cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

[🔥خون بها🕸]

🧿﷽🧿 🌟 رمان #خون_بها🌟 • • ❌ژانر: #عاشقانه #انتقامی❌ • مترجم: #میم_اصفهانی

Show more
Iran50 853Farsi49 395The category is not specified
Advertising posts
3 352
Subscribers
No data24 hours
-847 days
-43430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

امشب پارت داریم😍❤️
Show all...
sticker.webp0.17 KB
Repost from N/a
-ش..شما با خواهرتون رابطه دارید؟! دستای پهن و بزرگشو روی دهنم گذاشت و محکم فشرد _خفه شو و ببند دهنتو ، مادر نزاییده کسی تو کار من دخالت کنه. توی هرزه جرعتشو پیدا کردی تو کارای من سرک بکشی و تعقیبم کنی؟! جیغام توی دست قدرتمندش خفه میشد و اجازه تکون خوردن بهم نمیداد. صدای خمار خواهرش از توی اتاق اومد. _داداش ، کیــه؟! +هیشکی آبجی خوشگلم ، لباساتو دربیار الان میام بازم میخوامتا به دیوار سرد چسبوندم و دستش به کش شلوارم رسید. تمام زورمو جمع کردم و تقلا کردم تا از دستش فرار کنم اما نمیتونستم. از ترس قالب تهی کرده بودم و از فکرای تو سرم تنم میلرزید. میخواست چیکار کنه باهام؟ از این آشغال هرکاری که بگی برمیومد.. شلوارم رو با یک حرکت پایین کشید و ضربه محکمی به پشتم زد. _اوففف پلمپتو پاره میکنم تا آدم شی دیگه فضولی نکنی و پاتو از گیلیمت دراز تر نکنی هرزه خانوم با گریه نالیدم: _اق..اقای رئیس ببخشید ، به خدا به کسی چیزی نمیگم بذارید برم ، من دخترم توروخدا ولم کنین.. بدون توجه به التماسام پاهامو تا اخرین حدش باز کرد و بی رحمانه ....😱 https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk رئیسش بهش تـ*جاوز میکنه و ....🔞❌
Show all...
Repost from N/a
🍑🔞 _من دستتو بگیرمم تو ارضا میشی دختر! پوزخندی زد و کرواتش رو شل کرد. _واسه من حرف از سکس نزن که خندم میگیره! روز اول هم بهت گفتم این ازدواج صوریه. دکمه های پیرهنش رو یکی یکی باز کرد و غزل آروم زمزمه کرد. _من چیکار کنم؟ مامان جون گفته نوه میخواد. فرید با حرص کرواتش رو روی تخت کوبید و غرید. _توی دختر روستایی هم که چقدر عروس خوب و حرف گوش کنی هستی؛ گفتی چشم آره؟ بیا بگو خودم میخارم چرا مامانمو میچسبونی به موضوع؟ سرشو بالا گرفت و دستشو روی پاهاش مشت کرد تا به مردی که مثلا شوهرش بود توهین نکنه! _اگر میخوای خودت باهاشون صحبت کن، بگو من توانایی اینکه عروسمو حامله کنم ندارم و خلاص. سرشو چرخوند و نگاهشو از فرید گرفت، مرد با خشم جلو رفت و چونه ی دخترک رو با خشونت به سمت خودش چرخوند. _یه بار دیگه و فقط یه بار دیگه تکرار میکنم بچه جون! من دستای تورو بگیرم ارضا میشی!! انقدر که نابلد و هیچی ندونی... اونوقت چطوری میخوای منو ارضا بکنی هان؟ کمردرد بیوفتم گوشه ی تخت نه چیزی به من میرسه نه نوه ای به مامانم! بغض کرد... با اجبار خانواده شوهر کرده بود تا زندگی بهتری داشته باشه و حالا این روزا فقط تحقیر می شد، دست فرید رو پس زد و از جا بلند شد. _برای تو نباید یه دختر پاک میگرفتن... باید یکی مثل خودت توی زندگیت میومد که تجربه هاش با دیگران رو روت پیاده کنه. از کنارش رد شد و به شونه اش ضربه ای زد، به غرورش و زنانگیش برخورده بود و هیچی نمی تونست اینو درست کنه! وارد حموم که شد صدای پر‌ تمسخر فرید رو شنید. _تو پاک نیستی عزیزم تو املی که نمیتونی شوهرتو تحریک کنی که باهات رابطه داشته باشه. در حموم رو به هم کوبید و با بغض پیش خودش زمزمه کرد. _آخه بی صفت تو اصلا امتحان کردی ببینی من میتونم یا نه؟ از اینکه برای اینکه شوهرش لمسش کنه التماسش کنه خسته شد. اشکاش رو پاک کرد و از جا بلند شد، تو آینه به خودش نگاه کرد و زمزمه کرد. _حالا یه کاری میکنم تا همه ی وجودت خواستن من بشه... https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 🔞🔞🍑 به پیرهن کوتاه قرمزی که پوشیده بود نگاه کرد، به زور تا باسنش می رسید و غزل هیچ لباس زیری نپوشیده بود! شام رو روی میز چید و با اومدن فرید به پیشوازش رفت. با لب های قرمزش لبخندی زد و کتش رو گرفت. _خوش اومدی. فرید با دیدنش مات چیزی که پوشیده بود شد! نگاهش تا روی رون های غزل پایین اومد و آب دهنش رو قورت داد. _خبریه؟ سرشو جلو برد و گوشه ی لب فرید رو بوسید و سریع عقب کشید. _نه! دلم خواست اینطوری بگردم. بیا برات شام بکشم. بشقاب رو برداشت و به فرید پشت کرد، خم شد تا براش برنج بکشه و مرد با دیدن منظره ی رو به روش داغ شد. جلو رفت و کمر دخترک رو چسبید، غزل نیشخندی روی لبش نشست و بشقاب رو رها کرد. _میخوایم غذا بخوریم فرید... مرد از پشت خودش بهش چسبوند و سرشو توی گردنش فرو برد و بو کشید. _من ترجیح میدم چیزای دیگه ای بخورم! حالا دقیقا وقتش بود که عقب بکشه و همه ی تحقیر ها رو تلافی کنه!! https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8
Show all...
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا

🍂بسم‌رب فرید یه مرد عیاش هستش که برای بزرگ کردن پسرش یه دختر روستایی و ساده رو عقد می‌کنه اما...🥃

Repost from N/a
-شوهرت میدونه دربه‌در دنبال سکسی از مرد و نامرد؟! خیره در چشم‌های سیاه و وحشی مرد مقابلش، بزاق تلخ دهانش را فرو داد. -برای شما چه فرقی داره؟! جفتمون دنبال سکسیم، پس این سوالات بی‌فایده‌ست. مرد نیشخند زد و سیگار برگِ کوبایی‌اش را در جاسیگاری گذاشت و بلند شد. دروغ چرا دخترک از دیدن هیکل درشت و قامت بلندش ترسید. -نمی‌خوام واسم دردسر شه، شوهرت کجاست؟! -ش شوهر ندارم. مرد از پشت میز فاصله گرفت و درست مقابل دخترک ظریف جثه که به زور تا سینه‌اش می‌رسید، ایستاد. حتی‌الامکان نگاهش نمی‌کرد مبادا این مرد او را شناسایی کند. -یه از خدا بی‌خبری بهم تجاوز کرد، یه شب تا صبح... یه هفته از شدت خونریزی رو تخت بودم. بعدم این بچه با هیچ دارویی سقط نشد. سگ جونه عین بابای وحشیش! مرد دست دراز کرد تا صورت دحترک را سمت خودش بچرخاند ولی اوریا عقب رفت و در تاریک و روشن اتاق مرد، صورتش را پنهان کرد. -حالا از من چی می‌خوای؟! بعید بود این مرد او را به خاطر بیاورد، شب بود، تاریک، مست... نه به یاد نمی‌آورد. -سکس... هیچ دکتری بچه‌ی چهارماهه رو سقط نمی‌کنه. با شناسنامه سفید و بی شوهر... بچه می‌خوام چیکار. اونقدر منو بکن تا سقط شه. ابروهای مرد در هم فرو رفت و با دستی مشت شده به دخترک لرزان نگاه کرد. -شاید باباش بفهمه، بچه رو بخواد. -گه خورده... غلط کرده... اون اگه بچه می‌خواست، ول نمی‌کرد بره. مالک با نیشخند تلخی به دخترک نزدیک شد و پهلویش را گرفت. -پس چرا فرار می‌کنی؟! مگه سکس نمی‌خوای؟! دربیار اون مانتو و شال کوفتی رو... اوریا ناباور به صورت خشک و جدی مرد نگاه کرد. واقعا اینکار را می‌کرد؟! -معطلم نکن، این دسته بیل رو خودت بلند کردی، خودتم باید بخوابونی. لخت شو ببینم چی اون زیر داری! وحشت‌زده گامی به عقب برداشت و پشیمان از سقط کردن بچه، لب زد: -نه... پ پشیمون شدم. ابروی مالک بالا پرید. قبل از جست زدنِ اوریا، به کمرش چنگ زد و به سینه‌اش کوبید. -کجا داری در میری کوچولو؟! فکر کردی مالک... از خیر دختری که خودش پرده‌ش رو زده می‌گذره؟! اوریا هینی کشید و به سینه‌ی سخت مرد کوبید. شناخته بود؟! -خواستی خودم باعث مرگ بچه‌ی خودم شم؟! بعد اینکه مست و لایعقل پرده‌ت رو زدم، در رفتی و صبح دیگه نتونستم پیدات کنم. اوریا وحشت کرد، از اول هم نقشه‌اش اشتباه بود و حالا گیر مالک افتاده بود. -مالک... و ولم کن. -ولی خودت اومدی تو چنگم اوریا... اومدی ولی با این نقشه‌ی کوفتی... دیگه بهت رحم نمی‌کنم. دخترک را سمت تخت دونفره کشید که اوریا جیغ کشید. -مالک توروخدا... من حامله‌م، به بچه‌ی خودت رحم کن. -نترس... به توله‌ی خودم آسیب نمیزنم ولی مادر بچه‌م، قراره امشب اندازه‌ی کل عمرش التماس کنه تا ولش کنم. لب‌های اوریا را با خشونت مکید و کنار گوشش پچ زد: -اینبار نمیذارم از دستم لیز بخوری... جای مادربچه‌ی مالک... همینجاست، زیر تنش... می‌خوام ارضا شدنت‌و ببینم. https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0 https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0 https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0 https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0 https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0 https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0 https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0 https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0 https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0 https://t.me/joinchat/NygTuyastD0yM2U0
Show all...
Repost from N/a
زیر دلت درد می کنه یاسی؟ دیشب اذیتت کردم منه خاک بر سر؟ قند در دل یاس آب میشود که خاتون محکم به در می کوبد - نامدار بجنب مهمونا رسیدن. بلافاصله از تخت پایین می پرد که نامدار تشر می زند - آروم چخبرته! اینجوری آخه! دخترک برخلاف فکر او پر از شور و هیاهو است که از گردنش آویزان میشود. - حموم دو نفری بریم منو بشور، درد دارم... نباید دلش بلرزد اما می لرزد و همین کفری اش می کند که می غرد - داستان حموم چیه؟ اینجا از این داستانا نداریم یاسی خانوم! نگاه کدر شده ی‌ دخترک را ندید گرفته که صدای بغض دارش را میشنود - نمی تونم که درد دارم، نمیای کمکم کنی؟ نامدار با حرص ساعت مچی اش را نگاه می اندازد. - خیلی خُب برو تو لباساتو در بیار با داخل رفتن دخترک، خاتون در را باز میکند. از چهره ی برافروخته پسرش همه چیز را می خواند - می دونم مادر می دونم داری می ری، همین یبار فعلا محرم تر از تو واسه این دختر نیست تا تو کارتو بکنی من ساکتو جمع کردم دم رفتن همان حمام دو نفره شان کم است آن هم با عروس اجباریی که بخاطر ارث و میراث عقدش کرده با حرص پیراهنش را در آورده و وارد حمام‌ می‌شود. دخترک و تن بلوری اش دیشب را یادش انداخته که با حرص تنش را می چرخاند - تو که تمیزی دردت چیه منو کشوندی اینجا؟ یاس با دلبری دست دور گردنش حلقه میکند و تن خیسش را به او میچسباند. - می خواستم باهات تنها باشم. آخه خونه همش مهمون هست. خب دلم برات تنگ شده مثلا من نو عروستم... تمام مقاومتش در برابر شیطنت های دخترک بی اثر است که با حرص سینه اش را چنگ میزند - خودت خواستی نو عروسم... برای آخرین بار می‌بوید، می بوسد، عطر تنش را به ریه هایش می کشد و با گذاشتن بوسه ای روی گونه ی دخترک می غرد: - رفتی بیرون قرص جلوگیری یادت نره! چشم کشدار یاس را پشت در گذاشته و به چمدانی که خاتون جمعش کرده، چشم می دوزد - طلاق نامه رو امضا کردی مادر؟ بیا امضا بزن... برو خدا به همراهت این سندا حاج بابات همه چیزو زد به اسمت برو خیال این دختر تو سرت نباشه بقیه ش با من. ... پنج سال بعد 🖤👇🏻 - سلام عموجون... با صدای بچگانه ی نگاهش به پایین پایش کشیده میشود. دختر بچه ای با چهره ی آشنا و دوچرخه ی گلی اش که کل اتاق را به گند کشیده! - چه غلطی کردی بچه جون! خاتون این بچه کیه گند زده به اتاق من؟ بعد از پنج سال مجبور شده برگردد آن هم به خانه ای که عروسش را در همین اتاقش ول کرده و رفته با بلند شدن گریه ی دخترک کفری چشم می بندد که عطر آشنایی در مشامش می پیچد - یسنا؟ چیشد کی اذیتت... یاس وحشت زده با دیدن مردی آشنا خشکش زده که یسنا دستش را به سمت آن مرد نامرد اشاره می رود - این عمو منو دعوا کرد مامان یاسی... https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0 https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0 https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0 https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0
Show all...
attach 📎

sticker.webp0.17 KB
Repost from N/a
📬 شما یک پیام ناشناس جدید دارید ! جهت دریافت کلیک کنید 👈 /newmsg متن پیام: سلام یه رمان بود دختره توی کلوب کار میکرد رئیسشو درحال رابطه ممنوعه با خواهرش میبینه میخواد فرار کنه که رئیس پرورشگاه میبینتش و بهش تجاوز میکنه ، میخواستم بپرسم لینکشو شما دارید؟🥺🥺 خیلی رمان هات و ممنوعه ای بود تو عمرم رمان صحنه دار مثل اون نخونده بودم... توروخدا پیداش کنین برام🥺🥺🥺 **** پاسخ: سلام عزیزم ، بله رمان سفید برفی هات هستش لینکشو این زیر میذارم به علت صحنه های بازش زود لینکاش باطل میشه زودتر جوین بدین دیگه نمیذارمش❤️👇🏻 https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk فقط حواست باشه وقتی جوین شدی مامانت گوشیتو چک نکنه چون صحنه هاش زیاد و هاته ممکنه به فنا بری🤣🙊 https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk https://t.me/+DYgZJu3UufY0NDBk -18 جوین نده🤦🏻‍♀❌❌❌
Show all...
Repost from N/a
-با سینه هات ور میری؟! دخترک متعجب به مرد رو به رویش مینگرد -چرا اقا؟! مرد با جدیت به او مینگرد -هر روز داره سایزشون از دیروز کوچیک تر میشه.‌‌‌... همین هفته پیش برات کرست ۸۵ گرفتم امروز گفتی ۸۰ بگیرم! دخترک مظلومانه به او مینگرد -نمیدونم آقا.‌. حتی اون قبلی هایی که برام کوچبک بودن هم برام بزرگ شدن ابروهای مرد در هم فرو می‌رود -بدون شک موقعی که خدا داشته شانس تقسیم میکرده من تو سف دستشویی ایستاده بودم!... ای سگ برینه تو شانس من کمی مکث کرده و ادامه می‌دهد -ولی فکر کنم جنس بافت سینه های تو با جنس این لباس هایی که هر بار شسته میشن آب میره یکیه! دخترک با حالتی بین سکته و تشنج به او مینگرد -یعنی چی اقا فرید؟ چشمان مرد از شیطنت برق می‌زند -من و تو هم هر وقت کارمون به حموم رسید و زیر دوش.... فرداش دیدم سینه هات آب رفتن! دخترک با خنگی سرش را میخاراند -میگم اقا نکنه حامله باشم؟! مرد با دقت نگاهش را سر تا پای او می‌چرخاند -نمیدونم..‌‌.. مگه نباید موقع حاملگی سینه ها بزرگ بشه؟!... واسه تو چرا اینطوریه؟! دخترک به نشانه‌ی ندانستن شانه‌ای بالا می‌اندازد -نمیدونم که... مرد سرش را بلند کرده و به آسمان نگاه کرد‌ -خدایا دفترچه راهنمای این موجود عجیب الخلقه‌ای که درست کردی کجاست؟!... من نمیفمم چطوری کار میکنه.‌‌‌..‌ فکر کنم خرابه! دخترک اعتراض می‌کند -عه اقا فرید! مرد چشمکی می‌زند -دروغ میگم خوشگلم؟! دخترک مظلومانه به او نگاه کرد. -مگه من به روتون آوردم که چیزتون خیلی کوتاهه که حالا دارید این رو به روی من میارید؟! چشمان مرد گرد می‌شود -چیز عمه‌ت کوتاهه دخترک بیهوده گو!..‌ بعدشم کی بود دیشب هی زیرم آه و ناله میکرد که ای درد دارم.‌. وای آروم تر بکن! دخترک انکار می‌کند -من که چیزی یادم نمیاد لبخند شیطانی بر روی لب های دخترک راه میگیرد -حالا بهت یادآوری میکنم نزدیک غزل رفته و همزمان دکمه های پیراهنش را باز کرد -هین چرا لخت میشید اقا؟! مرد نیشخندی می‌زند -میخوام ببینی آبیاری که دیشب به نهالم کردی جواب داده و الان تبدیل به درختی برای خودش شده نگاه دخترک به سرعت بر روی خشتک باد کرده‌ی مرد میافتد -اوا خدا مرگم بده این چرا اینطوری شده مرد پیراهنش را از تنش خارج میکند -تو رو میخواد می‌گوید و همزمان سرش را درون گردن دخترک فرو کرده و لیسی بر روی آن می‌زند -آی اقا مرد در گلو خندیده و پایین تنه‌اش را به دخترک فشار میدهد -جان‌‌‌‌... چی شد خوشگلم؟!.... دردت اومد؟!... من که هنوز شروع نکردم دورت بگردم دخترک بی طاقت دستس را بر روی خشتک باد کرده فرید قرار می‌داد -ولی میخوامش چشمان مرد از خوشی درخشید -چشم دردونه‌‌‌‌... بازم ترتیبت رو میدم می‌گوید و دخترکی که حالا به صورت لخت مادرزاد رو به رویش ایستاده بود را بر روی تخت هول میدهد -آه اقا زود باشید تمام تن دخترکش را بوسه باران میکند -تا بهم نگی چی میخوای بهت نمیدمش غزل دخترک یی طاقت ناله می‌کند -ش...شما رو... میخوام تو خودم حسشون کنم مرد با حرصی توام با عشق خودش را یه ضرب و تا انتها درون دخترک فرو می‌کند که صدای آه سراسر لذت دخترک بلند می‌شود -حالا فقط ناله کن که اگه نکنی، خودم صدای آه و نالت رو خشن در میارم https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 فرید مولایی یک پسر عیاش و سکسی... یه جواهر ساز بلند آوازه که کلی دختر دورش جمع شده!🤤 میخواد آرتیست بشه و توی این مسیر به شدت داره تلاش می‌کنه... این آقای جذاب یه ازدواج ناموفقی داشت که حاصلش به پسر بچه است و بعد طلاق زنش، خانواده یه دختر روستایی براش میارن که از بچه‌ش مراقبت کنه🥹 فریدی که دورش را در و داف گرفته چه به دختر روستایی!💔😂 غزل دختری روستایی و ساده اما در عین حال لوند... دختری که دلبری هایش ذاتی است و با ورودش به قلمرو مولایی ها...🫦❗️ https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 - سکس مقعدی داشتی درسته؟ متعجب به صورت فرید خیره شد. - یعنی چی آقا فرید؟ پسرک محکم روی #باسنش زد. - از اینجا دادی میگم؟ لب گزید و گونه هایش #قرمز شد. - خاک به سرم چرا همچین میگید! فرید #قهقهه زد و باسنش را فشرد. - آخه لامصب اینا بدون #سکس انقد خوب باشن دوبار #زیر من بیای چی میشن...🔞🍑 دختر را به زور روی تخت خواباند و... https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 https://t.me/+I9d1QuU1zhpjMGE8 سکس مرد عیاش و دختر روستایی چادری🙊🥹 #دارای‌رده‌سنی۲۰‌سال❌
Show all...
گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا

🍂بسم‌رب فرید یه مرد عیاش هستش که برای بزرگ کردن پسرش یه دختر روستایی و ساده رو عقد می‌کنه اما...🥃

Repost from N/a
‌سینه هام بزرگ شده عزیزجون یعنی از حاملگیه؟ پیرزن با خنده به شانه ام‌زد. - آره ورپریده آره بدو شوهرت و خبر کن... - داری بابا میشی عشقم...مبارکه... دلش غنج می رفت از تصور قیافه ی جدی و اخموی مردش که این اواخر کمتر به او سر می زد. می گفت سرش شلوغ کارهایش در شرکت است... با ورودش به شرکت لبخندش عمیق تر شد. - بفرمایید خانوم؟ منشی عوض شده بود او را نمی شناخت. - می خوام نامدار و ببینم. دخترک پر افاده پشت چشمی نازک کرد - مهمون دارن امروز کسی و نمی بینن. با بالا دادن چانه اش کیف را روی دوشش کرد. - من کسی نیستم عزیزم همسرشونم، یاس بگی میشناسه... پوزخند روی لب منشی اعصابش را خورد می کرد که بی توجه به او سمت اتاق نامدار راه افتاد. - نامدار نکن دیونه رژ لبم پاک شد... صدای زنانه ای که از داخل اتاق می اومد دستش را روی دستگیره خشک کرد. مهمانش زن بود؟ - فقط یه هفته تا عروسی مون مونده اونوقت تو هنوز اون دختره‌ رو طلاق ندادی! نامدار بی خبر از بودن یاس پشت در اتاق مریم را از روی پاهایش بلند کرد و پشت به او ایستاد. - امشب می رم با خونوادش حرف می زنم. مریم دوباره از شانه اش آویزان شد. - وا چه حرفی؟ مگه عقده صیغه س دیگه... نکنه بهش دست زدی؟ اخم های در هم رفته ی نامدار از یادآوری شب هایش با آن دخترک بود که تلخ غرید - نزدم، بخاطر قرار داد مجبور بودم عقدش کنم، حالام کارم باهاش تموم شده... صدای شکستن قلب یاس گوشش را کر کرده بود. فقط بخاطر قرارداد عاشقش کرده بود؟ پس آن شب ها... مریم با دلبری کنار گوش نامدار خم شد. - پس اون دختره ی داهاتی رو دوسش نداری آره؟ یادآوری عطر تن یاس نامدار را هوایی کرده بود که با غیظ دندان هایش را روی هم فشرد. آن دختر به قول مریم داهاتی نمی توانست زن او باشد او فقط برای چند روز بود... برای پرت کردن حواسش بوسه ای گوشه ی لب مریم گذاشت. - دوسش ندارم، بپوش بریم دیره... یاس نفس بریده دستش را روی شکمش گذاشته بود. نمی خواست دخترک چهار ماهه اش این را بشنود. - سلام خانوم مهندس خوبین؟ اینورا... با صدای مهرداد منشی نیز مانند یاس نگاهش بالا آمد. آن دختر واقعا زن نامدار جهانشاهی بود؟ - س...سلام آقا مهرداد ببخشید من عجله دارم باید برم. بی‌توجه به نگاه متعجب منشی جلوی میزش می ایستد و با دستی لرزان انگشتر را در می آورد - ا...اینو بدید به نامدا...آقای مهندس، بگید باقی موعد صیغه رو ببخشن... می گوید و قدم های لرزانش سمت خروجی می رود که در اتاق باز می شود و نامدار دست در دست مریم بیرون می آید و لحظه ی آخر زنی را می بیند که شبیه به دخترکی است این روزا حسابی دلتنگش شده اما‌‌... پارت بعدیش 😭👇🏻🖤 https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0 https://t.me/+t5pxCxyUUFpiOGM0
Show all...
attach 📎