه کسی که تواند چوگانی به دست من داده از ناخوشی برص نجاتم دهد، این نیز می‌تواند که دسته گلی به من دهد که من او را بوییده هلاک شوم. مرا گمان این است که او جاسوسی است که به کشتن من آمده به ناچار او را باید کشت. چون حکیم دانست که ناچار کشته خواهد شد گفت: اکنون که به کشتنم آستین برزده ای مرا دستوری ده که به خانه خویش روم ووصیّت بگزارم و مرا کتابی است برگزیده، او را آ ورده بر تو هدیه کنم. ملک گفت: چگونه کتابی است؟ حکیم گفت: آن کتاب سودهای بسیار دارد. کمتر سودش این است که پس از آنکه سر بریده شود، ملک آن کتاب را بگشاید و از صفحه دست چپ سه سطر بخواند، آن گاه سر من در سخن آید و آنچه را ملک سوال کند، پاسخ دهد. ملک را این سخن آمد و حکیم را به پاسبان سپرده جواز رفتنش داد. حکیم به خانه خویش رفته دوروز درخانه همی بود. روز سیّم درپیشگاه ملک حاضر گشت. کتابی کهن با مکحله ای در دست داشت. طبقی خواسته از آن مکحله اندکی دارو به طبق فرو ریخت و گفت: ای ملک، این کتاب بگیر چون سر مرا ببرند بفرمای که در همین طبق نهاده بدین دارو بیالایند که خونش باز ایستد. آن گاه کتاب گشوده بدان سان که گفتم سه سطر بخوان واز سر من آنچه خواهی سوال کن. ملک کتاب بستد و خواست که آن را بگشاید. ورقهای کتاب را به هم پیوسته یافت. انگشت به آب دهن‌تر کرده ورقی چند بگشود و به آسانی گشوده نمی‌شد. چون شش ورق بگشود به کتاب اندر خطی نیافت. گفت: ای حکیم، خطی در کتاب ندیدم. حکیم گفت: ورقی چند نیز بگردان. ملک اوراق همی گشت تا اینکه زهری که حکیم درکتاب به کار برده بود بر ملک کارگر آمد وفریادی بلند برآورد. حکیم رویان چون حالت ملک بدید، گفت: ای ملک نگفتمت: حذر کن ز دود درونهای ریش که ریش درون عاقبت سر کند به هم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم بر کند و هنوز حکیم ابیات به انجام نرسانیده بود که ملک درگذشت. چون صیاد سخن بدینجا رسانید گفت: ای عفریت، بدان که اگر ملک یونان قصد کشتن حکیم رویان نمی‌کرد خدای تعالی او را نمی‌کشت. تو نیز ای عفریت، اگر نمی‌خواستی که مرا بکشی خدای تعالی ترا نمی‌کشت. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست. ادامه دارد👇🏻 #کتاب‌بخوانیم
Show all...
✨هزار و یک شب✨ حکایت وزیر و پسر پادشاه وزیر گفت: شنیده ام که ملکی از ملوک پسری داشت. پسر خواست که به نخجیر شود ملک وزیر را با او بفرستاد. ایشان شکار همی کردند تا اینکه به غزالی پرسیدند. وزیر گفت: این غزال را بگیر. ملکزاده اسب بتاخت. او و غزال ازدیده سپاهیان ناپدید شدند. ملکزاده در بیابان به حیرت اندر بود. نمی دانست کجا رود. آن گاه دختری بدید گریان. با او گفت: کیستی و از بهر چه گریانی؟ دختر گفت: من دختر ملک هند بودم. سوار گشته به نخجیر شدم مرا خواب درربود. از اسب به زیر افتادم وراه به جایی ندانستم. ملکزاده بدو رحمت آورد و او را برداشته به خانه زین گذاشت و همی رفت تا به جزیره ای پرسید. دختر از ملکزاده درخواست کرد که او را از این فرود آورد. چون فرود آورد دید که غولی است بدشکل و مهیب و فرزندان خود را پیش خود می‌خواند و می‌گوید که: آدمی فربه از بهر خوردن آورده ام. ملکزاده چون این بشنید دل به مرگ نهاد و از بیم جان برخود بلرزید. غول چرا ترسانی؟ آخر نه تو ملکزاده‌ای؟ چرا به مال پدر از چنگ دشمن به درنمی روی؟ ملکزاده گفت: دشمن من از من جان همی خواهد نه زر. غول گفت: چرا پناه ازخدا نمی‌خواهی؟ ملکزاده سربه آسمان کرده گفت: امّن یجیب المضطرّ اذا دعاء اصرفه عنی انکّ علی ماتشاء قدیر. (ای کسی که هرگاه درمانده ای ترابخواندبه دعای اوپاسخ می‌دهی، او را از من بر کنار دار که تو بر هر چه خواهی توانایی). غول چون این بشنید از ملکزاده به کناری رفت. ملکزاده به پیش پدر بازگشت و حدیث وزیر با پدر بیان کرد. تو نیز ای ملک، اگر به گفته حکیم رویان دل بنهی، در کشتن تو تدبیری کند و به زودی کشته شوی، چنان که در بهبودی تو تدبیر کرد. ملک یونان گفت: راست گفتی که چنان که به آسانی مرا از برص خلاص کرد، تواند که دسته گلی به من دهد که من آن را بوییده هلاک شوم. اکنون بازگوی که رای صواب کدام؟ وزیر گفت: او را بکش واز شّر او به راحت اندر باش و پیش از آنکه او با تو کید کند تو حیلت بر او تمام کن. در حال ملک یونان حکیم رویان را بخواست. حکیم رویان حاضر آمد و آستان ملک را بوسه داد و گفت: خدایگان جهانا خدای یار تو باد سعادت ابدی جفت روزگار تو باد به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد به هر کجا که نهی پای کارکار تو باد و باز برخواند: فخر کن بر همه شاهان که ترا شاید فخر ناز کن برهمه میران که ترا زیبد ناز گوی فتح و ظفر اندر خم چوگان تو باد چون دل محمود اندر خم زلفین ناز و باز گفت: اندیشه به رفتن سمندت ماند آتش به سنان دیو بندت ماند خورشید به همّت بلندت ماند پیچیدن افعی به کمندت ماند چون حکیم رویان ابیات به انجام رسانید ملک گفت: دانی که از بهر چه خواستمت؟ حکیم گفت: لایعلم الغیب الا اللّه. (کسی جز خدا از نهان آگاه نیست). ملک گفت: ترا ازبهر کشتن آورده ام! حکیم از این سخن در عجب شد و حیران مانده، گفت: به کدام گناه مرا خواهی کشت؟ ملک گفت: تو جاسوسی و به قصد کشتن من آمده ای؛ پیش از آنکه تو مرا بکشی، من ترا بکشم. آن گاه ملک سیّاف خواست و به کشتن حکیم اشارت فرمود. حکیم گفت: مرا مکش که خدا ترا نکشد. ملک گفت: تا ترا نکشم ایمن نتوانم زیست وهمی ترسم که با اندک چیزی مرا بکشی، چنان که چوگان به دست من داده مرا از برص خلاص کردی. حکیم گفت: ای ملک، پاداش نیکویی من نه این است. ملک گفت: ناچار باید کشته شوی. حکیم رویان هلاک خویشتن یقین کرده محزون شد و بگریست و از نیکوییها که با ملک کرده بود، پشیمان گشت و گفت: قحط وفاست در بنه آخرالزّمان هان ای حکیم پرده عزلت بساز هان تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو فرزانه خفته وسگ دیوانه پاسبان آن گاه سیّاف پیش رفته شمشیر برکشید و کشتن را دستوری خواست. حکیم رویان بگرست و با ملک گفت: ای بر سر خلق سایه عدل خدای بخشودنی ام بر من مسکین بخشای ادامه دارد👇🏻 #کتاب‌بخوانیم
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.