"ماهیا" | نویسنده: فاطمهصابردوست
•ماهیا یعنی نخلِ خرما• •درختی با اصالت که میسوزد اما ثمره میدهد• کپی اکیداً ممنوعه و برخورد میشه! اینستاگرامِ من: https://instagram.com/fatemeh_saberdust
Show more1 756
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
-430 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
اینبار برای فواد...
شعری که من ازش توی پارتها استفاده کردم.
🤍
شما هم با این آهنگ گوش بدید.
38900
اینبار برای فواد...
شعری که من ازش توی پارتها استفاده کردم.
🤍
❤ 2
4301
خیلی برام سخت بودن این قسمتا...
هنوز یه قسمتایی مونده تا برسیم به پایان فصل دو.
اما زیاد نیست.
مهم اینه اون خبری که دوست نداشتیم رو شنیدیم. 💔
البته یادتون که نرفته ما فصل سه رو هم داریم... و رویارویی دوباره بچهها که ابتدای رمان بود.💕
💔 2
385034
#ماهیا
#فاطمهصابردوست
#پارت543
به سقف بستهی خانه نگاه کرد و تنها از خدا خواست تا به او صبر بدهد.
از خدا خواست دخترکش از او متنفر شود و هیچ وقت به یاد او و چشمانش نیفتد...
از خدا خواست تا ابد رد چشمان دخترک بر قلبش باقی بماند.
نامه را، تمام مدارک خانه، و کلیدهای خانه را روی میز گذاشت... پیامک آمادهاش را برای فرانک ارسال کرد و تلفنش خاموش شد.
و با گامهای آرام به سمت در رفت...
سایهش هم نمیموند
هرگز پشت سرش،
غمگین بود و خسته،
تنهای تنها!
برای یک لحظه... تنها یک لحظه نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
به سمت دخترک رفت و کش موی شل شده میان موهایش را با کمترین حرکت از میان موهایش برداشت.
و وقتی به سمت در خروجی قدم بر میداشت... قلبش را همان جان میان آن خانه... میان آن اتاقی که همآغوش عطر یک زن شد... جا گذاشت و رفت...
با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه
نرسید تا ببینه
قطره... قطره... قطرهی آب... قطرهی آب!
در شب بیتپش،
این طرف، اون طرف
میافتاد تا بشنفه
صدا... صدا... صدای پا... صدای پا!
💔 7❤ 3
37300
#ماهیا
#فاطمهصابردوست
#پارت542
"شخص سوم"
"ساعت ۱ بعد از ظهر همان روز"
وقتی مهان به خواب رفت، چشمانش را گشود.
کاسهی چشمش آتش گرفته بود.
حس میکرد حفرهای درون دلش تشکیل شده.
با خود فکر کرد خوب شد که وسایلش را از قبل جمع کرده بود.
حتی میترسید نفس بکشد تا مبادا دخترک نرم و نازک کنارش از خواب بپرد.
او چه کرده بود؟
دیگر نمیخواست به چیزی فکر کند.
آیندهی خود را تباه کرده تا برادرش را نجات دهد.
گریه؟ مگر میشد گریه کند؟
مبادا مهان با ترس از خواب بیدار شود و اشکهایش را ببیند!
چه کسی میدانست مرد بودن چقدر سخت است؟
با خود زیر لب، و بیصدا لب زد.
با صدای بیصدا،
مث یه کوه، بلند،
مث یه خواب، کوتاه،
یه مرد بود، یه مرد!
با دستای فقیر،
با چشمای محروم،
با پاهای خسته،
یه مرد بود، یه مرد!
آرام بلند شد...
خم شد تا معشوقش را ببوسد.
کاش میتوانست آخرین بوسه را از لبها بگیرد. اما... دلش عذاب دخترکش را نمیخواست... مبادا بیدار شود و رفتنش را ببیند.
سرش آرام جلو رفت و روی طرهای از موهای رها شده را بوسید.
شب، با تابوت سیاه
نشست توی چشماش،
خاموش شد ستاره،
افتاد روی خاک.
👍 3❤ 2💔 2😢 1
32100
#ماهیا
#فاطمهصابردوست
#پارت541
چند دقیقه بعد، او با پیشانی قرمز و ورم کرده، پاهایش را روی زمین میکشاند و من...
تنِ رنجدیده و ملولم را به دنبال قدمهایش میکشاندم.
گریه کردم و پشت سرش قدم برداشتم، اشک ریختم و با نارضایتی پا روی پلهها گذاشتم.
و حتی وقتی برای لحظهای پشیمان شدم؛ گویی از نگاهم خواند که چشم دزدید و دستش را پشت کمرم گذاشت.
- راه بیافت دور میشه عزیزم. وقت نداریم.
صدای او هم میگفت نمیخواهد بیاید. اما هردو پلهها را بالا رفتیم.
نمیدانم، اصلا یادم نمیآید، اصلا برگههایی که امضا میکردم را نخواندم.
حتی وقتی آن مرد مذهبی پشت میز، تسبیحش را روی میز انداخت و یک شکلات روبرویم گرفت هم. کام من شیرین نشد.
- بیا دخترم. اینو بگیر بزار تو دهنت باباجان! مبارکت باشه.
هرسهمان میدانستیم نامبارک است. که اگر مبارک بود من آنچنان لاجان، سبحان خمیده و نگاه مرد متاسف نبود.
بعد از اتمام کارمان، دیگر دلم نمیخواست سکوتم را بشکنم، فکر میکردم هنوز وقتی هست تا فواد دلخوری را از دلم در بیاورد، به خیال خودم قرار بود بعد از آن گوشهای بنشینیم و از اینکه چه شده بگوید.
اما دریغ... اگر میدانستم آن آخرین ساعاتی است که با همیم.... نمیدانم... شاید همان بهتر که نمیدانستم. اگر نه چه کاری از دستانِ ناتوانم برمیآمد؟
او اما در سکوت به سمت خانه مشترکمان راند. خانهای که حالا سرد شده بود. که وقتی هردومان، میان مبل سه نفرهاش خزیدیم، جنین وارد در خود جمع شد و سرش را روی پایم گذاشت.
- مهان! میشه دست بکشی تو موهام؟
و من دیگر جانی نداشتم تا دلیل بخواهم.
تنها آرامشمان را میخواستم.
حتما بعدا میتوانستیم حرف بزنیم.
پس دست جلو بردم و موهای سیاه را لمس کردم. نوازش کردم.
دستم از پیشانی رفت و میانِ موها چرخید... دستم به شقیقهاش رسید و لبهایم به پیشانیاش...
دیگر زمان برایم معنا نداشت؛ همین که او حضور داشت کافی بود.
سرم را به پشتی مبل تکیه داشت و چشمانم کم کم گرم شد.
فارغ از اینکه وقتی از خواب بیدار میشوم. او دیگر نبود...
او رفته بود... برای همیشه...
❤ 4👍 2🔥 1💔 1
22800
#ماهیا
#فاطمهصابردوست
#پارت540
این بار دیگر با جیغ و گریه نامش را صدا زدم.
- فواد! چرا درست حسابی بهم نمیگی چی شده؟ چی شده؟ چی شده ها؟
او اما سکوت کرد. از چهرهاش میخواندم دارد تمام تلاشش را میکند تا کنترلش را از دست ندهد. دستم را میان انگشتان سردش فشرد و تلاش داد به من اطمینان خاطر بدهد.
- قربونت برم گریه نکن تو! حالت بد میشهها مهانم! من الان خودم جون ندارم.
خودم را جلو کشیدم و یقهاش را در مشت گرفتم.
- پس حرف بزن! جونم اومد بالا بگو سبحان چی گفته که حالت اینه؟ چرا خونه به نام من بشه؟ میخوان تو رو به جای فردین بندازن زندان آره؟
خندهای تلخ روی لبش آمد و دستان مشتشدهام را نوازش کرد.
- نه قربونت برم! کاش...
- کاش چی؟
- هیچی. خستگیم سر یه چیز دیگهس. الان تو فقط بیا بالا. اون برگههای کوفتی رو امضا کن بعد از اون همه چیز رو می گم. خب؟
دوباره لجبازی کردم.
- نمیام. تا نفهمم اینجا چه خبره نمیام.
او هم گویی طاقتش طاق شده؛ ناگهان فوران کرد و با صدایی بلند تر از من فریاد زد.
- میای...! فهمیدی؟ همین الان پیاده میشی با من میای اون بالا تا منو سکته ندادی. بهت میگم هیچی نشده.. فهمیدی؟ هیچی نشده هیچی نشده.
او با هرجمله سرش را محکم تر از قبل در فرمانِ لعنتی میکوباند و من با ترس تلاش داشتم جلویش را بگیرم. زورم به عصبانیتش نمیرسید؛ هرچه از یقه پیراهنش را گرفتم و التماس کردم. او تنها فریاد میکشید چیزی نشده.
نتوانستم، دست آخر او برنده شد؛ قوای کمتر همیشه با من بود.
- باشه میام... بخدا میام به جان خودت میام فقط آروم باش.
❤ 4😢 1💔 1
20500
#ماهیا
#فاطمهصابردوست
#پارت539
هرچند بعد از قاشق سوم، چهرهاش در هم شد و سرش را عقب کشید.
- معدهم درد میکنه! خودت بخور بریم.
هرچه منتظر ماندم، بعد از آن هم چیزی نگفت؛ آنقدر که خسته شدم و حالا من هم در سکوت، تنها به خیابان سرد و بیعابر زل زده بودم.
تنها مدام به ساعت نگاه میکرد و انگار منتظر بود؛ بعد از یک ساعت، بالاخره استارت ماشین را زد و چند خیابان را در سکوتی دلهرهآور طی کرد؛ و دست آخر جلوی یک دفترخانه اسناد رسمی ایستاد.
گنگ نگاهش کردم؛ هنوز نمیدانستم چه اتفاقی در حال وقوع است؛ تنها بر این باور داشتم که به او اعتماد دارم.
نگاهم را سمتش دادم؛ آخرین نگاههای بیتجربه و بچگانهای را که درد نکشیده بود.
تلفنش را دم گوشش قرار داد و بعد صدای مردانهای واژگویه شد.
- سلام حاج آقا. ما رسیدیم. میخواستم ببینم اومدید بیایم بالا؟
- ...
- بله... بله باهام هستن. باشه چشم... پس تا ده دقیقه دیگه بالاییم.
قطع کرد و من بیطاقت و معترض گفتم.
- فواد اینجا چه خبره؟!
دستش را به نشانه سکوت بالا آورد. و با جدیتی که هیچ به حالش نمیآمد به حرف آمد.
- ببین مهان!... ما الان میریم بالا. شناسنامه همراهته دیگه؟
گلویم خشک شده بود و قلبم پرتپش.
- آره.
- خب... میریم بالا. من شرایطی پیش اومده که باید خونه رو به نامت بزنم. هیچی نپرس! فعلا به هیچ کسی از این قضیه چیزی نمیگی. ه صلاحه خونه به نام تو باشه.
- فواد!
- دارم حرف میزنم وسط حرفم نیا! میریم بالا. ملک رو میزنم به نامت. اون خونه با همه وسیلههاش متعلق به تو هست! منم الان اوضاعی شده که هیچی نباید به اسمم باشه وگرنه برام دردسر ساز میشه.
❤ 5💔 1
20000
#ماهیا
#فاطمهصابردوست
#پارت538
وقتی عکسالعملی از او ندیدم. دست سردم را جلو بردم و روی صورتش گذاشتم، دقیقا روی همان چالی که در ابتدای دوستیمان، دلم برایش میرفت.
- فواد! چرا چیزی نمیگی؟
نفسش میلرزید، سرما از سر و صورتش میریخت.
وقتی انگشت شستم روی چال گونهاش نوازشوار نشست؛ گویی به خود آمد. تکانی خورد و رو از من گرفت.
استارت ماشین را زد و حرکت کرد.
- مهان! من خیلی گرسنمه
حرکاتش را نمیفهمیدم؛ گویی نمیفهمید دارد چه کار میکند. لب گزیدم و دستم را کشیدم.
- میخوای وایسی یه جا برات صبحونه بگیرم؟ بعد بهم بگو چی شد دیشب. باشه؟
خندهاش هرچه داشت شادی نبود.
هرچه داشت حالم را دگرگونتر ساخت.
آنقدر که کلافه به حرف آمدم.
- فواد این سکوت بیمعنیت دیگه داره کلافهم میکنه. از دیشب من جون کندم تو نمیگی چی شده؟ تو رو به جون مامان نسترنت بگو بهم.
و او لبهایش بسته شد. چشمانش را پردرد فشرد و تنها گفت.
- بزار یه چیزی بخورم حالم بده. باشه! بعدش باشه!
مرا به یک آش فروشی برد و از اول تا آخر نگاهم کرد. تنها متفکر و رنگپریده به من زل زده و من... از ترس اینکه نکند بلایی سرش بیاید. قاشق به قاشق از آش را برمیداشتم و درون دهانش میریختم.
❤ 4😢 2💔 1
19100