cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

👩🏻‍🍳 آشپزباشی 👨🏻‍🍳

﷽ ✢ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ ✢

Show more
Advertising posts
33 585Subscribers
-6524 hours
-4897 days
+11330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
Show all...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

-از ترس من حرفش نمیاد و لال شده؟! صدای پاش اومد و از ترس تو خودم جمع شدم و صدای نعیمه‌رو شنیدم: -آقا ولش کنید به خدا دیروز بد زدیدش طفلکی از ترسش نمی‌تونه زبون بچرخونه بی توجه در اتاقم باز شد و قامت مردونش تو در نمایان شد و غرید: - یالا پاشو بینم، پاشو همه پایین منتظر توان عتیقه ازین مظلوم نمایی ها واس من نکن من بابام نیستم گولتو بخورم اشک تو چشمام جمع شد و چطور می‌شد این مرد، پسر آدمی باشه که به من سر پناه داده بود؟ منو دخترم صداش می‌کرد و برام پدری کرده بود؟ بازوم و کشید که جیغ زدم و نعیمه بود که خودش رو دخالت داد: - ترو خدا آقا میارمش میارمش خودم میارمش دل نعیمه هم برای من سوخته بود و پر اخم ازم نگاه گرفت و رفت، نعیمه بود که بلندم کرد: - چرا لجبازی می‌کنی دختر؟ ندیدی دیروز چه بلایی سرت آورد؟ آخ دستش بشکنه که یه جای سالم نزاشته تو تنت ترو خدا باهاش لجبازی نکن دیگه آقابزرگ زنده نیست همه چیز دست این پسر عتیقش با یاد آقابزرگ دوباره اشک هام رو صورتم روون شد؛ بابای من بود! پدر خونیم نبود اما همه کس من بود اما دیروز پسرش حتی اجازه نداد سر خاک‌سپاریش بیام و بعدش وقتی اومد خونه و دید از حرص وسایل اتاقم و شکوندم چقدر زدم! هیچ وقت اون طوری کتک نخورده بودم‌‌‌... از پلکان با کمک نعیمه پایین رفتم و عمه خانم و عمورو دیدم که تو پذیرایی نشاسته بودن و با دیدن من عمم زد تو صورتش: - وای خدا مرگم بده! یزدان این جوری زدیش؟ یزدان نیم نگاهی بهم انداخت: - عمه جون دلت به حال این مظلوم نمایی هاش نسوزه من اون ادبی که بابام یادش نداده بود و یادش دادم عمه دیگه هیچی نگفت، عمو هم سکوت کرد! خب معلوم بود پول و قدرت دست یزدان بودو همه مطیعش بودن. یزدان نیم نگاهی به من کرد و لب زد: - بیا اینجا پیش من بشین نرفتم، مات زده موندم و چسبیدم به نعیمه که هولم داد و پچ زد: - برو ترو خدا دخترم برو با پاهای لرزون سمتش رفتم و کنارش نشستم که صداش بلند شد: - بابام وصیت کرد نصف این ارث مال این دختر کنارم لبخند رو لبم نقش بست، همیشه پدر بود حتی بعد از مرگش هم به فکر من بود و یزدان ادامه داد: - ولی در صورتی که زن من شه در غیر این صورت ارثیه تعلق میگیره به خیریه لبخند از روی لبم پر زد و هامین با خشم خیره‌ی من شد: - من اجازه نمیدم شرکت و سهامش و هر چیزی که واسش این همه سال تلاش کردم به همین راحتی از دستم بره پس من نباتو به عقد خودم در میارم بدنم یخ زد و صدا از هیچ کس در نمیومد، و من با وحشت فقط تند سری به چپ و راست تکون دادم و چرا صدام در نمیومد واقعا لال شده بودم؟ خواستم از جام بلند شم که دست مردونش روی پام فشرده شد: - هر کی مخالفت کنه زندش نمی‌زارمم!!!! https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh - وکیلم؟! چهلم آقابزرگ گذشت و حالا من جلو سفره ی عقد بودم! عقد با مردی که ازم نفرت داشت از همون بچگیش.. مردی که باعث شده بود چهل روز تمام صدام در نیاد و زبونم بند بیاد. اشک روی صورتم می‌ریخت و چرا کسی منو از کنار این مردی که فقط ساعتش و نگاه می‌کرد بلند نمی‌کرد؟ مگه من دردونه ی فامیل نبودم؟ هامین جواب داد:- عروس به خاطر مرگ پدرم تو شوکن شما بنویس اسم مارو دیگه حاجی - لا الا الله این دختر راضی نیست یزدان با اخم بهم خیره شد و من به زور لب زدم: - ب.. ب.. بله هیچ صدای دستی بلند نشد و سریع همه چیز تموم شد و همه به خواست هامین سریع رفتن. و من موندم و مردی که دیگه مثلاً شوهرم بود، سرجام مثل مرده ها نشسته بودم که سمتم اومد و با کمی مکث لب زد: - برو بالا تا بیام! نگاهم و بهش دادم و نمی‌دونم چی تو صورت وحشت زدم دید که سریع مچ دستمو اسیر دستش کرد: - هی هی سر این قضیه اذیتت نمی‌کنم سرمو به چپ و راست تکون دادم و اینبار زار زدم و شروع به تقلا کردم که بی اهمیت دستمو کشید و بلندم کرد و غرید: - آدم باش و بزار مثل آدم باهات رفتار کنم گفتم اذیتت نمی‌کنم... هیشش ولی‌‌‌... ولی... ادامش👇🏻 https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh https://t.me/+00weVZjVAyg2MzBh
Show all...
✧ نباتِ تَلخ ✧

﷽ ‌ و من ، کجای دِلَت را گرفته ام که تَنگ نمی شود ؟!

. مامانی اگه بابایی پولداره ما چرا انقد فقیریم؟ حواسش به حرف های پسرکش نبود. پاهایش او را کشیده بود مقابل نمایشگاه ماشین مردی که پسرک ۴ ساله تنها یادگارش بود. از آن طرف تلفن گلرخ غر غر می‌کرد. -رفتی جلوی در نمایشگاه اون مردیکه‌ی پفیوز واسه چی یغما؟ رفتی خودت و سبک کنی؟ بعد ۴ سال...؟ لگدی به سنگ مقابل پایش زد. -بچه م گرسنه ست گلرخ . میفهمی؟ دکتر گفته باید گوشت و مرغ بخوره. باید برنج بخوره. -اونجا نمایشگاه ماشین کوروش اسفندیاریه یغما. کله گنده ی نمایشگاه دارای تهرون. اونجا مرغ و گوشت به کسی صدقه نمیدن. -پسر من هرکسی نیست. پسر خودشه! جیغ کشید و نگاهش از پشت ویترین تمام شیشه ای به روی پرسنلی که مشغول غذا خوردن بودن ثابت شد. دست کوچکی چادرش را کشید. -مامانی من گشنمه. گوشی به دست به سمت پسر بچه خم شد. -یه کم سیب زمینی آب پز تو کیفم هست مامان جون ...می... حرفش به اتمام نرسیده پسرکش جیغ کشید -نمیخوام. چقد سیب زمینی بخورم .من غذا میخوام. از اونا که اون آقاهه داره میخوره . اشاره‌ی انگشت کوچکش به سمت مردی بود که آن طرف ویترین ران مرغ را به دندان می‌کشید. خواست چیزی بگوید به با صدای تندی سرش را بالا گرفت. -خانم چه خبره اینجا؟ جیغ جیغ میکنید واسه چی؟ اینجا محل کسبه . بفرمایید گلرخ از آن طرف خط نگران پرسید. -کیه یغما؟ چی شده؟ توروخدا اونجا نمونید. کوروش دیوونه ست...بعد ۴ سال ...بعد این همه مدتی که دنبالتون گشت... جوابش به معشوقه‌ی سابق کوروش اسفندیاری بزرگ و همسر کنونی برادرش تنها یک لبخند بود. -سگای کوروشن گلی. میدونی که ! همیشه سگاش بیشتر از خودش هار بودن. -خفه شو زنیکه. با کی بودی سگ؟ اسم آقا رو از کجا میدونی ؟ تماس را بی خداحافظی قطع کرد و گوشی را در جیبش چپاند. بعد چادر کهنه اش را جلو کشید و دست پسر بچه را کشید. -بریم پسرم. یه وقت سگای کوروش پاچه مونو میگیرن. گفت و هنوز دو قدم برنداشته چادرش از پشت سر کشیده شد. -مادر زاده نشده کسی باشه به آقا حرف مفت بزنه بعدش هم بذاره بره... پسرکش جیغ کشید -مامان. مامانم و ول کن . عمو توروخدا . اصلا من گوشت نمیخوام دیگه مامانم و ول کن چنگش را بی هوا توی صورت مرد کشید . انگار می‌خواست دق و دلی ۴ سال در به دری را سر این آدم در بیاورد. -برو به اربابت بگو بیاد اون میدونه من کیم. اونوقت اگه یه جو شرف داشته باشه که نداره همینجا خشتکت و میکشه سرت که این‌جوری پاچه ی من و میگیری. -چه خبره اینجا؟ رامین؟ چه غلطی داری میکنی؟ صدا صدای کوروش بود. صدایی که چند سال پیش یک شب در گوشش زمزمه شده و باقی روزهای عمرش را به تاراج برده بود. -آقا این زنیکه گه گنده تر از دهنش میخوره. باید ادبش کنم. کوروش مات و مبهوت به صحنه ی مقابلش نگاه می‌کرد. به زنی که بعد از خبر بارداری اش دود شده و به آسمان رفته بود. خواست چیزی بگوید که دست کوچکی از پاچه ی شلوار مارک دارش آویزان شد -عمو. عمو. مامانم میگه تو بابای منی. توروخدا نذار مامانم و بزنه. عمو من فقط مامانم و دارم. من گشنه م بود اومدیم اینجا غذا نگاه کنیم عمو... به ثانیه نرسیده صدای عربده ی مردانه ای خیابان را پر کرده بود. -یغمااااااا... https://t.me/+4M1JhluDZz1jMzU0 https://t.me/+4M1JhluDZz1jMzU0 https://t.me/+4M1JhluDZz1jMzU0 #پارت_رمان 👆
Show all...
-داداش گردن باباشو تبر نمی زنه انقدر گردن کلفته! بعد تو می گی به خاطر پولت بهت نزدیک شده؟! گلاس ویسکی را ته بالا می رود و می غرد: -وقتی خودشو معرفی نکرده من از کجا بدونم بابای نسناسش کیه! داشت آتش می گرفت! باز دوباره شماره اش را می گیرد و خاموش است! پیام هزارم را برایش می فرستد: «گوشی لعنتیتو روشن کن... باید حرف بزنیم!» گلس دیگری بالا می رود و کیوان با لحن حرص دراری طعنه می زند: -الان مثلا عذاب وجدان داره خفت می کنه؟ عادتته عین تریلی از رو آدما رد شی... حقت بود گذاشتتو رفت! با خشم رو به عقیل و کیوان می غرد: -اگه چیزی می دونی دهنتو باز کن اگه نه جفتتون خفه خون بگیرین اعصاب ندارم من! عقیل با آرامش اعصاب خرد کنی تکیه می زند و می گوید: -همین که اینجوری انگار تو خشتکت آتیش روشن کردن بسته! خر چه داند قیمت نقل و نبات؟ به سیم آخر می زند! از جا می جهد و با چشمان خون گرفته اش یقه ی عقیل را می گیرد: -وقت سر به سر گذاشتن من نیست! اگه چیزی می دونی بگو لعنتی! من دارم آتیش می گیرم... نذار روی تو تخلیه شم! کیوان دستش را می گیرد و از یقه ی عقیل دورش می کند... -دیوونه شدی کیان؟ این کارا چیه مرد حسابی؟ کیان انگار دیوانه شده... با خشم رو به عقیلی که کجخندی گوشه ی لبش بود می توپد: -با من ور نرو... به رفاقتمون قسم اگه بفهمم که چیزی می دونی و به من نگفتی چشامو می بندم و نابودت می کنم! عقیل با لبخند می گوید: -از دست رفتی؟ بالاخره یکی اومد دل داش ما رو برد؟ -فقط بنال چی می دونی! -فقط اعتراف کن که از دست رفتی! بعدش من قولم به اون دخترو می شکونم و بهت می گم که کجاست! نعره ی پر خشمش در فضا می پیچد و مشتش را روی دیوار می کوبد. کم چیزی نبود که... مردی که یک عمر همه ی دختر ها برایش سر و دست شکانده بودند حالا؟ گیر یک جفت چشم آبی و دلبر شده بود که با تصور نبودش با تصور از دست دادنش نفسش بند می آمد. به سمت عقیل می دود و دوباره یقه اش را می گیرد. -عقیل من اون بی شرفو می خوام... اون دختره ی خیره سر مال منه... باید مال من شه... نمی ذارم ازم دور شه...! صدایش رفته رفته رو به التماس می رود... -اگه بفهمم تو می دونستی و چیزی به من نگفتی روزگارتو سیاه می کنم عقیل! دیگه تو روتم نگاه نمی کنم... من باید پیداش کنم... نمی تونم از دستش بدم... نمی تونم... قلبم داره وامیسته عقیل! عقیل لبخند مضطربی می زند و آب دهانش را قورت می دهد: -دو ساعت دیگه پرواز داره به لندن... همین الان اگه راه بیفتیم می تونیم بهش... قلبش با وحشت به سینه اش می کوبد... سوییچ را از روی میز چنگ می زند و می دود... -وایسا مرتیکه... وایسا من ببرمت... مستی الان... گوش هایش نمی شنوند... می دود و کیوان و عقیل هر دو به دنبالش... *** دو ساعت بعد: دخترک اشک هایش را پاک می کند و پاسپورت را به دست زن می دهد و او بعد از چک کردن لبخند می زند: -سفر خوشی داشته باشید خانوم! اشک هایش با سرعت بیشتری سرازیر می شوند... -بی معرفت... بی معرفت... منه احمق چطوری به تو اعتماد کردم؟ دستش را روی شکمش می کشد و بدون نگاهی به پشت سر از گیت عبور می کند... -شیفته... شیفته... هق می زند... انقدر حالش خراب بود که داشت توهم می زد... صدای شیفته گفتن های کیان در سرش بود! انگار داشت اسمش را فریاد می زد... -شیفته...! دیگر طاقت نمی آورد و با قدم های بلندی سالن را ترک می کند و... ادامه👇 https://t.me/+jZyRVa1y0BZiNzBk https://t.me/+jZyRVa1y0BZiNzBk https://t.me/+jZyRVa1y0BZiNzBk https://t.me/+jZyRVa1y0BZiNzBk https://t.me/+jZyRVa1y0BZiNzBk https://t.me/+jZyRVa1y0BZiNzBk
Show all...
🔴بچه‌ها این عالیهههه ها عالیههه
Show all...
🔴بچه‌ها این عالیهههه ها عالیههه
Show all...
ظرفیت باقی مونده: ۶ نفر🩶🤍
Show all...
اینجا کسی هست بخواد ادمینی یاد بگیره؟Anonymous voting
  • آرههههه من
  • نچ نمی‌خوام
0 votes