cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

Advertising posts
20 743
Subscribers
+8124 hours
+1427 days
+31630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

شش ساله بود که پدر و مادرش را در یک مرگ خاموش از دست داد. مادربزرگش تنها یادگاری که از دخترش به جا مانده بود را به زیر پر و بال خود گرفت و تا هفده سالگی او را در قفسی از مراقبت های بی حد و حصرش قرار داد. با محافظت شدید مادربزرگش، حتی رنگ یک مرد را هم به خود ندیده بود اما یک روز مردی جوان و جذاب، درب خانه اش را زد و خبر از وجود مردی در زندگی اش داد که همیشه حضورش را از او دریغ کرده بود. مردی که او را وارث امپراطوری خود کرده بود... https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0 اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥
Show all...
شش ساله بود که پدر و مادرش را در یک مرگ خاموش از دست داد. مادربزرگش تنها یادگاری که از دخترش به جا مانده بود را به زیر پر و بال خود گرفت و تا هفده سالگی او را در قفسی از مراقبت های بی حد و حصرش قرار داد. با محافظت شدید مادربزرگش، حتی رنگ یک مرد را هم به خود ندیده بود اما یک روز مردی جوان و جذاب، درب خانه اش را زد و خبر از وجود مردی در زندگی اش داد که همیشه حضورش را از او دریغ کرده بود. مردی که او را وارث امپراطوری خود کرده بود... https://t.me/+Iud7fnk2j7ViYzU0 اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️‍🔥
Show all...
همین حالا در #ایگل_پلاس ۵۰ عضو شو و پارت جلوتر رو بخون 🤩 با هفته ای ۱۲_۲۰ پارت شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش با پارتهای بیشتر اعلام شد 👏🏻 حق عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال ) 6037701165991479 نیلوفر لاری لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر @ped_ramm
Show all...
Repost from N/a
_ جراح آورده .... میخواد همینجا چربی های زنشو دربیاره .... دختره طفلی فکر نکنم دووم بیاره از دکتر خیلی میترسه ! از چیزهایی که میشنیدم تمام بدنم میلرزید .... خود را در اتاق می اندازم و در کمد قایم میشوم که در اتاق باز میشود و صدای محمدطاها ، شوهرم ، به گوشم میرسد + بیا بیرون ریحانه ..... یالا دختره خیکی ! دلم میشکند و احتمالا او هم این صدا را میشنود که نزدیک کمد میشود و در را به شدت باز میکند + با این هیکلت رفتی اینجا قایم شدی فکر میکنی نمیبینمت ؟! یالا برو روی تخت ..... دکتر اوردم خلاص کنم هم خودم رو هم تو رو ! مرا که ایستاده همان جا میبیند ، فریاد میزند که میلرزم + یالا !! _ ط..طاها لطفا ق..قول می..میدم که ر..رژیم بگیرم پوزخند میزند و بازویم را میگیرد و مرا بیرون میکشد + از این قولها تا حالا زیاد دادی .... منم مَردَم ... نیاز دارم . از وقتی ازدواج کردیم نمیتونم حتی ببوسمت ! حالم داره به هم میخوره ، بفهم ! لب پایینم را در دهان میکشم تا نبیند چگونه میلرزم از ترس و غم ! _ ق..قندو حذف میکنم .... به خ..خدا .... به جون خودم پوزخند میزند و لباسم را میگیرد و دنبال خود میکشاند + تویِ بیشعور همین دیروز اینو نگفتی ؟! خودم دیدم نصف شب رفتی سراغ شیرینی های تو یخچال ! مرا هول میدهد و تعادلم را از دست میدهدم و روی تخت می افتم _ آیییی ... نه .... نکن اینکارو طاها به روی ترسیده ام پوزخند میزند و صدایش را بالا میبرد + بفرمایید داخل آقای دکتر دکتر با کیف پزشکی بزرگی وارد میشود میترسم و خود را عقب میکشم که پایم را میگیرد و نمیگذارد تکان بخورم دکتر مرا نگاه میکند و طاها را خطاب قرار میدهد × آقای مقدم من بهتون گفتم کار پر از ریسکی هست ... بهتر بود میومدین بیمارستان طاها سری به طرفین تکان میدهد و فشار بیشتری به مچ پایم وارد میکند + نه دکتر ..... این همه دنبه و چربی از حال نمیره . شما کارِتون رو انجام بدین جیغ میزنم او حتی دلش به حالم نمیسوخت با خود فکر نمیکرد که جلوی مادر و خواهرش اینگونه مرا خوار و حقیر نکند ! × بسیار خب ! اجازه بدین داروی بیهوشی رو تزریق کنم _ یا خداااا .... خدایا خودت کمکم کنن دکتر که سرنگ را پر میکند و سمتم می آید ، باری دیگر دست به دامان طاها میشوم _ تو رو جون هر کی دوست داری طاها .... نمیخورم ..... به خدا دیگه چیزی نمی..... دیگر نمیتوانم چیزی بگویم نمیدانم چه میشود که پلک هایم روی هم می افتند اما دکتر که امپول نزده بود ! https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8 https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8 https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8 https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8 https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8 https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8 + به ولله فقط میخواستم بترسونمش مادر ..... قصد نداشتم همچین کار احمقانه ای بکنم که ! صدای مادرش به گوشم میرسد × شیرم حلالت نمیکنم اگر اتفاقی واسه ریحانه افتاده باشه ..... به تو هم میگن مرد ؟!! من اینطوری بزرگت کردم ؟! صدای کلافه طاها به گوش میرسد + غلط کردم ... گوه خوردم .... شما که میدونی چه قدر دوستش دارم . مرا میگفت ؟! مرا دوست داشت ؟! + چرا به هوش نمیاد دکتر ؟! اتفاقی واسش نیوفتاده باشه ؟؟؟ نگرانی او برای من نبود .... خواب میدیدم گوش هایم اشتباه میشنیدید البته اگر هم نگرانی اش برای من بود ، دیگر دیر بود به خود قول داده بودم که بروم طلاقم را بگیرم و وقتی برمیگشتم که بتوانم انتقام تمام این روزها و لحظه ها را از او بگیرم بچه ها لینک کانال vip رو واستون پیدا کردم ..... عضو بشین که لینک زود متقضی میشه ❌❌❌❌ https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8 https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8 https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8 https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8 https://t.me/+aTOVy7OeWQUzNDY8
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
🍎فقط با چند پارت اولش قرارداد چاپ گرفته سراسر روزهایم پر از "یا" بود. یک حرف ربط بیهوده ی لعنتی که نمی گذاشت در همین نیمه شب افسرده ام دست هایم را هدایت کنم برای تماس گرفتن و فریاد بکشم از غم نبودن و نداشتنت در حال جان کندنم. یک کلام شفاف به خورد این قلب سکته زده ام بده و خلاصم کن. تا کی می شد به این وضع باطل ادامه داد؟ شک نداشتم دست هایم برایش رو شده. از خانمی اش بود لابد که مُشت میان چشم هایم نمی زد.که کاش کور شوم و نبينم گره دست هایش را با بخت جدید، یار جدید، نصیب و قسمت از راه رسیده ی جدید. اینکه چشم به روی نیازهای ملتمسم ببندم و با عربده کشیدن سر خود و دود کردن حرف های میان دلم نشسته از خودم انتقام بگیرم، جزای عمرِ تباه گذرانده شده ام بود. #قبل_چاپ_بی_سانسور_بخون #موضوع_جدید #پارت_گذاری_منظم https://t.me/+3kIndUQMsN82ZDlk
Show all...
Repost from N/a
_ غیابی طلاقت داده... غیابی! دنیا می‌چرخید دور سرش. لبه‌ی پرتگاه ایستاده بود. درست در آستانه‌ی سقوط... چطور باید باور می‌کرد آن ادعا را؟ مگر می‌شد مردی که همین سه شب پیش، در آغوشش خوابیده بود، آنقدر نامهربان و تلخ، رهایش کرده باشد؟ حانیه با پوزخند نگاهش کرد و گفت: _ از خواب بیدار شو دختر خوش‌خیال! امیرمهدی از اولشم تورو نمی‌خواست... به خاطر مصلحت مجبور شد عقدت کنه و حالا که خرش از پل گذشته، دیگه نیازی به تو نداره! راست می‌گفت؟ یعنی دروغ بود دوستت دارم‌هایش؟! حانیه انگشت سبابه‌اش را محکم به پیشانی‌اش کوبید و با حرص گفت: _ امیر از اولشم عاشق من بود! جونش می‌رفت برام... هنوزم همینطوره. تورو طلاق داده که هیچ مانعی سر راهمون نباشه پس فراموش کن این یه سالی که زنش بودی رو... که البته زن و شوهریتون عاریه بوده، مگه نه؟ بهم گفته دستشم بهت نزده! تیر خلاص را حانیه رها کرد و صاف خورد وسط قلب حنا. دیگر نیم‌قدم مانده بود به سقوط آزاد و اشک‌هایش جاری شده بود. _ با این‌حال مهریه‌ت رو کنار گذاشته! به یکی هم سپرده که بعد از این مدتی که باید از طلاق بگذره تا بتونی دوباره ازدواج کنی، بیاد خواستگاریت که سرکوفت نشنوی از اطرافیان! امیره دیگه... دلرحمه! حنا شوکه نگاهش کرد. امیرمهدی چطور توانسته بود این‌کار را با او بکند؟ چطور...؟ _ چی گفتی؟ _ درست شنیدی! مردی که تا همین دیروز شوهرت بود، قبل از طلاق دادنت، برات خواستگار هم پیدا کرده! می‌دونی یعنی چی؟ یعنی تو پشیزی ارزش نداری برای اون! حالا خشم و ناباوری بود که جای اشک از چشم‌های حنا بیرون می‌زد. همان موقع، قامت بلند او را میان قاب در دید... ایستاده بود و درسکوت تماشا می‌کرد که چطور فرو می‌ریزد. به سمتش رفت و پرسید: _ دروغه... نه؟! امیرمهدی سر پایین برد و سکوتش، دنیا را روی سر حنا آوار کرد. جلویش ایستاد و دستش را کشید: _امیرمهدی... _ محرم نیستیم! او که دستش را عقب برد، قلب حنا ایستاد. محرم نبودند... محرم نبودند دیگر... غیابی طلاقش داده بود... حلقه‌اش هم دیگر دستش نبود... _ سه روز پیش محرم بودیم... کنار هم خوابیدیم... گفتی دوستم داری... گفتی هراتفاقی افتاد، نباید به دوست داشتنت شک کنم! دروغ بود؟ _ دروغ بود... برو و سختش نکن. _ برم که با حانیه تنها باشی؟ _ آره... فقط برو! نفس حنا دیگر بالا نیامد. _ این دومین‌باره که داری منو ول می‌کنی... اشک‌‌هایش بی‌مانع چکید. _ یه‌بار بخشیدمت چون عاشقت بودم، اما دیگه نمی‌بخشم... حتی اگه بمیری هم نمی‌بخشمت، امیرمهدی! آن حرف را زد و با سیل اشک‌هایش گذشت از کنار او و ندید که چشم‌های امیرمهدی هم اشک‌آلود بود... نفهمید که نباید به دوست داشتنش شک می‌کرد! https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
Show all...
Repost from N/a
#پارت130 جیغ های نازدارِ پناه، نه فقط اتاق، بلکه کل عمارت را پُر کرده بود. _ آییی… آییی درد داره… _ تحمل کن دردت به جونم! این لباسِ لعنتیت تنگه! الان دستتو می‌بندم. دیگه تموم می‌شه. پیرزن و خدمتکار ناباورانه پشتِ در ایستادند! این آقا امیرپارسا بود که تا این حد مهربان و عاشقْ حرف می‌زد و دخترکوچولو را دلداری‌اش می‌داد که درد نکشد؟! ناریه خطاب به بی‌بی گفت: _ دیدید گفتم این‌جا خبراییه بی‌بی؟ نگفتم این دختر، دمِ عروسیِ شازده، با دلبری و بی‌حیایی، آقا رو از راه به در می‌کنه!! زخمِ دستشو بهانه کرده و امیرخانو کشونده اتاق خودش! بی‌بی رنگ به رو نداشت. چه خبر شده بود؟ یعنی واقعا امیرپارسا، نوه‌ی خلفِ علی‌شاه که از قضا فردا شب قرار بود با دختر حاجی ازدواج کند، حالا داشت با دخترعمه‌ی وزه و پرشورش وقت می‌گذراند؟ همان دخترِ کوچک و موطلایی که در این خانه بزرگ شده بود وهیچ‌کس به حسابش نمی‌آورد؟؟ به گونه‌ی خود کوبید: _ پسرِ عزب دمِ نامزدیش، داره با دختری که… لعنت بر شیطون! از امیرپارساخان بعید بود! این همه سال به هیچ ‌زنی نگاه چپ نکرد. الان فریبِ یه الف بچه رو‌ می‌خوره…؟؟ _ دل که این چیزا حالیش نمیشه بی‌بی! همه مون فهمیدیم آقا امیرپارسا دلش پیش پناه بود… ‌مرد سی ساله یه خواسته‌هایی‌ام داره. من که می‌گم امیرخان تا عمر داره جز پناه با هیشکی نمی‌مونه. حتی زنش! اگر یزدان‌خان می‌فهمید پوست پناه را می‌کَند. اگر هلن بانو میفهمید سکته می‌کرد! امیر این‌بار جدی شده بود. که غرید: _ باید زخمتو بشورم! ساکت بشین سر جان و اون روی سگ منو بالا نیار پناه! وگرنه بیش‌تر خون می‌آد. _ آیییی درد داره… آیییی نمی‌خوام…. اصلا به تو چه؟؟؟ تو‌برو بیرون! پیرزن به گونه‌ی خود کوبید! عجب جرأتی داشت پناه! فقط او بود که می‌توانست با امیرپارسا این‌طور صحبت کند! _ نعوذوبالله! این خلوت ممکنه به گناه و خبطی برسه. دوتا جَوونن و نفرِ سوم شیطونه که میاد سراغشون! صدای ملوس پناه را شنید که نفس‌زنان می‌گفت: _ من دیگه نمی‌تونم! دیگه نمی‌خوام امیر! آیییی دستم آی! درد داره! همان لحظه صدای قدم‌های محکم یزدان و پشت سرش هلن‌بانو آمد. بی‌بی سعی کرد جلویشان را بگیرد. نتوانست.نازلی کنارشان بود و مثل اسفند روی آتش جلزولز می‌کرد: _ شوهر من این‌جا داره چی‌کار می‌کنه؟؟ یزدان یک‌دفعه کفری در را هل داد و وارد شد. با صحنه‌ی مقابل، همه خشکشان زد. امیرپارسا برگشت سمت در و پناه دردکشان، دست زخمی‌اش را از بین دستان گرم امیر بیرون کشید. خون روی زمین ریخته بود. _ شماها… شما… امیرپارسا کت‌شلوار تن داشت. عصبانی بود و دلش تابِ دیدن دردکشیدن پناه را نداشت… پناهی که تمام وجود مردانه‌اش را با یک اخم کوچکِ خود می‌لرزاند. پناهی که برای او حکم زندگی داشت… ولی مجبور بود فردا شب کنار دخترِ دیگری خطبه‌ی عقدش خوانده شود! اخم‌آلود پرسید: _ چه خبر شده همه ریختید این‌جا؟ عصبانی بود و یزدان فهمید به خاطر درد دست پناه است… یزدان می‌دانست دلِ پسرش از مدت‌ها پیش گیر این دختر است. ولی پناه لایق شازده‌ی او‌ نبود! یتیم بود. کسی را نداشت! دردانه پسر او، وارث او، امیرپارسا جواهریان کجا و پناهِ بی‌کس کجا…. عقد پناه و نازلی باید فردا شب انجام میشد! بی‌بی به آتلِ صورتی و کوچکی که دست امیر بود و دقایقی پیش تلاش می‌کرد دست باندپیچی شده‌ی پناه را توی آن بندازد نگاه کرد. پناه حالا بغض داشت. امیر دوباره سعی کرد دست زخمی اش را بگیرد. ولی پناه ضربه‌ی محکمی زیر آن زد و با چشمی پر از بین همه گذشت و رفت… نگاه امیرپارسا و قلبش پشت سر او‌ ماند… بوی تن دخترک زیر شامه‌اش بود… پناه موبایلش را درآورد. با صورتی خیس از اشک خطاب مردی غریبه و مرموزی گفت: _ تصمیممو گرفتم… می‌خوام صبح از خونه فرار کنم… نمیتونم عروسی کردن اونا رو ببینم… اگه ببینم می‌میرم… کمکم میکنی؟ _ کجا؟؟ صدای امیر باعث شد از جا بپرد… https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk تو‌ گرگ‌ومیشِ هوا، با یه ساکِ کوچیک فرار کردم. نمی‌خواستم داماد شدنِ عشقمو ببینم... نمی‌خواستم تا اخر عمر، جلوی زنش خم و راست می‌شدم! رفتم که از دردِ عروسش نَمیرم… سه سال بعد، وقتی برگشتم ایران همه‌چی عوض شده بود... اون تبدیل شده بود به یه مردِ زخم‌خورده‌ی بداخلاق و منْ زنِ تنها و زیبایی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. قوی و پولدار شده بودم. دیگه اون دخترِ یتیمی که تو عمارت، حتی دایی و خاله‌ی خودشم بهش رحم نمی‌کردن نبودم! ولی قلبم هنوز شکسته بود. نمی‌تونستم فراموشش کنم. می‌گفتن زنش‌و ترک کرده. می‌گفتن شبا به یادمه و خیلی دنبالم گشته. ولی من می‌خواستم انتقام بگیرم! می‌خواستم اون عمارت و آدماش‌و به خاطر گذشته مجازات کنم، اما اتفاقی افتاد که…😳🔥❌❌ https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
Show all...
در حال حاضر در #ایگل_پلاس ۵۰ پارت جلوتریم 🤩 شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش با پارتهای بیشتر اعلام شد 👏🏻 حق عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال ) 6037701165991479 نیلوفر لاری لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر @ped_ramm
Show all...
Repost from N/a
00:10
Video unavailableShow in Telegram
"اسم طرف رو تریلی نمی کشه" قطعا اینو شنیدید ،داریوشِ سلطانی؛اسمشو تریلی نمی کشید حقیقتا اما من چی کار کردم؟ با دلبری زمینش شدم😎 اوه صبر کنید....این تمومِ فاجعه نیست"جلویِ قاضی و ملق بازی؟" من،آمینِ رزاقی؛یه دختر بیست ساله جلویِ داریوش سلطانی،قاضیِ معروف چهل ساله جذاااااب و پولدار شهر نه تنها ملق می زدم،بلکه عقلم از سرش بردم. من،طرفدار این مردم. اونقدری خواستمش که تو بچگیم بهش گفتم "میخوام عروست بشم" اون یه مرد کاریزماتیک و‌ جدی بود،من یه دختر شرررررر و‌شوووور به تمام‌معنا همون چیزی بودم که زندگی تاریک این مرد بهش نیاز داشت. دو قطبِ مخالف...ساده بخوام بگم،من پدرشو در اوردم😌 همه چی داشت عالی پیش میرفت که من،اشتباهی یه جای دیگه لباسامو عوض کردم و نگو یه عوضی توی اتاقه و اون بی شرفِ جذاب فک کرد میخوام خودمو بهش غالب کنم و بعد فهمیدیم که این آدم... https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk یه عاشقانه جذاب رنگی رنگی از عشق بچگی😍پارچ قند کنارتون باشه چون باهر پارت قراره از قشنگیشون قندتون بیافته😭😭
Show all...
3.08 MB
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.