× میگن شوهرش ولش کرده رفته
خود را مشغول پاک کردن شیشه ها نشان میدهم
خاله ناتنی ام ، همسایه هایش را راه داده بود و محفلشان با له کردنِ جانم ، به راه افتاده بود .
فرد دیگری میگوید
× میگن نحسه .... چرا تا خونه ات راهش دادی مهین ؟ یک وقت نحسی اش دخترِ دم بختت رو میگیره .
لبخند میزنم
پر بغض ....
خاله مهین به حرف می آید
× شوهرش گذاشتتش پیش من .... طلاقش که بده میبرتش .... شنیدم میخواد بذارش بهزیستی
گوش هایم باور ندارند آنچه میشنوند را
کاوه ؟!
کاوه مرا بهزیستی ببرد و رها کند ؟!
ممکن نبود ....
×
دختره بی پدر و مادره خب .... بایدم بذارنش بهزیستی ..... بیشتر از ۱۷ سال هم که بهش نمیخوره ...
خاله میگوید
+ نحسی اش دامن مامان باباش هم گرفت ... به جوونی ولش کردن و با هم رفتن .
این دختر موند رو دوش بچم کاوه ..... حالا هم خسته شده دیگه . میخواد ببرش بهزیستی .
لب زیرینم را گاز میگیرم تا صدای گریه ام به گوششان نرسد
همانطور که پشت به آنها مشغول پاک کردن شیشه ام ، میگویم
_ خانوم ؟.. شیشه اینجا تموم شد .... کجا برم ؟
من حق نداشتم او را خاله صدا بزنم
+
برو زیر زمین ....
باز هم همان جای همیشگی
من میترسیدم خب ...
از تنهایی
از تاریکی
پاهای لرزانم را به دنبال خود میکشانم
از پله ها پایین میروم و به محض ورودم به زیر زمین ، درِ آهنی توسط رویا بسته میشود
دخترِ خاله مهین
× همین روزاس که گورتو از زندگی من و کاوه بکشی بیرون .... مطمئن باش بهزیستی جایِ بهتریه برات
صدای چرخش کلید می آید
میرود و حتی اهمیتی به من که از شدت ضعف روی زمین افتاده بودم ، نمیدهد .
خود را روی زمین میکشانم
موبایل دکمه ای را از زیر لباس های خاکی ام ، بیرون میکشم
دست هایم میلرزند وقتی شماره اش را میگیرم
طول میکشد تا صدای سردش به گوشم برسد
+ بله ؟
_ الو کاوه جونم ؟
+ بگو
دست جلوی دهانم میگذارم تا آن حالت تهوع کذائی از بین برود
_
میخوای ... منو ... ببری بهزیستی ؟
انتظار دارم بگوید نه
انتظار دارم که صدایش را بالا ببرد
که بگوید چه کسی این مزخرفات را به من گفته
اما او با همان صدای سرد و آرام ، زمزمه میکند
+
اره ..... اینو میخواستی بپرسی ؟
_ من ... من زنتم .
پوزخند صدادارش به گوش هایم میرسد
+ از فردا دیگه نیستی
دمی از هوا میگیرم و سعی میکنم لرزش بدنم را کنترل کنم
_
کاوه جونم ؟
من ... من گشنمه
احساس میکردم تمام بدنم در حال فروپاشی است
۴ روزِ تمام بی انکه چیزی بخورم ، خانه شان رابرای عید ، تمیز کرده بودم
+
برو یک چیزی بریز تو شکمت خب .... کار دارم ، باید برم
_ کاوه جونم ..... من .... من خیلی دوستت دارم ها
سکوت برقرار میشود پشت تلفن
به آنی حلقم میسوزد
کفِ خونی از دهانم بیرون میپاشد و من به سرفه می افتم
+ چته ؟
باز داری بازی راه میندازی ؟
با صدایی که داشت تحلیل میرفت ، میپرسم
_ من ... نحس بودم ؟
حالا دیگر نگرانی به صدایش نفوذ کرده
+ کجایی ؟
چت شده ؟
چرا صدات اینجوریه ؟
دست روی قفسه سینه ام که دیگر داشت از حرکت می افتاد میگذارم
_
ف..فقط کافی بود ... بهم بگی ... که نحسم .... خودم میرفتم ......
انگار میفهمد حال بدم را
فریاد میزند
+ کجایی ماهین ؟؟
با تو ام لعنتی ..... جوابمو بده
چشم هایم روی هم می افتند
من باید زودتر از اینها ، زندگی نحسم را از زندگی اش دور میکردم .....
اما ای کاش او زودتر از آنکه چشم هایم تار شوند ، میگفت که نحس نیستم .... میگفت که دوستم دارد ....
https://t.me/+Di9sge1rS5xlNDdh
https://t.me/+Di9sge1rS5xlNDdh
https://t.me/+Di9sge1rS5xlNDdh
https://t.me/+Di9sge1rS5xlNDdh