cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ساهی

دست نوشته های یک نویسنده📚 با عشق می نویسم با عشق بخوانید... ناشناس من: https://telegram.me/BChatBot?start=sc-704253-skeoQyU پی وی ثبت سفارش: @aboalfazl_abaasi

Show more
Advertising posts
209
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

اگر خانه نباشی، این‌جا بوی خانه را نمی‌دهد خانه من؛ تویی.
Show all...
اشیاء کهنه و بی‌مصرف تسلطی عجیب بر انسان دارند. دور انداختن عینکی که شیشه‌هایش ترک خورده است یعنی اعتراف کنی تمام دنیایی که تابه‌حال از پشت این عینک دیده‌ای برای همیشه پشت سرت بر جا می‌ماند، یا برعکس، از جلوت سر در می‌آورد، در آن قلمرو نیستی که به‌سرعت به سمت تو در حرکت است… خرده‌ریزه‌های گذشته مثل لنگری هستند که روح را به چیزی بند می‌کنند که دیگر وجود ندارد. بخشی از کتاب «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید»
Show all...
65904443(1).mp34.11 MB
می‌خواهم برای تو بگویم عزیز دل! که این روزهای سختِ سخت، خواهند گذشت... مثل میلیاردها شب و روزی که سپری شدند؛ گرچه هرگز بی حساب و کتاب نماندند... می‌خواهمت بگویم مهربانم! حتی اگر هیچ موجودی بر زمین نمانَد هم، قلب تو خواهد تپید بر تمامی انسان ها... می‌خواهمت بگویم نازنینم! حرف هایت شعر است و شعرهایت به غایت زیباست و من، هیچ واژه‌‌ی آشنایی در وصفش نیافته‌ام... می خواهمت بگویم زیباترین! تو خودت، شعری؛ بی‌تکرارترین شعر این عالَم، در نگاهم، فقط تویی... حمیده عسکری
Show all...
آقای شاهد، منتظر بود تا یک روز دانشجو های دانشگاه هنر دوباره به آن خیابان پا بگذارند، بستنی بخرند و روز ها همینطور یکنواخت پیش نرود. او هر روز به امید اینکه آنها بیایند در آن مغازه را باز می‌کرد و برای ساعت ها انتظار می‌کشید. هر زمان کسی از آنجا رد می‌شد می‌گفت: « شما بچه های دانشگاه هنر رو ندیدید؟» و هیچکس جواب درستی به او نمی‌داد. شب که می‌شد دیگر مغزش سر جایش نبود، قصه همیشگی اش بود. مشت کم جانش را به دیوار می‌کوباند و می‌گفت: «باید همون موقع این خراب شده رو می‌فروختم!» همایون نیز یکی مثل او بود، هردو تنها بودند و قسمت های پر نشده زیاد داشتند. برای آقای شاهد همان دانشجو های دانشگاه هنر بود که او را فراموش کرده بودند. اما برای همایون فرق داشت، او هیچ‌کس را نداشت، نه همسری نه فرزندی و نه برادر و خواهری. تنها خودش بود و هیچ‌کدام انگیزه اش از اینکه هر روز می‌آمد و به ما نقاشی یاد می‌داد را نمی‌دانستیم! همایون همان راز نهفته بود که هیچ‌کس متوجه حضورش نمی‌شد. همان راز روی کاغذ نوشته شده ای که توی صندوقچه می‌ماند و خاک می‌خورد. هیچ‌کس دوست نداشت راز او را بداند چون به کام هیچ‌کدام از ما خوش نمی‌آمد و آن راز چیزی جز تنهایی مطلق او نبود. حالا مانده بودیم بین بد و بدتر کدام را انتخاب کنیم؛ تنهایی یا انتظار. #نیل #خود_نویس
Show all...
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم؟! اگر تو را فراموش کنم باید سال‌هایی را نیز که با تو بوده ام فراموش کنم! دریا را فراموش کنم و کافه های غروب را باران را اسب ها و جاده ها را باید دنیا را زندگی را و خودم را نیز فراموش کنم "تو" با همه چیز من  آمیخته ای...   رسول یونان
Show all...
گاهی دلتنگ می‌شوم، به اندازه یک عمر
Show all...
دلم یک زنگ طولانی ادبیات می‌خواهد چند بیت شعر از حافظ چند خط قصه از آل احمد دلم یک صبحگاه برفی می‌خواهد و پنجره ای که به بیرون باز شود. دلم یک شب تاریک اما واضح می‌خواهد که گوش بدهم به صدای شکسته شدن سکوت. دلم یک گلدان کنار پنجره می‌خواهد یک کتاب توی دستم یک زنگ طولانی ورزش و یک کودکی؛ دلم عروسک های روی طاقچه را می‌خواهد. یک زنگ طولانی ادبیات، آنجا که خانم معلم بلند می‌گوید: «املا بنویسید!» و بنویسم، از ترس اشتباهات املایی و بترسم از بیست نشدن. دلم اشتباهات کوچک می‌خواهد. نگاه های زیر چشمی به پسر های دبیرستان آن طرفی کمی شیطنت بعد از مدرسه. دلم یک سیگار دزدکی می‌خواهد و تپش قلبی که تمام نمی‌شود. دلم شب های قبل از امتحان و استرس دیر رسیدن به صف صبحگاهی را می‌خواهد. دلم خط های کشیده شده روی کتاب تاریخ، زنگ های تفریح خشک و شلوغ دلم یک قاصدک پاییزی می‌خواهد و توهم عاشق شدن. دلم نامه های نوشته شده، خاطرات دستچین شده و غذاهای خانگی می‌خواهد. دلتنگ یک شیشه تنگ ماهی که عید روی سفره باشد، دلم یک کلاس هشت ساعتی، یک هوای ابری و پاییزی که تازه شروع شده را می‌خواهد. دلم چسب کشیدن روی کتاب ها و نوشتن اسمم را اول کتاب می‌خواهد، دلتنگ معنی کلمات می‌شوم. دلم یک زنگ ریاضی خسته کننده و ناامید کننده می‌خواهد، دلتنگ یک معادله که هیچوقت نتوانم حلش کنم. دلم یک ایکس خالی می‌خواهد، تا به دنبالش بگردم و نه یک گمشده عظیم تر، به نام خودم. یک زنگ تاریخ. دلم کتابخانه های بعد از مدرسه، کتاب های خاک خورده و باد های طولانی می‌خواهد. دلم کمی دیر رسیدن کمی خسته شدن کمی استرس کنکور و کمی خوب و خیلی خوب ابتدایی را می‌خواهد دلم یک زنگ طولانی ادبیات می‌خواهد، آنجا که خانم معلم می‌گوید: « برگه هایتان را بدهید.» دلم یک شعر حفظی، چند ساعت خلوت روزانه و خش خش مداد روی کاغذ می‌خواهد، دلم یک شب بدون صدا و صبح پر از برف، صدای چلیک چلیک دوربین و زمستانی که زیر کرسی باشد می‌خواهد. بزرگ شدن خسته کننده است، به پوچی می‌رسم. دلم ساعت های کاری طولانی نمی‌خواهد به ماشین گیر کرده توی ترافیک هم راضی نیستم. خسته می‌شوم از این آلودگی، آلودگی هوا. آلودگی خودم به درد. حالا تنها دلم یک خانه امن می‌خواهد، آغوشی همیشگی و صبحی که راس ساعت هفت شروع می‌شود. یک لقمه توی جیب کیفم، یک بطری آب و کمی نامنظمی. دلم یک زنگ ادبیات می‌خواهد آنجا که معلم می‌گوید: « ده بار از روی غلط ها بنویس» و من خسته می‌شوم از این مشکل بزرگ، دلم همان ساعات را می‌خواهد. #خود_نویس
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
آقا جون بلند صدا میزد: « ماهرخ؟ کجایی ماهرخ؟» و بعد کل حیاط را می‌گشت، کل خانه را زیر و رو می‌کرد. همه جا را نگاه میکرد، آشپز خانه، توی اتاق ها. حتی درون کمد ها. می‌گفت ماهرخ یک بار توی کمد قایم شده بود تا من پیدایش کنم. و هر بار که در کمد باز می‌شد فقط لباس هایش بود. عطرش بود اما خودش نه. کار هر روز آقاجون همین بود، چتر آبی رنگ را بر می‌داشت، حتی اگر هوا آفتابی بود. می‌رفت بیرون و دنبال ماهرخ می‌گشت، ماهرخ گمشده بود. نه توی پارک ها بود و قدم می‌زد، نه توی فروشگاه ها‌. نه به عادت صبح ها می‌رفت تا نان تازه بگیرد نه زنبیل مشکی به دست تا بازار می‌رفت. می‌گفت: « چرا پلیس را خبر نمی‌کنید؟ ماهرخ گمشده؟» و بعد چتر آبی را می‌گرفت بالای سرش، تا آفتاب به مغزش نخورد. و قصه اینجا بود که همگی دنبال ماهرخ می‌گشتیم؛ یکی توی قبرستان. قطعه چندم. یکی توی دلش، یکی توی خواب هایش و آقاجون همه جا را، بیشتر از همه توی کمد. جایی که عطر ماهرخ بود اما خودش نه! #خود_نویس
Show all...
وقتی که نباشی شب ها حکایت دیگری دارند. خانه تاریک است... بیرون ساکت است... نشان رد پایی می‌بینم؛ در میان تاریکی آرام آرام می‌شکنم. شب ها قصه دیگری دارند صدای شکستن آینه ای می‌آید تو نیستی و خانه می‌شکند، فرو می‌ریزد. از این آوار ها، چه می‌توانیم بسازیم؟ #خود_نویس
Show all...
بعضی وقتا حس می‌کنم به درد معاشرت با مردم نمی‌خورم باعث میشم ناراحت بشن، دلشون بشکنه. فکر می‌کنم به نفعشونه که از من دور باشن #دیالوگ
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.