به قلم سانا☻︎🖤♫︎ꨄ︎اســــیر آغــــوشتꨄ︎♫︎
زندگی آنجا معنا پیدا کرد... که خندیدی و خنده هایت با دیگران فرق داشت🖤 پارت گذاری منظم روزی یک یا دو پارت💖 به جز جمعه ها و گاهی پنج شنبه ها کپی ممنوع❌ ارتباط با نویسنده🖤👇🏻 @ASIRE_AGHOSHAT_sana_bot چنل محافظ🖤 @Asire_Aghoshat_S
Show more334
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
شرمنده دوستان
جایی بودم نشد پارتتون رو آماده کنم
فردا هم جمعه ای پارت نداریم
قول میدم شنبه با دو تا پارت خدمت برسم🖤
17700
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️
⚜️
اسیـــ🖤ــــر آغـــ💑ــــوشـــ😂ــــت
❌کپی ممنوع حتی با ذکر نام نویسنده❌
پیگرد قانونی داره✌🏻!
#پارت_صد_و_هفتاد_و_هشت
همه چیز در حد یک ثانیه اتفاق افتاد هل داده شدن حدیث توسطمن چ عقب کشیده من توسط یکی دیگه!
همین که حدیث توسط من به سمت جلو هل داده شد، دستی از ناکجا آباد منو هم عقب کشید و ماشینی با سرعت جت از بغل گوشم رد شد! طرفی که من رو عقب کشیده بود روی زمین پرت شد و من هم باهاش روی زمین افتادم.عملاً خشکم زده بود و هنوز لحظات توی ذهنم حلاجی نمیشد!
با صدای یک نفر که داشت صدام میزد به خودم اومدم:«صفوی؟ صفوی زندهای؟! سانا؟ سانا نگاهم کن یک دقیقه ببینم. تو چرا خشکت زده لعنتی؟!»
سریع با یاد حدیث سیخ سرجام نشستم که با دیدن اون نزدیک بلوار روی زمین که چمباته زده و با اشک و شوک دست به دهن نگام میکرد نفس راحتی کشیدم و دوباره با صدای یاروی بغل دستم به خودم اومدم:«خوبی تو؟ سانا چیزی که نشده که؟!»
به فردی بغل دستم نگاه کردم که با دیدن فرد مورد نظر شوکه شدم؛ با اینکه شب بود و خیلی معلوم نبود اما قشنگ تونستم تشخیص بدم که چه کسی من رو نجات داده!
مستر که دید دارم من نگاش میکنم نفسی کشید و گفت:«خوب مثل اینکه حالت خوبه هوشیاری داری!»
با صدای حدیث به سمتش چرخیدم:«سانی…تو…ماشین…خدای من!»
و صدای گریه بلندش توی هوا پخش شد.
با شنیدن صدای سریع از جا بلند شدم که کمرم کمی درد گرفت و خوب طبیعی بود چون روی زمین پرتاب شده بودم! سریع خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم که سرش روی شونم گذاشت و هق زد. زیر گوشش آروم گفتم:«چیزی نیست ببین هم تو خوبی هم من. آروم چیزی نیست هیـــس.»
-حدیث:«اون…ماشینه…تو…تو هولم دادی…خ.خودت…خودت… وای خدای من…!»
بعد از چند دقیقه که بالاخره صدای گریهاش آرومتر شد، از خودم جداش کردم و گفتم:«بهتری؟»
سری بی حرف تکون داد و در حالی که هنوز آروم هق هق میکرد نفسی کشید و نگاهش رو به رو به رو دوخت. مقصد نگاهش رو گرفتم که چشم به مستری رسید که عجیب و بیحرف نگاهمون میکرد و تازه یادم افتاد هنوز اینجاست!
آروم به حدیث گفتم:«میتونی بلند شی؟ باید بریم تهران.»
سری تکون داد و آروم فشاری به بدنش وارد و سعی کرد بلند بشه.
همین که حدیث از روی زمین بلند شد گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره سمی سریع جواب دادم:«پیداش کردم خیالت راحت.»
نفس عمیق و راحتی کشید:«کجایید شماها؟»
-:«توی راهیم میایم الان. بیا همدیگه رو جلوی در سالن ببینیم بیا اونجا.»
بعد از قطع تماس آروم به سمت مستر چرخیدم؛ اون جونم رو نجات داده بود اگه تشکر نمیکردم عملا بیشرمی بود! آروم گفتم:«راستش…خیلی ازتون ممنونم. جونم و مدیون شما شدم! اگه شما نبودید معلوم نبود چه اتفاقی برای من میافتاد.»
بی حرف ولی پرحرف نگاهم کرد و به لبخند کوچیکی اکتفا کرد. آروم دست حدیث رو کشیدم و راه افتادیم که مستر هم پشت سرمون اومد و تنها یک جمله گفت:«مسیر هامون یکیه.»
بی حرف سری تکون دادم و تا پایان مسیر جز سکوت چیزی بینمون نبود.
هنوز که هنوز بود با وجود رد شدن حداقل پونزده دقیقه از اتفاقات افتاده هنوزم قلبم تند تند میزد و اتفاق از جلوی چشمام مثل فیلم رد میشد و یک ثانیه هم کنار نمیرفت!
بعد از اینکه رسیدیم جلوی در با سمی و آرمانی روبرو شدیم که پشت به هم اخم کرده ایستاده بودند و سعی میکردند همدیگر رو نادیده بگیرن.ناخودآگاه ابروهام بالا پرید و تازه یادم افتاد من اصلاً نپرسیدم مثل این موقع شب اونجا چه کار میکردند!
نگاهی به مستر انداختم:«ببخشید ولی شما اینجا چیکار میکردین؟»
بلافاصله بعد از سوالم پشیمون شدم!
چون که اولاً هیچ ربطی به من نداشت و دوما انگار چون جونم رو نجات داده بود دو قورت و نیم هم باقی داشتم!
البته بنده خداها انگار اصلاً رو فاز کل کل با من یکی نبودند چون آروم جواب داد:«اومده بودیم کنسرت رو ببینیم. اجرای قشنگی هم داشتید. بعد از اجرا کمی ایستادیم تا از هوا لذت ببریم که دیدم یکی عربده میزد و دیدم تویی که دیگه اومدم ببینم چه خبر شده.»
بی حرف سری تکون دادم و همین که چشم اونا به ما افتاد سکی با حرکت سریعی به سمتمون اومد و از زنان سوالاتی مثل کجا بودی و چرا زدی بیرون رو شروع کرد….
⚜️
⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
6210
سلام خدمت شما همراهان عزیز
واقعا واقعا واقعااااااااا بابت این همه مدت که پارت نذاشتم متاسفم
راستش این مدتها حال و احوال خوبی نداشتم و در بیشتر مواقع دست و دلم به نوشتن نمیرفت
ولی این چند وقته چند نفر از شما دوستان خیلی به من لطف داشتید و با دلگرمی هاتون حالم رو بهتر کردین🥺🖤
ممنونم ازتون✨
از این به بعد رمان رو پر قدرت تر ادامه میدم و دیگه ولش نمیکنم
حداقل شبی یه پارت از این به بعد داریم
دوستون دارم و از کسایی که تا الان منظر موندن از صمیم قلب ممنونم✨🖤
𝘭𝘰𝘷𝘦 𝘺𝘰𝘶 ^^🖤🖤🖤🖤
𝒮.𝒮
4900
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️
⚜️
اسیـــ🖤ــــر آغـــ💑ــــوشـــ😂ــــت
❌کپی ممنوع حتی با ذکر نام نویسنده❌
پیگرد قانونی داره✌🏻!
#پارت_صد_و_هفتاد_و_هفت
تند تند درحالیکه اطراف چشم میچرخوندم دنبال حدیث اسمش رو بلند صدا میزدم. لعنتی این موقع شب هیچکس اینجا نبود! عصبی زیر لب زمزمه کردم:«خاک تو سرت سانا با این حمایت های الکیت رفتی وسایلاشو بیاری ناراحت نشه بدتر ولش کردی به امان خدا!»
از قرار معلوم حدیث با سمی دعواش شده بود و بعد از لبریز شدن کاسه صبرش با گریه از محوطه بیرون زده بود! وقتی به سمی اتفاقات افتاده رو گفتم ناخواسته اون هم نگران شد و دو گروه شدیم برای پیدا کردنش که هنوز هیچ خبری نبود!
چشم چرخوندم و دنبالش گشتم. وسط خیابون خالی از سکنه سردرگم ایستاده بودم. قلبم توی دهنم میزد ناخودآگاه نگاهی به لباس هام انداختم و با جرقهای که توی ذهنم زد خشک موندم!
خودی قرمز مشکی، ساق دست مشکی، شلوار غواصی و کفش قرمز، بوی بارون، وسط خیابون اون هم سردرگم…
ناخواسته به ساعت نگاه کردم. ۱۰:۳۰ دقیقه شب و خاک مرده همه جا پخش بود…
چرا انقدر با اون کابوس کوفتی مغایرت داشت؟!
نکنه…؟
با ترس زمزمه کردم:«دژاووی لعنتی!»
و در حالیکه بلند حدیث رو صدا میزدم به سمت خیابون اصلی دویدم که کسی از پشت سر صدام زد مثل خوابم!
بدون درنگ دویدم و همین که به خیابون روبرو رسیدم حدیث رو دیدم که به زمین و زمان با گریه فحش میداد و به سمت میانه خیابون و بلوار میرفت. نگران و بلند صداش زدم که با مکث به سمتم برگشت.
این لحظه رو خوب میشناختم! دوباره پسری اسمم رو گفت و صدای موتور ماشین توی فضا پیچید.
مغزم دستش رو به سرش گرفته بود و نفس نفس می ز؛
قلبم تسبیح به دست گرفته بود با گریه صلوات میفرستاد؛
حتی وجی هم گوشه سالن توی یه کارتون گنده قایم شده بود جیغ میکشید!
این وسطم من با تصمیمی آنی دویدم سمت حدیث و صداش کردم که صدایی وحشتزده اسمم رو صدا زد و صدای دویدن یک نفر از پشت سر بلند شد.
با تمام به سمت حدیث دویدم و همین که بهش رسیدم به سمت جلو هولش دادم و نور ماشین چشمم رو زد…
⚜️
⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
4000
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️
⚜️
اسیـــ🖤ــــر آغـــ💑ــــوشـــ😂ــــت
❌کپی ممنوع حتی با ذکر نام نویسنده❌
پیگرد قانونی داره✌🏻!
#پارت_صد_و_هفتاد_و_شش
منتظر حدیث توی محوطه روی یکی از نیمکت ها نشسته بودیم و آروم اطراف رو نگاه میکردیم؛ بوی نم بارون هر لحظه توی بینیم حس تازه تری به اعضای گوارشی بدنم میداد و خوشحالم میکرد.
نزدیک به ربع ساعت بود که نشسته بودیم و حدیث هنوز نیومده بود برای همین به سمی گفتم:«من میرم ببینم کجا مونده.»
سریع از جا بلند شدم و به سمت سالن رفتم که صدای بلند حدیث به گوشم رسید. نگران به سمت سالن پاتند کردم و با دیدن دانیال که با اخم جلوی حدیث قرمز شده ایستاده بود و امینی که متعجب و نگران پشتشون ایستاده و نگاهشون میکرد متعجب سر جا ایستادم و حدیث رو صدا زدم:«اینجا چه خبره؟!»
امینی با دیدن من حرصی گفت:«خانم صفوی دست دوستتو رو بگیر و ببر آبرو برامون نذاشت.»
اخمی بهش کردم که قبل از من حدیث جوابش رو داد:«مشکلی داری مشکل گشا ابوالفضل گمشو جایی که ما نباشیم فضول محله!»
با چشمهای گرد بهش نگاه کردم؛ این حجم از خشم در حدیث چه میکرد؟! آروم خواستم برم سمتش به صدای پررو وار دانیال بلند شد:«یه درخواست دوستی که اینهمه الم شنگه نداشت خانم اسلامی با یه نع خلاصش میکردی!»
با حرفش بهتم زد! خجالت نمیکشه بعد از سه سال پرو پرو توی چشماش حتی زل میزنه؟!
صدای حدیث بلند شد:«تو که منو ادعا داری یادت نیست لیاقت تف انداختنم نداری چه برسه به دوستی. در ضمن، گفتی جواب رد دادم و خواستم بکشی کنار چون کار دارم و باز تو روی من چرت و پرت میگی. فقط همون الم شنگه حقته مرتیکه لندهور.»
خودم رو به حدیث رسوندم تا به سمت در ببرمش و این بار صدای دانیال بلند شد:«اتفاقا خوب یادمه تو رو حدیث برای همین دارم بهت میگم دوسِت دارم!…»
این بار من پریدم وسط:«جنــــاب! اگر یادتونه کیه و باز هم این درخواست مسخره رو دارید پس باید بگم نه شعور دارین و نه لیاقت احترام! چون بعد از این کارهای شما مثل خیانت و ابله کاریتون اگر انتظار دارید دوست من شما رو قبول کنه باید بگم سخت در اشتباهید!»
بعد هم حدیث رو به سمت در کشیدم و گفتم:«بیا بریم این آدم ارزش نگاهم نداره چه برسه به حرف زدن.»
در همون حین که از در بیرون میرفتیم متوجه نم نم بارون شدم و صدای پر بغض حدیث بلند شد:«چرا زندگی من اینجوریه؟!»
با چشمهای گرد نگاهش کردم:« حدیث به خاطر این مرتیکه بغض کردی واقعاً؟»
سری تکون داد:«نه به خاطر اون نیست.»
-:«پس چیه؟!»
-حدیث:«وای سانی ولم کن اعصاب ندارم!»
دستش رو گرفتم و گفتم:«میخوای حرف بزنیم؟ حالت بده…»
بعد از چند ثانیه صداش بلند شد:«بابام…»
-:«بابات چی؟!»
-حدیث:«تصادف شدید کرده.»
خشکم زد؛ پس دلیل گریهاش این بود.شروع کرد توضیح دادن:«توی طول مسابقه ندا بهم زنگ زده بوده نفهمیدم بعدش که مامانم زنگ زد گفت حالش خیلی خرابه! اعصابم خورد شد و هم سر مامانم خالی کردم هم این دانیال پلشت رید تو روزم. الانم که اینجوری! دارم خفه میشم…»
با عجز نگاهم کرد:«چیکار کنم؟»
مونده بودم چی بگم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:«فعلا هر کاری بخوایم بکنیم اول باید بریم خونه وسایلمون رو جمع کنیم و اگر شد همین امشب میریم تهران. بابات کجا بستریه؟»
-حدیث:«تهران. اومده بود تهران کار داشته.»
سری تکون دادم:«توکل به خدا چیزی نیست؛ بابات هم زود خوب میشه. بیا بریم پیش سمی.»
همین که رفتیم سمی متعجب گفت:«حدیث وسایلات کو؟»
دستی به پیشونیم زدم:«من برات میارم. تو اتاق انتظار دیگه؟»
بی حرف سری تکون داد که پاتند کردم سمت سالن.
کار برداشتن و جمع کردن وسایلش چند دقیقهای طول کشید و همین که رفتم بیرون با دیدن سمی که کلافه ایستاده بود متعجب به سمتش رفتم و با دیدن این که تنها ایستاده سوال تو ذهنم رو پرسیدم:«سمی…حدیث کو؟!»…
⚜️
⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
4220
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.