cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پشت نقاب غربت 🎭

تو که لبخند میزنی دنیا زیباتر میشه♥️ عاشقانه‌ای رازآلود، با چاشنی طنز. پارت‌گذاری همه‌روزه، جز روزای تعطیل🌻 @ad_neghab ادمین تبلیغ: @sleepi_xo میانبر پارت‌ها🪷 https://t.me/c/1504471118/454

Show more
Advertising posts
10 767
Subscribers
-1024 hours
-1157 days
-40930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
-راستي منم كادو نخريدما. فرزان جون اون سري كه منزل رو واسه مهموني‌اي که دعوت داشتيد آرايش كردم، اون عوض كادوت. ماهان با خنده گفت: -آقا يه شب همه جمع بودن من نيومدم. پول شام اون شبي كه مي‌شد بيام و بخورم و نخوردم، عوض كادوت. جمع بلند خنديد و گلرخ گفت: -خدايي قدر منو بدون فرزان، يه جعبه شيريني گرفتم دستم اومدم. فرزان حرصي غريد: -زهرمار! سراسر ضرريد فقط! اين ماهان كه مفت خوري نكردنشو كرده كادو واسه من. خنديدم و گفتم: -يه سري سه روز ماشينمو دادم دستت، اون عوض... حرفمو بريد:  -ديوث ماشينتو دادي برات ببرم سرويس! با خنده گونه‌اش رو ماچي كردم و گفتم: -چرخ زير پات بود يا نه؟ دستي به موهاش برد، قدم برداشت و روي مبل نشست و گفت: -كيك كه دارم لااقل؟ زانيار خنديد: -گلرخ جونم كه گفت شيريني خريده. كيك مي‌خواي چيكار؟ ماهان خنديد: -بابا ديگه منم انقدر مفت خور نيستم. يه كيك از اسنپ فود سفارش بدين. و بعد اضافه كرد: -از حساب خودش‌ها. اين‌بار فرزان هم خنديد. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
Show all...
sticker.webp0.20 KB
Repost from N/a
سرم گیج می‌رفت، نفسم به زور بالا می‌آمد و قلبم تند تند می‌زد! دنیا دور سرم می‌چرخید. با دیدنش مقابلم جان دوباره به بدنم و قدرت به پاهایم برگشت! با تعجب به طرفم برگشت و با دیدنم انگار که رویش یک سطل آب یخ ریختند! زانوهایم لرزید و در چند متری‌اش، از سرعتم کم شد و زبانم در دهان خشک و تلخم چرخید: _ ب...ب...یا...بیا...ا بریده بريده و با صدایی که به زور در می‌آمد حروف از دهانم خارج می‌شدند و نگاه حیرت زده‌ی او رویم چرخید و انگار که به خودش آمده باشد سراسیمه گفت: _ چیه؟ چی شد؟ دستان خونی‌ام را با ترس بالا آوردم و نگاه او هراسیده‌تر از قبل شد. با چند گام بلند خودش را به من رساند و بازوانم را در دستش گرفت. همانطور که صدایم می‌زد تکانم داد. تنها توانستم با دست به دشت اشاره کنم و بگویم: _ اون جا... اون.. جا... اون‌‌‌... من... اگه بمیره... اگه... زنده می‌مو..نه؟! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 همه چیز از یک روز بارانی، کنار رود شروع شد... دستان خونی یک دختر و جسم نیمه جان یک پسر! هیچ کس نمی‌دانست، سرنوشت چه خوابی برایشان دیده! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 رمانی با شروعی جنجالی و پرماجرا! روایت عشق ممنوعه‌ی پسرشهری و دختری روستایی ❌ قصه‌ای عاشقانه که میان روستا ها و جنگل های سبز شمال جریان دارد! این رمان شما رو از پارت اول شما رو با خودش همراه می‌کنه! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
Show all...
فاطمه مفتخر | تَبِ‌واگیر 🌾

•به‌نام‌خدا• تَبِ واگیر 🌾✨️ نویسنده: فاطمه مفتخر هفته‌ای ۶ پارت پروسه‌ی چاپ: همراز روزهای تنهایی، نیم‌نگاه ● رمان‌ ها فایل نشده‌اند و اگر در گروه یا کانالی دیده‌اید، غیرقانونی و بدون رضایت نویسنده است. ● کپی ممنوع. کانال عمومی: @f_m_roman

Repost from N/a
-خدا لعنتت کنه دختر، کدوم گوری در میری؟ اگه حاج بابات پیدات کنه که سرت رو گوش تا گوش میبره! https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 به دویدنم سرعت می‌دهم و کل خیابان را پشت سر می‌گذارم. با دیدن ماشینی که رانندۀ بلند بالا و جوانش می‌خواهد از آن پیاده بشود، تند تر می‌دوم و خودم را روی صندلی عقبش می‌اندازم. -آقا تو رو خدا تا یه جایی منو برسون! مرد جوان شوکه نگاهم می‌کند و می‌گوید: -برای من دردسر می‌شه خانم. پیاده شین لطفا! -یاقوت؟ خدا منو بچه به دنیا اوردنم رو لعنت کنه، برگرد دختر! همه توی اون خونه منتظر تو موندن، بیا بریم خونه ... آبروی حاج بابات رو نریز. خودم را زیر صندلی می‌اندازم و با بغض می‌گویم: -مردونگی کن آقا. تا یه جایی منو برسون، جبران می‌کنم بخدا! آن مرد نگاه از چشم‌هایم برمیدارد و ماشین را راه می‌اندازد. -چرا داری فرار می‌کنی؟ روی صندلی برمیگردم و با استرس می‌گویم: -به زور می‌خوان مجبورم کنن ازدواج کنم. مرد جوان عینکش را برمیدارد و فرمان را می‌پیچاند -با کی؟ صدایش گیرایی عجیبی دارد. آنقدر که وقتی حرف می‌زند، نا‌خود‌آگاه نفسم بند می‌رود! -با پسر عموم. از بچگی منو برای خودش نشون کرد، بعد همون موقع رفت انگلستان! فکر می‌کردم تا الان یه دختر فرنگی گرفته، ولی مردک داره برمیگرده منو عقد کنه! حرفم که تمام می‌شود سر بلند می‌کنم و نگاهش را می‌بینم که از آینه خیره‌ام مانده است. -عکسی چیزی ازش نشونت ندادن؟ نگاهم را می‌دزدم و می‌گویم: -چرا، ولی درست نیست وقتی خودت یکی رو دوست داری، عکس یکی دیگه رو ببینی و روی ازدواج با یکی دیگه فکر کنی! من حتی نخواستم عکسش رو هم ببینم. پسر عموی ابله من معلوم نیست با چندتا دختر مو بلوند و لوند بوده، حالا که سیر خوش گذرونده می‌خواد بیاد به قول خودش زنش رو ببره خونه‌ش! نمی‌فهمم، چطور انتظار داره ندیده نشناخته باهاش ازدواج کنم؟ نمی‌دانم چرا اخم کرده و دارد سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. با ترس بیرون را نگاه می‌کنم و می‌گویم: -دیگه خیلی از خونه دور شدیم! میشه نگهداری آقا؟ مردونگی کردی منو رسوندی. من آدمای اون حوالی رو می‌شناسم. اگه با کسی کار داری، بگو من آدرس خونه‌شو بهت میدم. سرعت را کمتر می‌کند و خشدار لب می‌زند: -من با همون خونه‌ای کار داشتم که ازش بیرون اومدی! خون توی رگ‌هایم یخ میزند! صدای لعنتی‌اش چرا ضربان قلبم را این طور بالا برده؟ -خاک بر سر من! نکنه دوست حاج بابامین؟ تو رو خدا بهش نگین من کجام! قول میدم از تصمیمش برگرده من هم برمیگردم خونه. دور برگردان را دور می‌زند و چشم‌های من گرد می‌شوند. -نه... من دوست حاج بابات نیستم سیب کوچولو. من همون پسر‌عموی ابلهتم که یه دور کل دخترای فرنگی رو تست کرده! چی می‌گفتی؟ عکس منو ندیدی چون یکی دیگه رو دوست داری؟ https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
Show all...
⌝زیر درخت سیب🍎|مهشید حسنی⌜

به یاریِ خدای عزیزِ قلم. زیرِ درختِ سیب. پارت گزاری از شنبه تا چهار شنبه هر شب دو پارت.

Repost from N/a
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
Show all...
👍 1
تا حالا دختر نجار دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوته اخراج شم. اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه... https://t.me/+dGvttlyUMURjMWQ8 https://t.me/+dGvttlyUMURjMWQ8
Show all...
00:03
Video unavailable
sticker.webm0.77 KB
Repost from N/a
داماد شب عروسی سکته می‌کنه🥺😔😱 #پارت_۳۳۸ #پارت‌واقعی‌رمان کپی‌ممنوع⛔️ -اذیتت می‌کنم؟ ساره که "نه" گفت، حکم خواستنش صادر شد. کراواتش را از سرش بیرون آورد. تن دخترک را آرام روی زمین خواباند و شبیه شاخ و برگ‌های درختی، روی تن ساره سایه انداخت. همان لحظه انگار کسی از پشت، روی کمرش شلاق می‌زد، نفسش بند می‌رفت و سخت بالا می‌آمد. دست‌های ساره روی تن محمدرضا نشستند و دلواپس تکرار کرد: -تب داری محمدرضا... بدنت خیلی داغه! -فقط می‌خوام امشب تمومش کنم. -چی رو تموم کنی؟ ارتعاش صدای دخترک، سرش را به صورت او نزدیکتر کرد. صورتش خیس عرق بود و تمام تنش نبض می‌زد. یک دستش را روی پهلوی ساره گذاشت و دست دیگرش را ستون تنِ هزارتُن شده‌اش، کرد. خراب نالید: -من سرد نیستم... تبش مُسری بود و دخترک هم گُر گرفت. محمدرضا ادامه داد: -بوی تنتو دوست دارم. لب‌های دخترک لرزیدند، مثل دلش که بی‌قرار شده بود. منتظر ماند تا میان هرم نفس‌های محمدرضا و رقص دست‌هایش، مست شود. محمدرضا از میان درد و کابوس‌هایش، می‌خواست فریاد بزند و به دنیا نشان بدهد دیگر چیزی آزارش نمی‌دهد، اما سینه‌اش تیر کشید و نفسش حبس شد. یکدفعه زیر دستش خالی شد و روی تن ساره افتاد. صدای خس خس نفس‌هایش، ساره را هوشیار کرد. سرش را بالا گرفت. به صورت کبود و گرفته‌ی محمدرضا چشم دوخت. وحشت‌زده صدایش کرد و محمدرضا از روی تن دخترک، به جان کندنی غلت خورد و طاق باز افتاد. دست‌هایش از بی‌نفسی‌اش کنار تنش مشت شدند. ساره ترسیده تکانش داد. لب‌های محمدرضا باز بودند، اما نفس نداشت. صدای خرخری از گلویش شنیده می‌شد. دخترک مستاصل و درمانده مانده بود چه کند. جلو رفت و تکانش داد، اما تغییری در حالش نکرد. اشک‌هایش را پس زد و دست‌هایش روی قفسه‌ سینه‌ی محمدرضا چنگ شدند و نالید: -نفس بکش محمد... تو رو خدا نفس بکش. اشک‌هایش تصویر محمدرضا را تار کرده بودند. به صورتش دست کشید و سینه‌ی او را ماساژ داد. حرکاتش پر از التماس بودند: -محمدرضا... تو رو قرآن. از کبودی صورت محمدرضا وحشت کرده بود و جانش داشت بالا می‌آمد. زورش به تکان دادنش نمی‌رسید. دست زیر بازویش انداخت تا بالاخره توانست روی شانه برگرداندش. خدا را با تمام وجودش صدا زد اما...؟ https://t.me/+L4U5tbhUvYQzOTU8 https://t.me/+L4U5tbhUvYQzOTU8 https://t.me/+L4U5tbhUvYQzOTU8 بعد از شش رمان #بن‌بست‌آرامش #آینه‌قدی #ژیکال #هاتکاشی #شهربی‌یار #صلت سحرمرادی این‌بار با رمان متفاوت و هیجان‌انگیز #آشوک شروع به نوشتن کرده است🤩
Show all...
Repost from N/a
دختره پاپتی گرسنه غذا دیده معدش تعجب کردهhttps://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 - کجا می‌ری مامان؟ سر شامیم! مادرش کمی مستأصل بود اما گفت: - می‌برم یه‌کم از این غذا بدم به این دختر مادر! هیچی نخورده از صبح، انقدر هم که تو بهش سخت گرفتی و نذاشتی منم تو کارا کمکش کنم دختر بیچاره هلاک شد! خدا رو خوش نمیاد با شکم گرسنه بخوابه. دخترک فکر کرد گرسنگی خودش مهم نیست… جنین کوچکی که درشکم داشت غذا می‌خواست. دست روی شکمش گذاشت و آهسته پچ زد: - مامانی… بابایی دوست داره‌ها فقط یکم… نمی‌دانست دروغش را چطور ادامه دهد. اشکش بی صدا ریخت. کسی از وجود طفلکش حتی خبر نداشت. می‌ترسید حرف بزند و رادمهر وادار به سقطش کند. مادر رادمهر خواست به مسیرش ادامه دهد که رادمهر با تمسخر متوقفش کرد: - باقالی‌پلو با گردن ببری برا اون پاپتی دگوری که نهایت حالی که باباش بهشون می‌داده عدس‌پلو بوده؟! پرروش نکن مامان! یه نون و پنیر بنداز جلوش و بیا بشین سر میز، اون که غذای درست و حسابی تو عمرش نخورده، یه‌موقع می‌خوره معده‌ش تعجب معجب می‌کنه اون‌وقت باید از این بیمارستان بکشونیمش به اون بیمارستان! دنیا از طبقه‌ی بالا صحبت‌هایشان را شنید و قلبش از غم مچاله شد… و چه بد که دلش از گرسنگی و بوی غذا مالش می‌رفت اما غرورش اجازه نمی‌داد از آنها درخواست غذا کند، آن هم با این حرف‌ها! اشک‌هایش تمام صورتش را خیس کرده بودند. - رادمهر دیگه داری شورشو در میاری! دختر مثل پنجه‌ی آفتاب آوردم گذاشتم جلوت! گفتی اخه! پیفه! دماغش کجه! پوستش تیره‌س! از حالت چشماش خوشم نمیاد! در حد من نیست! دهاتیه! خواستم بفرستمش برگرده دیار خودشون نذاشتی گفتی بذار باشه کمک حالت؛ دیگه بسه! از این لحظه به بعد هیچ دخالتی تو زندگی این دختر نمی‌کنی! صبر منم حدی داشت! مادر گفته و جمع را ترک کرده بود. دخترک هق زد… تمام این مدت تحمل کرده بود اما حالا… با همان فشار بغض و اشک بی‌نهایت دست روی دهان فشرد تا صدایش در نیاید، عقب رفت و اما به گلدان چینی کنار دیوار بخورد کرد. همین صدا همه‌ی حواس‌ها را جمعش کرد. صدای عصبی رادمهر آمد: - بیا گشنه‌ی پابرهنه! سر این یه بشقاب برنج که نصیب تو نخورده بشه مادرم امشب کنارم شام نخورد! ظرف غذای یخ‌کرده را سمتش هول داد: - کوفت کن! دخترک تنها بود و کسی را نداشت. همه‌ی امیدش به رادمهری بود که بعد از ازدواج ناامیدش کرده بود. از فشار بغض سکسکه می‌کرد: - آقا…هیع…رادمهر…من…امشب…رفع زحمت…هیع…می‌کنم. مرد با انزجار از او رو گرفت و از پله‌ها بالا رفت: - زودتر! شرت کم پاپتی! گفت و بالا رفت و در اتاق را محکم به هم کوبید، خیالش از بابت حرفی که زده بود راحت بود… دخترک بارها گفته بود می‌رود و نرفته بود… نه کسی را داشت و نه جایی که برود. نمی‌دانست این بار زن و بچه‌اش را با هم از دست خواهد داد. دخترک با جنین در شکمش همان شب واقعا رفت…. و رادمهر برای پیدا کردنشان تمام شهر را زیر پا خواهد گذاشت… https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0 https://t.me/+6oMSP2Iz-FdjYzY0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_۱ _زندان زنان_ صدای بوق سوم بود و خداخدا می کردم که گوشی رو برداره ...تنها کسی بود که می تونست بهم کمک کنه و من روی دوستی و مهربونی ذاتی ای که داشت حساب باز کرده بودم ...صدای الو گفتنش چون نسیم خنکی وجود ملتهبم رو درنوردید .. _سلام عزیزم _سلام فادا...کجایی تو دختر ؟...چرا تلفنت رو جواب نمیدی ...نه تو نه بابات ..دلم هزار راه رفت ...دیگه می خواستم بیام یزد دنبالت ...گفتم حتما پروژه گرفتی یه شهر دیگه و سرت شلوغه ... اشک تو چشمم نیشتر می زد و بغض قلنبه شده تو گلوم راه درست نفس کشیدن رو ازم می گرفت ... _مهشیدجان...گوش کن انگار از لحن نزارم جا خورد ... _چی شده فادا _یه دقیقه گوش بده بزار من حرفم تموم بشه ...به کمکت احتیاج دارم .... نفسم آه مانند بیرون آمد : _.قلی زاده سرم کلاه گذاشته و فراریه منم به خاطر چک برگشتی تو زندانم ... هین ناباورش بغضم رو بیشتر کرد ولی سعی کردم تا وقتم تموم نشده حرفم رو تموم کنم _ببین ... فعلا منو بیخیال ....بابام بیمارستانه ...کلیه اش دوباره سرناسازگاری گذاشته و ممکنه کارش به دیالیز بکشه ...کسی نیست ازش مراقبت کنه ... بغضم رو قورت دادم ..عاجز بودم و این عجز به خوبی تو حالاتم مشخص بود _تورو خدا بیا یزد... بابامو ببر تهران و درمانش کن ...خونه اش رو بفروشید و خرج بیماریش کنید ...داره می میره صدای ناباور مهشید ، خون به دلم می کرد: _چی می گی فادا.؟.. _مهشید خواهش می کنم بیا ...فقط بیا ...بیا خودت رو به بابام برسون ...یه شماره تلفن بهت میدم اومدی یزد باهاش تماس بگیر ...شماره ی دوست بابامه ...اون کنارشه و می تونه کمکت کنه ... https://t.me/+kqy1U_Vw_aBkOGU0 https://t.me/+kqy1U_Vw_aBkOGU0 -چی گفت مهشید ..! -حله عزیزم نگران نباش..تمومه.. نفس راحتی میکشه خیالش هم از بابت زندان بدهی راحت شد هم از بابت بابا حسن ..! -اما خالا وقت پرداخت بدهیش به آراز حصاری ،کسی مه قبول کرد مشکلاتش و حل کنه به شرط رابطه ی کوتاه مدت ،سخت بود اما به قول مهشید : -فدای جنمش و داری..شایدم عاشقت شد و پا بندت شد لعنتی بد. چیزی تو شرکت همه سر و دست میشکونن براش! -ازم بر نمیاد مهشید تا حالا.. -از الان فادی امتحان کن ضرر نمیکنی یه مدت باهاش وارد رابطه میشی شایدم خوشت بیاد .. خوشش آمده بود از اوی لعنتی خوشش آمده بود اما اویکه عاشق شده بود خود بود ..! البته آراز هم کفته بود عاشق شده گفته بود او را میخواهد حالا نه فقط برای یک رابطه ی کوتاه مدت برای یک عمر .. اما دنیا بر سرش آوار شد روزی که سند خیانت آراز با زنی شبیه خودش بدستش رسید ..! حالا میفهمد اصرار آراز برای با او بودن ..عشق نبود او فقط جسمش را میخواست با او بود اما ذهنش با دیگری با معشوقه ی ثابتش..! رفته بود اما قبلش کنار عکس دو نفری که حالا از وسط دو تیکه شده و عکس خود را برداشته و حلقه ی ازدواجش کنارش بود .. -اونیکه باید باشه حالا هست !..حالا دیگه بود نبود من فرقی نداره الان دیگه جسمتم ندارم .. درخواست طلاق میدم .. آمده بود داغان و پشیمان شرمنده نمیدانست چطور سر از تخت رزا در آورده چطور قلب همسرش را شکسته چطور خیانت کرده.. ماهاست در پی اوست و او چون قطره آبی در زمین فرو رفته گویی اصلا وجود نداشت.. https://t.me/+kqy1U_Vw_aBkOGU0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.