[🔥خون بها🕸]
🧿﷽🧿 🌟 رمان #خون_بها🌟 • • ❌ژانر: #عاشقانه #انتقامی❌ • مترجم: #میم_اصفهانی
Show more3 352
Subscribers
No data24 hours
-847 days
-43430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
-ش..شما با خواهرتون رابطه دارید؟!
دستای پهن و بزرگشو روی دهنم گذاشت و محکم فشرد
_خفه شو و ببند دهنتو ، مادر نزاییده کسی تو کار من دخالت کنه. توی هرزه جرعتشو پیدا کردی تو کارای من سرک بکشی و تعقیبم کنی؟!
جیغام توی دست قدرتمندش خفه میشد و اجازه تکون خوردن بهم نمیداد.
صدای خمار خواهرش از توی اتاق اومد.
_داداش ، کیــه؟!
+هیشکی آبجی خوشگلم ، لباساتو دربیار الان میام بازم میخوامتا
به دیوار سرد چسبوندم و دستش به کش شلوارم رسید. تمام زورمو جمع کردم و تقلا کردم تا از دستش فرار کنم اما نمیتونستم. از ترس قالب تهی کرده بودم و از فکرای تو سرم تنم میلرزید. میخواست چیکار کنه باهام؟ از این آشغال هرکاری که بگی برمیومد..
شلوارم رو با یک حرکت پایین کشید و ضربه محکمی به پشتم زد.
_اوففف پلمپتو پاره میکنم تا آدم شی دیگه فضولی نکنی و پاتو از گیلیمت دراز تر نکنی هرزه خانوم
با گریه نالیدم:
_اق..اقای رئیس ببخشید ، به خدا به کسی چیزی نمیگم بذارید برم ، من دخترم توروخدا ولم کنین..
بدون توجه به التماسام پاهامو تا اخرین حدش باز کرد و بی رحمانه ....😱
https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk
https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk
https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk
https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk
رئیسش بهش تـ*جاوز میکنه و ....🔞❌
Repost from N/a
🍑🔞
_من دستتو بگیرمم تو ارضا میشی دختر!
پوزخندی زد و کرواتش رو شل کرد.
_واسه من حرف از سکس نزن که خندم میگیره! روز اول هم بهت گفتم این ازدواج صوریه.
دکمه های پیرهنش رو یکی یکی باز کرد و غزل آروم زمزمه کرد.
_من چیکار کنم؟ مامان جون گفته نوه میخواد.
فرید با حرص کرواتش رو روی تخت کوبید و غرید.
_توی دختر روستایی هم که چقدر عروس خوب و حرف گوش کنی هستی؛ گفتی چشم آره؟ بیا بگو خودم میخارم چرا مامانمو میچسبونی به موضوع؟
سرشو بالا گرفت و دستشو روی پاهاش مشت کرد تا به مردی که مثلا شوهرش بود توهین نکنه!
_اگر میخوای خودت باهاشون صحبت کن، بگو من توانایی اینکه عروسمو حامله کنم ندارم و خلاص.
سرشو چرخوند و نگاهشو از فرید گرفت، مرد با خشم جلو رفت و چونه ی دخترک رو با خشونت به سمت خودش چرخوند.
_یه بار دیگه و فقط یه بار دیگه تکرار میکنم بچه جون! من دستای تورو بگیرم ارضا میشی!! انقدر که نابلد و هیچی ندونی... اونوقت چطوری میخوای منو ارضا بکنی هان؟ کمردرد بیوفتم گوشه ی تخت نه چیزی به من میرسه نه نوه ای به مامانم!
بغض کرد... با اجبار خانواده شوهر کرده بود تا زندگی بهتری داشته باشه و حالا این روزا فقط تحقیر می شد، دست فرید رو پس زد و از جا بلند شد.
_برای تو نباید یه دختر پاک میگرفتن... باید یکی مثل خودت توی زندگیت میومد که تجربه هاش با دیگران رو روت پیاده کنه.
از کنارش رد شد و به شونه اش ضربه ای زد، به غرورش و زنانگیش برخورده بود و هیچی نمی تونست اینو درست کنه!
وارد حموم که شد صدای پر تمسخر فرید رو شنید.
_تو پاک نیستی عزیزم تو املی که نمیتونی شوهرتو تحریک کنی که باهات رابطه داشته باشه.
در حموم رو به هم کوبید و با بغض پیش خودش زمزمه کرد.
_آخه بی صفت تو اصلا امتحان کردی ببینی من میتونم یا نه؟
از اینکه برای اینکه شوهرش لمسش کنه التماسش کنه خسته شد.
اشکاش رو پاک کرد و از جا بلند شد، تو آینه به خودش نگاه کرد و زمزمه کرد.
_حالا یه کاری میکنم تا همه ی وجودت خواستن من بشه...
https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8
https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8
🔞🔞🍑
به پیرهن کوتاه قرمزی که پوشیده بود نگاه کرد، به زور تا باسنش می رسید و غزل هیچ لباس زیری نپوشیده بود!
شام رو روی میز چید و با اومدن فرید به پیشوازش رفت.
با لب های قرمزش لبخندی زد و کتش رو گرفت.
_خوش اومدی.
فرید با دیدنش مات چیزی که پوشیده بود شد! نگاهش تا روی رون های غزل پایین اومد و آب دهنش رو قورت داد.
_خبریه؟
سرشو جلو برد و گوشه ی لب فرید رو بوسید و سریع عقب کشید.
_نه! دلم خواست اینطوری بگردم. بیا برات شام بکشم.
بشقاب رو برداشت و به فرید پشت کرد، خم شد تا براش برنج بکشه و مرد با دیدن منظره ی رو به روش داغ شد.
جلو رفت و کمر دخترک رو چسبید، غزل نیشخندی روی لبش نشست و بشقاب رو رها کرد.
_میخوایم غذا بخوریم فرید...
مرد از پشت خودش بهش چسبوند و سرشو توی گردنش فرو برد و بو کشید.
_من ترجیح میدم چیزای دیگه ای بخورم!
حالا دقیقا وقتش بود که عقب بکشه و همه ی تحقیر ها رو تلافی کنه!!
https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8
https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8
https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8
https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8
https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8
https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا
🍂بسمرب فرید یه مرد عیاش هستش که برای بزرگ کردن پسرش یه دختر روستایی و ساده رو عقد میکنه اما...🥃
Repost from N/a
-شوهرت میدونه دربهدر دنبال سکسی از مرد و نامرد؟!
خیره در چشمهای سیاه و وحشی مرد مقابلش، بزاق تلخ دهانش را فرو داد.
-برای شما چه فرقی داره؟! جفتمون دنبال سکسیم، پس این سوالات بیفایدهست.
مرد نیشخند زد و سیگار برگِ کوباییاش را در جاسیگاری گذاشت و بلند شد.
دروغ چرا دخترک از دیدن هیکل درشت و قامت بلندش ترسید.
-نمیخوام واسم دردسر شه، شوهرت کجاست؟!
-ش شوهر ندارم.
مرد از پشت میز فاصله گرفت و درست مقابل دخترک ظریف جثه که به زور تا سینهاش میرسید، ایستاد.
حتیالامکان نگاهش نمیکرد مبادا این مرد او را شناسایی کند.
-یه از خدا بیخبری بهم تجاوز کرد، یه شب تا صبح... یه هفته از شدت خونریزی رو تخت بودم. بعدم این بچه با هیچ دارویی سقط نشد.
سگ جونه عین بابای وحشیش!
مرد دست دراز کرد تا صورت دحترک را سمت خودش بچرخاند ولی اوریا عقب رفت و در تاریک و روشن اتاق مرد، صورتش را پنهان کرد.
-حالا از من چی میخوای؟!
بعید بود این مرد او را به خاطر بیاورد، شب بود، تاریک، مست...
نه به یاد نمیآورد.
-سکس... هیچ دکتری بچهی چهارماهه رو سقط نمیکنه. با شناسنامه سفید و بی شوهر... بچه میخوام چیکار. اونقدر منو بکن تا سقط شه.
ابروهای مرد در هم فرو رفت و با دستی مشت شده به دخترک لرزان نگاه کرد.
-شاید باباش بفهمه، بچه رو بخواد.
-گه خورده... غلط کرده... اون اگه بچه میخواست، ول نمیکرد بره.
مالک با نیشخند تلخی به دخترک نزدیک شد و پهلویش را گرفت.
-پس چرا فرار میکنی؟! مگه سکس نمیخوای؟! دربیار اون مانتو و شال کوفتی رو...
اوریا ناباور به صورت خشک و جدی مرد نگاه کرد. واقعا اینکار را میکرد؟!
-معطلم نکن، این دسته بیل رو خودت بلند کردی، خودتم باید بخوابونی. لخت شو ببینم چی اون زیر داری!
وحشتزده گامی به عقب برداشت و پشیمان از سقط کردن بچه، لب زد:
-نه... پ پشیمون شدم.
ابروی مالک بالا پرید. قبل از جست زدنِ اوریا، به کمرش چنگ زد و به سینهاش کوبید.
-کجا داری در میری کوچولو؟!
فکر کردی مالک... از خیر دختری که خودش پردهش رو زده میگذره؟!
اوریا هینی کشید و به سینهی سخت مرد کوبید. شناخته بود؟!
-خواستی خودم باعث مرگ بچهی خودم شم؟!
بعد اینکه مست و لایعقل پردهت رو زدم، در رفتی و صبح دیگه نتونستم پیدات کنم.
اوریا وحشت کرد، از اول هم نقشهاش اشتباه بود و حالا گیر مالک افتاده بود.
-مالک... و ولم کن.
-ولی خودت اومدی تو چنگم اوریا...
اومدی ولی با این نقشهی کوفتی...
دیگه بهت رحم نمیکنم.
دخترک را سمت تخت دونفره کشید که اوریا جیغ کشید.
-مالک توروخدا... من حاملهم، به بچهی خودت رحم کن.
-نترس... به تولهی خودم آسیب نمیزنم ولی مادر بچهم، قراره امشب اندازهی کل عمرش التماس کنه تا ولش کنم.
لبهای اوریا را با خشونت مکید و کنار گوشش پچ زد:
-اینبار نمیذارم از دستم لیز بخوری...
جای مادربچهی مالک... همینجاست، زیر تنش... میخوام ارضا شدنتو ببینم.
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
Repost from N/a
زیر دلت درد می کنه یاسی؟ دیشب اذیتت کردم منه خاک بر سر؟
قند در دل یاس آب میشود که خاتون محکم به در می کوبد
- نامدار بجنب مهمونا رسیدن.
بلافاصله از تخت پایین می پرد که نامدار تشر می زند
- آروم چخبرته! اینجوری آخه!
دخترک برخلاف فکر او پر از شور و هیاهو است که از گردنش آویزان میشود.
- حموم دو نفری بریم منو بشور، درد دارم...
نباید دلش بلرزد اما می لرزد و همین کفری اش می کند که می غرد
- داستان حموم چیه؟ اینجا از این داستانا نداریم یاسی خانوم!
نگاه کدر شده ی دخترک را ندید گرفته که صدای بغض دارش را میشنود
- نمی تونم که درد دارم، نمیای کمکم کنی؟
نامدار با حرص ساعت مچی اش را نگاه می اندازد.
- خیلی خُب برو تو لباساتو در بیار
با داخل رفتن دخترک، خاتون در را باز میکند. از چهره ی برافروخته پسرش همه چیز را می خواند
- می دونم مادر می دونم داری می ری، همین یبار فعلا محرم تر از تو واسه این دختر نیست تا تو کارتو بکنی من ساکتو جمع کردم
دم رفتن همان حمام دو نفره شان کم است
آن هم با عروس اجباریی که بخاطر ارث و میراث عقدش کرده
با حرص پیراهنش را در آورده و وارد حمام میشود.
دخترک و تن بلوری اش دیشب را یادش انداخته که با حرص تنش را می چرخاند
- تو که تمیزی دردت چیه منو کشوندی اینجا؟
یاس با دلبری دست دور گردنش حلقه میکند و تن خیسش را به او میچسباند.
- می خواستم باهات تنها باشم. آخه خونه همش مهمون هست. خب دلم برات تنگ شده مثلا من نو عروستم...
تمام مقاومتش در برابر شیطنت های دخترک بی اثر است که با حرص سینه اش را چنگ میزند
- خودت خواستی نو عروسم...
برای آخرین بار میبوید، می بوسد، عطر تنش را به ریه هایش می کشد و با گذاشتن بوسه ای روی گونه ی دخترک می غرد:
- رفتی بیرون قرص جلوگیری یادت نره!
چشم کشدار یاس را پشت در گذاشته و به چمدانی که خاتون جمعش کرده، چشم می دوزد
- طلاق نامه رو امضا کردی مادر؟ بیا امضا بزن... برو خدا به همراهت این سندا حاج بابات همه چیزو زد به اسمت برو خیال این دختر تو سرت نباشه بقیه ش با من.
...
پنج سال بعد 🖤👇🏻
- سلام عموجون...
با صدای بچگانه ی نگاهش به پایین پایش کشیده میشود.
دختر بچه ای با چهره ی آشنا و دوچرخه ی گلی اش که کل اتاق را به گند کشیده!
- چه غلطی کردی بچه جون!
خاتون این بچه کیه گند زده به اتاق من؟
بعد از پنج سال مجبور شده برگردد آن هم به خانه ای که عروسش را در همین اتاقش ول کرده و رفته
با بلند شدن گریه ی دخترک کفری چشم می بندد که عطر آشنایی در مشامش می پیچد
- یسنا؟ چیشد کی اذیتت...
یاس وحشت زده با دیدن مردی آشنا خشکش زده که یسنا دستش را به سمت آن مرد نامرد اشاره می رود
- این عمو منو دعوا کرد مامان یاسی...
https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0
https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0
https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0
https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0
attach 📎
Repost from N/a
📬 شما یک پیام ناشناس جدید دارید !
جهت دریافت کلیک کنید 👈 /newmsg
متن پیام: سلام یه رمان بود دختره توی کلوب کار میکرد رئیسشو درحال رابطه ممنوعه با خواهرش میبینه میخواد فرار کنه که رئیس پرورشگاه میبینتش و بهش تجاوز میکنه ، میخواستم بپرسم لینکشو شما دارید؟🥺🥺
خیلی رمان هات و ممنوعه ای بود تو عمرم رمان صحنه دار مثل اون نخونده بودم... توروخدا پیداش کنین برام🥺🥺🥺
****
پاسخ: سلام عزیزم ، بله رمان سفید برفی هات هستش لینکشو این زیر میذارم به علت صحنه های بازش زود لینکاش باطل میشه زودتر جوین بدین دیگه نمیذارمش❤️👇🏻
https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk
https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk
https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk
فقط حواست باشه وقتی جوین شدی مامانت گوشیتو چک نکنه چون صحنه هاش زیاد و هاته ممکنه به فنا بری🤣🙊
https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk
https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk
https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk
-18 جوین نده🤦🏻♀❌❌❌
Repost from N/a
-کردن تا سرحد مرگ بلدی؟!
من دنبال یه مرد کمرشتریام که تا خود صبح ارضا نشه!
خیره به دخترک مقابلش پک عمیقی به سیگارش زد.
سکوتش دخترک را آزار داد و با حرص بیشتری سمت میز مرد پیش رفت.
-آقای افضلی؟! متوجه شدین چی میگم؟! من دنبال یه مرد میگردم که با چند راند سکس هم خسته نشه، بیرحم باشه، تو رابطه وحشی باشه.
-نمیدونستم دختر اردوان کلهر... دربهدر دنبال یه مرد هیکلی میگرده تا ارضاش کنه.
کف هر دو دستش را روی میز کوبید و سمت مرد با نگاه نافذش خم شد.
-من نمیخوام الان دنبال ارزیابی شخصیت من باشی، من سکس میخوام.
ترس لانه کرده در چشمهایش، خلاف حرف زبانش را نشان میداد. از پشت میز بلند شد و مقابل قامت لرزان اوریا ایستاد.
-تو نمیفهمی چی میخوای، نمیفهمی چی میگی.
اتاق کار بابات با من فقط یه در فاصله داره. اومدی اینجا و بیمقدمه از من... شریک بابات... سکس میخوای؟!
اوریا ترسید ولی از رو نرفت. فعلا چارهای نداشت و وقت سروکله زدن بااین مرد هم نداشت.
-نمیدونستم چون بابام هست و شریک بابامی لاپام نباید دلش اون حجم بزرگ بین پات رو بخواد!
از وقاحت دخترک زبان به کامش چسبید. انگار این دختر حسابی رد داده بود.
-مالک... من همین حالا سکس میخوام، اگه تو نمیتونی و میترسی، مشکلی نیست. این شرکت تا دلت بخواد مرد داره که آرزوشونه پاهام رو شونههاشون باشه.
رگ گردن و پیشانی مالک به نبض زدن افتاد. اوریا قصد عقبگرد کردن داشت که در کسری از ثانیه، مچ دستش اسیر پنجهی مرد شد.
-چه زری زدی اوریا؟!
با مشت به سینهی مرد کوبید.
-سکس میخوام، عمیق... محکم... اونقدر که جونم زیر تنت دربره و تو صبر نکنی.
یهبار کمه... دوبار کمه... چندین و چندبار میخوام تو رو توی رحمم حس کنم.
رنگ مالک از حرص و خشم به کبودی میزد و اوریا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.
از مردی که نمیشناخت باردار بود، مردی که یک شب در انباری دورافتاده به او تجاوز کرده بود و حالا...
بارداری ناخواستهاش...
-پس معطل چی هستی؟!
دخترک را مقابل خودش وادار به زانو زدن کرد و از بالا به صورت رنگپریدهاش نگاه کرد.
-زود باش زیپمو باز کن و خودت آمادهش کن.
اونوقت به آرزوت میرسونمت و تا ساعتها به تنت میکوبم اوریا...
چارهای نداشت جز عمل به دستورات مالک. مهم نبود اگر غرورش لگدمال میشد. زیپ شلوار مالک را باز کرد.
هنوز دستش به تن داغ و متورم مرد نخورده بود که از دیدنش وحشت کرد.
پشیمان قصد فرار داشت که مالک تن اوریا را روی میز خم کرد و خودش بین پاهایش ایستاد.
-کجا آهوی فراری؟!
اینجایِ بازی دیگه رفتن دست تو نیست.
یادآوری تجاوز وحشیانهای که تجربه کرده بود، به گلویش چنگ زد و ترسیده منقبض شد.
-گه خوردم مالک... غلط کردم. ن... نمیتونم. ب بذار برم.
روی تن دخترک خم شد و لالهی گوشش را مکید.
-وقتی یهبار طعم تنتو چشیدم، واسه بار دوم و به میل خودت خیلی تشنهترم.
نمیدونستم اون شب اینقدر بهت لذت داده که بیشترشو میخوای.
گوش اوریا سوت کشید. یعنی آن شب، همین مرد به او تجاوز کرده بود؟!
دست مالک بین پاهای اوریا فرو رفت که اوریا جیغ زد.
-آخ عوضی... تو بهم تجاوز کردی؟!
-لذت داد دختر... لذت داد. اون لاپای خیس و داغ و تنگت خیلی بهم حال داد. الان دوباره میخوام بچشمت.
شلوار اوریا را پایین کشید که اوریا با وحشت مالید:
-م مالک نکن... من... حاملهم.
خ خواستم ب بچهم سقط شه... م مالک؟!
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
Repost from N/a
سینه هام بزرگ شده عزیزجون یعنی از حاملگیه؟
پیرزن با خنده به شانه امزد.
- آره ورپریده آره بدو شوهرت و خبر کن...
- داری بابا میشی عشقم...مبارکه...
دلش غنج می رفت از تصور قیافه ی جدی و اخموی مردش که این اواخر کمتر به او سر می زد.
می گفت سرش شلوغ کارهایش در شرکت است...
با ورودش به شرکت لبخندش عمیق تر شد.
- بفرمایید خانوم؟
منشی عوض شده بود او را نمی شناخت.
- می خوام نامدار و ببینم.
دخترک پر افاده پشت چشمی نازک کرد
- مهمون دارن امروز کسی و نمی بینن.
با بالا دادن چانه اش کیف را روی دوشش کرد.
- من کسی نیستم عزیزم همسرشونم، یاس بگی میشناسه...
پوزخند روی لب منشی اعصابش را خورد می کرد که بی توجه به او سمت اتاق نامدار راه افتاد.
- نامدار نکن دیونه رژ لبم پاک شد...
صدای زنانه ای که از داخل اتاق می اومد دستش را روی دستگیره خشک کرد.
مهمانش زن بود؟
- فقط یه هفته تا عروسی مون مونده اونوقت تو هنوز اون دختره رو طلاق ندادی!
نامدار بی خبر از بودن یاس پشت در اتاق مریم را از روی پاهایش بلند کرد و پشت به او ایستاد.
- امشب می رم با خونوادش حرف می زنم.
مریم دوباره از شانه اش آویزان شد.
- وا چه حرفی؟
مگه عقده صیغه س دیگه...
نکنه بهش دست زدی؟
اخم های در هم رفته ی نامدار از یادآوری شب هایش با آن دخترک بود که تلخ غرید
- نزدم، بخاطر قرار داد مجبور بودم عقدش کنم، حالام کارم باهاش تموم شده...
صدای شکستن قلب یاس گوشش را کر کرده بود. فقط بخاطر قرارداد عاشقش کرده بود؟
پس آن شب ها...
مریم با دلبری کنار گوش نامدار خم شد.
- پس اون دختره ی داهاتی رو دوسش نداری آره؟
یادآوری عطر تن یاس نامدار را هوایی کرده بود که با غیظ دندان هایش را روی هم فشرد. آن دختر به قول مریم داهاتی نمی توانست زن او باشد او فقط برای چند روز بود...
برای پرت کردن حواسش بوسه ای گوشه ی لب مریم گذاشت.
- دوسش ندارم، بپوش بریم دیره...
یاس نفس بریده دستش را روی شکمش گذاشته بود.
نمی خواست دخترک چهار ماهه اش این را بشنود.
- سلام خانوم مهندس خوبین؟ اینورا...
با صدای مهرداد منشی نیز مانند یاس نگاهش بالا آمد.
آن دختر واقعا زن نامدار جهانشاهی بود؟
- س...سلام آقا مهرداد ببخشید من عجله دارم باید برم.
بیتوجه به نگاه متعجب منشی جلوی میزش می ایستد و با دستی لرزان انگشتر را در می آورد
- ا...اینو بدید به نامدا...آقای مهندس، بگید باقی موعد صیغه رو ببخشن...
می گوید و قدم های لرزانش سمت خروجی می رود که در اتاق باز می شود و نامدار دست در دست مریم بیرون می آید و لحظه ی آخر زنی را می بیند که شبیه به دخترکی است این روزا حسابی دلتنگش شده اما...
پارت بعدیش 😭👇🏻🖤
https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0
https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0
attach 📎
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.