پادداشت | AntiMemoir
پادداشت ≠ یادداشت برای از یاد بردن خود در به یاد سپردن غیر antimemoir.com
Show more425
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
چهار بند دربابِ خاکسپاری
یک.
دیشب به مراسم خاکسپاری خودم فکر میکردم. تب کرده بودم و بویاییام از کار افتاده بود. منطقا باید ماگِ چایِ داغم را پر سروصدا هورت میکشیدم و این خُسران بویایی را با یک جُبران شنوایی به فراموشی میسپردم و میخوابیدم؛ ولی به مرگم فکر کردم. اوهامَم راه به جاهای غریبی برد ولی آخر سر به این نتیجه رسیدم که بدهم روی سنگقبرم یک پسورد وایفای بتراشند؛ نه آنکه بخواهم بعد از مرگم هم انتقامجویانه خدمتی ارائه بدهم برای دهنکجی به شکاف طبقاتی جامعه، نه اتفاقا کاملا برعکس، در بازیای که میلیاردها رقیب دارم و انگشتشمار مشتری، باید بالاخره یک مزیت رقابتی جور کنم. تنها کافیست که بازدیدکنندگان قبرستان از دور علامت وایفای را ببینند تا بالای سرم بیایند. احتمالا لحظاتی را در تقلا برای وصل شدن به اینترنتِ قلابی پیش من خواهند گذراند. خدا را چه دیدی؟ شاید در مراجعهٔ دوباره به پسوردِ قلابی، نگاهی هم به نامِ صاحبِ قبر انداختند. خود من که در مواجهه با وایفایِ رایگانِ از دسترفته گریه هم میکنم.
دو.
ارتباطِ منِ مهاجر با خاکسپاریام، ارتباط یک کشتیست با بندرش؛ کشتیای که دائماً بین دو بندرِ مبدا و مقصد در حال حرکت است، هرگز در هیچکدام با اطمینانِ خاطر لنگر نمیاندازد، و از پسِ سالها دیگر بر فرازِ عرشهٔ خود نه پرچمی از مبدا دارد و نه مقصد. نمیدانم در چه سرزمینی و با چه مراسمی به خاک سپرده خواهم شد. به گمانم در آغوش مرگ هم ندانمگرا باقی خواهم ماند و این همه انتخابِ بیهوده را به گردن دیگران میاندازم. این البته بدان معنی نیست که دربارهٔ چگونگی شکلپذیری هر یک از سناریوهای ممکن خیالپردازی نکنم. مثلا اگر به ایران ببرندم، احتمالا آخرین عطر روی تنم ترکیبی از بوی تند کافور و صَمغی سِدر خواهد بود، و اگر همینجا ماندنی شدم لابد بوی تیز و تمیز فرمالدهید میدهم.
سه.
در سنتِ خاکسپاریِ غرب، رسمی وجود دارد به نام یولُجی (Eulogy)، که در آن خانواده، دوست یا آشنای متوفی در نطقی کوتاه تأملی بر زندگی او میکنند، و دستاوردهایش یا تأثیراتی که بر اطرافیان خود گذاشته را بازتاب میدهند. اگر قرار باشد عیارِ زندگیِ خودم را با کمیت و کیفیت یولُجیهای خوانده شده برایم بسنجم، شاید بهتر بود که همان هشت سالِ قبل، پیش از مهاجرتم میمردم. دوستان و آشنایانِ نزدیکِ بسیار بیشتری داشتم و در ارتباطاتم شادتر، خوشبینتر و پرانرژیتر بودم. امروز اما بدعنق و بدبین و تنهاتر هستم و چه بسیارانی را که آزردهخاطر کردهام. با اینحال کوشیدهام تا بیشتر خودم باشم، بیشتر خودم شوم، و بیشتر دیگران را به خودشان نزدیک کنم. مرگِ باشکوه برای من، مرگیست که به جای یولُجی، فراخوانی داشته باشد برای آنانی که عزیزشان میدارم تا بیشتر خودشان شوند. (برای یک مواجههٔ به خود نزدیککننده با سوگ، رجوع کنید به رشته نوشتههای حوسل با هشتگ #روایتی_از_سوگ.)
چهار.
برای من، مراسمِ وداع با «مَکِنزی مِی» باشکوهترینِ خاکسپاریهاست. من و مَکِنزی هر دو در یکسال اما با ده هزار کیلومتر فاصله از یکدیگر به دنیا آمدیم. اگر که مانده بود لابد الان او هم دچار بحران سی سالگی بود. با اینحال مَکِنزی هشت سالِ پیش مرد؛ درست همان سالی که من مهاجرت کردم. او در بندِ محلیشان ترومپت مینواخت و مانند من از میان همهٔ خوبان موسیقی، دیوانهوار شیفتهٔ بندِ Radiohead بود. ۲۶ نفر از دوستان و همنوازانِ مَکِنزی، در مراسم خاکسپاری او گرد هم آمدند، بیآنکه کلمهای به زبان آورند به دور تابوت و خانوادهاش حلقه زدند، و برای بزرگداشت او در سازهایِ برنجی خود دمیدند و ترک «Motion Picture Soundtrack» از Radiohead را در یک گروهنوازی به اجرا درآوردند. چه وداعی باشکوهتر از آنکه در میان نفیرِ ترومپ و ترومبون و شیپورهایی که آهنگ موردعلاقهات را مینوازند، هر کسی را ابتدا به خود حقیقیش نزدیک و بعد برای همیشه ترک کنی!
@AntiMemoir
03:45
Video unavailableShow in Telegram
(ادامه از پست پیشین👆🏽)
مراسم خاکسپاری مَکِنزی مِی
@AntiMemoir
00:30
Video unavailableShow in Telegram
تلویزیونِ استرالیا در سال ۱۹۷۵ با پخشِ زندهٔ ویدیوی بالا فرمت تصاویر خود را از سیاهسفید به رنگی تبدیل کرد. من همیشه شیفتهٰ نقاط عطف و لحظاتِ انقلابیِ بروزِ عینیِ تغییر هستم؛ لحظاتی که آدمها در مییابند زندگی در دنیای رنگی هم ممکن است و برای تجربه کردنش نیازی به ماسکِ اکسیژن ندارند. با اینحال نکتهٔ وجدآور این ویدیو برای من در آن است که اکثر بینندگان این ویدیو در آن زمان هنوز تلویزیونِ رنگی نداشتهاند و با دیدن این تصاویر احتمالا متوجه هیچ چیزِ عجیبی نشدهاند و اهمیتِ این لحظهٔ تغییر در آیندهٔ رسانه را درک نکردهاند.
این ویدیو برای من بیش از هر چیز تداعیکنندهٔ انقلابِ «زن، زندگی، آزادی»ست. بسیاری هنوز ناباورند، بسیاری هم البته ترسیده، خواهان برقرار ساختنِ نظمِ پیشین، و یا در جستجوی ماسکِ اکسیژن؛ تغییرِ بزرگ اما اتفاق افتاده است. اگر دخترانِ ایران را در جامعه میبینید و حتمی بودن تغییرات حتمیِ پیشِرو برایتان مسجل نشده، شاید باید گیرندههای خود را عوض کنید.
@AntiMemoir
(ادامه از پست پیشین👆🏽)
چهار.
اولین مخاطرهٔ جدی پیشِ رو، چگونگی استفاده بشریت از این ابزار جدید است: استنلی کوبریک در فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» [۳]، روایتی از نخستین روزهای حضور انسانیان روی زمین را به تصویر میکشد. در این تصویر میبینیم چگونه وقتی نخستین راستقامتان استفاده از یک استخوان به عنوان ابزار را میآموزند، در اولین فرصت از این ابزار به عنوان سلاحی برای حذف دیگران استفاده میکنند. این تصویر نمادیست از آنکه رابطه بشریت با فناوری، شمشیریست دو لَبه؛ داستانی که بارها در طول تاریخ تکرار شده و ابزارهای بیشماری که نخست با هدف ایجاد بهبودی در جامعه طراحی شدهاند، تبدیل شدند به سلاحی برای اعمال قدرت، کسب ثروت و حذف مخالف. شبکههای اجتماعی در واقع اولین محکِ جدی از تماس میانِ انسان و هوش مصنوعی بودند و ما در این ارتباط شکستی جدی خوردیم: بمباران اطلاعاتی، اعتیاد، جنسیسازی کودکان، شومگردی، کوتاه شدن بازه زمانی توجه، دوقطبی شدن جامعه، اخبار جعلی و …، همگی محصولاتِ جانبی، ناخواسته و برنامهریزی نشدهٔ استفاده از هوش مصنوعیای بود که تنها با یک هدف بهینهسازی شده بود: درآمدزایی بیشتر برای مالکِ تکنولوژی. آیا برای رویارویی با کمپانیهایی که با استفاده از هوش مصنوعیای به مراتب قویتر و عمومیتر سودای بهرهکشی بیشتر و سختتر از انسان را در سر دارند آمادگی لازم را داریم؟
پنج.
مخاطرهٔ جدیتر اما مسالهٔ چگونگی کنترل هوش مصنوعی (AI Alignment) است: چگونه میتوان ابرهوشی ساخت که به سازندگانش کمک کند و در عین حال جلوگیری کرد از ساخت ناخواستهٔ ابرهوشی که سازندگانش را از بین ببرد؟ «۵۰ درصد از محققان هوش مصنوعی بر این باورند که با احتمال 10 درصد یا بیشتر، انسانها به دلیل ناتوانیِ ما در کنترل هوش مصنوعی منقرض میشوند» [۴]. با وجود اینکه در چند سال گذشته پژوهشهای مختلفی در زمینهٔ امنیت هوشمصنوعی انجام شده است، دانش فعلی ما در این زمینه به هیچوجه متناسب با نیازهایمان برای کنترل کامل هوش مصنوعی نیست. مهمترین دلیل برای این نقطه ضعف هم البته پیشرفتِ فوق سریع و ناباورانهٔ هوش مصنوعیست، به طوریکه قسمی از دانشمندان این حوزه، ظهورِ تواناییِ فعلیِ هوش ِمصنوعی را شاید تا سالها یا دهههای بعد هم ممکن نمیدانستند. با این حال ما به همان توصیهها و نتایج ناچیز متخصصانِ امنیتِ هوش مصنوعی هم بیتوجه بودهایم: ما به هوش مصنوعی کد نوشتن یاد دادهایم؛ آن را به اینترنت و سرورهای ابری وصل کردهایم؛ مهمتر از همه با استفاده از شبکههای اجتماعی، آن را در معرض شناختِ روان انسان و سازوکارِ دستکاریِ این روان برای رسیدن به هدف مطلوب گذاشتهایم. آیا قادر هستیم برای لحظهای بایستیم و از نو به مسالهٔ کنترلِ این ابرهوش نگاه کنیم؟ آیا این سرطان را درمانی هست؟
شش.
نقل قولی هست از یووال هراری که: «آنچه که سلاحهای هستهای برای دنیای فیزیکی هستند، هوش مصنوعی برای دنیای مجازی و نمادین است». در مرحله کنونیِ هوش مصنوعی، یکی از جنبههای زندگیِ جمعی که دستخوشِ دگرگونیِ اساسی میشود مسالهٔ اعتماد است. دیپفیک یا جعل عمیق، روشی است که بر اساس هوش مصنوعی برای ساختن تصاویر و صداهای جعلی از انسانها استفاده میشود. دیپفیکهای تولید شده توسط هوش مصنوعی میتوانند تهدید قابلتوجهی برای روشهای احرازِ هویتِ بیومتریک، مانند تشخیص چهره و صدا باشند. متجاوزان با ایجاد تصاویر، ویدیوها یا فایلهای صوتیِ جعلیِ بسیار واقعی میتوانند این سیستمهای احراز هویت را دور بزنند. به عنوان مثال، این تصاویر جعلی میتوانند شخصی را در حال مشارکت در رفتاری جنسی نشان دهند که در واقع هرگز رخ نداده است، یا میتوانند برای تغییر کلمات یا حرکات یک سیاستمدار استفاده شود تا ظاهراً به نظر برسد که او چیزی را گفته که در حقیقت هرگز گفته نشده است. در جامعهٔ فعلی ایران که انتشار یک عکس یا فیلم گاهی بهانهای برای قتلی ناموسی میشود، آگاهی، اطلاعرسانی و آمادگی برای شناخت و رویارویی با چنین ابزارهایی اهمیتی دوچندان دارد.
هفت.
بگذارید تا سوالهای سختتر را زودتر از خودمان بپرسیم. هوش مصنوعی در زندگی فردی ما چه تاثیری خواهد گذاشت؟ آیا هویت و اهداف ما در زندگی به عنوان یک انسان، با ظهور یک ابرهوش تغییری خواهد کرد؟ آیا رابطه احساسی با یک ربات، میتواند جایگزین رابطههای انسانی شود؟ اگر بله، از جایگزین شدن، چه احساساتی را تجربه میکنیم؟ اگر روزی کار تخصصیمان توسط یک ربات به مراتب بهتر و سریعتر انجام شود چطور؟ آیا با این تغییرات دچار بحران معنایی/وجودی میشویم؟ به امید آیندهای بهتر برای بشریت.
پینوشت: تصویر این پست را توسط هوش مصنوعی با درخواست زیر ایجاد کردم: برای من یک نقاشی از آیندهای دیستوپیایی بکش، به سبک ونسان ونگوگ لطفا!
@AntiMemoir
اکسیرِ حیات یا جامِ شوکران
نگاهی به تحولات اخیر هوش مصنوعی
یک.
تصور کنید قرار بوده اکسیری را به مرور زمان در طی چندین سال بنوشیم تا پس از چند دهه تواناییهای ابرانسانی پیدا کنیم. این اکسیر به ما قدرت میداده تا با اَبَرهوش خود، مشکلاتِ فوقِ پیچیدهٔ پزشکی، اجتماعی، اقتصادی، اقلیمی و فضایی را حل کنیم. دکترهایمان البته کمی هم نگرانِ عوارضِ جانبیِ این اکسیر بودهاند، با اینحال خوشبین بودهاند که در این بازهٔ زمانیِ چندساله که اکسیر هنوز اثر نکرده، راهحلِ مقابله با این عوارضِ جانبی را هم پیدا میکنند. اکنون اما، پس از نوشیدن جرعهای از این اکسیر، نه تنها اولین نشانههای اَبَرهوش بروز پیدا کرده [۱] بلکه دکترها متوجه شدهاند که گرفتار سرطانی بدخیم شدهایم [۲]. این اکسیر البته چیزی نیست جز هوش مصنوعی. من طیِ پنج سالِ گذشته مشغول به پژوهش در حوزهٔ هوش مصنوعی و رباتیک بودهام و در این متن، به صورت خیلی مختصر از تحولاتِ اخیرِ این تکنولوژی (پاراگراف دو)، تغییراتِ پیش ِرو (پاراگراف سه)، مخاطراتِ جدی آینده (پاراگراف چهار و پنج)، و چالشهای احتمالیش در زندگیهای جمعی (پاراگراف شش) و فردیمان (پاراگراف هفت) مینویسم.
دو.
قابلتوجهترین توسعهٔ هوش مصنوعی در چند سال اخیر، پیشرفت در پردازش ِزبان ِطبیعیِ انسانها توسط مدلهای زبانی بزرگ (LLM) است. این مدلهای شبکه عصبی مصنوعی، با استفاده از مجموعههای عظیمی از دادههای متنی موجود در اینترنت طوری آموزش مییابند که در یک جملهٔ جزئی، باید کلمهٔ بعدی جمله را پیشبینی کنند. کاربردهای رایج این مدلها شامل: پاسخ دادن به سوالات، خلاصه کردن متن، ترجمه متن به زبانهای دیگر، تولید کد کامپیوتر، تولید پست وبلاگ، داستان، مکالمه و سایر انواع محتواست. شواهد گزارش شده حاکی از آن است که نسخهٔ اولیهای از یک مدل زبانی با نام GPT-4 محصول شرکت OpenAI، علیرغم اینکه صرفاً یک مدل زبانی است، قابلیتهای قابلتوجهی از هوش را در حوزهها و مسائل مختلف، از جمله انتزاع، ادراک، بینایی، برنامهنویسی، ریاضیات، پزشکی، حقوق، درک انگیزهها و احساسات انسانی و … نشان میدهد. هوشمندیِ GPT-4 در دامنه وسیعی از مسائل در سطحِ هوشمندیِ انسانی یا فراتر از آن است و با وجود محدودیتهای فعلیاش نشانیست از یک تغییرِ پارادایمِ اساسی در زمینهٔ علومِ کامپیوتر و سایر علوم.
سه.
همهچیز در شرف تغییر است؛ همهچیز! همانگونه که ظهور کامپیوتر خانگی، اینترنت، تلفن هوشمند و شبکههای اجتماعی همهچیز را تغییر داد، هوش مصنوعی به مرحلهای رسیده که با نرخی نمایی روزبهروز بزرگتر شود و همهچیز را تغییر دهد. تمامی مسیرهایی که ما طی آنها تولید اطلاعات و محتوا میکنیم، از متن گرفته تا صوت یا ویدیو، و همگی راههای ارتباطاتی ما در جامعه در آستانهٔ تحولاتی انقلابی هستند. هر کسی قادر خواهد بود که بیدرنگ، افکار، ایدهها و تصوراتِ انتزاعی و خلاقانهٔ ذهن خود را به صورتِ تصویری با بقیه به اشتراک بگذارد. تمامی حرفههایی که تکیهٔ اصلیشان به زبان، تجزیه و تحلیلِ اطلاعات و ارتباطات است متحول شده و محصولاتشان با کیفیتی بهتر و هزینهای کمتر در دسترس آدمهای بیشتری قرار خواهند گرفت. از جملهٔ سیستمهای در آستانهٔ تحول میتوان به: سیستم آموزشی، مراقبتهای بهداشتی، خدمات حقوقی، پشتیبانی مشتری، روزنامهنگاری و تولید محتوا، خدمات اقتصادی و حسابداری، مدیریت منابع انسانی و فروش و بازاریابی اشاره کرد. مهمترین تحولِ پیشرو البته در بخش پژوهشِ علمی و توسعهٔ نرمافزار رخ میدهد، چرا که با فراهم شدن امکان دسترسی به اطلاعاتِ غنی و پردازش شده، بینشهایی جدید در همهٔ شاخههای علوم ایجاد میشود و سرعتِ نوآوری و اکتشافات علمی به صورت نمایی افزایش مییابد.
(ادامه در پست بعدی 👇🏽)
@AntiMemoir
بیدار بودم، اما نا نداشتم انگار برای بلند شدن. سردم بود و زیرِ پتوی دولایه به سنگینیِ یک فیلِ ساوانا افتاده بودم. اول قفلِ گوشی را باز کردم، و بعد چشمانم را. اتاق هنوز تاریک بود و نورِ سفیدِ صفحه، از قرنیه تا بصلالنخاعم را سوزاند. با همان چشمانِ نیمهباز و قیکرده، تیترِ خبرها را مرور کردم. لعنت؛ ۲۳ ساله میشد امروز. گوشی را انداختم آنور و چشمانم را دوباره بستم. باید اول نفسهایم را آرام میکردم. آمدم دست راست را روی سینه ببرم تا آن نبضِ وحشی که در گوشها حس میکردم روی قلب هم لمس کنم و تسکینش دهم؛ حواسم ولی به دستِ چپ جلب شد. چشمها را دوباره به سختی گشودم. ناخنهایم طوری کفِ دستِ چپم فرو رفته بود، که وقتی مشت را باز کردم انگشتانم به رعشه افتادند. نفسهایم تندتر و سرم داغ شد. سنگینیِ غم دوباره مغلوب شده بود به بُرندگی خشم. پتو را با پا کنار زدم، با برافروختگیِ یک گاوِ وحشیِ اسپانیایی بلند شدم و زیرِ لب تکرار کردم: «محسن را اگر اعدام نمیکردند، ۲۳ ساله میشد امروز».
@AntiMemoir
به اتاق جدیدش وارد شد؛ احتمالا آخرین اتاقش. بزرگ نبود. با وجود پنجرهای بلند و سراسری در دیوارِ چپ، کمنور بود و گرفته. سایرِ دیوارها با کاغذدیواری با طرحِ اسلیمیِ گلدرشتی به رنگهای زرد و سبز پوشانده شده بودند. سالخورده شده بود. اینجا و آنجا، گوشههایش برآمده بود و گچِ ترکخوردهٔ زیرش را نمایان میکرد. در امتدادِ هر دیوارش نرده کشیده و برای کفپوش، از لاستیکی خاکستری و ضدلغزش استفاده کرده بودند. چمدانش را پایینِ جالباسیِ فرفورژهٔ کنارِ تخت رها کرد و حفاظِ ریلی تختش را از هر دو سو پایین کشید؛ آنطور واقعا نمیشد بهش گفت «خانه». به سمتِ پنجره رفت تا بازش کند و شاید بوی شاشی که از سالنِ اصلی میآمد را حس نکند دیگر؛ اما ویلچرِ زیرِ پنجره حواسش را پرت کرد. نشیمنگاهِ ویلچر در قسمت کَپَل کاملا پَخ شده بود. به سمت جالباسی برگشت، ماتیکِ قرمزش را از کیفِ دستیش بیرون آورد، چشمانش را بست و لبانش را غنچه کرد.
@AntiMemoir
دودِ سیاهی آسمانِ گاراژ را فراگرفته بود. پلاستیکیها و فلزیها را جدا کرده و بیمارستانیها را آتش زده بودند. حال هر یک از کتفیْکولیها مملو از آشغالهایی بودند که قرار بود برای وزنکشی بروند روی باسکولی که بین کانکسها قرار داشت. روی مبلِ قرمزِ جلوی باسکول نشست و به دستآوردِ آن شب خود خیره شد. راضی نبود. چند موش از زیرِ مبل بیرون جستند و هر کدام به سوی کنجِ تاریکِ دیگری دویدند. آنسوی مبل، یک دستهٔ پخش و پلا فالِ فروخته نشده تلمبار شده بود؛ یکی را شانسی برداشت و دوباره به راه افتاد. رفت سوی باقی بچهها، که برای بیدار نکردنِ بزرگترها دروازههای گلکوچیکشان را دورتر از کانکسها برپا کرده بودند و کنارِ آتشِ افروخته مشغول بازی بودند. نگاهش روی تورِ دروازهها خیره ماند که به جای نخ، از کیسهٔ زباله بافته شده بودند. فال را باز نکرده به آتش انداخت و از آنکه دیگر هیچ بویی احساس نمیکرد خوشحال بود.
اسمش را گذاشته بودند «مدرسه». آلونکی بود با پلانی ساده و دایرهای شکل و سقفی حصیری. از شاخههای درختِ خرما به عنوانِ ستون و سازهٔ ابتدایی، و از طنابهای بافتهشده از برگهای نخل برای پوشاندن میانِ جدارهها استفاده کرده بودند. تختهسیاهی طبلهکرده در انتهای کپر روی زمین قرار داشت و روبهروی آن چهار نیمکتِ فلزی زنگ زده ردیف کرده بودند. ابرِ چابهار باریدن گرفته بود و به سان یک کلاشینکف، سقفِ زِپرتیِ کپر را رگباری نشانه گرفته بود. باد تند و خیسی از میان خُلل و فُرجِ حصیرها نفیر میکشید و چراغ نفتی را به پِتپِت انداخته بود. به سمت درگاه رفت، پیتِ قرمز و خاکی کلاس را از میان دمپاییهای یک شکلِ دانشآموزان برداشت، هر چه مانده بود در چراغ خالی کرده و شعلهاش را زیاد کرد. حال سایهٔ دختر و پسر بچهها بلندتر شده بود و انگار که با رقصِ شعلهٔ چراغ، سایهها هم داشتند روی دیوارهٔ کپر با یکدیگر میرقصیدند؛ رقصی برای هیچ.