cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

تَوَهُم…

اینجا باهام حرف بزن: http://t.me/HidenChat_Bot?start=5908391228 جواب حرفات اینجان✨: https://t.me/+iuBiQmk1WIkxZmM0

Show more
Advertising posts
361
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

http://t.me/HidenChat_Bot?start=5908391228 اگر خواستید من هستم نظراتتونو راجب این دو پارت بدونم💜
Show all...
Hidden Chat

کانال هیدن چت: ✅ @HidenChat ادمین هیدن چت: ❇️ @HidenChat_Admin

#پــارت𝟔 امیر ماهور دوباره درحال آماده کردن اصلحش بود. الان وقت کم اوردن نیست امیر!زود باش اینا همش زاده ذهن خودته! لکنت وار گفتم: _خب…خب می‌تونیم درستش کنیم رههام! +دقیقا چی رو قراره درست کنی؟ ماهور بهش نزدیکتر شد ،سعی کردم حواسشو پرت کنم. _شاید بشه توی شخصیت منفیت یه‌کمی تجدید نظر کرد،فکرخوبیه نه؟ لب باز کرد تا چیزی بگه اما وقتی صدای ضامن اصلحه‌ی دست ماهور کنار گوشش شنید،پشیمون از حرف نزده فورا چاقوی کوچیکش رو از بین انگشتاش با هدف گیری دقیقی که حتی نیازی به دیدنش هم نداشت،از پشت سر به سوی ماهور پرتاب کرد. از ترس دادی کشیدم و ماهور رو صدا کردم،چاقو به پهلوش اصابت کرد. در کسری از ثانیه خون از بدنش فواره زد و سطح زمین از رنگ قرمز پرشد. ماهور بی‌حال روی زمین افتاد،بی اختیار قطره اشکی از چشام سرخورد،انگار که زمان برای لحظه‌ای متوقف شد،هیچ چیز جز تصویر خونی ماهور جلوی چشمام پیدا نبود. اون شخصیت محبوب و قهرمان داستانم بود… چطور میتونستم نابودیش رو ببینم ودم نزنم؛من خالق اون بودم،روزها باهاش زندگی کردم،حالا چطور میتونستم با نبودنش کنار بیام؟ آروم رفتم سمتش و صداش زدم _ماهور…الان وقتش نیست…می‌شنوی چی میگم؟ ناتوان کنار دیوار سرخوردم و به فاجعه به بار اومده نگاه می‌کردم. رهام با چهره‌ای برافروخته به سمتم حمله کرد. گلوم رو توی دستاش گرفت و با حرص غرید: +بجای عوض کردن شخصیت من،نظرت چیه که دهن تو یکی رو ببندیم؟ درحالی که تن بی‌جونمو دنبال خودش میکشید ادامه داد: +میدونی صدات مثل وز وز مگس رو اعصاب نداشتم،داره سورتمه سواری میکنه!
Show all...
#پــارت𝟓 امیر آروم گونه‌امو نوازش کرد.سرم گیج رفت،خطای دید باعث میشد اونو دونفر ببینم. +اون احمقِ‌ساده لوح خیلی زود میاد اینجا! با صدای ضعیفی که اومد سرش رو به سرعت بالا گرفت و جاخالی دادن به موقعش با صدای شلیک گلوله و خرد شدن شیشه‌ی پنجره مصادف شد. به سرفه افتادم، من داشتم کابوس می‌دیدم،کابوسی تو واقعیت. *رهام!،منو تو تعلقی به این دنیا نداریم،باید برگردیم! فریاد بلند رهام و متعجب شدنم از ورود ماهور،هردوش توی چند ثانیه اتفاق افتاده بود. +برای تو چه فرقی میکنه؟وقتی همه طرفدارتن!حتی تو دنیای کاغذی هم،متاسفانه مردم شیفته قهرمان فداکارشون هستن! درحالی که عصبانیت تو تک تک کلماتش هویدا بود ادامه داد: +تو هرگز لیاقت برنده بودن رو نداشتی!حتی انقدر زودباوری که با پای خودت اومدی اینجا! ماهور خونسرد نگاهش کرد،رهام خطاب به من با لحن طعنه آمیزی گفت: +قهرمان خارق‌العاده‌ی امیر،شخصی که حرکاتش قابل پیش‌بینی هست و حتی نمیتونه از یه معبدِ ساده فرار کنه! پس همه چیز یه نقشه بود… سرش رو کج کرد و به آرومی پرسید: +برای مرگش قراره گریه کنی تصورش هم قلبمو به درد اورده بود‌. لبخند به ظاهر مهربانانه‌ای زد و گفت: +اوه،پس قراره خیلی لذت ببرم! هول شده،بدون این که بفهمم چی قراره بهش بگم،فقط صداش زدم. چشم هاش رو ریز کرد و خیره نگاهم کرد: +خب؟ دهن باز کردم حرفی بزنم اما هیچ چیز به مغز فلجم نمیرسید،تمام بدنم خیس عرق بود،یکم خم شد که تونستم ماهور رو پشتش ببینم.
Show all...
Show all...
Hidden Chat

کانال هیدن چت: ✅ @HidenChat ادمین هیدن چت: ❇️ @HidenChat_Admin

#پــارت𝟒 امیر مثل دکترهای جراح از بین ردیف چاقوهاش یکی رو بیرون اورد که از همش ظریف‌تر بود. دندون هاشو روی هم فشرد، عصبانیش کرده بودم! با دیدن چیزی که روبروم داشت رخ میداد حس کردم فاصله ای تا مرگ ندارم!… درحالی که سعی میکرد صداش از عصبانیت نلرزه گفت: +تو گذشتم رو نابود و کلی شکنجه‌ام کردی،وقتی بزرگ شدم،طرد شدم و در آخر من رو به یه آدم بازنده تبدیل کردی! تو یه لحظه نوک چاقو تو دستم فرو رفت و فریاد گوش‌خراشی از ته حلقم بلند شد. +این چیزی بود که تو ساختی،درحالی که من این شکلی نیستم،تو خواستی اینجوری باشم،همینقدر کینه ای و البته منفور! تیغه‌ی چاقو رو با فشار دستش بیشتر از قبل،توی پوست و گوشت دستم فرو برد. +می‌تونستم آدم خوبی باشم،اگر تو می‌خواستی…اصلا یکبار هم تو این سالها دلت برام سوخته؟! همونطور که درد تو کل سلول های تنم رخنه کرده بود نالیدم: _رهام…بیا منطقی باشیم لطفا!اون فقط یه داستانه که تو قراره شخصیت بدش باشی! نمی‌خواستم با حرف بعدیم عصبانیش کنم،امیدوار بودم بد برداشت نکنه. _تو نفرت انگیز به نظر نمی‌رسی…باورکن که شخصیت منفی و مثبت هردو به یه اندازه طرفدار دارند! با خنده نفرت انگیزی که دندون های سفیدش رو به نمایش گذاشته بود در گوشم نجوا کرد: +چرندیاتی که بهم می‌بافی برام اهمیتی نداره! من فقط میخوام بهت ثابت کنم که من قوی تر از تو و اون قلم منزجرکنندتم! چاقورو تا آخرین حد ممکن تو دستم فرو کرد و سبب ایجاد شکاف عمیقی شد که از درد صدای دادم بلند شد و سوختم،انگار داشتم ذوب می‌شدم. رهام توانی برای همدردی نداشت‌… _به همه دنیا ثابت میکنم بهتر از اون قهرمانتم،ماهور لایق چیزهایی که براش رقم زدی نیست!
Show all...
#پــارت𝟑 امیر شونه هام رو گرفت،خم شد و مستقیم نگام کرد +تو انقدر احمقی که متوجه نشدی چرا دیگه نمی‌تونی درباره‌ی اون فرشته کثیفت بنویسی! حقیقت بود حافظم یاری نمیکرد…ماهور تو خاطراتم محو شده بود. هیچوقت فکر نمیکردم تو همچین شرایطی قرار بگیرم! شخصیت شرور داستانم جلوم وایستاده. احساسی که داره غیر از تنفر نیست. حالا که قهرمانم فراموش شده،من چکار باید بکنم؟ البته پشیمون نیستم،من خالق هستم،نویسنده‌ای که زندگی های زیادی رو به‌وجود اورده. رهام عروسک خیمه شب بازی من بود. من کسی هستم که سفیدی و سیاهیش رو مشخص میکنم!هیچ نقشی نداره،نباید داشته باشه. به صندلی اشاره کرد،میدونستم مقاومت معنایی نداره!میشناختمش!اون اصلا اهل ملایمت نبود.شاید جسد تیکه‌ تیکه شدم رو هیچکس پیدا نکنه. آروم روی صندلی نشستم،لب‌هاش رو از هم فاصله داد و تنها یه کلمه ادا کرد: +چرا؟ منتظر چشمام رو به چشم های فریب دهنده سرخش گره میزنم. دست هاش رو درون جیبش فرو کرد و ادامه داد: +چرا انقدر حقیرم کردی؟ قصد تحریک اعصاب‌ضعیفش رو نداشتم،کلمات رو توی ذهنم هزار بار بررسی کردم و در آخر گفتم: _روند هرداستانی یه شخصیت خوبه و یه شخصیت بد،از شانس تو شدی شخصیت شرور و نفرت انگیز! شخصیت حقیر! فاصلمونو پر کرد،گلوم رو تو حصار انگشت های کشیدش فشار داد: +نمی‌خوام! نمی‌خوام آدم بدی باشم! تحقیر بشم،چرا ماهور؟ چرا اون باید شخصیت محبوب باشه!؟ ساعدش رو چنگ زدم و با صدای خر خر مانندی گفتم: _چون ماهور از تو با لیاقت تر بود! چون من دوست داشتم اون شخصیت خوبی باشه نه تو… گردنم رو ول کرد، به جز چاقوی دم دستیش که حالا روی دیوار جا مونده بود،باکس پارچه ای چاقوهای ظریفش رو که خودم،برای موقع هایی که قصد شکنجه کسی رو داشت ساخته بودم،از جیبش بیرون کشید.
Show all...
https://t.me/+iuBiQmk1WIkxZmM0 اینجا باهم حرف بزنیم 💜🫂
Show all...
𝐑𝐎𝐌𝐈𝐑 𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄💜✨

اینجا قراره کلی صحبت کنیم از هرچیزی💜 http://t.me/HidenChat_Bot?start=5908391228

.
Show all...
#پـارت𝟐 امیر آروم به در تکیه داد و ماسک سفید رنگی که صورتش رو پوشونده بود رو داد پایین،یه لحظه احساس آدم متوهم بودن بهم دست داد‌‌. مطمئنم که رهامه!با چشم‌هایی که به سیاهیِ آسمون شبن،خراش کوچیک روی شقیقش،ابروهای کشیدش و طرح تتویی که روی گردنش بود،چه کسی جز اون میتونه باشه؟ من جز به جز صورتش و خط به خط روی گردنش رو طراحی کردم و نوشتم،خودم خلقش کردم! پلکم از ترس می‌پرید ودسته چاقوی مشکیش حالمو خراب‌تر میکرد،وقتی که اسم حکاکی شدش رو روی اون دیدم از ترس لحظه ای،نفس کشیدن یادم رفت. جالبه خودم خواستم اسمش روی تمام دسته چاقو ها حک شده باشه. لبخند تحقیرآمیزی تحویلم داد،از همون لبخند های پلید و فریب‌کارانش بود. +مدت هاست که تو اون کلمه های مزخرفت زندانیم،خیلی منتظر بودم تا چیزی بنویسی و راهم به زندگیت باز بشه آقای نویسنده! صدام میلرزید و ضعیف به گوش می‌رسید: _تو…تو فقط یه توهمی. درحالی که چاقوش رو با یه آرامش ترسناک تکون میداد گفت: +نه امیر!من مخلوقتم،مطمئن بودم قلمت یه روزی منو به نابودی میکشوند،اومدم این‌بار من به جای تو به نوشته هات تحقق ببخشم. حس میکردم اتفاق ها دست به دست هم دادن تا خفم کنن.نه دروغ بود و نه شوخی!خودش بود… رهام! با همون لحن زننده و شخصیت سیاه و ترسناک،روبروم وایستاده. _چطوری اومدی اینجا؟تو یه شخصیت داستانی،یه شخصیتی که فقط روی کاغذ معنی دا… به سرعت چاقورو روی دیوار کنارم کوبوند که جمله‌ام نصفه موند. +حواست باشه تو فقط روی کاغذ میتونی صاحب حرکاتم باشی! قانع نشدم.نمیتونستم از سرجام تکون بخورم،با چشم هام قدم به قدم دنبالش کردم. به سمت میز رفت،برگه های پخش و پلا شده روی میز رو برداشت،لوله کرد و داخل جیب کاپشن چرم مشکی رنگش جا داد. بالاخره تونستم یکم راه برم،به تندی نگام کرد. نزدیکش وایستادم و سراغ دخترک رو گرفتم: _چه بلایی سر ماهور اوردی؟ قهقهه جنون‌آمیزی سر داد که بدنم لرزید،انگار که رعد و برق بهم اصابت کرد. +قهرمان عزیزت رو تو معبد فراموشی زندانی کردم. مکانی که به وجودش اوردم… حالا به صورت خودم کوبیده شد. هرکسی که چهارده طلوع خورشید تو اون معبد میموند،برای همیشه از خاطر انسان ها فراموش میشد.
Show all...
با فیک جدید در خدمتتونم🫴🏻 اگر حس کردین نیازه راجبش صحبت کنید… http://t.me/HidenChat_Bot?start=5908391228
Show all...
Hidden Chat

کانال هیدن چت: ✅ @HidenChat ادمین هیدن چت: ❇️ @HidenChat_Admin

Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.