cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پشت نقاب غربت 🎭

تو که لبخند میزنی دنیا زیباتر میشه♥️ عاشقانه‌ای رازآلود، با چاشنی طنز. پارت‌گذاری همه‌روزه، جز روزای تعطیل🌻 @ad_neghab ادمین تبلیغ: @sleepi_xo میانبر پارت‌ها🪷 https://t.me/c/1504471118/454

Show more
Advertising posts
10 918
Subscribers
-3124 hours
-867 days
-5930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

- بچه داری میفروشی؟ بچه به بغل به سمت صدا برمیگردم که با دیدنش وحشت میکنم. - خیلی جرات میخواد دزدی از من دختر جون. یه ساله دنبالتم و حالا میخوای بچه ی منو بفروشی؟ اسلحشو وسط خیابون به سمتم میگیره که با گریه بچه رو به دستش میدم ولی اون بازومو میگیره و میگه: - یه سال کارامو مختل کردی حالا نوبت منه دریا خانم! https://t.me/+k7trCKjzh_U5YWVk
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
_یه نخ از اون سیگارت به من نمیدی؟ _پررو نشو یاسمین. برو بیرون... چشم های ارسلان ماند به نگاه بازیگوشش و پوک عمیق تری به سیگارش زد. _میشه یدونه به من بدی؟ ارسلان پوزخندی زد. دخترک سیگاری بیرون کشید و کنار لبش گذاشت و با فندک مارک او فیلترش را آتش زد. پوک عمیقی زد و وقتی با مکث دودش را بیرون فرستاد، ارسلان اول با تعجب نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه اخم هایش را درهم کشید. _چند بار کشیدی که انقدر حرفه ای هستی؟ یاسمین خندید: _چیه فکر کردی اولین بارمه و به سرفه میفتم؟ نگاه عصبی ارسلان توی صورتش چرخید: _چند بار؟ _نمیدونم، حسابش از دستم در رفته. ارسلان خواست سیگار را از دهانش بیرون بکشد که یاسمین با طنازی لب هایش را غنچه کرد و دود را از بیرون فرستاد که نفس او بند رفت و تنش لرزید. _اگه همین الان از این اتاق نری اتفاق خوبی برات نمیفته دختر جون... دیگر نفهمید چه شد، سیگار را با خشم از دهانش بیرون کشید و... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 تمام بنرهای این رمان واقعین☺️ فقط کافیه پارت ۴۶۸ و سرچ بزنید⛔️ بیش از 900 پارت آماده❤️
Show all...
sticker.webp0.52 KB
Repost from N/a
تازه‌عروسی مثلا! با همین لباس‌های رنگ‌ و رو رفته جلوی شوهرت می‌چرخی؟ حرف‌هاش باعث شد خاله بهم شک کند و بپرسد: -دیشب خبری شد بین‌تون لیلی؟! گیج پرسیدم: -چه خبری؟ گوشه‌ی نگاهش را خنده‌ای پر کرد: -با والا دیگه... -دیشب تو رخت‌خواب مثل خواهر و برادر با هم بودیم تا زن و شوهر! هیچ‌ فهمیدی دیشب بین من و والا چی گذشت؟ چه انتظاری داری ازم وقتی که دیشب پسرت جاهامون رو از هم جدا کرد و حتی نوک انگشتش هم تا صبح به من نخورد؟ نکنه خیال کردی به همین زودی یه نوه‌ی کاکل‌زری تحویلت بدیم که پسرت دودستی بچسبه به این زندگی؟!  لبخند اجباری زد: _مردها همه‌شون عین پسربچه‌ان، یکم سیاست زنونه داشته باشی هر مردی رو می‌تونی رام کنی، والا که جای خود دارد! تا آمدم بهش اعتراض کنم جاری فضولم فرنوش  از راه رسید. با آن آرایش هفت‌خطی و شلوغس که بیشتر از اینکه زیبایش کند، از ریخت انداخته بودش. نگاه منظورداری به سرتاپایم انداخت و گفت: -چرا تو این سرما تو خیاط وایستادی، برات خوب نیستا! اصلاً نفهمیدم که چرا برایم خوب نیست که با جمله‌ی بعدی‌اش فهمیدم چه در سرش می‌چرخد -رنگتم حسابی پریده! لحنش بوی شیطنت به‌خود گرفت: -خاله‌ت واسه‌ت کاچی درست نکرد؟ مامان‌دلبر هم دیگه اون جون سابق رو نداره روز اول واسه من یه کاچی‌ای درست کرد که فقط یه انگشت کره محلی روش بسته بود! والا داشت پشت‌سرش از پله‌ها بالا می‌آمد. وای بدتر از این نمی‌شد. حتما همه چیز را شنید. خاله که هنوز متوجه او نشده بود، این‌بار بی‌پرده پرسید: -دیشب چی‌کار کردین؟ https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 نمی‌دانم چرا برای لحظه‌ای از اینکه والا اینجا بود و حرف خاله را شنید خجالت کشیدم و پوست صورتم داغ شد. تا آمدم به خاله بگویم که والا پشت‌سرت است، والا به‌جای من در کمال پررویی گفت: _دقیقا همون کارایی که تو فکر می‌کنی! من که مطمئن بودم که دیگر رنگ به صورتم نماند. خاله بهت‌زده به عقب چرخید و شماتت‌وار والا را نگاه کرد: -من می‌گم این بچه خیلی پرروئه کسی باور نمی‌کنه!  خجالت نمی‌کشی والا؟ این حرفا چیه جلوی مامانت؟! والا انگار که بیشتر خوشش بیاید، با لحنی راحت گفت: -خب مگه نپرسیدی خودت؟ منم جواب دادم دیگه! خاله اخم مصنوعی کرد: -من از لیلی پرسیدم، نه توی بی‌آبرو! والا شانه بالا انداخت: -تو می‌خواستی ببینی دیشب چه خبر بود، بالاخره باید یکی‌مون می‌گفت دیگه! خاله حرصی نگاهش کرد: -من برم پایین، اصلا اعصاب ندارم با این سروکله بزنم، حیا که نداره، یه دیقه دیگه وایستم پیشش زیروزبر همه چیو می‌گه! جدیدترین رمان هم‌‌خونه‌ای😍 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0 رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌
Show all...
Repost from N/a
#شیب_شب 🌒💫 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy تاکسی سر کوچه ایستاد، سرگرم  بیرون آوردن پول از کیف گفتم:  -لطفا بپیچید داخل کوچه - نمیشه خانم !! چه قیامتیه ؟؟  کسی مرده؟ سرم را بالا گرفتم: جلوی ساختمان ما جمعیت زیادی جمع شده بودند ماشین پلیس و آمبولانس هم بود. وحشت کردم. در ماشین را باز کرده پیاده شدم. -آبجی ، کرایه ما چی شد پس ؟؟ هل کرده چند تراول مچاله را به سمتش انداخته و دویدم داخل کوچه دلشوره و اضطرابی که از صبح در جانم ریخته بود بی دلیل نبود . مریم خانم همسایه روبرویی با دیدنم شروع به پچ پچ کرد زنی چادری به سمتم آمد ، گیتی بود چهار پنج ماه پیش جلویم را گرفته و گفته بود رستان را هنگام ورد به خانه ی مهتا و کیارش دیده است. سینه سپر کردم و از آبروی همسر و دوستم دفاع کرده بودم. حالا دیگر قدم هایم یاری نمی کرد میخکوب شده ایستاده و صدای جیغ های گوشخراش زنی را می شنیدم مردی فریاد زد: - خلوت کن آقا، برید کنار پلیس بود که مردم را متفرق می کرد من در مرکز دایره ای رو به درب ورودی ساختمان ایستاده  و چشمانم  تنها مردی را  می دید که بر دستانش دست بند زده بودند و لباس سفید رنگش آغشته به خون بود. سرش را لحظه ای بالا اورد و من صورت سرخش را دیدم. کیارش بود، دوست صمیمی رستان ، همان که از برادر نزدیک تر بود ،شوهر مهتا نگاهش به من افتاد: -ریرا لب زد؛  شر یه بی ناموس رو از سرت کم  کردم سرباز سرش را خم کرده و داخل ماشین نشاندش پشت سرش مامورخانمی ،دست مهتا را گرفته می کشید، لباسهایش پاره و موهای پریشانش صورتش را پوشانده بود مهتا یک بند جیغ می زد انگار دچار جنون شده باشد مرا که دید ایستاد ناگهان شبیه دیوانگان شروع به خنده کرد بعد دستهایش را به طرفم گرفته و رو به جمعیت گفت: می دونید رستان دوستش نداشت، ازش متنفر بود. من رو دوست داشت قدمی به سمتم برداشت همه هاج و واج نگاهش می کردند مامور زن سعی داشت کنترلش کند جیغ زد می خوام یه چیزی بهش بگم خیره به چشمان مبهوت و ترسیده ام جیغ کشید: نیما پسر رستانِ فروریختم ، انگار از بلندی سقوط کرده و مرده باشم کلمات از ذهنم می گریختند چه می گفت؟؟ دیوانه بود؟!!! کیارش می غرید و ناسزا می گفت از داخل ساختمان برانکاردی را می آوردند رویش را کشیده بودند پارچه ی سفید خونین بود بی اختیار دست رو شکمم گذاشتم مهتا چه گفته بود؟؟ رستان از من متنفر بوده؟؟ مگر رستان نمی گفت عاشق این است که از وجود من دختری داشته باشد؟؟ تلو تلو خوران خودم را به برانکارد رساندم بی لحظه ای تردید پارچه را کشیدم رستان مرده بود؟؟؟؟. https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
Show all...
رمان شیب شب/آزاده ندایی

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

اینستاگرام نویسنده: @anedaee31

https://www.instagram.com/p/C64TkmtKqxm/?igsh=bnpzZ3NlMzV2ZGc2

Repost from N/a
آرام و بی‌صدا یکی‌یکی پله‌ها را بالا رفتم. صدای عمه خانم را می‌شنیدم: -کلی آدم سرشناس اینجان، می‌خوای با این لباس آبروی شیبانی‌ها رو ببری؟ جوراب بد‌ن‌نما، ساق پا معلوم، یقه‌ شل و ول، یه‌بارکی موهاتم افشون می‌کردی... عوض کن پیراهنت رو! صدای پچ‌پچ‌گونه و نرم نیل را شنیدم: -کی از‌تون خواسته، فخری؟ می‌ترسه به چشم شهریار بیام و اون رو ولش کنه؟ نگاهی به اطراف انداختم. شنیدن اسم خودم از زبان نیل، راه را بر روی هر تردیدی برای بالا رفتن بست. تا قبل از این فقط می‌خواستم بدانم برنده‌ی جدال عمه و برادرزاده کیست، اما حالا فقط می‌خواستم نیل را با یقه‌های شل و ول و جوراب‌های بدن‌نما ببینم. کسی نبود و با خیال راحت یک پله‌ی دیگر بالا رفتم. نیل در تجارتخانه همیشه جوراب‌‌های ضخیم می‌پوشید و پاهایش را می‌پوشاند. با "عوض کن پیراهنت رو و این‌ کت‌ودامن رو بپوش!" بلندی که عمه‌خانم به نیل گفت سر بلند کردم تا از میان نرده‌ها او را ببینم. یک پایش را روی صندلی گذاشته و داشت جورابش را از پا درمی‌آورد. جوراب را از پایش پایین کشید و آن یکی پایش را روی صندلی گذاشت. جوراب را تا قوزک پایش پایین آورد، اما از پا بیرون نکشید و راست ایستاد. ساق‌های خوش‌فرم، سفید و بلندش حتی بدون آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند دیدنی بود. عمه‌خانم را نمی‌دیدم. پله‌ای دیگر بالا رفتم. برایم اصلاً مهم نبود من را ببینند. نیل راست ایستاده و مشغول باز کردن دکمه‌های جلوی پیراهنش بود.  پشت به من ایستاد و پیراهن را تا انتهای کمرش پایین کشید. موهای بلندش نمی‌گذاشت عریانی کمرش را ببینم. می‌خواستم بدانم رنگ پوست روی کمرش به سفیدی پاهایش است و یا نه! باید کمی، فقط کمی دیگر می‌ماندم و... و آن وقت تن بی‌پیراهنش را می‌دیدم و انتقام حرف دیشبش را می‌گرفتم؛ دلم خنک می‌شد. آن "هرزه‌ی‌الواط هوسباز"‌تمام دیشب روی سینه‌ام سنگینی کرده بود. یک الواط هوسباز چرا نباید زنی برهنه را تماشا کند، آن هم تن او که از روی لباس چون ترکه‌ای نورس در بهار دیده می‌شد و همیشه خوشبو بود! همیشه بویی می‌داد شبیه به اینکه تازه از گرمابه بیرون آمده باشد... همیشه دلم می‌خواست وقتی نزدیکم است بیشتر بو بکشم. نگاه خیره‌اش را به در نیمه‌باز دوختم. نیل چرخی زد. شانه‌های عریانش از لابه‌لای موهایش معلوم بود. هیچ‌کس... هیچ قدرتی... دیگر قادر نبود لذت این نگاه کردن را از من بگیرد. https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU من و نور خواهرم ؛ غیر از همدیگه کسی رو نداشتیم. خانواده‌ی پدری هر دوی ما را از رفتن به مزار مادرم منع کرده بودند؛ چون اون رو مقصر مرگ پدرمون می‌دونستند. وقتی بچه بودیم من رو دادن به خانواده‌ی مادری، بهم می‌گفتن جنون دارم، چون نترس بودم. ازشون نمی‌ترسیدم. در تنهایی و دور از خواهرم مخفیانه زندگی کردم و اونا از من خبری نداشتند! بزرگ شدم و من حالا برگشتم به خونه‌ی پدری! چون که نور رو می‌خوان بدن به یه تاجر الواط‌ هوسباز؛ شهریار زرگران! من می‌خوام مانعشون بشم. نذارم چنین اتفاقی بیفته. اما درست سر بزنگاه، وقتی که می‌خوام نور رو از اون خونه فراری بدم، گیر شهریار زرگران می‌افتم. ازش می‌خوام دست از سر خواهرم برداره؛ اما بعدش ازم درخواست عجیبی داره. نمی‌تونم درخواستش رو نپذیرم. چون که اون می‌گه: " من می‌دونم تموم این سال‌ها کجا بودی و چه کار کردی،  از همه‌ی کارهات خبر دارم نیل، من به خاطر اینکه تو رو بکشونم اینجا، از خواهرت خواستگاری کردم!"
Show all...
مائده فلاح "نیل و قلبش"

ادمین تبادل :👇 @Yaprak1125 ارتباط با نویسنده: @Mehrr_2 رمان چاپ شده: #با_سنگ‌ها_آواز_می‌خوانم #سهم_من_از_عاشقانه_هایت #خیال_ماندنت_را_دوست_دارم #کنار_نرگس_ها_جا_ماندی #همان_تلخ_همیشگی #برای_مریم رمان در حال چاپ: #نخ_به_نخ_دود_می‌کنم_شب_را

اون یه شکارچی بود و قرار نبود از من بگذره.🔥 کنعان نصیری، مردی که مافیای ایتالیا رو ریاست می‌کنه نگاهش رو من افتاده و قرار نیست تا وقتی جسم و روحمو تصاحبم نکرده ازم بگذره...❤️‍🔥 بار اولی که دیدمش تنها روی عرشه کشتی وایساده بودم و اون منو از مرگ نجات داد. هیچوقت فکر نمی‌کردم که چند ماه بعد در حالی ببینمش که داشت یه آدم رو می‌کشت و این بار خودم شکارش بشم... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
Show all...
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
تو گوه خوردی دست رو بچه من بلند کردی! غرش نامدار خانه را برداشته بود که یاس حیرت زده دست روی لب هایش گذاشت - نامدار! چرا داد میزنی مهمون داریم... یسنا مامانی چیشده؟ دخترک با فین فین کم جانی عروسکش را در بغلش فشرد که عاطفه دخالت کرد - چی میخواستی بشه؟ بچه برادرمو یتیم گیر آوردی! بفرما داداش گفته بودم از این زنیکه برات زن در نمیاد... واسه خاطر قر و فر خودش بچه رو کتک زده! یاس مات شده زمردی هایش درشت شده بود. - من؟ من زدمت مامانی؟ نگاه نامدار هم سمت دخترکش چرخیده بود که یسنا با ترس خودش را به نامدار فشرده و لب زد: - زدی... دیگه دوست ندارم یاسی. یاس با غم دست جلو برده بود برای گرفتن دلبرک کوچک که مچش اسیر دست نامدار شد. - دستت و از بچم بکش! قلبش با سرو صدا شکستنش را به رخ می کشید اما لبخند هنوز روی لبش بود. مهمان ها داشتند نگاهشان می کردند - باشه بریم تو اتاق حرف می زنیم مهمون داریم نامدار جان! گفته و با گرفتن دست در هوا مانده اش به بازوی نامدار او را همراه خودش سمت اتاق برد. - دیونه چرا داد می زنی؟ مهمونا... مردش اما امروز بی رحم تر از همیشه شده بود که غرید: - مهمونا چی؟ با اجازه کی مهمونی گرفتی تو خونه من! لحن نامدار آن قدر تند و تیز بود که یاس ناباور لبخند روی لبش خشک شد -‌ چ...چت شده نامدار؟ آرومتر میشنون...یعنی چی خونه من؟ نامدار با غیظ دکمه های پیراهنش را باز کرده و پیراهن را روی تخت کوبید یسنا تنها داشته از مریم بود بزرگ ترین نقطه ضعفش... - غیر اینه مگه؟ اینجا خونه ی مریمه تو مهمون چهار روز بودی... بچه مو به خودت عادت دادی موندگار شدی! حالام کتکش می زنی نه؟ لبخند روی لب های دخترک ماسید. فکر می کرد نامدار شوخی می کند اما... صدایش از ته چاه می آمد و زمردی هایش کمی امید داشتند - ا...اینا رو جدی میگی نامدار؟ ی...یعنی تو این سه سال منو دوست نداشتی بخاطر یسنا نگهم داشتی؟ نامدار پوزخند حرصی زد دیوانه شده بود از چشمان گریان یسنا - دوست داشتن؟ برو بگرد دور سر بچه‌م یاس... یسنا نبود‌ اینجا نبودی! ردی از شوخی در چهره مردانه اش به چشم نمی خورد. کاملا جدی بود و قلب یاس بی قرارانه می‌کوبید - و... ولی... یعنی کل این سه سال دروغ بوده؟ م...ما ما سه سال رو همین تخت خوابیدیم نامدار... من... با هر کلمه اش جلو رفته که حالا با زمردی های اشکی در یک قدمی نامدار ایستاده بود. مرد نامردی که امروز زیادی از حد بی رحم شده... - زنم بودی قرار نبود برم دست کسی دیگه رو بگیرم بیارم تو این خونه که... به وظیفت رسیدی! می‌گوید و با عقب کشیدنش نمی بیند شکستن دخترک را... - بار آخرت باشه... دیگه بی خبر تو خونه ی من مهمونی نمیگیری! تو زن این خونه نیستی یاس بفهم! می گوید با بازشدن در نگاهش سمت دخترکش می رود. یسنایی که تماماً شبیه یاس بود... - بابایی بیا بازی... او می رود و یاس را وسط اتاق جا می‌گذراد. دست خودش نیست... یاس دختری بود که جای عشق او را در این خانه گرفته بود به دخترک گفته بود فکر و خیال بیخودی نکند... - نامدار مادر؟ دست خانومت درد نکنه... ماشالله ماشالله چه تدارکی دیده... حرف خاتون تمام نشده عطیه از آن سمت گردن می کشد و پچ می زند - داداش؟ تو چی خریدی برای یاس؟ اون واست ساعت خریده... متعجب یسنا را رها می کند. - کادو واسه چی؟ چشمان عطیه درشت میشود - وا داداش! تولد یاسه دیگه... یاسی خودش کیک درست کرده میگفت تو کیک بیرون نمیخوری. چیزی در دلش خالی میشود. تولد یاس بود! چرا هیچ چیز از دختری که سه سال زنش بود نمی دانست! - عروسم؟ چرا لباس عوض کردی مادر؟ سیاه پوشیدی شگون نداره.. نگاهش در پی یاس می چرخد. همان نیم ساعت پیش که در اتاق رهایش کرده بود دیگر ندیده بودش و حالا... - ل...لباسم کثیف شد. بفرمایید سر میز... من کیک رو میارم.‌ دخترک شکسته ای که لباس های سیاه بر تنش زار می زد یاس نبود نه آن یاس همیشگی و نامدار نمی دانست که یک روز قرار بود برای دیدن آن چهره ی شکسته هم کل دنیا را بگردد... https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk https://t.me/+moPbIDXifyoyYjVk
Show all...
Repost from N/a
-راسته میگن قلب هر کی اندازه‌ی مشتشه؟ دومین روز تعطیلی مدرسه بود. با ذوق پریده بودم بیرون تا پز نمره ی امتحانم را به دانا بدهم ولی او غمگین روی سکو نشسته بود. آرام به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. درحالی ک سیگار میکشید دست دومش مشت بود. مشتش را برداشتم و این را گفتم که سر چرخاند و دود کاپیتان بلکش صاف در چشممم نشست. - چته سیگاری بسه. - این جا چی میخوای بچه؟ نصفه شبی اومدی تز پزشکی میدی. مشتش را از دستم کشید که دوباره گرفتمش. کلافه نگاهم کرد. - چته سر شبی اخم کردی بم؟ حتی قرار سینمامونم کنسل کردی رفتی مهمونی. - مهمونی نه احمق، کی با کروات میره اش خوری اخه؟ خاستگاری بودم. حبابی در قلبم شکست ولی لبخند زدم. - خاستگاری برای کی؟ - برای پدرم. اخه مامانم دیگه نمیدونه بچه بیاره. با حیرت نگاهش کردم که مشتش را روی سرم زد. - برای خودم دیگه. - اگه بهم میگفتی برای بابام رفتید خاستگاری بیشتر باور میکردم. - عه حاجی زن میخواد؟ خب میگیرم براش. خونه روبه روییمون یه مستخدم تپل سفیدی داره. اخمالود مشتی به سینه اش زدم. هنوز از حرفش شوک زده بودم. - حالا چی شد اخرش؟ - چرا صدات میلرزه ساچلی؟ - نه بابا لرزش کجا بود میخام نخندم اخه کی به تو زن میده اخه. دروغ میگفتم. هرلحظه ممکن بود اشکم بریزد. پوزخندی به صورتم زد. - رفیق شفیقت ایدا جون. درونم شکست. ایدا؟ همکلاسی پولدار و رفیقم... این امکان نداشت بغض گلویم را چسبید. - اما ایدا که دوست پسر داره خودش. -دوست پسر؟ - یعنی کراش. کسی که هر روزچت میکنه باش. هنوز جدی نشدن. پوزخندی زد و کام دیگری گرفت. صورتش تیره ب نظر میرسید و لبخند همیشگی اش را نداشت. - کراشش من بودم مثل این که. لب هایم را جمع کردم و گفتم: - خب دختر خوبیه که رفیقم. - باش عروسی کنم بعدش باز منو میبوسی؟ یک هو پرسیده بود هول شدم، من فقط یک بار بوسیده بودمش. ان هم وقتی که مرا برد توچال. برای فرار از سوالش مچش را گرفتم و دور کمرم انداختم. - بوس چیه؟ بغلتم میکنم. میشی شوهر خواهرم شایدم من بشم خواهرت و... با بوسه ای که یکهو روی پیشانی ام نشست لال شدم. - بوسم کن ساچلی. بوسم کن دختر کوچولو.. بغضی که در گلویم بود را ازاد کردم و لب هایم را به ته ریشش چسباندم. بوی سیگار میداد... https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0 https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.