cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

⇝𝐻𝑂𝑌𝐴𝑁⇜

وقتی دوباره بهت برگشتن، یادت نره چجوری ولت کرده بودن💔🙂 ᎪᏚᎪᏞ🥀🖤 https://t.me/BChatBot?start=sc-142898-IW6Sopx 𝑆𝐴𝐻𝐴𝑅🔥🖇 https://t.me/BChatBot?start=sc-28806-5BdGU1a 𝑁𝐴𝑆𝐻𝐸𝑁𝐴𝑆🥀🚬 https://t.me/joinchat/RvKVi6G0YGQrOOTN

Show more
Iran166 825The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
677
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#شخصیت🌜✨ #محراب_سپنتا بیخیال‌ِ تمام اتفاقات بد ، بخند و برای‌ آنها دستی تکان بده و بگذر! ======== °@Hoyan_as🥀°
Show all...
#شخصیت💜🌙 #پارمیدا_کریمی اگه بهم بگن از کل دنیا یه چیز رو انتخاب کن،دست تورو میگیرم و صحنه رو ترک میکنم ======== °@Hoyan_as🥀°
Show all...
#شخصیت💎🌊 #سامیار_کیانمهر کوه با نخستین سنگ آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد! ======== °@Hoyan_as🥀°
Show all...
#شخصیت🕊️🤍 #پوریا_موحد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌من وقتی یادِ خنده هات میوفتم روحم جون میگیره! ======== °@Hoyan_as🥀°
Show all...
سونوگرافی گرون شده:))😂👌🏻 انرژی بدین قشنگا🌸✨ عسل🍯 https://t.me/BChatBot?start=sc-142898-IW6Sopx جواب ناشناساتون🤍 https://t.me/joinchat/RvKVi6G0YGQrOOTN
Show all...
بدون خداحافظی قطع کرد، پوزخند هیستیریکی زدم و قولنج دستام رو شکوندم. خسته شدم از دست این کاراش! کیفم رو روی دوشم انداختم و رو به پارمیدا و سامی گفتم: - بابام بود، باید برم بچه‌ها فردا میبینمتون. محراب که تا الان سکوت کرده بود دستاش و به طرف آسمون بردو داد زد: - اوس کریم چاکرتم! آرامش و دو دستی پرت کردی وسط زندگیم. پوریا همون‌طور که کلاسورش و توی دستش جا به جا میکرد اومد جلو، نگاه اجمالی به هممون انداخت و گفت: - چتونه دوباره نصف حیاطو گذاشتین رو سرتون، یه ساعت ولتون کردم‌. نگاه خسته و کلافم و بهش دوختم و پخش نیمکت شدم، سامی کنارم نشست و دستش و دور شونم حلقه کرد؛ برخلاف چند دقیقه پیش که دلم میخواست با دندونام جرش بدم الان به اندازه زیادی به آغوشش نیاز داشتم، سرم و به بغلش چسبوندم و توی بغلش مچاله شدم، سامی نفس عمیقی کشید و دستاشو دور بدنم حلقه کرد و سرش و به سرم چسبوند و کنار گوشم لب زد: - چرا انقدر تو همی فرشته‌ی من؟ چی نگرانت کرده؟ بی حرف سری تکون دادم و چشمام و روی هم فشردم، کل انرژی که داشتم تحلیل رفته بود انگشتامو توی هم گره کردم و آروم ازش جدا شدم و نگاه بی حوصلم و به رو به رو دوختم، پارمی کنارم نشست و محراب کف زمین ولو شد؛ضربه‌ی آرومی به بازوم زد و گفت: - خب حالا یه جوری قیافه گرفته انگار میخوان بفرستنش مجلس ختم! یه شبه دیگه چه مرگته؟ خواستم حرفی بزنم که با صدای بوق‌های ممتد بابا از روی نیمکت پاشدم، نگاهی به بچه‌ها انداختم و گفتم: - میبینمتون، پوری حواست به پارمیدا باشه سونوگرافی گرون شده! صدای اعتراضشون بلند شد با خنده ازشون دور شدم و سوار ماشین شدم، استرسی که داشتم بی دلیل بود! دلشوره‌ی مسخره‌ای داشتم و دستام یخ کرده بود، بابا دنده رو عوض کرد و گفت: - میریم لباست و عوض کن بعدش میریم سمت باغ بابابزرگ. تو سکوت سری تکون دادم و به بیرون خیره شدم تا برسیم‌‌.
Show all...
#Part3 #Asal_afshar با کلافگی کلم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم، دروغه اگه بگم یه کلمه از زر زرای این بزرگوار چیزی فهمیدم! دقیقا از لحظه‌ای که دهن باز کرد دیگه چیزی نفهمیدم تا الان. خدایا منو اینهمه یک جا نشینی محاله الان روانی میشم، با بی حوصلگی هوفی کشیدم و از روی حوصله‌ی چپ و چوله‌ای که داشتم شتلق پس گردن محراب کوبیدم، به خاطر علاقه‌ی بی نهایتش به درس کاملا بیهوش شده بود اما به خاطر شدت ضربه سه متر پرید بالا و عین دیوونه‌ها اطراف و نگاه کرد و با حالت مسخره‌ای گفت: - به ابلفضل بیدارم استاد! کاملا حواسم به کلاس بود بیا نگاه کن بیدار بیدارم. همین کافی بود تا کل کلاس تو یه دقیقه بره رو هوا، در حالی که از شدت خنده روی صندلی چپ شده بودم نگاهی به چهره‌ی ترسیدش انداختم، هنوز دوزاری کج و کولش نیوفتاده بود، کلش و خاروند و نگاه گیجشو به من دوخت، نفس عمیق کشید و گفت: - یک دهنی ازت سرویس کنم. قهقهه‌ای زدم و خواستم چیزی بگم که استاد کلافه روی میز کوبید و با صدای بلند گفت: - افشار! چیزی هست بگو منم بخندم. خندم و قورت دادم و خیلی جدی دست به سینه شدم و گفتم: - نه استاد به درد سن و سال شما نمیخورد! دوباره با این حرفم کل اکیپمون زدن زیر خنده، استاد لبخند هیستیریکی زد و گفت: - شمارو وقتی انداختم میفهمید چی به درد سن و سالم میخوره! من نمیفهمم واقعا مگه اینجا طویله‌س؟ موهامو بردم زیر مقنعه و قولنج دستم رو شکوندم و گفتم: - خیر اینجا طویله نیست، اشتباه اومدین. نفس عمیق کشید و با حرص دوباره شروع کرد به درس دادن. حوصلم در حال جر خوردن بود! خدایا خودت نجاتم بده، اصلا چرا مرد سوار بر پیکان جوانان گوجه‌ای من نمیومد منو ببره؟! خدایا من دیگه کشش اینهمه بدبختی و ندارم؛ غرق در افکار پوچ و مزخرف و چرت و پرتم بودم که جسم نسبتا محکمی با شتاب توی سرم پرتاب شد، با حرص جامدادی مشکی رنگ پارمیدا رو تو دستم گرفتم و صد و هشتاد درجه تابیدم و با حالت عصبی گفتم: - بزار کلاس تموم شه اگه همینو افقی و عمودی نکردم تو ماتحتت! پارمی پشت چشمی نازک کرد و گفت: - دیدم زیادی داری غرق میشی تو رویاهات گفتم نجاتت بدم. جامدادیو پرت کردم طرفش و لب زدم: - حالا وقتی ننه اقاتو عذادارت کردم حالیت میشه. ادامو دراورد که کلافه سرم رو روی میز گذاشتم و شروع کردم با انگشتام بازی بازی کردن. با شنیدن جمله‌ی خسته نباشید استاد عین جت سرم رو از روی میز بلند کردم که حس کردم گردنم رگ به رگ شد! اخیش بالاخره رها یافتم از این کلاس کوفتی مسخره! کیفمو از روی صندلی طوری از قصر برداشتم که با ضرب خورد به پارمیدا، لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: - ببخشید دستم خورد. این جمله رو گفتم و پا به فرار گذاشتم سمت حیاط دانشگاه. درحال دویدن بودم که با سر رفتم تو شکم یه بنده خدا که فکر کنم اون تو دل و رودش بدجور گره پیچ شد! مقنعم رو صاف کردم و سرم رو بالا بردم و با چهره‌ی جدی سامی رو به رو شدم، اب دهنم رو قورت دادم و با لبخند ضایعی گفتم: - سلام چطوری؟ اخماش تو هم رفت و لب زد: - دوباره چه دسته گلی به اب دادی؟ تو کلاست نیستم فکر نکن حواسم بهت نیستا. از اینکه کسی کنترلم کنه و بخواد بهم امر و نهی کنه متنفر بودم! کلافه نگاهش کردم و گفتم: - ببین تو نه بابامی نه داداشمی نه شوهرم! تازه بابامم حق نداره اینطوری باهام حرف بزنه فکر نکن چون دوست دخترتم هرطور دلت بخواد میتونی صحبت کنی! با چشمای گرد نگاهم کرد و گفت: - عسل من چی گفتم مگه؟ هرچی میگم برای خودته انقدر شیطونی نکن که اخرش از دانشگاه پرتت کنن بیرون! نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و گفتم: - مرسی بابت اینکه به فکرمی. چیزی نگفت که پارمیدا با دو رسید بهم و از پشت پرید رو کولم، محکم گرفتمش که یهو نیوفته بمیره بدبخت شیم، البته من که از این شانسا ندارم! با عصبانیت گفتم: - درسته لاغری استخونی‌ای سبکی اما حیوون بیا پایین کمرم رگ به رگ شد. قهقهه‌ای زد و از رو کمرم پایین رفت، خواستم چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم باعث شد حرف تو دهنم بماسه. کلافه از توی جیب شلوارم گوشیمو دراوردم و با دیدن اسم بابا هوف حرصی‌ای کشیدم و تماس رو برقرار کردم: - سلام، کاری داشتی زنگ زدی؟ صدای خشک و جدی و عصبیش تو گوشم پیچید: - میام دنبالت بریم کردان، رفیقام اونجان، بابابزرگت مهمونی گرفته. عصبی دندون قروچه رفتم و نفس عمیق کشیدم، چقدر میتونست بی غیرت باشه و در این حد روشن فکر! یعنی نمیفهمه من پیش اون رفیقای اسکلش معذبم؟ لبمو تر کردم و گفتم: - من نمیام بابا... تن صداش بالا رفت و عصبی تر از قبل گفت: - من بهت حق انتخاب ندادم عسل! یه ربع دیگه اونجام.
Show all...
انرژیا خیلی پایینه‌ها🥲🚶‍♂
Show all...
#شخصیت🎩⛓️ #داریوش_مقدم اگه خواستی منو بشناسی از خودم بپرس!دیگران منو به نفع خودشون معرفی میکنن. ======== °@Hoyan_as🥀°
Show all...
#شخصیت🕯️🎭 #رادمان_مقدم بعضی وقتها "سکوت" به اندازه حرف زدن قدرت داره! ==========🍃 °@Hoyan_as🩸°
Show all...