cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

نگار فرزین ( بی گناه)

بی گناه (آنلاین) آهو _ آوای زندگی _ بیراه عشق _ستاره های نیمه شب ( فایل کامل) وکیل تسخیری جلد یک و دو و سه نگار فرزین نویسنده @Negar_farzin_1350

Show more
Advertising posts
16 482
Subscribers
+21224 hours
+1557 days
+63730 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

خوش اومدید💚پارت اول https://t.me/c/1483010217/26594
Show all...
Repost from N/a
به شهر رنگارنگ رمان خوش اومدید😍 رمان دلخواهت رو‌از لیست زیر پیدا کن و از خوندنش لذت ببر❤️ سودای تقدیر https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 ❤️ جامانده https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎀 بی گناه https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🕊 روایت های عاشقانه https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk 🧊 کافه دارچین https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 ☕️ قاب سوخته https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🔮 منشورعشق https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎼 فودوشین https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎾 کلبه رمان های عاشقانه https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0 📚 سونای https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🍷 آشوب https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk 💝 وصله ناجور دل https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk ☕️ سایه ی سرخ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🌰 پناهگاه طوفان https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🍕 لوتی اماجذاب https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk 🎷 منتهی به خیابان عشق https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎲 سنجاقک آبی https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧩 یک روز به شیدایی https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk 💔 آناشه https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk 🎭 روزهای سفید https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0 🦋 شب های پاریس ماه نداشت https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0 🌜 ماهرو https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0 🍒 شاهزاده یخ زده https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0 🧀 ازطهران‌تاتهران https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0 🍍 گود من https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8 🧛 عاشق بی گناه https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk 💄 جاری خواهم ماند https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8 🐙 بیا عشق را معنا کنیم https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk 🐠 جدال دو عین https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk 🤡 ماه عمارت https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg 🍀 لیرا https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0 🦊 ویرانه های سکوت https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX 🥝 سبوی شکسته https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8 👀 طعمه‌ هوس https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8 ☂ سرنوشت ما https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk 🥃 مضطر https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f ☃️ فراموشی دریا https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk 🌊 لمس تنهایی ماه https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs 🌙 سی سالگی https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0 🎯 قرار نبود عاشق شیم https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk 💝 خواب https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0 💀 جوخه‌ ی‌تقلا https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk 🧶 چشم های آهیل https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0 👀 برزخ عشق https://t.me/+fq4q7yA0hjQ4YTk0 ❤️ شهربند گرگ سیاه https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk ☠ آرامش یک طوفان https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk 🐝 اسپار https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🪐 رمانسرای ایرانی https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 ✨ رمان های آنلاین https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🧶 جال https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 👓 طلا https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0 💄 منفصل https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0 🌈 به تودچارگشته ام https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk 🌻 به جهنم خواهم رفت https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk 🐾 وکیل تسخیری https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8 🌸 دلیبال https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk 🐚 فگار https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 👽 کوارا https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🪵 دیافراگم https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0 🌹 عروسک آرزو https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 💝 شبی در پروجا https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🌵 گلاویژ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🍂 دل بی‌جان https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0 🐝 راز مبهم https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk ⭕️ عشق محبوس شده https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 🩵 ردپا ی آرامش https://t.me/+jJGLbKnZ6GxlZjc0
Show all...
Repost from N/a
نفس و هیراد رو میشناسین😂👇 نگاهم از روی هیرادی که روی کاناپه کتاب می‌خوند، گذشت و به تلویزیون روشنی رسید که داشت برای خودش داستان زندگی عقاب‌هارو پخش میکرد! کنارش نشستم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره سرشو کرد تو کتاب! حرصی از بی‌توجهیش، ولوم تلویزیون رو تا ته بردم بالا! بهت زده دوباره بهم خیره شد اما بدون نگاه کردن بهش، زل زدم به تلویزیون که بگم مثلا من چقدر به سرنوشت اون بچه عقاب علاقه دارم! می‌دونستم از صدای بلند بدش میاد‌. با حرص کتاب رو ورق می‌زد.. خندم گرفت. مطمئن بودم هیچی از کتاب نمی‌فهمه! یهو کتاب رو پرت کرد رو میز و بهم خیره شد. حالا این من بودم که با بهت هنوز به تلویزیون زل زده بودم. چون حتی نگاهش رو یک سانتم جابه‌جا نمی‌کرد و میدونست من از اینکه یکی بهم خیره بشه بدم میاد! با حرص پامو تکون دادم و آخر تسلیم شده و عصبی بهش خیره شدم. نیشخندی زد و به یک جهش روم خیمه زد. متعجب و با ضربان بالا رفته گفتم: _ چی چیکار میکنی؟! لبخند کجی زد: _ از اونجایی که خیلی به عقاب‌ها علاقه داری.. خواستم عملی بهت نشون بدم این پرنده چطوری طعمشو شکار میکنه! _ چ چیی میگی.. برو اونور! بینیش رو توی موهام فرو برد و گفت: _ هوم... بوی یه طعمه چاق و چله میدی... واقعا عقاب صبوریم که هنوز یه لقمه چپت نکردم! هولش دادم و خواستم بلند شم که با کاری که کرد....🔥🔥 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 خدایا😂😂 این دختر و پسر عجوبه تاریخی‌ان! برای هم جون میدن ولی هر روز باید برن روی مخ همدیگه.تازه تهشم که به کارهای خوبی ختم میشه😂🤣
Show all...
Repost from N/a
- عروسم طبقه بالاست اتیش گرفته. صدای عمه جون رو شنیدم که داشت میگفت من بالام. با بغض مشت کوچیکمو کوبیدم به در. - کمک...دانا کمکم کن من اینجام. از پنجره نگاهشون کردم عمه داشت چیزی رو تند تند تعریف میکرد. - خیلی وقته بالاست فکر کنم مرده جناب. ولش کنید خودمون بریم تا آتیش خاموش بشه. با هق هق خواستم سمت پنجره برم ولی اتیش شعله کشید. با جیغ رفتم عقب و روی زمین افتادم. سرم به جای سفتی خورد. - اقای آژگان میگن خانومتون بالاست. - نه نیست. ولش کنید چیزیش نمیشه مثل موشه یه جا جا گرفته واسم اهمیتی نداره خونه رو نجات بدید. اشکم از گوشه ی چشمم راه افتاد. من توی دلم بچش رو داشتم بچه ای که توی شکمم بود و اون هرشب موقع خواب اینقدر تکون میخورد که مشت و لگدش توی دلم بود ولی دوسش داشتم بچه ی اون بود دیگه دانا آژگان. خواستم بهش بگم که حاملم ولی توی اشپزخونه شنیدم به مامانش گفت بچه نمیخواد و اگه حامله بشم میگه سقط کنم نافرمانی کردم و گذاشتم بزرگ شه تا شاید با صدای قلب کوچولوش دانا دلش به رحم بیاد ولی وقتی صدا رو برای عمه پخش کردم دیدم که بنزین رو توی اتاقم ریخت مادرشوهرم من و نوش رو اتیش زد) با دست لرزونم موبایلم رو برداشتم و شماره ی دانا رو گرفتم سریع جواب داد - بفرما جناب گفتم یه جاییه داره زنگ میزنه. لبای خشکم از دود رو تکون دادم - دانا من هنوز بالام بین اتیشی که مادرت زد گفتی از بچه بدت میاد مامانت اون رو کشت، اینقدر دود توی نفسمه حسش نمیکنم تکون خوردن نوه ی آژگان هارو حس نمیکنم حالا برو راحت باش با اون منشی قشنگه که کش موش توی حموم بود ولی یه خواهش دارم.. حرف نمیزد فقط تند تند نفس میکشید حتما خوشحال بود و داشت میخندید هقی زدم و شیشه ی پنجره از آتیش ریخت - توی تلگرام صدای قلب بچمونو فرستادم گوشش بده. بچه حقشه باباجونش لااقل صدای تاپ تاپ قلبشو بشنوه. دیگه نتونستم حرف بزنم چشم هام بسته شد و گوشی افتاد چشم های نیمه بازم روی در موند دری که همه جاش اتیش گرفته بود دیگه امیدی به من نبود - زنم توئه. بچم مرد نجاتش بدید - شرمنده اقا دیگه نمیشه کاری کرد خونه داره متلاشی میشه چشم هام کامل روی هم میوفته و صدای جیغ و فریاد دانا گوشم رو پر کرد برای نطفش نگران بودنه؟ اشک اخرم ریخت و نفس اخرمم با دود دادم پایین. این ته من بود. https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 ❌❌❌❌❌❌ یک سال بعد دختره با سوختگی ۵۰ درصدی زنده میمونه ولی بچش میمیره😭 حالا بعد از چندماه داره میره مهریش رو بگیره که بره خارج https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0 https://t.me/+ZOmTwDycCoNkMTk0
Show all...
Repost from N/a
-دختره میگه ازت بارداره! بهتر نیست مسئولیت بچه ای که به وجودش آوردی و گردن بگیری؟ عصبی از جاش بلند شد که ترسیدم. مردونه غرید: - خانم وکیل چرا متوجه نمیشی میگم من مطمئنم اون بچه مال من نیست! اون شب باهاش خوابیدم اما می‌دونم بچه مال من نیست. دستام مشت شد، مردی که دوستش داشتم جلوی روم داشت بهم می‌گفت با کس دیگه ای بوده. بغض چسبید بیخ گلوم: - پس باید بره آزمایش ابوت بده اون خانوم - تا این سه ماهش بشه و بره آزمایش بده حیثیت منو می‌بره. این بار منم داد زدم - وقتی باهاش خوابیدی باید به این چیزا فکر می‌کردی بعد آزمایشم اگه تو پدر اون بچه باشی باید مسئولیتش و به عهده بگیری اگه نه هم که هیچ... متعجب از بغض و صدای بلندم چند لحظه ساکت شد.. به عنوان وکیلش حق داد زدن سرشو نداشتم، اما به عنوان.... - تو به من حس داری؟ - چی؟ معلومه که نه! من فقط من فقط دلم به حال اون زن بیچاره که گیر تو افتاده میسوزه این بار اخماش پیچید بهم - پس بهتر وکیلمو عوض کنم! چون شما منو همین الان مقصر می‌دونی کیفش را برداشت و سمت در خروجی رفت. دستش روی دستگیره در بود که ناخودآگاه از جام بلند شدم - واستا... آره من دوستت دارم!! https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0 عاشق موکلم شدم، موکلی که شاید پدر یه بچه‌ی دیگه بود اما..‌.
Show all...
کانال رسمی الهام فتحی

نویسنده ی رمان های... طور سینا مهلا عاشک دستم را بگیر بی بازگشت فتان ❌️ تمام قصه ها در دست چاپ هستند و خواندن فایل آن ها به هر طریقی غیر اخلاقی و حرام است. اینستاگرام نویسنده👇 http://www.instagram.com/elham_fathi66

Repost from N/a
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️#پارت_1 - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
Show all...
Repost from N/a
دهمین چاقو هم جلوی چشمام تو تنش فرو کردن و تقریبا مرده بود! زمین پر از خون بود و هنوز وای نیمه جون بود و داد زدم: - بسه آدمام از دورش کنار رفتن که بالا سرش زانو زدم موهاشو کشیدم که سرش اومد بالا بهم خیره شد و من لب زدم: - چطور آدم رذل و کثافتی مثل تو می‌تونه چنین دختر پاک و مهربونی داشته باشه چشماش ترسید و نه ای گفت به زور لب زد: - ب‌‌‌ به به اون کا کاری نداش... نتونستم ادامه بده که نیشخندی زدم: - تو نگران اون نباش دخترت خیلی وقته که همه جوره مال من شده نگاهش رنگ باخت که سرش و هول دادم رو زمین و خیره به عکس خندون ویان که روی میز کارش بود گفتم: - خلاصش کنید و صدای تیری که از لوله خفه کن بلند می‌شد توی گوشم پیچید و تموم شد، باند من شبح سیاه انتقامشو گرفت ولی من گیر چشمای عسلی دختر توی عکس شده بودم! دختری که قاتل پدرش من بودم و اگه می‌فهمید یه روز این حقیقت و چی می شد؟! https://t.me/+dzpx6jUPkRxkZDM0 https://t.me/+dzpx6jUPkRxkZDM0 صدای قرآن، گریه، همهمه... هفت پدرم بود و من هنوز جزعت نداشتم برم سر خاکش یا تو مجلسش؛ بی کس شده بودم! سرمو روی زانوم گذاشتم و هق هق کردم که چند ضربه به در خورد و صدای خدیجه خدمتکار خونه به گوشم رسید: - خانم؟ عمتون گقتن صداتون کنم زشته نمی‌رید پایین جوابی ندادم دیگه نه پدر داشتم نه مادر و این فامیلام چهلم به بعد دیگه حتی حالمم نمی‌پرسیدن؛ هق هقم از بی کسی شکست که به یک باره صدای مردونه ی آشنایی به گوشم خورد و همایون بود: - ویان بیا درو باز کن ببینم این سری نتونستم بشینم بلند شدم و در و باز کردم و با دیدنش بی‌توجه به خدیجه پریدم بغل همایون گریه کردم... به آغوشم کشید و بردم تو اتاق و در بست و گفت: - جانم گریه کن آروم شی! لب زدم: - همایون بابامو به قتل رسوندن؛ به زجر کشتنش! همایون بی کس شدم بی کسم کردن دستشو رو کمرم می‌کشید و هیچی نمی‌گفت که ازش جدا شدم و روی تخت نشستم: - نمی‌دونم چیکار کنم! نمی‌دونم - جواب تماس منو ندی، غذا نخوری، نری سر خاک بابات عزا داری درست نکنی که نمیشه درست عزا داری کن بزار کناری بیای روی تختم دراز کشیدم و اشکامو پس زدم: - اکه مرگ خدا بود حق بود می‌گفتم اره باید عزاداری کنم ولی نه که بابامو بکشن اونم با زجر و درد یه روزی پیدا میکنم قاتلشو خودم با دستای خودم می‌کشمش همکاراش میگن کار شبح سیاه اسم یه باند کنارم روی تخت نشست: - هر کی هر چی میگه گوش نده خودتم تو این چیزا دخالت نده اگه اون گروه یا باند با تو ماری نداشته یعنی طرف حسابش بابات بوده غریدم: - یعنی ول کنم کسی که تنها کس منو ازم گرفته بیخیالش شم؟ نه منو فقط انتقام آروم می‌کنه بعد مکثی گفت: - زورت می‌رسه که بخوای انتقام بگیری؟ تازه از کجا معلوم شاید اون آدمام از بابات انتقام گرفتن نگاهمو بهش داد و روی تخت نشستم اما نگاهم روی تتو ی ساعدش نشست نوشته بود black soul = روح سیاه چند لحظه مکث کردم و نگاهم و به چشماش دادم که نیشخند زد: - چیه؟ یکم تو خودم جمع شدم: - همایون حالم خوب نیست برو از اتاقم بیرون الان فامیلم پشتم حرف در میارن با دستش اشکامو پاک کرد: - پایین به همشون گفتم نامزدتم تو دیگه مال منی! جز منم کسی رو نداری پس نترس بخواب استراحت کن تا برن من می‌مونم پیشت بعدش وسایلتو جمع می‌کنیم می‌ریم عمارت من بدنم کمی لرز گرفت، اونم قطعا فهمیده بود و لب زد: - بخواب ویان سری به چپ و راست تکون داد و تا خواستم پاشم جیغ بزنم دستش روی دهنم نشست و روی قفسه سینم کوبید و محکم نگهم داشت و گفت: - خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم فهمیدی! هیش هیش نترس من که بهت آسیبی نمیزنم جوجه من دوست دارم و پاش رو روی قفسی سینم گذاشت تا تکون نخورم و من از ترس این بار گریم گرفته بود که دست تو جیب کتش کرد و سرنگی دراورد نزدیک گردنم برد که تقلا کرم اما هیچ به هیچ پچ زد: - بخواب ویان الان بهترین چیز واسه تو خواب نترس فقط بیهوش میشی چیزی نیست و بعد سوزش و سیاهی... https://t.me/+dzpx6jUPkRxkZDM0 https://t.me/+dzpx6jUPkRxkZDM0 https://t.me/+dzpx6jUPkRxkZDM0
Show all...
Repost from N/a
دختره نامزد عشق سابقش رو میدزده😭💔 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 نگاهم به چهره اشکی اون دختر افتاد. معصوم بود.. خیلی پاک! پوزخندی زدم. منم یه روزی مثل خودش بودم.. ولی نذاشتن...... هیراد با نگاهی که ازش خون می‌بارید خیره منو کیان بود. حقم داشت... عشقشو دزدیده بودیم! مردی که یه روز فکر می‌کردم من تنها معشوقه زندگیشم... تا ابد! _ بذار مریم بره نفس.. هرچی میخوای بهت میدم.. مشکل تو با منه.. به اون کار نداشته باش! با حسادت به سمت اون دختر ظریف رفتم و از موهاش کشیدم. از درد جیغ کشید! _ چیه... برای این داری یقه جر میدی؟ اون موقع که با من بازی میکردی یادت نبود عزیزانت قراره کارما پس بدن؟! سرم داد کشید: دستتو بکش! https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 با فریادش به خودم لرزیدم و ولش کردم. با دستای بسته آروم خودش رو روی زمین کشید و به هیراد چسبید. اونم دستاش بسته بود! صدای درماندش بلند شد: _ باشه... میدم.. هرچی پول میخوای میدم.. فقط بذار این بره! کیان: حرفشو گوش نکن نفس... یادت نره چطور گولت زد.. اون خوب بلده دروغ بگه و نقش بازی کنه.. تا پولو نگرفتیم، ولش نمی‌کنیم! نگاهم توی نگاه گیرای پر احساسش گیر افتاده بود. یه نگاه عاشق قدیمی که باهاش خاطره‌ها داشتم! ولی..... کیان راست می‌گفت. خوب بلد بود بازی کنه.. اینو وقتی متوجه شدم که تو یه لحظه از غفلتم استفاده کرد و دستاشو باز کرد. اسلحش رو به سمتم گرفت و با دست دیگش اون دختر رو توی آغوشش حبس کرد. نمیدونم چرا... ولی جسورانه به سمتش دویدم و اونم ماشه رو کشید. درست جلوی پاشون افتادم.. با خونی که با شدت از قلبم بیرون ریخت.. قلبی که عاشق بود! نگاه بهت‌زدش دردی دوا نمی‌کرد.. اون خیلی وقت بود که منو کشته بود و نمیدونست! کنارم زانو زد.. صداش رو نمیشنیدم ولی لب خونیم عالی بود: _ من چیکار کردم! چشام داشت بسته می‌شد که به سمتم هجوم آورد و توی آغوش محکمش به سیاهی مطلق سلام گفتم! https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 بیاین ببینید سر پسره چه بلایی میاد😭💔💔
Show all...
Repost from N/a
به شهر رنگارنگ رمان خوش اومدید😍 رمان دلخواهت رو‌از لیست زیر پیدا کن و از خوندنش لذت ببر❤️ سودای تقدیر https://t.me/+uygwDOZlMsQwMmE0 ❤️ جامانده https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎀 بی گناه https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🕊 روایت های عاشقانه https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk 🧊 کافه دارچین https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 ☕️ قاب سوخته https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🔮 منشورعشق https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎼 فودوشین https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎾 کلبه رمان های عاشقانه https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0 📚 سونای https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🍷 آشوب https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk 💝 وصله ناجور دل https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk ☕️ سایه ی سرخ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🌰 پناهگاه طوفان https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🍕 لوتی اماجذاب https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk 🎷 منتهی به خیابان عشق https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎲 سنجاقک آبی https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧩 یک روز به شیدایی https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk 💔 آناشه https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk 🎭 روزهای سفید https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0 🦋 شب های پاریس ماه نداشت https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0 🌜 ماهرو https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0 🍒 شاهزاده یخ زده https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0 🧀 ازطهران‌تاتهران https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0 🍍 گود من https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8 🧛 عاشق بی گناه https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk 💄 جاری خواهم ماند https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8 🐙 بیا عشق را معنا کنیم https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk 🐠 جدال دو عین https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk 🤡 ماه عمارت https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg 🍀 سالیز https://t.me/+7c77UZ1Xr5k3OTA8 💅 هایش https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz 🥬 لیرا https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0 🦊 ویرانه های سکوت https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX 🥝 سبوی شکسته https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8 👀 شیطان مظلوم من https://t.me/+sqxmYYtdmnk0NGU0 👄 طعمه‌ هوس https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8 ☂ سرنوشت ما https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk 🥃 مضطر https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f ☃️ فراموشی دریا https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk 🌊 لمس تنهایی ماه https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs 🌙 تبار https://t.me/+_YxoeeEfQss4MGVk 🔮 ضربان https://t.me/+feDAzk7KXQ84MWQ0 💰 مودت نوشکفته https://t.me/+Vyde_aMYHJA0NWI0 🎄 سی سالگی https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0 🎯 ترفنج https://t.me/+TO8RyEk4NQMxZmVk 🥭 قرار نبود عاشق شیم https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk 💝 لیلی درسیسیل https://t.me/+9IL05T6OAEo1YmU0 🌎 رمانخانه آتی https://t.me/+o70dmih471YxN2E0 ✨ خواب https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0 💀 جوخه‌ ی‌تقلا https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk 🧶 چشم های آهیل https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0 👀 برزخ عشق https://t.me/+fq4q7yA0hjQ4YTk0 ❤️ شهربند گرگ سیاه https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk ☠ کد عشق https://t.me/+XnoTF7qmQyJjNzk0 💍 رهایی https://t.me/+4s9jFl58EpgyYzE0 🐝 زخم دل https://t.me/+30Jm6-CnAvU5Y2Y0 🫀 آرامش یک طوفان https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk 🐝 اسپار https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🪐 دنیای تاریک https://t.me/+NZJC-Zf4oIA2YjJk 🦆 طنین تنهایی https://t.me/+5DRQtVmZeQg2YTBk 🎯 رمانسرای ایرانی https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 ✨ رمان های آنلاین https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🧶 جال https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 👓 طلا https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0 💄 منفصل https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0 🌈 به تودچارگشته ام https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk 🌻 به جهنم خواهم رفت https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk 🐾 وکیل تسخیری https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8 🌸 دلیبال https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk 🐚 فگار https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 👽 کوارا https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🪵 دیافراگم https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0 🌹 عروسک آرزو https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 💝 شبی در پروجا https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🌵 گلاویژ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🍂 دل بی‌جان https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0 🐝 راز مبهم https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk ⭕️ عشق محبوس شده https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 🩵 ردپا ی آرامش https://t.me/+jJGLbKnZ6GxlZjc0
Show all...