cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

•|هم نفس من|•

❤﷽ ❤ رمان جذاب عاشقانه و اجتماعی #هم_نفس_من به قلم •مجنون• تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 ❌هرگونه کپی برداری پیگرد قانونی دارد❌

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
188
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_هم_نفس_من 🥱 #پارت_211 🪐 و آروم گفتم :« بله ؟» سریع با ذوق گفت :« خودتی ماهور ؟ خوبی ؟» انزجار تموم‌ وجودم رو گرفت ... آتیشی شدم ... با چه بهونه ای بعد این همه سال داشت دوباره منو با اسم صدا میزد .... گوشی رو قطع کردم ... نمیخواستم بهش فوش بدم ... گوشی دوباره و دوباره زنگ زد ... و من فقط با چشمای گریونم شاهد این تماس ها بودم ... به خودم که اومدم هوا روشن شده بود ... اون شب کذایی با تموم شده بود ... ولی من هنوزم احساس میکردم رو شونه هام کوه غم گذاشتن ... صدای در خونه اومد با چشمای اشکیم به در نگاه کردم ... یزدان وارد خونه شد ... با دیدن وضعیت من وسایل های دستشو روی زمین گذاشت و سریع به سمتم اومد ... کنارم نشست و دستای سردم رو توی دستاش گرفت ... آروم اما پر از ترس گفت :« ماهور ... چیزی شده ؟ ها ؟ منو ببین یه لحظه ... » نگاهم رو بالا کشیدم ... چونم از بغض لرزید و خودم رو‌ توی بغلش انداختم ... هیچی نگفت و فقط آروم پشتم رو‌ نوازش کرد ... دوباره گوشی زنگ خورد ... خدا خدا میکردم مهراب نباشه ... خواستم گوشی رو بردارم که کلا خاموشش کرد و گذاشت کنار ... موهام رو پشت گوشم زد و در حالی که داشت صورتم رو‌ نوازش میکرد گفت :« ماهورم ... میگی چی شده ؟ ... من نگرانتم ها » با صدای لرزون گفتم :« چیزی نیست نگران حاج بابام ... » چونم رو‌ گرفت و کاری‌ کرد تو چشماش نگاه کنم آروم گفت :« میدونی از دروغ بدم میاد نه ؟! ... راستشو بگو ... بزار باهم مشکلت رو حل کنیم باشه عزیزم ؟» سرم رو روی سینش گذاشتم و‌ گفتم ... 369 369 369 69 369 369 369 369 369 3 #نویسنده_مجنون💔 ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨
Show all...
☺️سلااام به‌ همگی
Show all...
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_هم_نفس_من 🥱 #پارت_210 🪐 الان که فکر‌ میکنم بیشتر نگران از دست دادن یزدان بودم تا حاج بابا ... شاید فکر میکردم حاج بابا اتصال بین من و یزدانه و اگر نباشه ... یزدان نگه داشت در خونه ... منتظر بودم ماشین رو ببره پارکینگ ولی فقط به جلو‌ نگاه کرد آروم گفت :« برو داخل ... من کار دارم برمیگردم ..» بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم ... نشستم روی صندلی ... پوف کلافه ای کشیدم ... باید فکرم رو آروم میکردم ... مهراب ... مریضی حاج بابا ... همه چی ذهنم رو بهم ریخته بود ... چشمام رو بستم و شروع کردم به آگاهانه نفس کشیدن ... داشتم شروع میکردم که حس خوب بگیرم که گوشیم زنگ زد ... از جام بلند شدم و گوشی رو از توی کیفم در آوردم ... نگاهم به شماره ناشناس افتاد ... بیخیال رد تماس دادم و دوباره نشستم ... صدای پیامک‌ گوشی اومد ... برداشتم و نگاه کردم همون شماره ناشناس بود ... پیامک رو باز کردم نگاهم خشک شد به صفحه :« ماهور جواب بده ... مهرابم » احساس مرگ کردم ... نباید یزدان میفهمید ... اگه میفهمید فکر‌میکرد باهاش رابطه دارم ... نمیخواستم از دستش بدم ... اون فوق العاده بود ... از لحاظ اخلاق ... ادب ... مهربونی ... اصلا همه چی ... دوباره زنگش افتاد ... کل بدنم داشت میلرزید ... آیکون سبز رنگ رو کشیدم ... و آروم گفتم :« بله ؟» سریع با ذوق گفت :« خودتی ماهور ؟ خوبی ؟» انزجار تموم‌ وجودم رو گرفت ... آتیشی شدم ... با چه بهونه ای بعد این همه سال داشت دوباره منو با اسم صدا میزد .... 369 369 369 69 369 369 369 369 369 3 #نویسنده_مجنون💔 ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨
Show all...
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_هم_نفس_من 🥱 #پارت_209 🪐 بهش تکیه دادم و گفتم :« فکر نمیکردم سرگیجه داشته باشم ... میخوام برم حاج بابا رو ببینم ... » بازوم رو محکم توی دستش گرفت و‌گفت :«فعلا میریم خونه ... حاج بابا رو فعلا اجازه نمیدن ببینیم ...» ناراحت گفتم :« یزدان ولی ...» خشک و‌جدی گفت :« ولی اما و اگر کوفت و زهرمار نداره ...‌ میریم خونه همین که گفتم » سکوت کردم و چیزی نگفتم ... دلم شکست خوب ... صداش اینبار ملایم تر شد :« قول میدم اولین نفری که حاج بابا رو‌ میبینه تو‌ باشی ...» آرام و مغموم زمزمه میکنم :« نمیخوام دیگه ... » پوف کلافه ای میکشد و می‌گوید:« ماهور به اندازه کافی کلافه ام‌ حاج بابا مریض تو غش کردی ... اذیتم نکن قول دادم دیگه بهت ... » سر پایین انداختم و هیچی نگفتم ... تا خونه سکوتمون ادامه پیدا کرد ... حتی تو‌ ماشین موسیقی رو‌ هم خاموش کرد ... و فقط صدای موتور ها و ماشین های تهران بود و بس ... چقدر بعضی موقع ها سخت میشد انقدر آروم بودن ... دلم میخواست از ناراحتیم ها ... از ترس هام بگم به خاطر حاج بابا ... احساس میکردم به عالمه غم رو شونه هامه ... احساس میکردم یزدان ازم بریده .... حرف های مختلفی توی سرم پیچ‌ میخورد ... الان که فکر‌ میکنم بیشتر نگران از دست دادن یزدان بودم تا حاج بابا ... شاید فکر میکردم حاج بابا اتصال بین من و یزدانه و اگر نباشه ... 369 369 369 69 369 369 369 369 369 3 #نویسنده_مجنون💔 ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨
Show all...
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_هم_نفس_من 🥱 #پارت_208 🪐 خیره شدم به نگاهش که به دستامون بود ... تو حال خودمون بودیم که با صدای سرفه یکی به خودمون اومدیم ... نگاهم روبه دکتر مسن دادم ... لبخندی زد و گفت :«شرمنده باید در میزدم ...» آروم گفتم:«ایرادی نداره ... سلام ...» یزدان هم سلامی کرد دکتر نتایج آزمایش رو برداشت و نگاهی بهش کرد ... قیافه اش در کسری از ثانیه جدی شد و گفت :« خوب دخترم هیچ مشکلی نداری سالم سالم ... الحمد الله خوب خوبی ... فشار غصبی بوده از خودت مراقبت کن دخترم ...» چشم آرومی زیر لب زمزمه کردم که دکتر رو به یزدان جدی زمزمه کرد :« آدم باید هوای زنش رو داشته باشه ... مراقب دختر دست گلم باش ... » یزدان هم خندید و همراه دکتر از اتاق خارج شد .... یه لحظه بدنم گر گرفت ... اگه میگفتن حامله ام چی ؟ ... چه بلایی سرم میومد؟ به خدا که دایی هام منو میکشتن .... یزدان شاید اصلا قرار نبود گردن بگیره ... فقط من میموندم و یه بچه تو بطنم ... پاشدم و سر جام نشستم .... آروم سُرم رو از تو دستم در آوردم و دستم رو روش گذاشتم ... از تخت پایین اومدم ... و چادرم رو پوشیدم ... دم در که رسیدم احساس سرگیجه شدید کردم همینکه داشتم میفتادم یزدان من رو گرفت و گفت :«مواظب باش ... چرا بی خبر و تنها اومدی ؟» بهش تکیه دادم و گفتم :« فکر نمیکردم سرگیجه داشته باشم ... میخوام برم حاج بابا رو ببینم ... » 369 369 369 69 369 369 369 369 369 3 #نویسنده_مجنون💔 ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨
Show all...
امروز از نظر علم نجوم روز متفاوت انرژیایی هست. پس بنویس هرانچه میخواهی باشی در اینده ☘🎁💡🛸 @ferekansenab .345.
Show all...
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_هم_نفس_من 🥱 #پارت_207 🪐 شاید قبول میکردم که تا ابد تو زندگیم باشه ... هنوز یه چیزایی لَنگ بود ... شاید ماهور حتی من رو دوست نداشت .... شاید هنوزم به مهراب فکر میکرد ! ... دستم رو روی صورتم کشیدم و سرم رو انداختم پایین ... آروم صدام زد که برگشتم و نگاهش کردم ... لب گزید و گفت :«حاج بابا؟ ...» سرش رو آروم نوازش کردم و گفتم :« هیچی نشده ... سالم سالمه حاج بابا ... تو چرا حالت بد شد ؟» چشماش پر اشک شد و گفت:«ترسیدم ... یه لحظه فکر کردم از دست دادمش ... » پیشونیش رو بوسیدم و چیزی نگفتم ... یکم که گذشت پرستار داخل شد ... سرم رو بلند کردم و کنجکاو نگاهش کردم ... نمیدونم چرا تو ذهنم چیزایی چرخ میخورد که درست نبود وجودشون ... «ماهور» پرستار با بدخلقی گفت :« خوب ، هیچ مشکلی نداری ... من این آزمایش رو میزارم اینجا دکتر بیان ببینن ... کاری ندارید ....؟ » یزدان و من همزمان مرسی گفتیم که پرستار رفت بیرون ... سرم رو برگردوندم سمت یزدان و گفتم :« به نظرت جواب آزمایش چیه ؟» یزدان آروم خندید و گفت :« شرط میبندم یه مریضی چیزی از توش در میارن ... » لبخند آرومی زدم و دستم رو توی دستش گذاشتم ... لعنتی .... گرمای دستش رو دوست داشتم ... خیره شدم به نگاهش که به دستامون بود ... تو حال خودمون بودیم که با صدای سرفه یکی به خودمون اومدیم ... 369 369 369 69 369 369 369 369 369 3 #نویسنده_مجنون💔 ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨
Show all...
🌱‏ شاید نمیدونستین ولی اگه یه روز ناراحتی شدیدی داشتید و حالتون بد بود با این شماره ۰۲۱۵۴۴۶۷۰۰۰ تماس بگیرید. میتونید به صورت ناشناس با یه روانشناس حرف بزنید، تماستون کاملا محرمانه میمونه و هیچ مشخصاتی هم ازتون نمیگیرن :)
Show all...
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ﴿۱﴾ ما [قرآن را] در شب قدر نازل كرديم (۱) وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ ﴿۲﴾ و از شب قدر چه آگاهت كرد (۲) لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿۳﴾ شب قدر از هزار ماه ارجمندتر است (۳) تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ ﴿۴﴾ در آن [شب] فرشتگان با روح به فرمان پروردگارشان براى هر كارى [كه مقرر شده است] فرود آيند (۴) سَلَامٌ هِيَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿۵﴾ [آن شب] تا دم صبح صلح و سلام است.
Show all...
بچه ها التماس دعا دارم این شبا منو از یادتون نبرید
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.